بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_چهاردهم
بعد از نماز از خانواده هایی که راهی این سفر عشق نبودند خداحافظی کردم...
نمیدانم ضامن دعوتم خواهرش است یا دردانه اش .....فقط میدانم هرکه ضامنم شده مرا عبد خود کرده تا اخرین نفسم...
مادرم مرا در آغوشش میگیرد و میگوید: بهار مراقب خودت باش خیلی مراقب خودت باش...
مادرم چقدر به من ارامش میدهد...
دلم یک بغل دیگر مادر میخواهد...
وارد اتوبوس میشوم....آخر اتوبوس یک صندلی خالی میبینم
کنار زهرا (دوست ندا )مینشینم...
بالاخره به فرودگاه رسیدیم...
گذر ثانیه ها چقدر شیرین است
وقتی که در هر لحظه اش یاد نجف باشم...
-ندا شماره صندلیت چنده ؟
ندا :من ۳۴ محمدآقا ۳۳
-أه من ۵۸هستم
ندا با شیطنت میگوید
یکم بی من بودن رو تحمل کن تا بفهمی چه نعمت بزرگی هستم😝
_اتفاقا خیلی خوشحالم که نزدیک شما نیستم😁
آقا محمد با خنده میگوید:کنار خانوم من بودن سعادت میخواد....
میخندم و میگویم
_منم که سعادت ندارم پیش خانوووم شما باشم...
هردو باهم میخندند....
❤️❤️❤️❤️
کنار خانم مسنی مینشینم که از دانشگاه بهشتی هستند....با پسرش امده...
اعلام شد که تایم پرواز نیم ساعت دیگر است...
ده دقیقه ای میگذرد...
مادر:عزیزم شما همون دختر خانمی هستی که دیشب خواب آقا رو دیدی؟
-بله
مادر :خوش به سعادتون
-ممنون
بحثمان ادامه پیدا نکرد ....
به نیم ساعت نرسید که اعلام میکنند در فرودگاه نجف هستیم
لحظه ای تمام وجودم میلرزد....یک قطره اشک مژه های بلندم را رها میکند
با کف دستم اشکهایم را پاک میکنم
فاصله فرودگاه تا هتل ما ۴۵دقیقه ای راه است...
هم اتاقی هایم را میبینم.... لبخند میزنم
_خوبین؟
ممنونم خانم گل😊
با صدای ارامش میگوید
شیما هستم و بعد اشاره میکند به دختری که روسری آبی رنگش صورتش را قاب کرده :اینم زینب خانومه....
_منم بهار هستم از اشناییتون خوشبختم
❤️❤️❤️❤️❤️
-شیما بیا بریم،کاروان راه افتاد...
با وسواس روسری ام را لبنانی میبندم...
_اومدم....
از اتاق خارج میشویم
با صدای ندا سرم را برمیگردانم:بیشعور چه باقلوایی شدی😉
مادر آقای جعفری تبسمی میکند و میگوید:
ماشاءالله...هزار الله و اکبر دخترم چه نازی شدی...
ارام رو به ندا میگویم
_فتبارک الله احسن الخالقین😆
ندا لب میزند:حواست به حسادت ماه باشه
یه موقع نورت خورشید رو آزار نده...🙂
خیره به صفحه تلفن همراهم لبخندی میزنم و روسری سورمه ای رنگم را کمی جلو میکشم...
#ادامه_دارد....
نام نویسنده: بانوی_مینودری
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
چفیه را روی چادرم می اندازم....
چه حکایت غریبی است میان این چفیه و چادر...
تسبیح سبز رنگی را که از همسر شهید #ابوالفضل_راه_چمنی یادگاری گرفته بودم و
انگشتر فیروزه ام را که مادرم از آخرین سفرش به #سوریه برام آورده بود برمیدارم
کیفم را دوباره چک میکنم ....
با فاصله زمانی۵دقیقه به حرم میرسم
از باب الشیخ الطوسی وارد صحن میشوم
با آغاز روضه تشیع پیکر آقا اشکهایم جاری میشود
دست راستم را بالا می اورم و عرض ارادت میکنم...ممنونم که دعوتنامه ام را امضا کردی...
از جایم بلند میشوم ایوان طلا را پشت سر میگذارم
با انبوهی از جمعیت روبه رو میشوم
بالاخره خودم را ب ضریح مطهر میرسانم و زیارت میکنم
آرام و کوتاه قدم برمیدارم ...چرا ک قدم هایم ثواب حج و عمره ای دارد!
السلام علیک یابن امیرالمومنین....
آقا جان امشب به لطف و بزرگواریت دیدار حریمت را نصیبم کردی...
تو فاتح عاشقان و مرحم دل غریبم هستی!
شعری که در ذهنم هست را به زبان می آورم....
هر دل که شکست ره به جایی دارد
هر اهل دلی قبله نمایی دارد
با آنکه بود قبله ما کعبه ولی
ایوان نجف عجب صفایی دارد
❤️❤️❤️❤️❤️
برای قرائت دعای مشلول به حیاط برمیگردم
زیر لب میگویم آقا زندگیم را به ضریحت گره زده ام
خودت هوایم را داشته باش...
شیما چندبار دستانش را مقابل چشمانم حرکت میدهد....با لحن زیبا و خاصش میگوید:بهار کجایی!؟بدجور تو فکری
بلند شو بریم هتل...
تا از جایم بلند میشوم سرم گیج میرود
شیما سریع دستانم را میگیرد
بهار خوبی ؟
_ خوبم آروم باش
فقط سرم گیج میره....دستم رو بگیر باهم بریم
خانم جعفری کمی ان طرف تر نشسته....نزدیک می آید...
بهارجان دخترم چیزی شده؟
-نه فقط سرم گیج میره...بخاطر شدت گریه س...
محمدحسین هم خیلی گریه کرده یکم بی حاله
شکلاتی از کیف مشکی رنگش بیرون می اورد...
بیا مادر این شکلات رو بخورفشار توهم تنظیم بشه ...
تشکرمیکنم و شکلات را برمیدارم...
شیما با خنده میگوید:شیرینی محبتش فشار تورو تنظیم کرد😏
آرام میخندم...!
ادامه میدهد:دلم ضعف رفت...تو که فشارت تنظیم شد اون شکلات رو بده من بخورم....
#ادامه_دارد....
نام نویسنده: بانوی مینودری
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از ناهار بازهم به حرم رفتیم
قرار شد تا ساعت ۷حرم باشیم بعد به بحث شیرین خرید سوغاتی بپردازیم
از دربی که روبروی ایوان طلا بود خارج شدیم
و به بازار روبروی حرم رفتیم
ندا:بهار الان بازارو بار میزنه برای زندگی نخودی
-خب بچه است
همون ابتدای بازار چفیه دیدم بی هوا به دلم افتاد دوتا چفیه جفت بخرم
شاید یه بار دیگه آقا منو با همسری از جنس حسینش طلبید
ندا: بهار یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست نمیگیا 😜😜
خبریه ؟
-نخیرم
حرف درست نکنا
همین جوری به دلم افتاد
ندا:خدا کند حرف خودت باشه
-بله حرف خودمه
سرپرست کاروان (آقای کلانتری):بچه ها این مغازه چادرهاش عالیه
منو،ندا،شیماو زهرا داشتیم سر چادر خریدن برای مامانا بحث میکردیم که خانم جعفری صدام کرد
خانم جعفری :بهارجان دخترم بیا
-جانم خانم جعفری
خانم جعفری:این چادرها بنظرت کدوم قشنگه برای عروسم بخرم
منم با تعجب ی دونه اش انتخاب کردم خانم جعفری به فروشنده با اشاره دست گفت :آقا🖐🖐
اندازه قد این خانم میخام
-خانم جعفری خیلی خوشگل شد
خانم جعفری : سلیقه ات خیلی قشنگه دخترم
زهرا بهم نزدیک شد گفت خوبه والا مردم میان کربلا شوهر میکنن
-کوفت
خریدمون که تموم شد
برگشتیم هتل
ماشاءالله ندا بلند گو قورت داده با اون صدای بلندش گفت :بهار به مادرت زنگ زدی؟
-نه هیس چه خبره صدات گرفتی سرت
ندا:خب برو یه خط عربی بگیر دیگه
-خاب لال بشی ان شاالله
از تلگرام حرف میزنم
من برم بالا
داشتم میرفتم بالا صدای خانم جعفری مانع شد
خانم جعفری :بهارجان بیا خط محمدحسین زنگ بزن
نگاه خشمگینم به سمت ندا انداختم و گفتم نه ممنون خانم جعفری
خانم جعفری:خانم جعفری چیه دختر
بگو مادر بهم
یهو محمدحسین وارد بحث شد:گفت خانم موحد قابل نیست تماستونو بگیرید مادرتون نگران نشن
-خیلی ممنون
تماس با مامان گرفتم از نگرانی دراومد
#ادامه_دارد....
نام نویسنده: بانوی مینودری
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7663
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7677
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7684
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7695
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7703
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7716
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7724
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7739
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7747
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7765
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7773
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7787
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7795
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7818
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/7826
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_پانزدهم
روزهای اقامت مان در نجف به پایان رسید
امروز راهی #کوفه هستیم
از نجف تا کوفه انقدر بغض هست که ناخودآگاه مسافت نمیفهمی
اولین ایستگاه کوفه حرم #میثم_تمار هست
ناخودآگاه زیرلب زمزمه میکنم
#اینجا_کوفه_است
#همان_جایی_تمامی_انبیا_دو_رکعت_نمار_در_مسجد_کوفه_خونده_اند
#کوفه_تو_شهر_بی_وفایی_ها_هستی
#زمانی_امیرمومنان_در_مسجد_اعظمت_در_حین_روزه_شهید_کردن_اهالیت_گفتن_مگر_علی_نماز_هم_میخوانند
#اینجا_همان_جایست_حسن_تنها_شد
#همان_جایی_که_اهالیش_به_طمع_زر_عبدالله_بن_زیاد_دست_از_یاری_حسین_کشیدن_و_جز_قاتلینش_شدن
#اما_کوفه_ننگ_تاریخ_زمانی_از_پیشانیت_پاک_میشود_که_مرکز_خلافت_مهدی_میشوی،
تجربه حس دیدارکوفه باشد طلبتان از حضرت سیدالشهدا(ع)
#ادامه_دارد....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم
آفتاب دارد غروب میکند....
نزدیک اذان مغرب است
دلها بیقرار....
کنار پل ورودی کربلا هم میشود گنبد زرین حرم حضرت سیدالشهدا به چشم میخورد...
آن که با خون خود جهان را بیدار کرد...
مشتاق زیارتم
امروز به عشق دلدارم پا در مسیری میگذارم که عطر نفس های زینب به مشامم میرسد...
بعد از غسل زیارت همانند تشنه ای دور از آب به سمت حرم میروم
وارد بین الحرمین میشوم....
#اینجا_کربلاست
#مرکز_طبش_قلب_جهان_شیعه
وارد بین الحرمین میشوم
#دوراهی_عشق
#سخترین_دوراهی_جهان
اینجا همان جایی ست که فوج فوج فرشتگان در آن ساکن هستند
متحیر میان دوراهی مانده ام
یک قطره اشک روی گونه هایم میچکد...
قلبم در سینه بی تابی میکند
سمت حرم اربابم میروم.... #ماه_منیر_بنی_هاشم
ورودی حرم دیگر طاقت نمی اورم...دستم را به دیوار میگیرم
خدایا یعنی خواب هستم!!؟
وارد صحن میشوم....من بقربان علمدارت...
نام نویسنده: بانوی مینودری
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم
بعداز یکی دو ساعت از حرم حضرت عباس ب اجبار دل میکنم و به سمت حرم سیدالشهدا میروم...
کاش میشد تا ابد اینجا ماند...هنوز نرفته دلم برایت میتپد...بغض چنگ به گلویم می اندازد...
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد...
اینجا #قتلگاه حسین هست
سلام آقایم....
چگونه سلامت کنم که جوابگوی تمام جا مانده ها باشد....
شده ام نائب میلیون ها دل...
سلام بابای علی اکبر
به نیابت از تمام جامانده ها .....به نیابت هرکسی که دلش اینجاست..سلام فرزند فاطمه...
چگونه دلشان آمد سر برادر را پیش خواهرش ببرند؟
زینب را عزادار حسین ،عباس،اکبر و علی اصغرت کنند
چشمانم کاسه خون شده....
بهای عشق جان است...کاش میان حرمت بمیرم...
آقا جان ببین چ حال مضطری دارم
اربابم دوریت درد بی درمان است....
آشفته ام
بیا و رو ب راهم کن....منت سرم بگذار و یک لحظه نگاهم کن...
آقای من
به ابی انت و امی
نه به والله کم است
همه طایفه من ب فدایت آقا
نام نویسنده: بانوی مینودری
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز روز دوم سفرمان در کربلا ست
اندکی از دریای بی کران بی تابی ام کم شده
امروز قرار است خیمه گاه اباعبدالله الحسین ،شط فرات،تل زینبیه، کفین العباس را زیارت کنیم
از شط فرات میگذریم
.آبی که به لب طفلان حسین نرسید وهم اکنون منفورترین آب جهان است
رو به زینب گفتم :یک عمر با این نجوا بزرگ شدیم ک تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده
حالا حتی حاضر نیستیم دستی به اب بزنیم
چه کثیف و منفوره
#خیمه_گاه
وارد خیمه گاه میشوی اولین خیمه خیمه #غیرت_بنی_هاشم است کسی که لحظه آخر عمر ،اول مظلوم عالم زینب و حسین را به او سپرد
این جایگاه خیمه #قمر_بنی_هاشم است
و دل این خیمه ها متعلق به بانوی عفیفه بنی هاشم #حضرت_زینب است
سلام بر خون خدا...سلام بر تشنگی کشیده در کنار نهر آب...سلام بر سرزمین عشق....
برایم از علی اکبر بگو...برایم از لبان تشنه ات بگو...از خودت بگو،از سقای تشنه...از ان لحظه ای بگو ک بر لب آب جان ب جانان تقدیم کردی....
حرم....عمو....آب....عطش
#کفین_العباس
برایم بگو...چگونه دلشان امد دستانت را ....
سقای تشنه لب...!!!
#تل_زینبیه
با اینکه هزار و اندی از ماجرای کربلا میگذرد و هر قسمت این صحرا ضریحی برپاست
اما در تل زینبیه که قرار بگیری بر خیمه گاه و قتلگاه دید داری ...
امان از دل زینب....امان از دل زینب....امان از دل زینب....چ گذشت بر زینب!
سیل اشک از چشمانم جاری میشود..
#مادران_و_همسران_مدافعین_حرم
و این جمله را زیر لب زمزمه میکنم
#جگر_شیر_نداری_سفر_عشق_مکن
#ادامه_دارد....فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti