#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_سوم
دلم میخواست زودتر دفتر را باز کنم. بدون اتلاف وقت از فکر چادر و گرما بیرون آمدم و گفتم :
_ شما میخونیش یا خودم بخونم؟
_ فرقی نداره.
دفتر را باز کردم و در مقابلم گرفتم. صفحاتش کمی به هم چسبیده بود و بوی نا می داد. دستخط داخل دفتر برایم آشنا بود. البته نه شبیه خط پدرم بود و نه شبیه خط آقابزرگ، شبیه دستخط خودم بود! در صفحه ی اولش چند عبارت از دعاها و آیات قرآن نوشته شده بود. از صفحات ابتدایی اش گذشتم و ورق زدم. بیشتر شبیه دفترچه خاطراتی بود که یادداشت های مربوط به هر روز از سال در آن نوشته شده باشد. یک صفحه را انتخاب کردم و خواندم :
" در اولین روز از آغاز زندگی مشترکمان پس از صرف صبحانه ی کامل به اتفاق مریم بانو در کلاس معرفت استاد نجفی حاضر شدیم. بین جمعی از دوستان دو دستگی ایجاد شده بود که الحمدلله با شفاف سازی توانستیم سوءتفاهمات را برطرف کرده و اتحاد را در جمع برقرار نماییم. به قول استاد : شرط اول قدم آنست که عاشق باشی...
ما هنوز یاد نگرفته ایم که فارغ از استدلال ها و برهان های منطقی باید همیشه و تحت هر شرایطی گوش به فرمان امام باشیم. متاسفانه هنوز هم بین کسانی که برای براندازی نظام سلطه و طاغوت تلاش کردند چند دستگی و ناهماهنگی وجود دارد.
خدایا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کن... "
صفحات را ورق میزدیم و یکی یکی میخواندیم. بعضی از یادداشت ها بسیار طولانی بود و بعضی هم بسیار کوتاه. کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم دفتر مربوط به عمویم، محمدجواد است. از نوشته های داخل دفتر مشخص بود که او چقدر دغدغه ی دین را داشت. هر روز از سال درحال انجام فعالیت های مختلف برای پیشبرد اهداف انقلاب بود. در کنار تمام عشقی که به همسرش داشت اما اولویت زندگی اش حفظ عقاید و تلاش برای محقق کردن آرمانهایش بود. این را میشد به آسانی از لابلای حرفهایش فهمید. ورق زدیم و جلوتر رفتیم تا به روز میلاد همسرش رسیدیم. با عشق بسیاری برای همسرش نوشته بود :
" مریم جانِ عزیزتر از جانم،
فقط خدا میداند که چقدر دلم میخواست در این روز بزرگ و مهم که خدا تو را به جهان هدیه داد تا منجی قلب بی قرار من باشی، در کنارت بمانم و تمام قلبم را هدیه ی وجود مهربانت کنم. و چقدر باید خدا را شاکر باشم و سجده ی شکر بجای بیاورم که تو را اینگونه فهیم و صبور و از خودگذشته آفرید. میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای..."
ناگهان با تعجب سیدجواد را نگاه کردم و گفتم :
_ وا... من اصلا نمیدونستم عموم بچه هم داشت!
دوباره دفتر را بالا آوردم و ادامه اش را خواندم :
" میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای اما بخاطر حفظ آرامش فکری من و پیشرفت در اهدافمان لب به شکوه نگشودی که مبادا ذهن مرا آشفته کنی. همین که با وجود دردها و سختی ها هربار که برایت زنگ میزنم با صدایی خسته اما مهربان می گویی : خوبم! یعنی کسی بهتر از تو برای من آفریده نشده.
امروز در این دیدار مهمی که با آقا دارم سعی می کنم تبرکی از ایشان بگیرم و برای شفای دردهایت بیاورم که قطعاً نفس حق و آسمانی امام درمان دردهای هر درمانده ایست.
بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد..."
دوباره دفتر را پایین آوردم و گفتم :
_ آخی... چقدر رمانتیک بودن. چقدر زنش رو دوست داشت.
سید جواد نگاهم کرد و با شوخی گفت :
_ میذاری بقیه ش رو هم بخونیم؟
گفتم :
_ نخیر. حالا که اینجوری شد اصلا تا همینجاش بسه!
خندید و گفت :
_ بابا شوخی کردم خانم. چرا ناراحت شدی؟
دفتر را بستم و گفتم :
_ خسته شدم، گرممه، تشنمه. نمیخوام دیگه بخونمش.
_ باشه، پس پاشو بریم بستنی بخریم. اوندفعه که خریدیم ولی نتونستیم بخوریم.
در آن هوای گرم بستنی خنک می چسبید. بلند شدیم و در جستجویش حرکت کردیم. وارد یک مغازه ی بزرگ شدیم و منتظر ماندیم تا سفارش هایمان آماده شود. به پیشنهاد سیدجواد قرار شد بنشینیم و همانجا بستنی هایمان را بخوریم. مغازه بسیار شلوغ بود و مشتری های زیادی در رفت و آمد بودند. دفتر را بیرون آوردم تا در فاصله ی آماده شدن بستنی ها بقیه ی نوشته را بخوانیم...
ادامه دارد...
آخرین صفحه ای که خوانده بودیم را پیدا کردم و از ادامه اش خواندم:
" بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد...
از صمیم قلب و با تمام وجود شبانه روز دست دعا به آسمان دارم و از خدای متعال خواستارم که حاصل عشق ما، یعنی دخترمان مروارید در زیر سایه ی امام و در پناه خدا عاقبت بخیر و ادامه دهنده ی راه اسلام باشد.
دوستدارت، همسر عاشقی که دلتنگ توست."
من و سیدجواد یکدیگر را با تعجب نگاه کردیم. از جملات آخرش سردرنمی آوردم. منظورش چه بود؟؟؟ برای لحظاتی واقعا مغزم از کار افتاده بود. قدرت پردازش جملاتی که خوانده بودم را نداشتم. دفتر را بستم و شقیقه هایم را بین دستانم گرفتم. هی به حرف های ننه رباب فکر می کردم. هی شباهت های خودم و آقابزرگ را تکرار می کردم. دستخط عمویم مدام جلوی چشمانم می آمد. احساس میکردم مغزم مثل یک زودپز درحال دود کردن است و سوت ممتد می زند. سیدجواد دستانم را گرفت و گفت :
_ خوبی؟
مثل آدم های گیج نگاهش کردم. آدم های اطرافمان در رفت و آمد بودند. بچه ها یکدیگر را دنبال می کردند و با صدای بلند میخندیدند. فروشنده کاسه را زیر دستگاه بستنی ساز گرفته بود و می چرخاند. دوباره مثل همان روز در خانه ی ننه رباب دچار خلاء شده بودم. دستانم را به آرامی تکان داد و گفت :
_ عزیز من، خوبی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با صدای لرزان گفتم :
_ یعنی من بچه ی پدر و مادرم نیستم؟
با تردید نگاهی به دفتر انداخت و گفت :
_ بذار بقیه ش رو هم بخونیم. شاید چیزی که ما فکر می کنیم فقط یک سوءتفاهم باشه.
او که از حرف های ننه رباب خبر نداشت. نمیدانست با خواندن این جملات تازه دلیل شباهت هایی که به آقابزرگ داشتم را پیدا کرده ام. نمیدانست حالا دیگر مطمئن شده ام که پدرم بچه ی آقابزرگ نبود و من هم بچه ی پدرم نیستم. دلم میخواست زار بزنم. قلب من دیگر توان این همه شوک را نداشت. دلم میخواست زودپز مغزم را باز کنم تا محتویاتش به بیرون از ذهنم پرت شود. در همین لحظه فروشنده ی مغازه بستنی ها را روی میز گذاشت و گفت :
_ ببخشید اگه یکم دیر شد حاج آقا.
سید جواد لبخندی زد و از او تشکر کرد. سپس به بستنی ها اشاره کرد و گفت :
_ نمیخوای بستنیت رو بخوری؟
همانطور که به آرامی اشک میریختم گفتم :
_ نه. میشه منو برسونی خونه؟
عینکش را برداشت، چشمانش را مالید و سپس گفت :
_ فکرشم از سرت بیرون کن که با این حال و روز تنهات بذارم.
دو کودکی که یکدیگر را دنبال کرده بودند به میز ما رسیدند و شروع کردند به چرخیدن دور ما. همینکه مادرشان صدایشان زد هول شدند، دستشان به بستنی ها خورد و ریخت. سیدجواد فورا دفتر را از روی میز برداشت تا کثیف نشود. مادرشان جلو آمد، با صدای بلند آنها را سرزنش کرد و از ما عذرخواهی کرد. اصرار داشت که به حساب خودش دوباره برایمان بستنی سفارش بدهد اما سیدجواد قبول نکرد و بعد هم از مغازه خارج شدیم. هردو ساکت بودیم و بدون مقصد در خیابان ها قدم می زدیم. وقتی صدای اذان بلند شد سیدجواد از من درخواست کرد که به مسجد برویم. دلم میخواست تنها باشم. به همین دلیل بعد از خواندن نماز ظهر مسجد را ترک کردم و به خانه برگشتم. برای او هم در یک پیام نوشتم :
" رفیق نیمه راه نیستم اما احتیاج داشتم تنها باشم. ببخشید که منتظرت نموندم..."
به خانه برگشتم و پس از اینکه یک دل سر گریه کردم، زیر باد کولر پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم. سرم گیج می رفت. نمی توانستم بدرستی روی پایم بایستم. آیفن را برداشتم و پرسیدم: "کیه؟" . کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم : "کیه؟؟" ناگهان یک سنگ به پنجره ی خانه ام خورد و شیشه هایش تکه تکه روی زمین ریخت. تا خودم را به کنار پنجره رساندم دیدم سینا سوار ماشینش شد و رفت. دوباره یاد حرف های مجید افتادم. نمیدانستم باید چه کار کنم. آیا دیدن مجید و ملاقات با او کار درستی است؟ او چه چیزهایی را میدانست که اصرار داشت بخاطر زندگی مشترکم باید برای همیشه آن شهر را ترک کنم؟ نمیفهمیدم چرا سینا دست بردار نیست و فراموشم نمی کند. به آشپزخانه رفتم تا جارو بیاورم و شیشه ها را جمع کنم که دوباره زنگ در صدا خورد. فکر کردم سینا دوباره برگشته تا باز هم زهر بریزد. آیفن را برداشتم و گفتم :
_ چته؟ چی میخوای از جونم؟
ناگهان سیدجواد گفت :
_ سلام. خوبی؟
_ سلام. ببخشید اشتباه گرفتم.
در را باز کردم، وقتی وارد شد نگاهی به شیشه های شکسته کرد و گفت :
_ چی شده؟
_ هیچی، یه مزاحم اومد اول زنگ در رو زد، بعدم با سنگ شیشه ی پنجره رو شکست. شما در زدین من فکر کردم بازم همونه که برگشته.
سپس فورا تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند...
ادامه دارد...
تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم. وقتی برگشتم دیدم عبا را از روی دوشش برداشته، جارو و خاک انداز را دستش گرفته و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شده. گفتم :
_ مراقب باشین توی دستتون نره.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت :
_ حواسم هست.
بعد از چند ثانیه پرسید :
_ آشنا بود؟
_ کی؟
_ همین مزاحمی که شیشه ها رو شکست.
ساکت ماندم. نمیخواستم به او دروغ بگویم اما در عین حال نمیدانستم چه جوابی بدهم. دوباره پرسید :
_ نگفتی؟ آشنا بود؟
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ بله.
دیگر حرفی نزد و مشغول جمع کردن بقیه ی شیشه ها شد. او حواسش به همه چیز بود. آن روز میدانست که شرایط روحی ام آنقدر بهم ریخته است که توانی ندارم تا درباره ی این موضوع هم تحت فشار قرار بگیرم. پس از چند دقیقه صدای سوت کتری بلند شد. چای هل دم کشیده بود. دو فنجان ریختم، روی میز گذاشتم و گفتم :
_ ولش کنین، بقیهش رو خودم جارو میکشم. براتون چایی آوردم، سرد میشه.
_ دیگه چیزی نمونده. دارم خرده ریزهای آخرش رو جمع میکنم.
پلاستیک شیشه های شکسته را گوشه ای گذاشت و روی مبل نشست. فنجان را برداشت، بو کشید و گفت :
_ به به، چای هل...
از لبه ی فنجان اندکی نوشید. سپس دستش را داخل کیفش برد، دفتر کهنه و قدیمی را بیرون آورد، سمت من گرفت و گفت :
_ این پیش من جا موند. امروز وقتی بستنی ها ریخت من برداشتمش که کثیف نشه. یادم رفت دوباره بهت بدم.
_ باشه. ممنون. بذارینش همونجا روی میز.
_ نمیخوای بخونیش؟
_ نه.
_ چرا؟
_ فعلا ذهنم خیلی شلوغه.
دوباره مقداری از چایش را نوشید، عینکش را کمی جابجا کرد و پرسید :
_ راستی تو چرا هنوز توی حرف زدنت من رو جمع می بندی؟ مثلا میگی مراقب باشین.. ولش کنین... و غیره...
_ شاید چون هنوزم باور نکردم
_ هنوز باور نکردی که زورزورکی دادنت به من؟
یک لبخند مصنوعی زدم و جوابی ندادم. وقتی چایش تمام شد تشکر کرد و سپس گفت :
_ من بدون اجازهت مقدار زیادی از این نوشته هارو خوندم. میدونستی ما توی بچگی همدیگرو دیده بودیم؟
_ ما؟ توی بچگی؟؟
_ آره. البته کسی بجز پدربزرگت از این موضوع خبر نداشت.
یک صفحه ی نشانه گذاری شده از دفتر را باز کرد و پرسید :
_ اجازه میدی برات بخونمش؟
فرقی نمی کرد که چه چیزی میخواند، قرآن، شعر، درس، یا خاطره. من صدای آرام و دلنشین و مهربانش را دوست داشتم. حتی اگر قرار بود اتفاقات تلخ گذشته ی مرا مرور کند. سرم را تکان دادم، سپس دستش را روی کاغذ دفتر کشید و مشغول خواندن شد:
" ...این روزها اتفاقات عجیب و غریب زیادی رخ می دهد. پس از قتل سهراب و پیدا شدن جسدش در کانال ورودی شهر، تمام تلاش پدرم به دور نگه داشتن من و برادرناتنی ام از تنش ها و تهدیدهاست. مرا همراه مریم و مروارید به این شهر فرستاده و برادرم را به شهر دیگری و به هیچکس، حتی به خود ما هم نگفته که آن یکی در کجاست. این حوادث نباید بی ارتباط به هم باشند. هرچند هنوز ربط دقیق مشکلات اخیری که پیش آمده را با گروهک های مجاهدین خلق و فداییان خلق کشف نکرده ایم اما قطعا در هر آتشی که بلند می شود امثال ایرج کلافچی و قماش ساواک هم دست دارند. دو روزی می شود که به اصرار پدرم برای دور شدن از آن معرکه سفر کرده ایم و هم اکنون در منزل حاج آقا موحد ساکن شده ایم. این مرد عارف و سالک که از دوستان روزگار جوانی آقابزرگ است، در لابلای تمام جملات نابش، دُر و گهرهای گرانبهایی نهفته دارد. اگر فروتنی و خضوع این مرد بزرگ اجازه میداد حتما میتوانستیم او را علامه صدا بزنیم، چرا که جواب هر سوالی در مشت اوست. هرچند سالهاست که بدلیل بُعد مسافت بین پدرم و ایشان فاصله افتاده، اما ارادت آقابزرگ به حاج آقا موحد همیشگی و مستدام است.
این روزها تمام فکرم پیش پیدا کردن قاتلان سهراب و آشوب های اخیر شهر است اما بخاطر مریمِ عزیزتر از جان و مرواریدِ نازدانه ام ناگزیر بودم پیشنهاد آقابزرگ را بپذیرم و مدتی از آن شهر دور باشم.
خدایا شر تمام اشرار را به خودشان برگردان."...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_چهارم
دفتر را پایین آورد و گفت :
_روزی که پدرم فهمیدن فامیلی عروس آینده شون چیه به فکر فرو رفتن. اون روز چیزی از گذشته ها نگفتن، اما امروز که داشتم خاطرات پدرت رو میخوندم متوجه شدم دلیل اون مکث و سکوتشون چی بود.
دلم خواست درباره ی پدر واقعی ام چیزهای بیشتری بدانم. با هیجان گفتم :
_میشه منو ببری ببینمشون ؟
خندید و گفت :
_خداروشکر بالاخره دست از جمع بستنِ ما برداشتی.
همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد. دوستش برای نصب کردن شیشه آمده بود. عبا را روی دوشش انداخت و برای استقبال از او جلوی در رفت. یک مرد جوان با لباس کار و شیشه ی بزرگی که در دستانش بود وارد شد. بعد از یاالله گفتن داخل خانه آمد و به سمت پنجره رفت. حدودا یک ساعت طول کشید تا کارش تمام شود. بعد از رفتنش سیدجواد رو به من کرد و گفت :
_خب، وسایلتو جمع کن بریم.
_کجا؟
_مگه نمیخواستی پدرم رو ببینی؟
_ولی الان که دیگه شب شده.
_اشکالی نداره. اینجا که امنیت نداری، بریم خونه ی ما بعد از شام هم برو پیش خاله جان، شب رو همونجا بمون. نزدیک خودمم هستی دیگه فکرم مشغول نمیشه.
من که از خدا میخواستم هرچه زودتر با پدرش ملاقات کنم بی درنگ پذیرفتم و همراهش رفتم. پس از عبور از مقابل باغ آرزوها، چند کوچه را رد کردیم و به خانه شان رسیدیم. وارد حیاط شدیم، همه چیز مرتب و منظم بود. حتی انتخاب سایز و رنگ گلدانها و چینش آنها در کنارهم اصول معینی داشت. سیدجواد جلو رفت و من پشت سرش حرکت کردم. در ایوان باز بود، پارچه ی سفیدی که در چهارچوب در آویزان شده بود را کنار زد و با صدای بلند گفت :
_یاالله. سلام. حاج آقا، مهمون داریم.
صدای چروکیده اما باصلابتی از اتاق پشتی بلند شد و گفت :
_و علیکم السلام بابا جان. اومدی پسرم. مهمان حبیب خداست، خوش آمدین.
سیدجواد شانه ی مرا گرفت و به سمت اتاقی که پدرش در آن بود راهنمایی کرد. سرم پایین بود. قرار بود برای اولین بار با پدرش مواجه شوم. کمی استرس داشتم. وقتی جلوی در اتاق رسیدیم ضربه ای به در زد و گفت :
_حاج آقا بالاخره عروس خانم رو آوردم.
نگاهم را آرام آرام از فرش زیر پایم حرکت دادم. رختخواب حاج آقا موحد روبرویمان پهن شده بود. تشکی با ملحفه ی سفید و پشتی های قدیمی قرمز رنگ. کنار رختخوابش در سینی، یک پارچ آب و یک لیوان و چند بسته قرص قرار داشت. نگاهم رسید به مردی که با تمام ناتوانی جسمی اش برای عرض ادب به مهمان نیمه نشسته شده بود. به آرامی سرم را بلند کردم و با لکنت گفتم :
_ســ... سلام.
وقتی به چهره اش نگاه کردم احساس کسی را داشتم که ماشین مقابلش چراغ نوربالا زده. چهره ی پیرمرد با تمام چین و چروک هایش واقعا می درخشید. چشمهایش تماماً شبیه سیدجواد بود. همانقدر نافذ و قدرتمند و مهربان. از ته دلش لبخندی زد و گفت :
_سلام دخترم. خوش آمدی عزیزم. رونق و صفا آوردی. ببخش که نمیتونم برای استقبال شما از رختخواب بلند شم.
_خواهش میکنم. نفرمایید.
سیدجواد جلو رفت و مشغول مرتب کردن کتابها و وسایل اطراف تشک شد. قرص های داخل سینی را چک کرد و از پدرش پرسید :
_اینو خوردین؟ ساعتش گذشته ها!
_آره بابا جان، خورد...
نتوانست جمله اش را تمام کند. سرفه های ممتدی می کرد و به سختی نفس می کشید. سیدجواد فوراً یک لیوان آب به او داد. وقتی سرفه هایش قطع شد به من نگاه کرد و گفت:
_ببخشید دخترم. خوش آمدی، چرا سرپایین؟ بفرمایید بشینین.
سیدجواد پشتی هایی که در گوشه ی اتاق قرار داشت را مرتب کرد و به من اشاره زد که آنجا بنشینم. سپس از در اتاق بیرون رفت، عبایش را روی جالباسی کنار اتاق آویزان کرد و گفت :
_تا شما پدرشوهر و عروس یکم اختلاط کنین منم برم شام درست کنم.
آدم خجالتی نبودم، اما آن روز از اینکه تنهایی در مقابل پدرش بنشینم خجالت می کشیدم. گفتم :
_پس منم میام کمک.
او که فهمید من معذب شده ام قبول کرد و سپس باهم به آشپزخانه رفتیم. با آنکه مادرش از دنیا رفته بود و هیچ زنی در آن خانه سکونت نداشت اما آشپزخانه شان بسیار باسلیقه چیده شده بود. میدانستم که این نظم و ترتیب نمیتواند کار خاله زهرا باشد. چون قبلا به خانه او رفته بودم و بهم ریختگی آنجا را دیده بودم. همانطور که مشغول برانداز کردن آشپزخانه بودم از من پرسید :
_چی میل دارین؟
_فرقی نداره. هرچی شد. راستی کی به این خونه رسیدگی می کنه؟ خانمی برای نظافت و انجام کارها میاد؟
خندید و گفت :
_چطور مگه؟
_آخه همه چیز بیش از حد مرتب و تمیزه.
_مگه آقایون نمیتونن مرتب و تمیز باشن؟
_چرا... میتونن... ولی خب معمولا اینجوری نیستن دیگه.
همانطور که در ماهیتابه روغن می ریخت و زیر گاز را روشن می کرد گفت :
_کسی برای نظافت نمیاد. خودم کارهای خونه رو انجام میدم.
جلو رفتم و گفتم :
_خب من چه کمکی میتونم بکنم؟ بگین یه کاری رو من انجام بدم؟
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
_شما لطف کن اونجا بشین تا من ضمن کار کردن نگاهت کنم.
سپس خودش مشغول خرد کردن پیازها شد. چشمهایش اشک می آمد، گفتم :
_میخواین من خردش کنم؟
با آستینش چشمانش را پاک کرد و با خنده گفت :
_نه، تو امروز به اندازه ی کافی اشک ریختی.
خلاصه آن شب به کمک هم غذای ساده ای درست کردیم و چهارنفری (به همراه خاله زهرا) خوردیم. بعد از شام به دلیل نامساعد بودن حال پدرش نتوانستم با او حرف بزنم. به خانه ی خاله زهرا رفتم و شب همانجا خوابیدم.
صبح با نور آفتابی که مستقیم به چشمهایم می تابید از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، از نه گذشته بود. از جایم بلند شدم و رختخوابم را جمع کرد. قیافه ام را در آینه ی جیبی کوچکم چک کردم. حالا دیگر من عروس آن خانواده بودم و باید حواسم را جمع می کردم. فکر کردم شاید به هر دلیلی سیدجواد در خانه باشد، به همین خاطر چادر چیت گلداری را از روی رخت آویز اتاق برداشتم و روی سرم انداختم. همینکه در اتاق را باز کردم یک سینی صبحانه را در مقابلم دیدم که در آن سه نوع مربا، مقداری نان تازه، یک شاخه گل و یک نامه قرار داشت. نامه را باز کردم و خواندم :
" بانوی عزیز من صبحت بخیر.
ببخش که نتونستم منتظرت بمونم و برای صبحانه خوردن همراهیت کنم، چون باید به دانشگاه می رفتم. از خاله جان خواهش کردم که فقط چای تازه دم بذارن و بقیه صبحانه رو خودم برات آماده کردم.
نوش جان و گوارای وجود باارزشت. "
خندیدم، شاخه گل را برداشتم و بو کشیدم. خاله زهرا را صدا زدم اما جواب نداد. وارد آشپزخانه شدم، سماور روشن بود. آبی به صورتم زدم و به سمت سماور رفتم. داشتم چای می ریختم که خاله زهرا کلید انداخت و با یک زنبیل سبزی تازه وارد خانه شد. میخواست برای نهار سبزی پلو درست کند. وقتی مرا دید که چادر به سر ایستاده ام پرسید:
_مگه نامحرم اینجاست؟ واسه چی چادر سرت کردی؟
چادر را از دورم باز کردم و گفتم :
_آخه وقتی که بیدار شدم نمیدونستم کسی خونه نیست. فکر کردم شاید سیدجواد اینجا باشن. دیگه همینجوری روی سرم موند.
غش غش خندید و گفت :
_چی میگی دخترجون؟ مگه نامحرمه بچم؟
سپس زنبیلش را زمین گذاشت و سبزی ها را بیرون آورد. من هم مشغول کار کردن شدم و برای آماده کردن غذا کمکش کردم. نزدیک ظهر گاز پیک نیکی اش را در حیاط روشن کرد و ماهی ها را برای سرخ کردن به آنجا برد تا خانه اش بو نگیرد. من هم همراهش به حیاط رفتم. چادر چیت گلدارم را کنار پله ها گذاشته بودم. با خودم فکر میکردم قبل از اینکه کسی وارد بشود زنگ در را می زند و من هم خبردار می شوم. غافل از اینکه سیدجواد کلید آنجا را داشت. خاله زهرا مشغول پرت کردن تکه های بدرد نخور ماهی برای گربه ها بود و من هم وسط سرخ کردن ماهی ها بودم که با صدای باز شدن در حیاط از جایم پریدم. تا خودم را به چادرم برسانم کار از کار گذشته بود. خاله زهرا که دید من با چه عجله ای سعی کردم خودم را به چادرم برسانم وسط خنده های بلندش بریده بریده گفت :
_شوهرته ها. چرا همچین می کنی دختر جون؟
سپس خنده کنان رو به سیدجواد کرد و گفت :
_سلام مادر. خسته نباشی پسرم. بیا رونمای این دخترو بده. از صبح دور خودش چادر پیچیده که نکنه یه وقت ناغافل بیای توی خونه.
از شوخی های خاله زهرا خوشم نیامده بود. به حرف هایش اهمیتی ندادم. هرچند دیرشده بود اما بالاخره چادرم را باز کردم وسرم انداختم. سیدجواد که سرش را زمین انداخته بود لبخندی زد و به هردوی ما سلام کرد. من هم با بی میلی سلام کردم و به سراغ ماهیتابه رفتم. ناگهان باصدای بلندی داد زدم :
_ای وای، سوخت...
خاله زهرا جلو آمد، با ناراحتی نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت :
_ای بابا، ببین چی شدا.
خیلی خجالت کشیدم و ناراحت شدم. به سیدجواد نگاه کردم، از پشت سر خاله زهرا با لبخند ملایمی چشمانش را بست و اشاره زد که اهمیتی ندارد. سپس به خاله زهرا گفت:
_فدای سرش. اصلا مهم نیست که. عوضش خوشبحال گربه ها شد.
خاله زهرا که برنامه ی نهارش خراب شده بود گفت :
_شکم گربه هارو خودم سیر کرده بودم. این سهم نهار ما بود.
با خجالت گفتم :
_ببخشید. من ماهی نمیخورم.
خاله زهرا که متوجه ناراحتی من و رفتار ناشایست خودش شد، گفت :
_اشکالی نداره. حالا دو لقمه کمترم بخوریم طوری نمیشه.
سپس سیدجواد کنارم آمد و برای اینکه من بیش از این تحت فشار قرار نگیرم از خاله زهرا درخواست کرد که بقیه ی ماهی ها را خودش سرخ کند. همراه سیدجواد به خانه ی آنها رفتیم و باهم مشغول سفره چیدن شدیم...
ادامه دارد...
تمام مدت ساکت بودم و به سیدجواد فکر می کردم. من در کنار او احساس خوشبختی می کردم. او بزرگترین اتفاق خوبِ زندگی ام بود. همیشه در مواقع حساس اهرم فشار را از روی من بر میداشت و از احساسات بد رهایم می کرد. احساس من نسبت به سیدجواد درست مثل حس همان زمانی بود که آقابزرگ در انباری را باز کرد و نجاتم داد... حسی شبیه معجزه.
او نجاتم داد. از تمام احساسات بد رهایم کرد. دستم را گرفت و دنیایم را شیرین کرد. اما من... (اینجای قصه را نگه دار تا زمانی که وقتش برسد.)
سفره را آماده کردیم و نهار خوردیم. وقتی خاله زهرا برای خواب عصر به خانه اش رفت من همانجا ماندم تا با پدرش حرف بزنم. وارد اتاق حاج آقا موحد شدیم و در مقابلش نشستیم. سیدجواد گفت :
_ حاج آقا، مروارید خانم میخواستن با شما صحبت کنن.
پیرمرد لبخندی زد و پس از چند بار سرفه کردن گفت :
_ بفرمایید دخترم؟
نمیدانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. کمی من و من کردم و گفتم :
_ شما من و خانواده ام رو میشناختید، درسته؟
لبخند پیرمرد آرام آرام محو شد. سرش را به آرامی تکانی داد و گفت :
_ بله. میشناختم.
_ من... میخواستم بپرسم چی از گذشته ی من و پدرم میدونین؟
دقایقی به نقطه ای خیره ماند و سپس گفت :
_ دقیقا چی رو میخوای بدونی دخترم؟
_ من میدونم شما با آقابزرگم دوست بودین. میدونم پدرم رو از نزدیک دیده بودین. میدونم زمانی که آقابزرگم میخواسته جون پدرم رو از خطر حفظ کنه چند مدتی ما رو فرستاد پیش شما. اما اینا برام کافی نیست. دلم میخواد جزییات بیشتری از گذشته بدونم. بعد از مرگ پدر و مادرم من پیش عموی ناتنی ام بزرگ شدم. اما تا همین چند وقت پیش هیچی از این جریان نمیدونستم. من تازه فهمیدم بچه ی واقعی پدرم نیستم. تازه فهمیدم پدر و مادر واقعیم رو توی تصادف از دست دادم. اما نمیدونم چرا توی اون تصادف فقط من زنده موندم.
با دقت به حرف هایم گوش میداد و فکر می کرد. وقتی حرف هایم تمام شد گفت :
_ خدا بیامرز حاج ابراهیم خیلی سعی میکرد گذشته هارو همونجا نگهداره و دفن کنه. شما چطوری از این چیزا مطلع شدی دخترم؟
_ راستش بخشی رو یکی از آدمهای قدیمی روستای مادربزرگم که دوست دوران بچگیش بود برام تعریف کرد، یه بخشش هم توی دفتر خاطرات پدرم خوندم. خود آقابزرگ خواسته بود که بعد از ازدواجم اون دفتر به دست من برسه.
_ بسیار خب. تا هرجایی که مجالش باشه برات میگم. آشنایی من با آقابزرگت مربوط سالهای خیلی دوره. اون موقع هردوی ما جوون بودیم. آقابزرگت سرباز بود و بخاطر سرپیچی از امر مافوقش زندانی شده بود. من رو هم بخاطر آشوب علیه شخص اول مملکت تبعید کرده بودن به زندانِ همون شهر. ما توی زندان باهم آشنا شدیم. همونجا داستان دلدادگیش رو برای من تعریف کرد. دلدادگی به دختر خانِ روستایی که برای تصرف اموالش به اونجا فرستاده بودنش. از من خواست که برای ازدواجش با اون دختر استخاره بگیرم. وقتی بهش گفتم خطرها و سختی های این راه زیاده اما آخرش همراه با عاقبت بخیری و سعادته گل از گلش شکفت. ما یکی دو ماه بیشتر همبند نبودیم، اما حاج ابراهیم انقدر به من لطف داشت که بعد از آزادیش هر تلاشی که میسر بود کرد تا من هم آزاد بشم. درسته که ما رفت و آمد چندانی باهم نداشتیم اما همیشه به یاد هم بودیم. حتی من عموی ناتنی شما رو تا بحال ندیدم و اسم شریفشونم نمیدونم. شاید ایشون هم اطلاع چندانی از دوستی من و آقابزرگ شما نداشته باشن. اما پدر شما، آقا محمدجواد...
لحظاتی ساکت شد و سپس ادامه داد :
_ اوایل انقلاب بود که یه روزی پدربزرگ شما برای من نامه فرستاد و گفت نیاز به کمک من داره. گفت مدتیه توی شهرشون انقلابی های فعال رو تهدید می کنن و مورد آزار و اذیت قرار میدن. میگفت یکی از آشناهاشون رو کشتن و جنازه ش رو انداختن توی آب. خیلی نگران احوال پسر و عروس و نوه ش بود. از من خواست مدتی بهشون پناه بدم تا آشوب ها فروکش کنه. می گفت چون هیچکس از رابطه ی من و خودش اطلاع نداره، اگه محمدجواد بیاد اینجا دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. من هم به دیده ی منت پذیرفتم و مدتی پذیرای پسر حاج ابراهیم و خانوادهش شدم...
ادامه دارد...