eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا &راوی خانم رضایی& صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه حســــــــــــــین حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش افتاد تو بغلم -مهدیهههه آمبولانس اومد مهدیه :اره بهار خوب میشه مگه نه ؟😭 هیچیش نیست مگه نه ؟😭 -دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود برو زنگ بزن ب مامانش یهو نگیا اون بنده خدا هم بترسه من باهش میرم بیمارستان وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا مامان بابا رسیدن بابا :سلام دخترم خوبی ؟ -ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه -درست میشه اگه اجازه میدید من بمونم پیشش مادر:آخه پدر:اره باباجان تو بمون نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد زینب:بهار -جانم جانم عزیزم خوبی عزیزم ؟ زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟ -یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج مستقیم از سوریه اومده بود معراج میگفت باهش قهری خیلی حالش بود شهدا شب میموندن معراج حسینم موند وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟ حسین :خانم رضایی خواهرم خیلی دعا کنید بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم زینب :خیلی مهربونید -زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی توسکا& تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم مامان :توسکا بیا ناهار -نمیخورم نشستم روی تخت گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی نوشته بود بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭 بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭 تو همین فکرا بود خوابیدم تو یه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت این چادر همون نشانه آشکار اسمتون چیه ؟ سلام علی ابراهیم از خواب پریدم فقط جیغ میزدم که با سیلی بابا بی هوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 راوی خانم رضایی نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم ولی زینب من برادرش گم کرده پرستار:😳😳 کجا گم کرده ؟ -برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده پرستار:وای بچه طفلک نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب & مامان:زینبم بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش -چیزی شده ؟ بابا:زینبم تو باید قوی باشی ساعت پنج وسایل حسین میارن -نمیریم خونه ؟😔 رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب -بیدارم میکنی ؟ بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔 از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم 😭😭😭😭 لباس پاسداریش قرآنش دفترچه اش برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔 یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود و چنددونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین خمپاره میخوره پهلوش زخمیش میشه آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم 😔😔😔😔 بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت یادت نره حسین چه خواسته یاعلی بگو و بشو زینب کربلا فرداش شفیت مون بعدازظهر بود بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم انداختم دستم تسبیحشم شده بود تمام زندگیم چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه این بین امتحانای دی ماهمون رسید و من با تلاش فراوان معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸ امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔 امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده ... عصر ❤️💙 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی زینب & نزدیک به ۲۲بهمن وسی سومین سال شهادت ابراهیم هادی بود و ما میخاستیم عطیه و نه نفر دیگه سوپرایز کنیم داشتم روسریم سر میکردم بهار اس داد من نزدیک خونتونما نوشتم من حاضرم بیا بهار:عطیه راه ندازی دنبالتا -😒😒😒 چادرم سر کردم که دیدم عطیه زنگ زد عطیه :سلام زینب خوبی کجایی؟ -سلام تو خوبی من خونم اما بهار میخایم بریم جایی عطیه :عه منم میشه بیام ؟ -نه نمیشه تو آدم باش ۲۲بهمن میخایم بریم راهپیمایی صدای عطیه بغض الود شد گفت باشه خداحافظ مامان:زینب بدو بهار پایین منتظرته سوار ماشین بهار شدم -سلام عشقم خوبی ؟ بهار:سلام رئیس خوب بگو ببینم برنامه چیه ؟ چقدر پول هست ؟ -من از خانواده شهدا دوستام اینا دومیلیون جمع کردم . الان باید ده تا چادر بخریم مهدیه و زهرا ،معصوم چادرای که بچه ها دوست دارن لیست کردن ده تا هم باید کتاب سلام برابراهیم۱،۲بخریم ده تا باکس شهدایی اگه پولم بمونه روسری ساق ست بهار:پس پیش به سوی بازار الحمدالله با دومیلیون دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی کل برنامه رسیدیم معراج زهرا:سلام خسته نباشید کاراتون تموم شد ؟ -آره ۲۹بهمنم تولد حسین هست 😭 زهرا:کجا میخای براش تولد بگیرید ؟ بهار:مزار شهید میردوستی زهرا خواهر شهید هادی هماهنگ کردی ؟ زهرا:اره -دستت درد نکنه جوجه خانم بهار:خب بسه بیاید کارا بکنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یاالله آقایون مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری دیدم آقای لشگری همون کسی بود که نامه حسین و وسایلش از سوریه برامون آورد خودش جانباز بود آقای لشگری:خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتش بکشن بهار:خانم عطایی فر لطفا لیست کنید بدید به آقای لشگری میخاستیم لاله چند بعدی درست کنیم وسایل لازم برای ۳۱۳بسته درست کردیم اما چون مطمئنن شلوغ میشد تصمیم به ۳۳۱۳شد این بین من خودم کمتر میرفتم معراج بالاخره ۲۲بهمن رسید نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا &راوی عطیه (توسکا)& صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن خیلی برام جالب بود آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشید -عه ما هم بریم خب دیگه زینب زینب :نه ما کار داریم بهار مواظب خودت باش فعلا یاعلی عطیه تو پیتزا میخوری ؟ -واااااای آره عاشق فسفودم زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم خیــــــــلی الان شلوغه سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو‌‌ باید بریم جایی -کجا میریم ؟ زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی -چادرت میدی سر کنم؟ زینب :نه پاشو دیر شد دلم شکست زینب‌‌: ناراحت نشو بدوووو بعداز حدود یک ساعت -ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟ زینب:بلی وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر....... و اون .... خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم دهمین اسم اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه فرت فرت غش میکنه 😂 عطیه غشه کار خودش کرد 😂😂 -ها😳😳 زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد 😄😄😄 دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمام با چادر برمیداشتم مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه حال زینب این روزها خیلی بد بود پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن حسسسسسین حسسسسسسسین داداشم کجایی ؟😭😭 داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟ تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد بغلش کردم و گفتم بسه زینب زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭😭😭😭 حرمله چ بلای سرش آورد، چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭😭 من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم بهار: پاشید ببریم خونه زینب حالت بد میشها یادت نره حسین چی خواسته ازت ...فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی زینب& وقتی رسیدیم خونه حالم خیلی بد بود افتادم روی مبل صدای نامفهوم مامان میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریم از سرم باز کرد و بلندم کرد :زینب پاشو این شربت بخور یه کم سرحال بشی -نمی....تو.....نم ب...ها....ر بهار:پاشو ببینم 😡 یه کم خوردم با کمک بهار و زینب رفتم تو اتاقم و افتادم روی تختم به دقایقی نرسید خوابم برد وارد یه باغ خیلی سبز شدم کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس سبز پاسداری جلوی یه قسمت جمع شدن یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم ببخشید برادر اون جا چه خبره ؟ شهدا جمع شدن برای زیارت سیدالشهدا -ببخشید برادر شما حسین عطایی فر میشناسید **بله همین جاست چند ثانیه نشد حسینم دیدم رفتم بغلش -داداش 😭😭 واقعا خودتی ؟😭😭 داداش:زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم ناآرومی نکن الانم باید برم -داااااادااااااش نرو جلو چشام گم شد جیغ زدم داااادااااش مامان :زززززینب پاشوووو خواب بودی -داداش کو 😭😭😭 مامان بغلم کرد خواب دیدی عزیزم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون آیه است که خداوند میفرماید :((شهدا زنده اند و نزد ما روزی میخورند)) چه روزی بالاتر از زیارت سید و سالار شهیدان -بهار بهار:جانم -دلم میخاد بقیه شهدای صابرین بشناسم دلم میخاد شهدای بیشتری بشناسم بهار':عالیه یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور تو و خانواده مهمان اختصاصی کاروان ما هستید -آه امسال اولین عید بعد از حسین چطوری میشه ؟ بهار:الله اکبر بازم شروع کردی ؟! این سفر برای تو یه نفر واجبه -همچنین میگی واجبه انگار تا حالا جنوب نرفتم 😒 بهار:رفتی ولی انگار باورشون نداری 😒 باور نداری حسین زنده است پیشته چون جسمش نمیبنی نفی میکنی زنده بودنش رو 😡 لعنت کن شیطان نذار همین بشه راه نفوذ شیطان -😔😔😔هیچی ندارم بگم میشه من ی نفرم همراه خودم بیارم ؟ بهار:کی؟🙄 -عطیه 🙈 بهار:عالیه اتفاقا کانال کمیل تو برناممون هم هست از معراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه گرفتم -الو سلام عطیه خوبی ؟کجایی ؟ عطیه :ممنون تو خوبی ؟ خونم داشتم مسائل فیزیک حل میکردم -عه من هنوز حل نکردم وای 😱 عطیه :خخخخ خب زینب چیکار داشتی زنگ زدی؟ -آهان عید کجامیخاید برید؟ عطیه:مامان میگن شمال ولی من دلم یه جایی شهدایی میخاد اصلا هست همچنین جایی ؟ -خب پس چمدونت ببند شهدا دعوت کردن جایی که قدم به قدمش جای پای شهداست و متبرک به خون گوشت شهداست عطیه :زینب 😭😭اینجا کجاست ؟ -مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس ۲۴اسفند میریم تا دوم فروردین خودمم میام اجازت از مامانت میگرم میشنوی عطیه چی میگم ؟ عطیه:زینب من چیکار کردم که شهدا به دادم رسیدن 😭 -توعطیه شدی بخشیده شدی شهداهم هوات دارن من برم کار نداری ؟ عطیه:مراقب خودت باش یاعلی سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار اقاسید هستن مزاحم خلوتشون نشدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک راه افتادم رسیدم ناخودآگاه رفتم سر مزار یه شهید نشستم شروع کردم حرف زدم توام مثل حسین من گمنامی 😔 من باورتون دارم اما من یه خواهرم دلم گاه بی گاه بهانه حضور برادر شهیدم میگره 😭😭 زود بود من داغ برادر بیینم بشکنه دستی حسینم ازمن گرفت حتی جنازه اش بهم ندادن تا نازش کنم مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازش ببوسم سینه نازش لمس کنم 😭 مداحی شهیدگمنام گذاشتم باهش گریه کردم با زنگ گوشی یهو سرم از روی مزار اون شهیدگمنام برداشتم هوا تاریک بود مامان بود الو زینب جان مادر کجایی ؟ -وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم من بهشت زهرام سرداران بی پلاک 😭 مامان:گریه نکن مادر فدات بشه بمون همون جا الان بابات میاد دنبال یه ۴۵دقیقه طول کشید تا بابا رسید تا رسید منو بغل کرد دونفری گریه کردیم پدرم زود داغ جوان دید 😔 بابا: پدرت بمیره که بی حسین شدی 😭 -نگو بابا نگو بابا من به جز شما الان کدوم مرد دارم 😭 حسین شما بزرگ کرده بودی 😭 شما عطرحسینی بابا:پس بخند تا منو مادرت بیشتر دق نکنیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو یادگاری حسین افتاد ان الله یجب الصابرین رفتم دست و صورتم شستم رفتم پذیرایی -اقای عطایی فر خانم عطایی فر بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون بنده مامان بابات تعجب کردن ولی همقدم من شدن یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان بابام پیرتر نشن نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز گمشده ام گذاشتم روش حسین روز بیست چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود عطیه رو مامان و باباش آورده بودن تا ما رسیدیم مادرش اومد سمت ما اول سفارش عطیه به مامان کرد و بعد ب من جلوی اتوبوس وایستاده بودیم چندتا از دخترا دور مامان جمع شده بود و چند تا از آقایون دور بابا منم کنار عطیه بالاخره دور مامان بابا خلوت شد آقای لشگری و علوی ب سمتمون اومدن هردو همرزم حسین بودن و بوی حسین برای بابا میدادن بتبا بغلشون کرد بوشون کرد 😔 آقای علوی تا عطیه دید انگار خوشحال شد 😐 و درحالی که سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته 😊 تا عطیه اومد جواب بده پریدم تو حرفش و گفتم : آخه خانم اسفندیاری نماینده حضرت اقان برای همین براتون سعادته ؟ علوی سرخ شدتا زانو باور کنید آخیش دلم خنک شد تا این باشه اینجا خودشیرینی نکنه آقای لشگری هم خندید اما شادی من زیاد دوام نیاورد صدای توبیح کنده مامان بابا بهار که همزمان گفتن :زینب 😒 بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منو عطیه پیش هم نشستیم یه مسیری که خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پام خوابیده آروم از تو کوله پشتیم """سلام بر ابراهیم۱"""" درآوردم و شروع کردم به خوندن یه نیم ساعتی بود داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماش میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد وااااای عشقم سلام بر ابراهیم -خخخخ بیا بخون کتاب از دستم قاپید ☀️☀️☀️☀️ &راوی عطیه جلد کتاب نوازش کردم و شروع کردم به خوندن برگ اول کتاب آشنایی بود ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد. اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد. مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید. او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. ....عصر ساعت 18💙❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت ابراهیم هادی واقعا یه پهلون واقعی بوده میخاستم داستان اذان ابراهیم بخونم که متوجه شدم که بهار زینب بغل کرده کتاب گذاشتم زمین و ب سمتشون رفتم -بهار چی شده ؟ بهار:هیچی پارسال همین سفر با حسین اومده گویا همین جا ناهار خوردن واسه همین داره گریه میکنه بعد آرومتر گفت داداشم صدا کن زینب داشت تو بغل بهار گریه میکرد که داداش بهار (آقا مهدی ) گفت خوبی آبجی ؟ دیدم چشماش بست -وای زینب بهار:زینب زینب وای خاک برسرم بازم از حال رفت داداش ببین اینور امداد جاده ای نیس؟ خداشکر بو، منو بهار بغلش کردیم بردیم اونور خیابون بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت :این دختر خانم یه خلا عاطفی بزرگی پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت انقدر شکسته نمیشد از لحاظ روانشناسی دارم میگم یه آقا باید جایگزین برادرش بشه تا حداقل کمی از خلا پر بشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید و من رفتم سراغ داستان اذان ابراهیم در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم. پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟! جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟! گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟! اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد: به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟! هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای
آ ن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد. نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب& بالاخره رسیدیم پادگان مسعودیان جایی که پارسال عزیزدلم من اینجا خادم بود وقتی رسیدم اینجا اومد استقبالم اما حالا من زائر این مناطقم بدون حسین بهم گل میدادن به یاد حسین وارد قرارگاه شدیم انقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار ب خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم روی ساعت گذاشتم برای نماز به وقت اهواز با صدای زنگ گوشی بیدار شدم بهار بیدار بود بهار:زینب کجا میری ؟ -میام بهار:وایستا بیام پشت محل سکونت ما یه خیمه برپا بود بهار:اونجا چ خبره -اونجا محل نماز خوندنای حسین بود 😭 هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید و خاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد آقایون خیلی دور خیمه بودن تا من نزدیک شدم اونا رفتن عقب وارد خیمه شدم شکستم آوار شدم اشک ریختم نماز خوندم با هق هق مداحی شهید گمنام گوش دادم تا موقعه حرکت من تو اون خیمه بودم اولین محل بازدیدمون اروندرود بود به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگهدارن داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن من ۷۵تا شاخه گل رز گرفتم اروند رود 😔 رود وحشی که بعد از ۳۴سال هنوز غواصای جوان ایران تو خودش نگه داشته همون غواصای که تو کربلای ۴،۵زدن به دل دشمن ولی هیچ وقت برنگشتن 😔 اینجا جا پای قدمای هزاران شهیده مادرانشون خواهراشون همسراشون هنوز چشم ب راه اون پیکرن -بهار هنوز اجازه قایق سواری ب زائرین میدن بهار:آره چطور -میشه بریم سوار بشیم ؟ اون قایق منو ،بهار ،عطیه ،داداش ،زنداداش بهار، آقای علوی و آقای لشگری هم اومدن میانه های آب ۲۵رز به یاد برادر شهیدم تو اروند رها کردم عطیه دستش میکرد تو آب که آقای علوی گفت :خطرناکه خانم اسفندیاری دستتون بیارید بیرون خدایی نکرده اتفاقی میفته -اون وقت شما نجاتش میدیدحتما نگاه غضبناک برادر بهار که دیدم ساکت شدم لب اروند همه پیاده شدیم که آقا مهدی داداش بهار گفت خانم عطایی فر یه لحظه درحالیکه سعی میکرد عصبانیتش کنترل کنه گفت :فکر نکنم برادرتون شهید شده باشه که جواب یه نامحرم بدید 😡 اصلا در شان شما نیست چنین شیطنت،های دیگه دلم نمیخاد چنین رفتارهای ازتون ببینم بعدم خانمش صدا کرد رفتن ب خودم قول دادم خانم وار تر رفتم محل دوم بازدید ما بود تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد وارد منطقه شدیم دلم ی جا خلوت میخاست من باشم خدا و حسین صدای سخنران تو منطقه می پیچید که گفتن خواهر شهید عطایی فر هم اینجان خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟ بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه ؟ زیر همین خاکی روش راه میری پر از هزاران مثل حسین توه هزار خواهر شهید مثل تو منتظر حسین شون هستن بذار برات یه چیزی تعریف کنم تا کمتر بی تابی حسینت کنی چند سال پیش یه مادری شهیدی اومد اینجا زمان تفحص شهدا سفت سخت گفت باید پسرم بدید من ببرم چندروزی گذشت دیدیم مادر شهید با چشم گریون داره وسایلش جمع میکنه برگرده شهر خودش گفتیم مادر چی شد تو که میگفتی تا بچم پیدا نشه نمیرم خلاصه انقدر اصرار کردیم تا گفت که دیشب پسرم اومد به خوابم گفت :مامان ما شهدای گمنام پیش حضرت زهرایم منو از خانم و دوستام جدا نکن آره خواهرم حالا حسین توهم پیش حضرت زهراست با بی تابی هات اذیتش نکن 😔😔😔😔 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
منطقه بعدی که قرار بود ازش بازدید کنیم بود اینجا بویی علمدار حسین را میدهد اینجا همان جایی است که علمدار خمینی دستش جا گذاشت اینجا همون جایی که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسدن متوسل میشن به علمدار حسین وقتی ماشین شروع به کار میکنه ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلیشون به حضرت عباس مربوط بوده یا توی یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه ک میرفتیم یه کم آروم میشدم شب که برگشتیم اردوگاه با یه گروهی از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن یه کم اونطرف بهار با برادرهاش و زنداداش نشسته بود و کمی دورتر از ما برادران خادم یه آن به خودم اومدم و یه ملخ روی چادر دیدم مکان زمان فراموش کردم و یه جیغ فوق زرشکی دیدم جیغ گریه -واااااای بهار تروخدا برش دار 😭😭 ی ان دیدم ملخ کنده شد از روی چادرم خیلی ترسیده بودم وای ولی آبروم رفتا روز دوم سفرما به فکه ،کانال کمیل ،شرهانی ،جزیره مجنون بود فکه قتلگاه سید اهل قلم شهدان آقا مرتضی آوینی همون اول منطقه کفشامون درآوردیم وقتی رسیدیم به محل روایتگری راوی گفت :بچه ها شما الان با پای برهنه تو این ماسه زار قدم برداشتید اما بچه های ما با پوتین سربازی و مهمات جنگی بوده بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسیدن به طرف (تو همین منطقه همون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن همون جا بیل شروع کرد به کار کردن چنگالهای بیل ب چیزی خورد با کاوش زمین شهیدی پیدا شد که مقدمه پیدا شدن چند شهید دیگر شد &راوی عطیه هربرگ از کتاب سلام بر ابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه یه اسطوره یه الگو یه فرد ویژه ورودمون به کانال کمیل و شنیدن صوت خوشگل اذان ابراهیم موجب شد تا حالم بد بشه ابراهیمی که یک تنه در برابر خط آتیش ایستاد اینجا همون جایی که بچه ها سه روز تشنه لب مقاوت کردن شبیه ابراهیم هادی شدن فوق سخت است 💛💛💛💛💛 &راوی زینب دشت شقایق های تشنه اینجا همون جایی که تو تفحص های منطقه شهیدی پیدا میکنن که بعداز سیزده سال آب تو دبه ها تازه و خنک بوده طوری که باعث تعجب تیم تفحص شده اینجا را باید دید تا فهمید در باتلاقهای مجنون ماندن شهید شدن یعنی چه فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙