eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد ولی سختی اونروز این بود که بعد از مراسم سالگرد به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میردوستی 😔 شب وقتی همه دوستان و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم ۱۰۰شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا مرتضی :آجی الان میریم پیش آقاسید؟ -آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون مرتضی:اجی من با تو بیام ؟ -اره عزیزم قبل از شروع اینکه گلامون هدیه کنیم از گلها یه عکس گرفتم هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون شب که برگشتیم خونه یه پست تو صفحه اینستا حسین زدم ""برادر شهیدم امروز اولین سالگرد شهادتت بود تمام ۳۶۵روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم امروز تمام دوستان همرزانت آمادن اما جایی تو شدیدا خالی بود ولی با تمام با تمام با تمام با تمام به قول همسر شهید صدر زاده ما شهیدمان تقدیم بی بی زینب کردیم مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس امروز خانوادت صد شاخه گل رز را ب یاد تو تقدیم شهدای گمنام کردن هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم """" خداشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم اصلا حوصله درس ، مدرسه نداشتم روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه عطیه : رفتید ناحیه ؟ مدارکتون دادید برای سوریه ؟ -اره عطیه‌: بهار هم گفتی ؟ -وای نه یادم رفت عطیه: حالا فردا بگو بابا برن بگن به احتمال بالایی اجازه میدن زینب 🙈 -جانم چرا خجالت میشکی ؟ چی شده ؟ عطیه: ب احتمال نودنه درصد پنجم عید عروسیمون بگیریم -واقعا😳😳 عطیه :اره اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵فروردین میره سوریه برای همین میخایم عروسیمون زودتر بگیریم -پس مدرسه ؟ عطیه :این چندماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان -اوهوم فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار هم مطرح کنیم وقتی اسم فامیل بهار گفتم اقای کرمی گفتن :به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم چون سفرما تا ششم فروردین طول میکشید عروسی سیدمحمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی (ع) اتفاق جالب سفرما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم باما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم بی بی عه آقا محسن داره میاد این سمت من برم پیش محمد باهم میایم اینجا بهار :باشه برو آفرین دخترم محسن :سلام خوب هستید؟ خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید -سلام ممنون شما خوبی ؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟ حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم مخصوصا که از رفقام جا موندم ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم -ان شاالله 😭 وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟ بهار:بنویس عزیزدلم گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم تمامی بامن باش تا حضورت را حس کنم آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده شماره صندلی من اینطوری بود من ،بهار ،محسن بود من از خجالت سرخ شده بودم مخصوصا وقتی بهار گفت بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه محسن زیر لب گفت :ان شاالله بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم آغاز سال ۹۶‌در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا کرد اونشب در لبنان موندیم و فردا راهی سوریه شدیم زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭😭 و مادر مانده بود چ جوابی بدهد از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم -اسم چیه خانمی ؟ **حنانه -چ اسم قشنگی بامن دوست میشی حنانه خانم ؟ حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه اسمت چیه ؟ -زینب ‌حنانه :اسم توهم قشنگه -حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم حنانه :باشه -گریه میکردی بابات میخواستی ؟ حنانه :اوهوم اوهوم آخه مامان گفته بود بابا اینجاست ولی دروغ گفته انگار -مامانا ک دروغ نمیگن به منم گفتن داداشم اینجاست میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته الانم دور همین حرم میچرخن چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون دیگه گریه نکنیا گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟ -اره ولی شب میاد پیشت که آدم بد خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن حنانه :اوهوم اوهوم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است🚫 https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
الحمدالله دور حرم خیلی امن بود با بهار راه میرفتیم از حسین شهدای دیگه حرف میزدیم -بهار😢 حسین چقدر اینجاها راه رفته بهار: خداشکر خیلی آروم تر شدی -کاش یه فیلم بود ازش میدیدم محسن :خانم عطایی فر ببخشید صداتون ناخودآگاه شنیدم من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع ازش دارم -میشه ببینمش محسن :بله بهار:ببخشید مامان داره منو صدا میکنه -بهار کجا میری عه بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت محسن: خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشیم چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود بهار: خخخ مبارک باشه یه مشت زدم به شانه اش 👊 گفتم :خیلی نامردی بهار وای گوشیش موند دستم 😣 بهار:خخخخ ببر بده بهش 😁 بدوووو😁 -وای نه من روم نمیشه عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی دیدیم همون جایی که داعش برای اینکه نشان دادن شجره خبیثه است هتک حرمت کرد اینجا همون جایی که وقتی هتک حرمت خون هزاران شیعه و محب علی به جوش اومد مثل که بااین اتفاق راهی سوریه شد و از حرم بی بی زینب دفاع کرد چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده ما از دور مقتل عزیزانمان دیدیم چقدر از فاصله دور جیغ زدم گریه کردم نحوه خوندم برای عزیزدلم سفر شام تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند رفت وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد عطیه من داشت عروس میشد ....عصر ساعت 18❤️ نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال هست https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا &راوی عطیه روبروی آینه نشسته بودم ب خودم نگه میکردم موهای بلوند شده ،لباس عروس صدای گوشی بلند شد سید بود سید:سلام عروس نازم -سلام آقای داماد من کجای؟ عروس خسته شد سید: نیم ساعت دیگه پشتم نازگلم کتم پوشیدم به یک سال و سه ماه پیش فکر میکردم زمانی که تو خواب ابراهیم هادی منو برد کربلای زمان اباعبدالله اونجا که دیدم بی بی زینب حسین ،عباس ،علی اکبر داد ولی چادرش نداد محجبه شدم ب حال برگشتم شنلم پوشیدم -خانم ارایشگر میشه کمکم کنید چادرم سر کنم آرایشگر:حیف نیست این خوشگلی بذاری زیر چادر -حیف اینکه ب جز شوهرم کس دیگه از این خوشگلی بهره ببره سید که اومد منو با چادر دید سرش اورد زیر گوشم گفت : تمام دنیام ب پات میریزم عاشقتم عطیه که عروس محجبه منی 😍❤️ دستم ب دست مرد غیرتمندم دادم سوار ماشین عروس شدیم -سیدم سید:وای عطیه رحم کن پشت فرمانم به جون خودت رحم کن خانم گلم -خب ☹️باشه میخاستم بگم بریم پیش شهید میردوستی و شهیدهادی سید:محمد فدای لپ آویزانت بشه چشم خیلی حس خوبی بود با لباس عروس و کت شلوار دامادی رفتیم پیش شهدا بهترین جای عروسیم اونجا بود که عطیه دوتا بلیط کربلا بهمون داد گفت هدیه از طرف حسین یه جای من میخاستم سرخودانه زندگی کنم ولی شهدا ب حرمت دعای مادرم و لقمه حلال پدرم دستم گرفتم و هدایتم کردن سید:خانم گلم به خونه خودت خوش اومدی عروس مادرم نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا دوروز از عروسیمون میگذره و امروز قراره ب سمت میعادگاه عاشقان کربلا پرواز کنیم تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش ب تابلو اعلانات پرواز بود سید:بیا این آب هویج بخور انقدر زل زدی ب اون تابلو میترسم چشمات ضعیف میشه -سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز سید:خانمم باید ی ۴۵دقیقه صبر کنی یهو صدای تو سالن انتظار ۱ مسافرین محترم پرواز تهران-نجف لطفا ب سالن انتظار ۲ حرکت کنید راه افتادم برم یهو سید گفت :خیلی ممنون ک منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی -ببخشید هول شدم 🙈 بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم گرفت گفت : عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دوبار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کرد -😊😊😊منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم بعداز نیم ساعت در فرودگاه نجف ب زمین نشستیم -سید الان باید چیکار کنم سید: الان هیچی همراه بقیه میریم هتل غسل زیارت میکنیم بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر دست ب دست سید وارد حرم حضرت علی (ع) شد اشکام باهم مسابقه میدن روبروی صحن طلایی آقا زانوهام بغل کردم گفتم فقط شما میتونستید زندگیم یهو انقدر عوض کنید سرم گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای من و خودش میخوند گوش دادم اینجا حرم اول مظلوم عالمه مردی که در خیبر شکست ولی یک روزی برای از هم نپاچیدن اسلام سکوت کرد و انتقام همسر جوانش نگرفت از روزی ک تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسرجوانش چشم به چشم بشه اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی دلم میخاد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه دوروز از اومدنمون بودمون در جوار علی بن ابیطالب میگذرد و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه : عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزای برای مادرپدرمون خواهرحسین ،خانم رضایی بخریم -محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم ب زبونت نمیاری سید:اینو پدرم یادم داد، آخرین روز سفرمون فرستاد ما امروز چندساعتی بازار بودیم بعداز زیارت آخر ب سمت کوفه حرکت کردیم و قراره از اونجا ب کربلا بریم کوفه باید دید نمیتوان را توصیف کرد ،سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست بالاخره وارد کربلا میشویم انگار خوابم منگ نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم رب الشهدا راهی حرم میشویم بین الحرمین تو بین الحرمین جیغ زدم گریه کردم من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم من میدانم در کربلا چه گذشت من چادری شدم چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان حجاب زینب کبری تکانی نخورد محمد:عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریت صدات ب گوش نامحرم نخوره دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود محمد:خانمم ی خبر خوب بهت بدم -چی شده ؟ محمد:محسن و خواهر حسین نامزد شدن الانم رفتن مزار شهید دهقان -وااااای خدا عزیزدلم محمد:الان عزیزدلت کی بود ؟ خواهرحسین یا محسن -عه سید اذیت نکن کربلا در کربلا میماند گر زینب نبود و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر شهدا نبودن ادامه دارد .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti