✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_بیست_و_هشتم🌱
فکر کنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شـده در خاطر تو
بهتر مانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکر میکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی...
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویـی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!... حدسشو میزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد. توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات اهسته پایین می ایند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات...
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تخت مینشینم...
***
موتورت را داخل حیاط هل میدهی و من کنارت اهسته داخل می ایم ...
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشم هایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم به حالت زمزمه میگویـی..
_ من هر چی گفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم به حد کافی خودت دلواپسی!
ارام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال...
یا شــاید بهتر اســت بگویم ســمت اتاق بازجویـی!! زهرا خانوم لبخندی ســاختگی به من میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
چند قدم به سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد...
_ بیا بشین کنار من..
و اشاره میکند به کاناپه سـورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشــینم و تو ایســتاده ای در انتظار ســوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق
بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا بر گردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترس و راستشو بگو!
#ادامه_دارد...