بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_چهارم
&راوی زینب&
توسکا بامن همراه شد تا منو برسونه
تا رسیدیم سرکوچه دنیا سرم خراب شد
دوتا آقا با لباس سبز پاسداری جلو خونمون بودن
یا حضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی 😭😭
فاصله خونه تا سرکوچه زیاد نبود ولی همون فاصله کمو بارها خوردم
هربار میخوردم زمین و بلند شدم ی خاطره از این شانزده سال زندگیم کنار داداشم یادم اومد😭😭😭
تا رسیدم دم در یکی از اون دو پاسدار بهم گفتن :خانم عطایی فر بهتون تبریک و تسلیت میگم
وقتی چشمام باز کردم سرم دستم بود
چشمای مامان بابا قرمز
مراسمات حسین من شروع شد و تازه روز سوم بود فهمیدم پیکر حسین قرار نیست برگرده
به حجله عزای دم در نگاه میکرد از بالکن اتاقم
عزیز خواهر 😭 حسین من 😭😭
کجا دنبالت بگردم
کدوم خاک بو کنم تا آروم بشم
حتی مزار نداری تا نازت بکشم 😭😭
برات سر کدوم مزار گریه کنم آخه عزیزدلمممم😭😭
حسیــــــــــن 😭😭😭
برگشتم به عکسی حرم حضرت زینب که خودش برام گرفته بود قاب کرده بود نگاه کردم
بی بی جان منم داغ حسینم دیدم 😭😭
بی بی حسین منو چطوری کشتن😭😭
سیرابش کردن؟😭😭
حسین من الان پیکر نازش کجاست 😭😭😭
خانم تا کی کجا چشمم به در باشه برای ی خبر از حسینم 😭😭
دستم کشیدم به عکس گفتم مواظب حسین من باش 😭😭😭
امروز چهار روزه دنیا من تیر و تار شده بود و امروز قرار بود خادمین معراج شهدا بیان دیدن ما
و من منتظر حضور خانم رضایی بودم
روزها گذشت و هفت روز از رفتن پرواز حسین من گذشته بود و راهی مدرسه شدم
از مدرسه خارج شدم یه آقای صدام کرد
خانم عطایی فر
-بله
صدا:سلام من هم رزم برادرتون هستم امروز از سوریه برگشتم 😔
لوازم حسین جان از سوریه آوردم ولی این نامه باید به خودتون میدادم
ان شاالله یکی دوروز دیگه لوازمش میارن مزلتون 😭😭
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
نامه باز کردم با همون خط اول اشکم شروع شد
بسم رب الشهدا والصدیقین
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
وتـــماشای تـــــو زیباست اگر بگذارند
مــــن ازاظهار نظرهای دلــــم فهمـــیدم
عشق هم صاحب فتواست اگـر بگذارند
دل سر گشته! من این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاء است همه می دانند
عشق اما فقط از ما است اگر بگذارند
غضب آلــــوده نگاهم نکنید ای مــــردم!
دل من مال شماهاست اگر بگـــذارند
سلام زینب قشنگم این نامه در حالی مینویسم که یکی دو ساعت به عملیات مانده و تو اورا زمانی میخانی که
اسیر یا شهید شدم
و امیدوارم دومی باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس مردودی و شرمندگی دارم
زینب عزیزاز تر جانم حرفهای مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند
اما در این نامه میخوام در این بانوی محترم بگویم
این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور
از سال ۹۲که لیاقت مدافع بی بی شدن نگرانیم تو بودی
اما این بار که آمده ام دل از تو کندم برای آن که نگران صبر و تحمل تو بودم
این خواهر گرامی انتخاب کردم تا بعد از من مراقب تو باشد
توکل کن به درگاه خداوند و دست به دست خانم رضایی بده تا ادامه این راه زینب وار طی کنه
حرفهایم در آن نوشتم
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت باشد
دوست دار تو
برادرت حسین
وقتی نامه ای حسین عزیزم تموم شده بود دم خونه بودم
زنگ زدم وارد خونه شدم میخاستم برم تو اتاقم
-سلام
مامان : سلام
زینب جان حسین که رفته توهم که میای میری تو اتاقت
من دلم به کی خوش باشه ؟
زینب :😭😭من خوبم
مامان :الله اکبر مشخصه
زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف حسین اومده
برگشتم کامل سمت مامان یعنی پریدم سمتش
-اسمش چی بود؟
مامان: بهار رضایی
-رضایی ؟
شماره نداد ؟
هیچی نگفت ؟
مامان: آروم باش چرا
تو اتاقه
دویدم سمت اتاقم
شماره خانم رضایی گرفتم
-سلام ببخشید خانم رضایی
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم خوبی خانم گل ؟
با حرف اول خانم رضایی اشکم دراومد
-ممنون 😭😭
خانم رضایی:الهی من بمیرم برای دلت ناهار خوردی؟
-نه
خانم رضایی: عزیزدلم ناهارت بخور
استراحت کن ساعت ۶میام دنبالت
-آخه
خانم رضایی:آخه بی آخه
ناهارت کامل میخوریا
یاعلی
-چشم
یاعلی
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم
پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسیدن
خانم حدودا ۲۹-۳۰ساله با چهره کاملا معمولی ولی یه مهربونی که کاملا مشخص بود
تانشستم تو ماشین دستاش باز کرد به آغوشش پناه بردم شاید حدود یک ربع بیست دقیقه فقط تو آغوشش گریه کردم
خانم رضایی :آروم شدی عزیزم ؟
فقط با اشک نگاهش کردم
خانم رضایی:میبرمت یه جایی که بوی حضور حسین بده
بعداز گذشت ۴۵دقیقه روبروی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم
خیلی داشتن میمودن سمتم ولی بهار مانع شد
به سمت حسینه معراج الشهدا راهنماییم کرد حسینه ای هنوز پرچم عزای اباعبدالله الحسین روی دیوارهاش خودنمایی میکرد
خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست
در دیوارای معراج حسین قبل محرم با بچه ها سیاه پوش کرد 😭
اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه برای بعد 😔
اما فعلا فقط میخام امانتهای دستم بهت بدم
به بچه ها گفتم نیان اینجا خودم ی ساعت دیگه بهت سر میزنم
این باکس همون امانتهای که حسین چندروز قبل از اعزام بهم داد گفت اگه اتفاقی براش افتاد یک هفته بعد از اعلام خبر بهت بدم
خودش از حسینه رفت بیرون
باکس باز کردم
یه نامه بود یه بسته بود
نامه باز کردم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
ما را بنویسید فدای سرِ زینب
آماده ترین افسر رزم آورِ زینب
باید به مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه ی کوتاه شود کافرِ زینب
کافیست که با گوشه ی ابرو بدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ مادرِ زینب
از بیخ درآورده و خواهیم درآورد
چشمی که چپ افتد به دور و برِ زینب
آن کشور سوریه و این کشور ایران
مجموع دو کشور بشود کشورِ زینب
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
مرحم به سر زخم دل مضطرِ زینب
سلام خواهر گلم زینب قشنگم
تو این دو سالی که لیاقت مدافع
بی بی جانم بودم تمام نگرانیم تو بودی،
خواهرجانم تو انقدر بچه حساسی بودی که هیچوقت نتونستم از سوریه بهت بگم
وقتی بعد از شهادت آقاسید محمدحسین اونقدر نگرانت بودم که نمیتونم بیان کنم
زینبم این نامه زمانی میخونی اسیر یا شهید شدم
که امیدوارم شهید باشه
زینبم بعداز رفتنم اونقدر حرف میشنوی دوست دارم زینب وار ادامه بدی و به حرفای خانم رضایی گوش بدی و باهش هم قدم بشی برای شناخت بقیه شهدا
امیدوارم تو سوریه چیزای که مد نظرم برات بتونم یادگاری بخرم
همراه این نامه یه تابلو هست بزن تو اتاق خوابت
دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرارمنو تو هرموقعه دلت گرفت قعطه ۵۰بهشت زهرا مزار شهید میردوستی
دوست دارم
گل نازم
#ادامه_دارد ....فردا ظهر❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_پنجم
&راوی خانم رضایی&
صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو
در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه
حســــــــــــــین
حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم
وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش
افتاد تو بغلم
-مهدیهههه آمبولانس اومد
مهدیه :اره
بهار خوب میشه مگه نه ؟😭
هیچیش نیست مگه نه ؟😭
-دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود
برو زنگ بزن ب مامانش
یهو نگیا
اون بنده خدا هم بترسه
من باهش میرم بیمارستان
وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا
مامان بابا رسیدن
بابا :سلام دخترم خوبی ؟
-ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد
مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه
-درست میشه
اگه اجازه میدید من بمونم پیشش
مادر:آخه
پدر:اره باباجان تو بمون
نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد
زینب:بهار
-جانم
جانم عزیزم
خوبی عزیزم ؟
زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟
-یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج
مستقیم از سوریه اومده بود معراج
میگفت باهش قهری
خیلی حالش بود
شهدا شب میموندن معراج
حسینم موند
وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟
حسین :خانم رضایی خواهرم
خیلی دعا کنید
بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی
و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم
زینب :خیلی مهربونید
-زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
&راوی توسکا&
تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم
مامان :توسکا بیا ناهار
-نمیخورم
نشستم روی تخت
گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟
اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید
تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه
گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم
اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی
نوشته بود
بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭
بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده
زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭
تو همین فکرا بود خوابیدم
تو یه بیابون ماسه ای بودم
یه آقا اومد گفت
این چادر همون نشانه آشکار
اسمتون چیه ؟
سلام علی ابراهیم
از خواب پریدم
فقط جیغ میزدم
که با سیلی بابا بی هوش شدم
دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
راوی خانم رضایی
نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن
شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه
در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم
ولی زینب من برادرش گم کرده
پرستار:😳😳
کجا گم کرده ؟
-برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده
پرستار:وای بچه طفلک
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
&راوی زینب &
مامان:زینبم
بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش
-چیزی شده ؟
بابا:زینبم تو باید قوی باشی
ساعت پنج وسایل حسین میارن
-نمیریم خونه ؟😔
رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب
-بیدارم میکنی ؟
بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم
نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم
بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن
به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔
از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم
😭😭😭😭
لباس پاسداریش
قرآنش
دفترچه اش
برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید
ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔
یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس
که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن
یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود
و چنددونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین خمپاره میخوره
پهلوش زخمیش میشه
آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن
تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم
اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم
😔😔😔😔
بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت
یادت نره حسین چه خواسته
یاعلی بگو
و بشو زینب کربلا
فرداش شفیت مون بعدازظهر بود
بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم
انداختم دستم
تسبیحشم شده بود تمام زندگیم
چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود
ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه
این بین امتحانای دی ماهمون رسید
و من با تلاش فراوان
معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم
اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸
امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده
#ادامه_دارد ... عصر ❤️💙
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_ششم
&راوی زینب &
نزدیک به ۲۲بهمن وسی سومین سال شهادت ابراهیم هادی بود
و ما میخاستیم عطیه و نه نفر دیگه سوپرایز کنیم
داشتم روسریم سر میکردم بهار اس داد من نزدیک خونتونما
نوشتم من حاضرم بیا
بهار:عطیه راه ندازی دنبالتا
-😒😒😒
چادرم سر کردم که دیدم عطیه زنگ زد
عطیه :سلام زینب خوبی کجایی؟
-سلام تو خوبی من خونم اما بهار میخایم بریم جایی
عطیه :عه منم میشه بیام ؟
-نه نمیشه
تو آدم باش ۲۲بهمن میخایم بریم راهپیمایی
صدای عطیه بغض الود شد گفت باشه خداحافظ
مامان:زینب بدو بهار پایین منتظرته
سوار ماشین بهار شدم
-سلام عشقم
خوبی ؟
بهار:سلام رئیس خوب بگو ببینم برنامه چیه ؟
چقدر پول هست ؟
-من از خانواده شهدا دوستام اینا دومیلیون جمع کردم .
الان باید ده تا چادر بخریم مهدیه و زهرا ،معصوم چادرای که بچه ها دوست دارن لیست کردن
ده تا هم باید کتاب سلام برابراهیم۱،۲بخریم
ده تا باکس شهدایی
اگه پولم بمونه روسری ساق ست
بهار:پس پیش به سوی بازار
الحمدالله با دومیلیون دویست همه چیز خریدیم
فقط مونده بود وسایل فرهنگی کل برنامه
رسیدیم معراج
زهرا:سلام خسته نباشید
کاراتون تموم شد ؟
-آره
۲۹بهمنم تولد حسین هست 😭
زهرا:کجا میخای براش تولد بگیرید ؟
بهار:مزار شهید میردوستی
زهرا خواهر شهید هادی هماهنگ کردی ؟
زهرا:اره
-دستت درد نکنه جوجه خانم
بهار:خب بسه بیاید کارا بکنیم باید بریم سر بسته فرهنگی
صدای یاالله آقایون مانع از حرف زدنمون شد
بینشون آقای لشگری دیدم
آقای لشگری همون کسی بود که نامه حسین و وسایلش از سوریه برامون آورد
خودش جانباز بود
آقای لشگری:خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتش بکشن
بهار:خانم عطایی فر لطفا لیست کنید بدید به آقای لشگری
میخاستیم لاله چند بعدی درست کنیم وسایل لازم برای ۳۱۳بسته درست کردیم
اما چون مطمئنن شلوغ میشد تصمیم به ۳۳۱۳شد
این بین من خودم کمتر میرفتم معراج
بالاخره ۲۲بهمن رسید
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
&راوی عطیه (توسکا)&
صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن
خیلی برام جالب بود
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود
سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا
مواظب خودتون باشید
-عه ما هم بریم خب دیگه زینب
زینب :نه ما کار داریم
بهار مواظب خودت باش
فعلا یاعلی
عطیه تو پیتزا میخوری ؟
-واااااای آره عاشق فسفودم
زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم
خیــــــــلی الان شلوغه
سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم
ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو باید بریم جایی
-کجا میریم ؟
زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی
-چادرت میدی سر کنم؟
زینب :نه پاشو دیر شد
دلم شکست
زینب: ناراحت نشو بدوووو
بعداز حدود یک ساعت
-ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟
زینب:بلی
وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶
با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم
زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی
تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر.......
و اون ....
خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم
دهمین اسم
اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم
زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه
فرت فرت غش میکنه 😂
عطیه غشه کار خودش کرد 😂😂
-ها😳😳
زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد 😄😄😄
دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب
صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمام با چادر برمیداشتم
مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه
حال زینب این روزها خیلی بد بود
پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی
زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید
بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران
شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن
حسسسسسین
حسسسسسسسین
داداشم کجایی ؟😭😭
داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟
تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب
دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد
بغلش کردم و گفتم بسه زینب
زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭😭😭😭
حرمله چ بلای سرش آورد،
چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭😭
من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم
بهار: پاشید ببریم خونه
زینب حالت بد میشها
یادت نره حسین چی خواسته ازت
#ادامه_دارد...فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_هفتم
&راوی زینب&
وقتی رسیدیم خونه حالم خیلی بد بود افتادم روی مبل
صدای نامفهوم مامان میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریم از سرم باز کرد و بلندم کرد :زینب پاشو این شربت بخور یه کم سرحال بشی
-نمی....تو.....نم ب...ها....ر
بهار:پاشو ببینم 😡
یه کم خوردم با کمک بهار و زینب رفتم تو اتاقم و افتادم روی تختم
به دقایقی نرسید خوابم برد وارد یه باغ خیلی سبز شدم
کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس سبز پاسداری جلوی یه قسمت جمع شدن
یه آقای داشت میرفت اون سمت
پرسیدم ببخشید برادر اون جا چه خبره ؟
شهدا جمع شدن برای زیارت سیدالشهدا
-ببخشید برادر شما حسین عطایی فر میشناسید
**بله همین جاست
چند ثانیه نشد حسینم دیدم رفتم بغلش
-داداش 😭😭
واقعا خودتی ؟😭😭
داداش:زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم ناآرومی نکن
الانم باید برم
-داااااادااااااش نرو
جلو چشام گم شد جیغ زدم داااادااااش
مامان :زززززینب پاشوووو خواب بودی
-داداش کو 😭😭😭
مامان بغلم کرد خواب دیدی عزیزم
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برای بهار گفتم
بهار گفت این مصداق همون آیه است که خداوند میفرماید :((شهدا زنده اند و نزد ما روزی میخورند))
چه روزی بالاتر از زیارت سید و سالار شهیدان
-بهار
بهار:جانم
-دلم میخاد بقیه شهدای صابرین بشناسم
دلم میخاد شهدای بیشتری بشناسم
بهار':عالیه یه تیم تشکیل بده شروع کن
البته بعداز راهیان نور
تو و خانواده مهمان اختصاصی کاروان ما هستید
-آه امسال اولین عید بعد از حسین چطوری میشه ؟
بهار:الله اکبر بازم شروع کردی ؟!
این سفر برای تو یه نفر واجبه
-همچنین میگی واجبه انگار تا حالا جنوب نرفتم 😒
بهار:رفتی ولی انگار باورشون نداری 😒
باور نداری حسین زنده است پیشته
چون جسمش نمیبنی نفی میکنی زنده بودنش رو 😡
لعنت کن شیطان
نذار همین بشه راه نفوذ شیطان
-😔😔😔هیچی ندارم بگم
میشه من ی نفرم همراه خودم بیارم ؟
بهار:کی؟🙄
-عطیه 🙈
بهار:عالیه اتفاقا کانال کمیل تو برناممون هم هست
از معراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه گرفتم
-الو سلام عطیه خوبی ؟کجایی ؟
عطیه :ممنون تو خوبی ؟
خونم
داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
-عه من هنوز حل نکردم وای 😱
عطیه :خخخخ خب زینب چیکار داشتی زنگ زدی؟
-آهان عید کجامیخاید برید؟
عطیه:مامان میگن شمال ولی من دلم یه جایی شهدایی میخاد
اصلا هست همچنین جایی ؟
-خب پس چمدونت ببند شهدا دعوت کردن
جایی که قدم به قدمش جای پای شهداست و متبرک به خون گوشت شهداست
عطیه :زینب 😭😭اینجا کجاست ؟
-مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس
۲۴اسفند میریم تا دوم فروردین
خودمم میام اجازت از مامانت میگرم
میشنوی عطیه چی میگم ؟
عطیه:زینب من چیکار کردم که شهدا به دادم رسیدن 😭
-توعطیه شدی بخشیده شدی
شهداهم هوات دارن
من برم
کار نداری ؟
عطیه:مراقب خودت باش
یاعلی
سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار اقاسید هستن مزاحم خلوتشون نشدم
به سمت قطعه سرداران بی پلاک راه افتادم
رسیدم ناخودآگاه رفتم سر مزار یه شهید نشستم شروع کردم حرف زدم
توام مثل حسین من گمنامی 😔
من باورتون دارم اما من یه خواهرم دلم گاه بی گاه بهانه حضور برادر شهیدم میگره 😭😭
زود بود من داغ برادر بیینم
بشکنه دستی حسینم ازمن گرفت
حتی جنازه اش بهم ندادن تا نازش کنم
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازش ببوسم
سینه نازش لمس کنم 😭
مداحی شهیدگمنام گذاشتم باهش گریه کردم
با زنگ گوشی یهو سرم از روی مزار اون شهیدگمنام برداشتم
هوا تاریک بود
مامان بود
الو زینب جان مادر کجایی ؟
-وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم من بهشت زهرام
سرداران بی پلاک 😭
مامان:گریه نکن مادر فدات بشه بمون همون جا
الان بابات میاد دنبال
یه ۴۵دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تا رسید منو بغل کرد
دونفری گریه کردیم
پدرم زود داغ جوان دید 😔
بابا: پدرت بمیره که بی حسین شدی 😭
-نگو بابا
نگو بابا
من به جز شما الان کدوم مرد دارم 😭
حسین شما بزرگ کرده بودی 😭
شما عطرحسینی
بابا:پس بخند تا منو مادرت بیشتر دق نکنیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو یادگاری حسین افتاد
ان الله یجب الصابرین
رفتم دست و صورتم شستم رفتم پذیرایی
-اقای عطایی فر خانم عطایی فر
بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون بنده
مامان بابات تعجب کردن
ولی همقدم من شدن
یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان بابام پیرتر نشن
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز گمشده ام گذاشتم روش حسین
روز بیست چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن
تا ما رسیدیم
مادرش اومد سمت ما اول سفارش عطیه به مامان کرد و بعد ب من
جلوی اتوبوس وایستاده بودیم
چندتا از دخترا دور مامان جمع شده بود و چند تا از آقایون دور بابا
منم کنار عطیه
بالاخره دور مامان بابا خلوت شد
آقای لشگری و علوی ب سمتمون اومدن هردو همرزم حسین بودن و بوی حسین برای بابا میدادن بتبا بغلشون کرد بوشون کرد 😔
آقای علوی تا عطیه دید انگار خوشحال شد 😐
و درحالی که سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته 😊
تا عطیه اومد جواب بده پریدم تو حرفش و گفتم :
آخه خانم اسفندیاری نماینده حضرت اقان
برای همین براتون سعادته ؟
علوی سرخ شدتا زانو باور کنید
آخیش دلم خنک شد تا این باشه اینجا خودشیرینی نکنه
آقای لشگری هم خندید
اما شادی من زیاد دوام نیاورد
صدای توبیح کنده مامان بابا بهار که همزمان گفتن :زینب 😒
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منو عطیه پیش هم نشستیم
یه مسیری که خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پام خوابیده
آروم از تو کوله پشتیم
"""سلام بر ابراهیم۱"""" درآوردم و شروع کردم به خوندن یه نیم ساعتی بود داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد
داشت چشماش میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد وااااای عشقم سلام بر ابراهیم
-خخخخ بیا بخون
کتاب از دستم قاپید
☀️☀️☀️☀️
&راوی عطیه
جلد کتاب نوازش کردم و شروع کردم به خوندن
برگ اول کتاب آشنایی بود
ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.
او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.
اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.
مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.
سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.
او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
#ادامه_دارد ....عصر ساعت 18💙❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝