eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
868 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهدا ست. در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود!! پاهام قفل شده بود...!! نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو... چند متری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سر پا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد. دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره. سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون. دو تا یکی پله ها رو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم. از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم!! پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم. _فائزه!! چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد. محمد: چیشدی فائزه؟؟ با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام!! محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان!! من:!! یعنی این پسره واقعا عقل کله!! من با این پام چجوری برم؟!! آخه چرا این اینقدر چهار میزنه؟!! محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین. محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم!! میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی!! _جای این حرفا اول کمکم کن!! آخخخ محمد: وای ببخشید حواسم نبود!! دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد. کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم (نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد) از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم. محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟؟! _لازم نکرده منو ببری بیمارستان!! محمد: باز چیشدی؟؟! _به تو ربطی نداره!! محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟! _قرار نیست کاری کرده باشی!! محمد: فائزه تو به قرآن مجید قسم دیوونه ای!! اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... واقعنم راس میگفت دیوونه بودم!! آخه الان این رفتارا یعنی چی؟!! واقعا تعادل روانی ندارم!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره پیدا شدم و رفتیم بخش اورژانس بیمارستان. محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار. پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم. پرستار(با کلی افاده و ناز!!): خانومی پات خیلی درد میکنه؟؟! آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من؟!! _خیلی!! پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا!! خانومی بفکر رژیم باش!! یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد!! دختره ی پروعه سه نقطه!! مثل تو خوبه جوب کبریت باشم؟!! محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟ پرستار: صبر کنید آقای دکتر رو صدا بزنم. محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟!! پرستار: باید صبرکنید تا... وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟! دکتر محرمه!! بگید بیاد!! پرستار: باشه چشم. محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون!! حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه... دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده!! محمدم عین میر غضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم!! از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم. محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات... -امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه!! این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون. محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن!! صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد... فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد... ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
14.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم بر هم بزنی در صحرا مانده‌...😭🖤 🏴 ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤• خداروشڪرعلم‌به‌دوشم✨ لباس‌مشڪیتومی‌پوشم✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸 ٢٠/۵/١۴٠٠روز بیست و دوم چله صلوات🌱 چله ے امروز صد صلوات به نیابت شهید احمد علی نیری🥀 ✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
خیمه ماه محرم زده شد بر دل ما باز نام تو شده زینت هر محفل ما جز غم عشق تو ما را نبود سودایی عشق سوزان تو آغشته به آب و گل ما ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
﴿بِسمِ‌رَبِ‌حَضرتِ‌مادَر🖤﴾ 💔✋••
2591256.mp3
11.68M
‌●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ↻ ‌ 😔💔...シ‌! ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
〖السلام‌علیڪ‌یا‌ساڪن‌قلبم‌ارباب💔〗
|🖤•• آقـٰاج‌ـانَـم! دَسـت‌هـٰایَـم‌اگـربـرسیـنِہ‌نَڪوبَد....؟!