eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
❤️💚رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ چـند ثانیہ نگاهش میکنم...اشکے از گونہ هایم سر میخورد و روے خـطوط موازے برگہ ے کاهے خمیدگے ایجاد میکند...هدفم چہ بود؟انگـار میـخواهم خودم را آماده کنم... آماده یڪ اتفاق...! تـا فڪر از دسـت دادنت در سـرم آمد با حـرص روے نامت را خط خطے میکنم... خـودکار را بین برگہ ها میگذارم و از پـشت میز بلند میـشوم صداے باز شدن در مـرا بہ اتاق هال میکشاند...در راه فورا صورتم را پاڪ میکنم ڪفش هایت را در مے آوری...دسـت بی موهایم میکشم و مرتبشان میکنم با لبخنـد بہ استـقبالـت مے آیم سـلام گرمے میکنم و دسـتم را روے شانہ ات میگذارم لبخند بے روحے میزنے و سلام کوتاهی میکنی... تعجـب میکنم انگار چندان حال درستے ندارے ڪیف دستے کوچکت را میگیرم و روے میز عسلے رنگ میگذارم ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ خـودت را روبرویم روے مبل می اندازے و نگاهم میکنے...چشمانت می لرزد... بہ آشپزخانہ میروم تا برایت نوشیدنے بریزم داخل یک لیوان چند تڪہ یخ میریزم و از شربـت آلبالو پرش میکنم و بہ طرفت مے آیم و کنارت مینشینم... همـانطور بہ روبرویت نگاه میکنے صدایت میزنم جوابم را نمے دهے... دستم را جلوے صورتت تکان میدهم بہ خودت مے آیی و رویت را بہ سمتم مے کنے بدون حتے درجہ کوچکے از لبخـند! بہ چشـم هایم زل میزنے...با نگرانے میپـرسم : چیزے شده؟حـالت خوبہ؟ پلکے میزنے و رویت را دوباره از من میگیرے و بہ روبرویت نگاه میکنے لیوان شربت را جلوے دهانت میگیرم و میگویم : بخـورش...خنکہ... سـرت را کمے عقبتر می برے و با صدایے گرفتہ میگویی : نمیخورم خودت بخور با تعجـب نگاهت میکنم... _عــزیزم؟ ..... _محــمد؟ ..... بہ شانہ هایت میزنم بہ خودت می آیی و فورا میگویی : بلہ؟ _چیزے شده؟ _چے؟! _چرا اینجورے شدے؟ _هیچے... از جایت بلند میشوے و بہ سمت اتاق میروے بہ سمتت می دوم و روبرویت می ایستم ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ بہ صورتت زل میزنم و با اندکے عصبانیت میگویم : چی شده؟ من کاری کردم؟!!! با حالت عجیبے بہ چشمانم خیره میشوے مـردمک سیاه رنگ چشمـهایت میلرزد انگار میخواهےبا تمـام وجودت بغضـت را نگہ دارے اما چہ بغضے نمیدانم... یکباره بغضت میشکند و اشک هایت روی گونہ هایت میریزد و محاسنت را خـیس میکند... با نگرانے جلوتر مے آیم و بہ چهرت نگاه میکنم می پرسم : چیـــشده؟؟؟بگـو خــب... _حامـدو...آوردن... _حامد؟!حامد کیہ؟ _یکے از...رزمنده ها...آوردنش...پیکرشو آوردن... _چــــے؟!!!! _تو بغل من جون داد...جلو چشـماے من شهید شد...دیدمش...دیدمش داشت میخندید... قلبم تیـر میکشد...یاد لکہ ے خونے روے لباست می افتم... چهره ام درهم میرود...امـا فورا تغییر موضع میدهم...نباید ببینے دارم گریہ میکنم...نباید ببینے حالم بدتر از توست زیر لب میگویم : پـس اون لکہ ے خونے... ... فردا ظهر❤️ نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐
💚❤️رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ گریہ ات شـدت میگیرد و روے مبل میـنشینے... دسـتت را بین مـوهایت میکشے و سرت را پایین میبرے گریہ هایت تمـام تنم را سسـت میکند دسـتانم میلرزد کنارت می نشینم و گردنت را در آغوش میگیرم دوست دارم دلداری ات دهم اما بغض گلویت صدایم را خفہ ڪرده...میترسم لب بگشایم و صدایم را بشنوے و بشڪنے... من نباید نا امیدت کنم حتے اگر از درون بسوزم... حتے اگر نـخواهم... بہ هر حال من هم ڪنارت شهید میشوم... امـا بہ مـرور...‌! * * * * * * لباس نظامے ات را از کیف در میاورے و بو میکشے... لباس را تنت میکنے...شبیہ بچہ ها بہ حرکاتت نگاه میکنم دکمہ هایشان را یکے یکے میبندے و جلوے آینہ بہ قامتت نگاه میکنی... نزدیڪ تر می آیم و از داخل آینہ به صورتت زل میزنم... با لباس رزم جذبہ اے پیدا میکنے کہ حتے من را هم میترسانے! صـورت سفیدت میان چـشم ها و محاسن مشکے رنگت از آینہ دلم را میلرزاند وقتے بہ آخـرین دکمہ میرسے سرت را بالا مے آورے و از داخل آینہ با لبخنـد بہ چشـم هایم نگاه میکنے و... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ با اینکه تــو را دیدن با این لباس جانـــَم را آب میکند اما... فقط تحمل میکنم مدام مواظبم که مبادا اشکـ هایم سرازیر شوند و تو ببینی... یا اینکه بغضم بشکند و همراه با آن تــو هم بشکنی... سربنــدت را از جیب لباسم بیرون می آورم عطر حــرم تمام اتاق را پر میکند... دستم را روی شانه ات میگذارم و سربندت را مقابل چشمانتـ میگیرم... رویت را برمیگردانی و میگویی:این یکی کار خودتــه...! لبخــند عمیقی میزنم پشت میکنی و خم میشوی... سربندت را میبندم و بر روی شانه ات بوســه میزنم... میخندی و میگویی:نمیخوام برم جنگ که خانــومے... *** لباسم را مرتب میکنم و چـادرم را روی سرم میگذارم. برای تشیــیع دوست شـَهیدت می رویم... دستانت را محکم میگیرم...آنقدر محکم که نمیخواهم هیچ چیزی بین من و تو رو رو جـ ـدا کند... از آنجا میترسم...میترسم نکند من هم روزی همراه با تابوتــی سه رنگ به دنبالت بیایم... هر لحظه که مردم بیشتری می آیند قلبم تپـش های تندتری میزند... احسـاس عجیبی تمام تنم را فرا میگیرد... دستم را میکشی و از بین جمعیت رد میشویم. هر کسـی با عکسی آمده... اشـکهایم از اضطـراب خشـک شده... نمیدانم چرا؟!...واقعا چــرا؟ خدایا به بزرگی ات قـسم مرا اینگونه آمـاده نکن.....نکند داری امتحانـم میکنی؟... نکند میخواهی تمام این سختی هارا تمریـنی برای رنجی بــزرگ برایم فراهم کنی...خدایــــا.... از بین جمـعیت دور میشویم وارد ساختمانی میشویم...پله ها را با عجله طی میکنی... در راه پله ی ساختمان عکس شـهدا و پلـاک های شکـسته چسـبیده... از راه پله ها میگذریم...به اتاقی شبیه مسـجد یا نمـاز خانه می رسیم...چندین کفش و پوتیـن بیرون اتاق افتاده و صدای گریه و ناله می آید... با صدای گریه ها پاهایم بی حس میشوند...به کجا آمدیم؟...کفش هایمان را در می آوریم و وارد اتاق میشویم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ پیـڪر شهید را روے دسـتشان میگــیرند و در خـاڪ جا مے کننـد... دلم میگـیرد...بغض گلویم را میـسوزاند ازدحـــام جمعیـت مــرا از صحنہ دور میڪند دسـتم محڪم گرفتہ ای تا در جمعیـت گم نشـوم... صـداے جیغ و داد هاے همسـرش مدام در گوش هایم میـپیـچد _حـــــــــــامــــــــد...حـــــامـــدجــــان... از ترس اینڪہ کودکم را میان این جمعیت از دست ندهم خودم را بہ سختے دور میکنم نــفس نفــس زنان روے یک قبر مینشینم و آرام میـشوم بہ دنبالم مے ایی و میگویی : چیشده حالت خوبه؟بریم خونہ؟؟؟ _نـہ...خوبم... چشمانت از گریہ قرمز میـشوند...بہ صورتت زل میزنم از پیشـم میروے و بہ جمعیت میپـیوندے شــهدا کہ امروز مهمان داشتہ اند! خــوش بحال مهمانشان... خــوش بہ حــالش...! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐
💚❤️رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ روســرے ام را در میاورم و روے تخــت می خوابم فقـط چهار روز تا رفتنت مانده...چهــار روز...بهتــر از بگویم چهار ثانیہ تا رفتنـت مانـده بعـد از دیدن همـسر شهید تمـام افکارم درگـیر شده...چقـدر جوان بود! شنیده بودم کہ تازه چنـــد ماهے از دوران نامزدے اش گذشتہ بود چہ عاشقانہ از عـشقش گذشت عشــق...تکیہ گاه...زندگے... یک جملہ اش برایم عجــیب بود میگفـت حامد را عمہ جان داد و خـودش هم از من پـس گرفت چـهره ے معصوم و نورانے شهید هنوز در خاطرم هـست اصلا با آدم حـرف میزد...لبخــند میزد... خــدایا این چہ رازے است کہ بہ هر جــوانے اسم شهید میدهے اینقدر زیبا میشـود؟ فـــقط تنها ســوالم این اســت چہ چیزے از آن دنـیا دید کہ این چنین چشــمانش را از اینـجا بستہ بود؟ گـل هاے یاس دور تابوت صــورتش را قاب گرفتہ بودند... همــچنین دور صورت همـــسرش را... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟مرا چہ مینامند؟بہ هم میـگویند همــسرشهید؟ دلـم براے تڪہ تڪہ شدن هاے بعد از اینها میــلرزد از اینکہ چطور زندگے ام پیـش خواهد رفت... اصلا اصلا چہ کسے گفتہ کہ میخواهی شهید شوے؟ این ها خیال بافے است...میدانم! میروے میایے... مثل اولین بار! زنگ در بہ صدا در می آید...چادر رنگے ام را بر روے سرم مے اندازم و بہ حیاط میروم در را باز میــکنم...پـشت در ایستاده اے با باز شـدن در سرت را بلند میکنے و لبـخند ملایمے میزنے انگــار کہ حوصلہ ی خندیدن ندارے میـپرسے: چرا اومدے پایین با آیفون باز میڪردی با خنده میگـویم : بالاخـره اینجورے میفهمی کہ یکے تو خونہ منتظرت بود دیگہ... کمے لبخندت پر رنگ تر میشـود و سڪوت میکنے در را میـبندم و پا بہ پایت بہ سمت اتاق میروم ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
🕊❤️🕊❤️ ❤️🕊❤️ ﴾﷽﴿ 🕊❤️ ❤️ لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی سڪوت خستہ کننده ات حوصلہ ام را سر میبرد تلفـنت را از جیب لباست در میاورے و قسمـت موسیقے را می آورے مداحے را میگذارے و روے تخـت دراز میکشے دلم میگیرد بہ صورتت نگاه میکنم سنگینے نگاهم را حس میکنی و رویت را به سمتم میکنے زیر لب همـراه مداحے میخوانی ... بہ آرامی میپرسم : یعنے واقعا فقط چهار روز دیگہ مونده؟! نمی شنوے و میگویی : چی؟! بغض میکنم میخواستم دوباره بپرسم اما میترسیدم از روے صدایم بفــهمے مڪثے میکنم و بغـضم را فرو میدهم دوباره میـپرسم : محمد بہ چهره ام نگاه میکنے و ادامہ میدهم : وقتـے رفتے...مـن چیکار کنم؟! از جـایت بلند میـشوے و میـگویے : بہ اون بالایے توڪل کن! _وقتے دلم برات تنگ شد؟اون موقـع چے؟ صـورتت را جـلو مے آورے و بہ چشـمانم نگاه میکنے... وقتے رویم را بالا می آورم یڪدفعه خنده ات میگیـرد و میـگویی : نگاش کن!شبیہ بچہ هایی شدے کہ مامانشونو گم کـردن لبـخند تلخے میزنم و جـواب میدهم : آخہ...تو مــادرمے...خواهرے...برادرمے...همسـرمے...دوستمـے...تو همہ کسمے محمــد بدون تو من هیـچکیـو ندارم... لبـخندت خشـک میشود و پاسخ میدهے : اشتبـاه نکن!حـتے اگہ منو هم نداشتہ باشے...یکیو دارے کہ همیشہ حواسش بہ توئہ...همیـشہ... ... فردا ظهر💚❤️ نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💚 رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ _اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟ _منظورت چیہ؟ _اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟ نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟ صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد! ! ! مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے... امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید همہ چی رو پشـت پا بزنیم... چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ... مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم دسـتت را روے شانہ هایم را میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش! میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
🕊❤️🕊❤️ ❤️🕊❤️ ﴾﷽﴿ پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا صبح قشنــــــــگ بخیــر... غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم... روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...! –ساعت چنده؟! _۷:۳۰ دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا... میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم... از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی... _به بـه...آقـا محمد... از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی... قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم... سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی... لبخند میزنی و میگویی: یا الله _سلام عزیزم...بفرما پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی: لبخند پر رنگی میزنم... خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است... با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی... لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم... در همان حال به چهره ات نگاه میکنم... سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟... لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
🕊❤️🕊❤️ ❤️🕊❤️ ﴾﷽﴿ 🕊❤️ ❤ بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من! با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من! جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد... قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم فـقط سہ روز مانده...! از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا... _فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...! _نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے _چشم هرچی شما بگے شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم رویت را بہ سمـتم میکنے با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟ _برو عزیزم مراقـب خودت باش! _یاعلی * * * * * * بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم: ... چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد! از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت... ... نویسنده این متن👆: 👉 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ دوازده ثانیہ... دوازده خاطــره... دوازده اتــفاق... هر روزش یڪرنگ... هر ثانیہ اش پر شده بود از نـفس هاے پاکت کہ مـرا مهمان با تو بودن کرده بود! چہ زیبـا زندگے من در کنارت زینت بخشیـده شد...! قلمم را روی کاغذ میگذارم و نوشتہ ام را مرور میکنـم...دستـم را زیر چانہ ام میگذارم و خـط بہ خـط را دور میزنم وقتے از آخرین کلمہ هم میگذرم نفس عمیقے میکـشم با حــرف پایانے ام دفـترچہ ام را میبندم و دوباره در قفسہ ام جایش میدهم تابــستان۹۵ از پـشت پنجره بہ حیاط خانمان نگاه میکنم...آفتاب پر نور روے شاخہ هاے درخـت انار حیاطمان برق انداختہ است آب باقے مانده ے توے حوضچہ ے آبی رنگ ڪنار باغچہ امان هم همـــراه شاخہ ها میدرخـشند... آفتاب بہ همہ ے آنها روشنایی میبخـشد!عجـــب مخلوق بخــشنده اے... بہ در سفیـد رنگ حیاطمان خـیره میشوم...هربار کہ از بیــن چارچوبـش میگذرے پشـت همین پنجره ها مدام منتـظر میمانم تا قفـل آهنے اش بچــرخد و تو از پشـت در دوباره وارد خانہ امان شوے! انـتظار خنده داریســت مگر نہ؟! البتہ دیگـر اسمـش را انتظار نمی گذارم خـطابش میکنـم دیوانگے!جـنون! بہ هـر حال کہ تو در این داستان اسـتاد بہ آتش کشیدن لیلی ات شده ای و من هم مجــنونے برای مجنون! * * * * * * _غــــذام ســـــوخت...! مے خنــدے و در را میبندی و وارد اتاق میشـوی هراسان بہ سمـت آشپزخانه میروم و قرمہ سبـزے سوختہ ام را از روے اجاق گاز بر میدارم... آنقـــدر با عجلہ کہ حتے فراموش میکنم دسـتمالے براے برداشتن دیگ بردارم دســتم میسوزد و دیگ از دستم بہ زمین مے افــتد و تمــام خورشت سبزے ام روے سرامیک هاے آشپـزخانه پخـش میشود با صداے جیغ و افتادن غـذا بہ سمت آشـپزخانہ می آیی و میگویی : چیشده؟؟؟؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti