eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
می خوام کم کم یه داستان بزارم که به طور کلی با به هوای سیل متفارته.... مدتها پیش نوشتمش... نظراتتون هم باعث دلگرمی هست... اسمش هم هست واژه های گمشده..
اسماعیل واقفی الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نشانم دادند که چگونه گِل آدم را سرشتند و به پیمانه زدند. یکی از ملائکه یک بطری ودکای طهور چهل درصد برداشت و " او" را آفرید. پنجاه هزار سال بعد " او " رفت روی تپه ای نزدیکی کوه قاف و من ماندم حیران که چه کنم؟ رفتم و گفتم: - آهای من چه باید بکنم؟ من در خودم https://eitaa.com/havaseil
قسمت اول اسماعیل واقفی الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نشانم دادند که چگونه گِل آدم را سرشتند و به پیمانه زدند. یکی از ملائکه یک بطری وتکای طهور چهل درصد برداشت و " او" را آفرید. پنجاه هزار سال بعد " او " رفت روی تپه ای نزدیکی کوه قاف و من ماندم حیران که چه کنم؟ رفتم و گفتم: - آهای من چه باید بکنم؟ من در خودم گم شدم در شما گم شدم، در عالم حیرانم. من، گم ترین گمشده عالم هستم. پیدایم می کنید؟ یکی از آن بالایی ها به صوتی که با گوش شنیده نمی شد گفت: - ماموریتی برایت داریم. می پذیری؟ - حتما. هر چی باشه قبوله. بیعانه هم نمی خواد داداش. داداش را گفتم تا خودمانی شویم ولی نشدیم. او هم یک کوزه با گِل باقی مانده از " او " درست کرد و داد دستم و نامش را کوزه حقیقت گذاشت و تویش را پر از واژه کرد. گفت واژه‌های توی کوزه باید محافظت شود! و محافظت هم خواهد شد. تو توانش را داری؟ من هم گفتم: - بلآ. همان بله منظورم بود.کوزه را روی یک میز سنگی قرمز که سنگ شفافی داشت گذاشتند و ملائکه در حال رفت و آمد بودند. گفتم بطری وتکای طهور چهل درصد را هم بدهید.اولش بطری را نمی خواستند بدهند ولی من خیلی اصرار کردم. برای اینکه راضی شوند رفتم و از کارگاه کشتیسازی وسطِ بیابان یک گوزن آوردم با یک بوگاتی. راضی شدند و بطری را دادند. کوزه را هم در یک زر ورق پیچیدند و دادند دستم. گفتند راه راست را می گیری تا برسی به قله کوه قاف. من هم راه افتادم. رسیدم به یک دل. دلی بزرگ که تمام راه را گرفته بود و هیچ راهی نبود مگر اینکه از جا تکانش بدهم و من زورم نمی رسید. هر کاری کردم راه دل باز نشد. درمورد دل چیزی نگفته بودند. فهمیدم باید سفر پر خطری داشته باشم که این همه امنیتی اش کرده اند. می خواستم دل را رمز گشایی کنم که سنگی از آسمان افتاد. شاید هم سنگ از جایی اطراف کائنات افتاد شاید هم سیمرغی آن را انداخت. رفتم کنار سنگ دیدم از همان سنگهایی است که در کوه قاف می رویند. سنگ ها آنجا مثل گیاه می رویند. سنگ های کوه قاف می رویند. میوه می دهند. سنگ را برداشتم و گذاشتم روی دل. دل باز شد. دوباره بسته شد و دفعه بعد که سنگ گذاشتم، دل شکست. کوزه ی حقیقت را روی دوشم گرفتم و از دل شکسته عبور کردم و شیشه ی وتکای چهل درصد را گذاشتم داخل خورجین عمو نوروز و خورجین را انداختم روی گُرده گوزن بابانوئل، همان گوزنی که بعدا شاخش را بستم به افسار بوگاتیِ سبز رنگ که زیر نورِ آفتاب صبحگاهی می متالیکید، بُطری کتابی را برای کسی می بردم که آنطرف کوه ها دلش شکسته بود از این زمانه. رفته بود روی امامزاده‌یِ روی تپه؛ دخیل بسته بود و روزی یک پیاله کتابی وتکای طهور می نوشید. جایی که ایستاده بودم دشتی بود دلگشا. دل را گشا می کرد. البته دل هایی که نشکسته باشد. که اگر دلی شکسته باشد تکه هایش جدا جدا می افتد. تمام زمین پر از گُل بود و یک تک درخت ایستاده گریه می کرد. گفتم: - مرد ایستاده می میرد! 🌕 @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده قسمت اول اسماعیل واقفی الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نش
نکاتی در مورد این سطور اولا به سبک سیال ذهن نوشته شده. دوما رگه های طنز و جدی به هم آمیخته شده و مخاطب آزاد است در این برداشت. سوما کاملا نمادین است. چهارما اولش ممکنه یکم سخت خوان باشه ولی هیچ تضمینی نمی دم که تا آخرش همینطوری باشه. پنجما چون دوستانی اصرار داشتند که بازم داستان بگذارم من هم گوش کردم. ششما حجم واژه های گمشده تقریبا یک چهارم به هوای سیل هست تقریبا هفت هزار و سیصد کلمه.
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده قسمت اول اسماعیل واقفی الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نش
یک نکته خیلی مهم این که این داستان شدیدا نمادین می باشد. آهان اینو یه بار دیگه گفته بودم ولی خب مهم بود دوباره باید گفته میشد. خدا به همراهتون. نظرات فراموش نشه.
قسمت دوم اسماعیل واقفی گفتم: - مرد ایستاده می میرد! کنارش یک شمشیر ایستاده بود. فرو رفته بود توی دل یک تکه سنگ که سیمرغ از کوه قاف می آورد. یک خر هم یک پایش را بالا گرفته بود و ایستاده ادرار می کرد. به کوه های روبروخیره بودم که از آسمان، جایی پایین تر از کائنات، زنی سوار بر سیمرغ قرمزی بالش را به بال کوزه ام زد و کوزه از دستم افتاد. کوزه ی بشریت از روی خاک های جهالت لغزید و به سنگ خیانت خورد و شکست و من نگاهی به افلاک و کائنات انداختم، کوزه ی شکسته از اندیشه سرشار بود. به سنگ خیانت فکر نکرده بودم که ظلم و جهل را درون خودش زندانی کرده بود. واژه های داخل کوزه دانه دانه سر خورد و رفت روی همه ی کره زمین پخش شد. وقتی واژه های کوزه ی بشریت بیرون ریخت، دیدم که هفتاد واژه همگی رفتند که رفتند. آهی کشیدم و سیبی را که از درخت طلایی افتاد روی زمینِ نقره ایِ زیر پایم برداشتم و به گوزن تعارف کردم گوزن سیب طلایی دوست نداشت، آنرا برای بوگاتی پرتاب کردم روی هوا آنرا قاپید و موتور شانزده سیلندرش مثل رعد صدایی کرد که یعنی متشکر است. همچنان به کائنات می نگریستم ولی دلم گواهی نمی داد، اصلا هیچ وقت گواهی دادن دل به این سختی ها نبود، بشر پست مدرن و بشر مدرن دیگر مثل بشر سنتی و پیشا سنتی نبودند، دلِ بشر مدرن و پسا مدرن، دیگر، را به را گواهی نمی دهد. وقتی سیب طلایی را به بوگاتی دادم یک سیب دیگر از کائنات، جایی بالاتر از آسمان آمد بالای سرم، کائنات به من سیب تعارف کردند ولی دستم نمی رسید تا سیب را بچینم. منتظر ماندم تا آیزاک آنرا از روی زمین بردارد و خاکش رابگیرد و به بشر پسا مدرن تعارف کند. هرچه نشستم آیزاک هم نفهمید قضیه این سیب چیست، حتما سیب باید بخورد توی سرش تا بفهمد. فقط نگاهم به بوگاتی بود که مثل اسب نشسته بود و سیب طلایی سق می زد. ❗️@havaseil
هدایت شده از مهدیاران | mahdiaran
عطر حضور.mp3
4.54M
🔊 🎵 📝 عطر حضور 💬 سالهاست پیش نماز مسجد روستا هستم. چند وقته همه بهم میگن حال و هوای نماز خوندنم تغییر کرده و علتش رو میپرسن. این حال معنوی از اون روز شروع شد؛ اون روزی که هیچ کس واسه نماز به مسجد نیومده بود. همه رفته بودن دیدن شاه! من بودم و مسجد. خیلی غصه خوردم. از خدا خواستم لااقل یه نفر بیاد که بتونیم نماز جماعت بخونیم. همون لحظه یه نفر وارد مسجد شد... 📻 مجموعه داستان صوتی مهدویِ لحظه ی دیدار ☑️ واحد مهدویت مصاف👇 http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
قسمت سوم اسماعیل واقفی به یاد سرگذشت کوزه ی حقیقت افتادم، کوزه ی حقیقت را به من بخشیده بودند طی مراسمی که قرعه فال را به من دیوانه زده و یکسره صدای حافظ شیرازی می آمد که دستی در زلف یار گره زده بود و دستی در پیاله ی کتابی، دستم را روی قلبم گذاشتم. بطری ودکای چهل درصد هنوز سرجایش بود. حافظ مشغول حفظ غزلیاتش بود و پیوسته پیمانه می زد تا روشن شود. حافظ زیر درخت سیب طلایی مشغول بود و دلم نیامد صدایش کنم، ابرها کم کم آمدند و صدای غرش مرد جوانی آمد . مرد خودش را تکاند و گفت من رنسانس هستم، به زمین که نگاه کرد دل زمین گرفت، ابرها اینبار حاشیه نرفتند و رفتند سر "اصلِ مطلب"، اصلِ مطلب خیسِ خیس بود. انگار هزار و دویست سال باشد هر صبح و شب خون گریه می کند.من هم همانجا نشستم بین گوزن و بوگاتی و گریه کردم. کوزه ی بشریت را به من سپرده بودند کوزه ای پر از حقیقت، پر از واژه و حالا واژه ها گمشده بودند و کوزه شکسته بود، دلم خون شد، ولی سعی کردم از ته و توی زن سیمرغ سوار سر در بیاورم، از زنی که سوار بر سیمرغ قرمز بود پرسیدم ، به کجا چنین شتابان؟ سوار دولا شد و از بالای سیمرغ گفت: داداش آتیش داری؟ گفتم: نه! سوار گفت: - آه باید می دانستم. تو برای آتش افروزی نیامدی. می خواستم سر سوار داد بزنم و بگویم کوزه بشریت شکسته است اماخودش فهمیده بود و زودتر از بالای سیمرغ برایم یک پارچ بزرگ شربت بهار نارنج انداخت پایین و گفت : - گون و نسیم برایت پیغامی دارند. آنها می گویند به زودی واژه ها در زیر خاک پنهان خواهند شد. اگر زود بجنبی پیدایشان خواهی کرد و اگر نه که هر کدام درخت تناوری از واژه بار خواهند داد و بشریت صاحب میلیون ها واژه جدید خواهد شد. خواستم به سوار بگویم که خفه خون بگیرد اما جلو خودم را گرفتم. گون و نسیم خودشان از توی دهان سوار بیرون پریدند و جلوی درخت سیب طلایی بر روی دو کرسی نقره ای نشستند گون را گرفتم و توی خورجین ریختم و برگشتم سراغ نسیم، نسیم مدام در دستانم سُر خورد. مثل ماهی. مثل باد صبا رفت تا آکادمی افلاطون و ابن سینا. شاگران ابن سینا و افلاطون میوه های تفکر را می جویدند و هسته هایش را به دیوار روبرو پرتاب می کردند. دقیقا جایی که طلبه های شیخ سهروردی و ملاصدرا رفت و آمد می کردند. شیخ سهروردی از دانه ها گردنبند زیبایی بافته بود و نامش را حلقه معرفت گذاشته بود. @havaseil
سلام.... خدایا خودت کمک کن.... دیگه میترسم بقیه شو بزارم.... بابا اینا نمادینه .... این شما و اینم قسمت چهارم
قسمت چهارم اسماعیل واقفی کنار آکادمی افلاطون و ابن سینا تازگی ها یک کاباره باز شده بود و زنان عهد ماگات های هندی به رقصیدن مشغول بودند. دستم را گذاشتم روی قلبم شیشه کتابی ودکا هنوز همراهم بود ولی قرار بود ببرم برای " او " که روی تپه نشسته بود. زنان هندی می رقصیدند و می رقصیدند یک چیزی شبیه چرخش دانه ی بالدار و دو تکه درخت افرا که از شاخه ای مرتفع می چرخد و به دور دست پرواز می کند و غرور دخترک جوانی که منتظر یک نگاه پاک پشت هم پلک می زندو یک عالمه نگاه. نگاه های هیز را دیدم که مثل هیزم های مشتعل نجابت دخترک ریز نقشی را به آتش کشیده بودند. معبد ماگات ها شروع به چرخش کرده بود، چرخید و چرخید وپرت شد در یونان باستان. صبح اساطیری در یونان آغاز شده بود. دخترکان هندی در کوچه ها مردی را دیدند برهنه، مرد، در حالی که می گفت اورکا اورکا و بالا پایین می پرید به سمت نقطه ی نا معلومی می دوید و دخترکان رقص کنان در پی اش روان بودند. مرد لخت به یک سه راهی رسید دخترکان مرد لخت را رها کردند مرد لخت به سمت غرب رفت و دخترکان به سمت شرق. دخترکان با پاهای تا زانو برهنه بر روی سنگ فرش های نفس اماره قدم می زدند که نقاله و پرگار بزرگی آمدند و دورشان را خط های عمیقی کشیدن و یک ماشین حساب کاسیوی اصل ژاپن شروع کرد به محاسبه معرفت نفسشان. ماشین حساب که از واژگان لبریز شد از آسمان افتاد و شکست، فرشته ها برایش آه نکشیدند. فیثاغورث در حال خوردن فلافل بود که رسید و زل زد به پاچه های دخترکان که دیگر نمی رقصیدند فقط آرام آرام راه می رفتند تا گونیای راه رفتنشان به هم نخورد. کاهن اعظم آنخ ماهو دستش آمد که این فیثاغورث تنش می خوارد اورا صدا زد و گفت به چه نگاه می کردی فیثا؟ فیثا در حالی که ماله را در دست گرفته بود یکهو مسئله" مجموع مربع دو ضلع مجاور زاویه قائمه مساوی است با مربع وتر زاویه قائمه" به یادش آمد و خود را از دست آنخ ماهو رهانید. آنخ ماهو دستی به سر کچلش کشید و گفت پس حالا که اینطور شد های پیشده پیشده پیشده دختر ما چه زشته و منظورش همان دخترکان رقصده هندی از معبد ماگات ها بود. دخترکان از حرفش رنجیدند و دیگر به سراغ کاهن اعظم و خدای آمون نیامدند. و زلیخا برای همیشه یوسف را در یاد خودش به صورت فرشته ای پرستید بدون اینکه به آنخ ماهو بگوید. 🌀 @havaseil
قسمت پنجم اسماعیل واقفی دخترکان که به دنبال لباس های بلند تری بودند به معبد سقراط وارد شدند، سقراط خوابیده بود و داشت شوکرانش را مزه مزه می کرد، شوکران، طمع انار ساوه را می داد و سوهان قم. سقراط اما بهش می گفت تحفه نطنز است. دستم را گذاشتم روی قلبم، شیشه ی ودکای چهل درصد هنوز همراهم بود. همه اش را به پای سقراط خالی کردم و از او اجازه گرفتم که شیشه ودکای کتابی چهل درصد را با شوکران صد در صد او پر کردم . و او اجازه داد، اشک در چشمانم جمع شده بود. دور سقراط را دوستانش گرفته بودند و تشویقش می کردند شیشه را تا ته سر بکشد. آنجا نشستم و هر پانصد و نود هشت قُلُپش را شمردم. سقراط نگاهش را از من برگرداندو نگاهی به دخترکان که حالا دیگر پوشیده ی پوشیده بودند انداخت و گفت : راه معبدِ روشنی از دل تاریکی می گذرد، طبیبی باید داشت تا مرض ها را رفع کند. دخترکان از اطرافیان سقراط نشانی بقراط را گرفتند. و همگی اطرافیان در حالی که انگشتشان را به سمت شرق گرفته بودند مطب پروفسور سمیعی را نشان دادند و گفتند بقراط آنجا کار پاره وقت دارد. گاهی به آنجا می رود و برای پروفسور سوگند یاد می کند که دیگر هیچ وقت هیچ نفس اماره ای صدمه ای به هیچ نفس لوامه ای نرساند و اگر پروفسور اجازه می داد بقراط شب ها همانجا روح های مریض را به سلابه می کشید تا صبح. بقراط روی روح های مریض نوشته بود آیا صبح نزدیک نیست و همه ی روح ها داد می‌زدند و ناله می کردند و می گفتند : - آیا صبح نزدیک نیست؟ آیا صبح نزدیک نیست؟! روح ها تا صبح ناله می زدند و صبحدم همراه نسیم به دیار بی واژه پرواز می کردند. دخترکان از نزد بقراط که بیرون آمدند دیگر روحشان مریض نبود. همه شان شده بودند مثل راشل کوری . دخترکان سوار بر بال نسیم آمدند به سرزمین بی واژه و حالا منتظر بودند تا صبح بیاید. گون هایی که توی خورجین گذاشته بودم داشتند رشد می کردند، آنقدر رشد کردند تا از خورجین بیرون پاشیدند و روی زمین نقره ای ریختند. گوزن وقتی گون های رشد یافته را دید، در کمال آرامش شروع کردن به خوردن گون های رشید، انگار نه انگار که این کارش دور از رشد یافتگی است. دخترکان همگی دور تا دور کوزه بشریت جمع شدند و تکه هایش را برداشتند و به هم چسباندند هر دختر یک تکه. هفتاد دختر ، هفتاد تکه. دخترکان به سوار خیره بودند. سیمرغ، قرمزِ قرمز شد، قرمزتر و قرمزتر. سیاه شد. داغ شد. روشن شد. سپید شد. نورانی شد و نورانی تر. سوار پیاده شد. سیمرغِ قرمز گفت: - داداش من ققنوسم. تو دچار تهوع چشمی هستی و قطره ای خوراکی را به چشمم پاشید و دمپایی های بابا نوروز را برداشت و انداخت کنار کوزه. کوزه را برداشتم و ریختم داخل خورجین. همه ی هفتاد تکه را ریختم. ولی دو تکه گمشده بود. دو تکه را باید می ساختم ولی نمی دانم چطور! سوار را کشیدم کنار و گفتم. - داداش آتیش نمی خوای؟ گفت: - نه دیگه واسه سیمرغ می خواستم سیمرغ گفت: - داداش من ققنوسم! ققنوس توی آتشی که به پا کرده بود داشت می سوخت پرهای سرخ زیبایش آتش گرفته بودند و می سوختند. دود ملایمی تمام دشت را گرفته بود. دودی ذله کننده داخل ریه هایم شده بود و شش هایم را می مکید. تفی کردم و با غیظ گفتم: - از جلو نظام تمام دخترکان همگی باهم گفتند: - الله ققنوس آتشش خاموش شد و یک تخم دو زرده از خودش به جا گذاشت و حکیم ابولقاسم فردوسی سوار بر سیمرغ از دور پیدایش شد. @havaseil