✨🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃✨
هرکس چهل صبا دعای عهدرابخواند ازیاران امام زمان خواهدشد ان شاالله
دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
پس دست خودرابرران پای راست میزنی و3بارمیگویی⬇️⬇️
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈
#سلامامامزمانم🌿🖇
مهدی جان!🙃
به روسیاهی من نگاه نکن و به دستهایم که خالی و گنهکارند...💔
قلبم را ببین که هر روز، صبح و شام تو را می خوانند...
#الّلٰهُمَ_عَجّل_لِوَلیکَ_اَلْفَرَجْ 🥺
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°~🌸🌱
هرجانداری؛
بهامیدیزندهست!
توجمیعامیدهایعالمی...♥️(:
#اݪسلامعلیڪیااباعبدالله..✨
صبـحـتـون حـسـیـنــے 🙂🦋
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#آیہ_گرافی
وَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلیمٌ
اوّل و آخر پیدا و پنهان اوست...
و او به هر چیز داناست🌿
سورھ مبارکھ حدید{۳}🦋
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
[WWW.MESBAH.INFO]Eshghe-Bakhshande-Man.mp3
10.41M
•°🌱
دنیا ࢪو بࢪا خودم جھنم ڪࢪدم
بیا پادࢪمیونے ڪن،میخوام بࢪگࢪدمـ💔🥀...
#امیر_ڪرمانشاهے🎙
#مداحے_تایمـ💔
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
چقدهبگمآقاهواتوڪࢪدمـ💔...
#استورے
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بے خواب میشے...
وقتے از حࢪم دوࢪ باشے😔
#استورے
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1_929340711.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍀شهید ابراهیم هادی🍀
همراه دوستش با سرعت در پیاده رو می رفتند.یکباره توقف کرد و راهش را کج کرد.دیده بود مردی با پای لنگ،جلوتر از او در حال عبور است.
با خودش گفت:شاید آن مرد مارا ببیند و دلش بسوزد که پایش سالم نیست و...
هیچوقت ندیدم عیوب کسی را بیان کند یا دل کسی را بسوزاند.چقدر زیبا به این آیه دقت کرده بود.
...و لا تلمزوا انفسکم و لا تنابزوا بالالقاب...
هرگز عیوب خودتان (یکدیگر)را برملا نکنید و لقب زشت به یکدیگر ندهید...(حجرات۱۱)
#شهیدانه💐
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_بیست_و_هفتم🌱
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســت هر چه مرا شکسـتی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم! نمیدانم چه عکس
العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی!دسـت هایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم.
کلمات پشـت هم از دهانت خارج میشـود و من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا به توان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد
و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالا می اورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!...
اره گیرم که من زدم زیره هه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده... تو چی! توام به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشم هایت گرد و گرد تر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیســت! تو اگر منو مثل غریبه ها
بشـــکنی تا ســـر کوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی
میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پسر پیغمبری... آسـید آسید از دهن رفیقات نمیفته! تو که
شاگرد اول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟ چه جالب !
چهره ات هر لحظه سرخ تر میشود صدایت میلرزد و بین حرفم میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده
نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... ا اگر بعدواز اتفاق دسـتم همه چیو میسـپردم به پدرم اینجور نمیشـد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم به قدری عصبانی شد کهومیگـفتدهمه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو
فهمیدی... ولی من جلوشــو گرفتم و گفتم که مقصــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد! اگر جلو شــو نمیگرفتم
الان ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من
گذشــتم با غیرت! الان مشــکلت شــام پارک و لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــه میگم
حق باتوعه باز میگویـی..
_ گفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصت رو دربیارم. اما این جا... فکر کردم تویـی!! چون مادرت گفته بود ســـجاد
شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو به دلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم... اره لعنتی دوسـت دارم... اون دعامو پس میگیرم! برو...
باید بری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را بالا میگیرم. گریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه
هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و به دنبال خودمیکشی. به دســتم نگاه میکنم خون از لا به لای باند روی فرش میریزد. از هال بیرون وهر دو خشــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده...
ــ داداش.. تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرف هایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیز فاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه
بالا میدوی و چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
به سختی خم میشوم و میپوشم. سویے شرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر... همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها را همینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان بالا میگوید.
_ با ماشین ببر خب... هوا...
حرفش را نیمه قطع میکنی..
_ اینجوری زودتر میرسم...
به حیاط میدوی و من همانطور که به سـختی
کش چادرم را روی چفیه میکشـم نگاهی به مادرت میکنم که گوشـه ای ایسـتاده و تماشـا
میکند.
_ ریحانه؟... اینایـی که گفتید.. با دعوا... راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
***
پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سـرم ایسـتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را به رخت
کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشت هایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت را روی دست سالمم میگذاری..
با تعجب نگاهت میکنم.
اهسته میپرسی:
_ چندروزه؟... چندروزه که...
لرزش بیشتری به صدایت میدود...
_ چند روزه که زنمی؟
ارام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز...
لبخند تلخی میزنی...
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری!
_ از من دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری...
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_بیست_و_هشتم🌱
فکر کنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شـده در خاطر تو
بهتر مانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکر میکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی...
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویـی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!... حدسشو میزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد. توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات اهسته پایین می ایند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات...
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تخت مینشینم...
***
موتورت را داخل حیاط هل میدهی و من کنارت اهسته داخل می ایم ...
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشم هایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم به حالت زمزمه میگویـی..
_ من هر چی گفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم به حد کافی خودت دلواپسی!
ارام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال...
یا شــاید بهتر اســت بگویم ســمت اتاق بازجویـی!! زهرا خانوم لبخندی ســاختگی به من میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
چند قدم به سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد...
_ بیا بشین کنار من..
و اشاره میکند به کاناپه سـورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشــینم و تو ایســتاده ای در انتظار ســوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق
بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا بر گردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترس و راستشو بگو!
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_بیست_و_نهم
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند...
_ به من دروغ نگو همین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم...
_ چیزایـی که گفتید... چیزایـی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده. میترسم بویـی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم.
اب دهانم را قورت میدهم
_ بله! میخواد بره...
تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من !
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار... چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز...
تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویـی..
_ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
با اینکه همه تنم میلرزد و از اخرش میترسم. دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم...
_ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!... روز خواستگاری...علی اکبر... گفت که دوســت داره بره و با این شــرط ...با این شـــر ط
خواستگاری کرد...منم قبول کردم! همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی...
_ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم از جا بلند میشود و با چندقدم بلند به طرفت مےاید ...
_ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضـــیه؟؟ با این وضـــعی که براش درســـت کردی!؟ چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با تو عقد کرده نصـف شـده! این بچه اگر چیزی گفت درسـته! کسـی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشـه! نه اینکه دوباره و سـه باره دسـت زنشـو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسـرمی چشـمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهربازی؟...
از جایم بلند میشوم و سمتتان مےایم .
زهراخانوم به شدت عصبی ایست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویـی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم
_ مامان ترو خدا اروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من...
برمیگردد و با همان حال گریه میگوید:
دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... به فکر من بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدر به فکرته!
_ هسـت!هسـت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشـب فکر میکرد روشـش درسـته! حالا...درسـت میشـه...دعوا بین همه زن و شـوهرا هسـت
قربونت بشم..
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شــنیدی فدات شــم. منم که هنوز اینجام....حق با شــماســت اشـــتباه من
بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایـی نکرده.
نگاهت میکنم. باورم نمیشود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که به من میگوید مقصر تو نیستی! و من اشتباه میکنم!
زهراخانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود... بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدر زود قانع میشن؟
_ قانع نشـد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشـه... سـخت ترین بحثا با مامان سـر جمع ده دیقس... بعدش سـاکت میشـه و میره تو
فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن..!
لبخند معناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی..
_ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده !
***
مادرت تا یک هفته با تو ســر ســنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــد و
ارامش نسـبی دوباره بینتان برقرار شـد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو به خوبی جواب های سـر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان
بهتر از قبل شــــده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب ســــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و
عاشـقی خبری نبود! کاملا مشـخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته باشی. اما هنوز چیزی به اسم
دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چند روز سعی میکرد سر راه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
***
با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوچولوت چی موخواد بخلم...
میخندد و از خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنید زشته!!!
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبره دلم رو صدات
حسین یا مولا...♥︎
#استورے
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلتنگم💔
#استورے
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🍂🌼|•
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۶/۱۴ روز ششم چلہ دعاے علقمھ🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
‹💔🔗›🍃
َنَـزدیڪمۍشَـویمبہتَـپِشهـٰآۍاَربَعـین
یِڪکَـربَلآبـدھ؛نَخـورَدنوڪَرَتزَمیـنシ..!😔
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈