eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
773 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
اون شب علے مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوے در استقبالش ...😊 بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توے آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته اے؟ حسابے جا خوردم ... من ڪه با لبخند و خوشحالے رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز ڪردم و زل زدم بهش... 😳 خنده اش گرفت ...😁 - این بار دیگه چرا اینطورے نگام مے کنے؟ ...😅 - علے ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو مے خونے؟ ...🤨 صداے خنده اش بلندتر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز مے خندید ... - قسم خوردن ڪه خوب نیست ... ولی بخواے قسمم مے خورم ... 😅 نیازے به ذهن خونے نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توے حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روے پا بایستم ...😕 با چایے رفتم ڪنارش نشستم ... - راستش امروز هر ڪار ڪردم نتونستم رگ پیدا ڪنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچڪی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه مے ڪردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینڪه ناراحتے نداره ... 😉 بیا روے رگ هاے من تمرین کن ... - جدے؟😳 لاے چشمش رو باز ڪرد ... - رگ مفته ... جایے هم ڪه براے در رفتن ندارم ...😅 و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط ڪار جا زدے، نزدے ...😉 و با خنده مرموزانه اے رفتم توے اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید سید علی حسینی🌹 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
ــ بله خودم هستم!😢 ــ شما باید با ما بیاید سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند: ــ نیروی امنیتی😰 به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت. ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوبید!! اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد🤦‍♀ فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد "که نکند نیروی امنیتی نباشند"😖 اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطالعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت: ــ سلام ــ سلام😢 ــ خانم سمانه حسینی ــ بله ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟ ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم😕 ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم. سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!! ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخالف نظر ما نشان می دهند سمانه حیرت زده زمزمه کرد: ــ چی غیر ممکن نیست؟😳😰 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال😟 ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد ـــ سلام خانمی جواب بده ڪارت دارم😉 بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند شروع ڪرد تایپ ڪردن ـــ شما🤔 برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود ـــ واے ڪی شب شد😕 مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحی شد... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
نمیدونم کی خواب رفتم و چقدر در خواب ناز به سر بردم فقط یادمه با تکونای دست مهدیه بیدار شدم. _سلام!! مندل:ساعت خواب!! پاشو رسیدیم خواهر؛ هزار کیلومتر خواب بودی! _به به چه خوابی رو هوا!! از هواپیما پیاده شدیم و به سالن فرودگاه اومدیم بعد تحویل ساک همون از فرودگاه بیرون اومدیم. مندل: فائز سوار تاکسی شو بریم هتل _اوه اوه منو میخوای ببری هتل؟! من تاحالا هتل متل نرفتم که!! اینا به گروه خونی ما نمیخوره منو ببر یه مسافر خونه ای گوشه پارکی چیزی! مندل: حرف نزن سوار شو! با تاکسی های مخصوص فرودگاه رفتیم هتل اطلس. خیلی جای شیک و با کلاسی بود. مهدیه از قبل یکی از اتاق هارو رزرو کرده بود اینترنتی. رفت با خانومی که توی پزیرش هتل بود صحبت کرد و بعد با دوتا کلید اومد. مندل: بیا یکی مال تو اتاق ۳۱۳ _باشه ممنون. رفتیم بالا تو تا دو تخته بود خیلیم شیک و عالی!! _وای مهدیه من دل تو دلم نیست بیا زودتر بریم حرم! مندل: تو تاحالا خواب بودی هیچی نفهمیدی من خیلی خستم بزار باشه برای فردا صبح!! _عه من میخوام الان که شبه برم کلی با امام رضا خلوت کنم و نماز صبحم حرم باشم! مندل: من خستم نمیام. _پس من تنها میرم!! مندل: اگه گم نمیشی باشه! _نه نترس! لباسامو عوض کردم یکم خوراکی برداشتم و رفتم بیرون از هتل. اول خواستم پیاده برم ولی گفتم یهو دیدی گم شدم! پس تاکسی گرفتم. _آقا بی زحمت برید حرم راننده:چشم از پنجره ماشین خیابونا رو نگاه میکردم. مشهد توی شب خیلی قشنگه!! مخصوصا گنبد و گل دسته آقا که الان از پشت پنجره ماشین رو به رو مه!! راننده:خانم رسیدیم. _ممنون. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. از همون ورودی حرم دل تو دلم نبود! بعد از گشت وارد شدم! بالاخره بعد کلی جا به جایی وارد صحن انقلاب شدم و اولین چیزی که منو تسخیر کرد سقاخونه طلا بود که تشنگی دل منو رفع میکرد!! جایی که میگن خود بهشته اینجاست! اره اینجا خود بهشته... گنبد طلایی امام رضا... سقاخونه طلا... پنجره فولاد رضا.... هرچیزی که بهشت خدا داره اینجام هست... چقدر آرومم اینجا... بخدا قسم که اینجا بهشته زمینه...!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 با چهره ای درهم پشـتت را به من میڪنے و میروی سـمت نیمڪتے ڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب! فاطمه سمتم مےاید و در حالیڪه با نگرانے به دستم نگاه میکند میگوید: _ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه! _ خب هیشکی اینجا نبود! _ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد.. _ خب حالا اگهه... فعلا که نبود! میخندد _ چقد لجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟ _ نه یکم میسوزه فقط همین! _ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتے پا تو کشید گـفتم الان با مخ میری توزمین.. با مشت ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد: _ اما خوب جایـےافتادیا! لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدا میزند: دخترا بیاید شام!... اقا علے شمام بیا مادر اینقدر کـتاب میخونےخسته نمیشے؟ فاطمه چادرم را میکشد و برای شام میرویم.توهم پشت سرمان اهسته تر مےایی نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور اســـت؟چادرم را ازدست فاطمه.بیرون میکشـم. کـفش هایم را در می اورم. و یکراسـت میروم کنار سـجاد مینشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد. سـجاد از جایش ذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدش به من مثل خواهرکوچکـتر اسـت! رو به رویم مینشـینے و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشـد و همه مشـغول میشـویم. زیر چشـمے نگاهت میکنم که عصـبے با برنج بازی میکنے. لبخند میزنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد! _ شما بخورید _ ممنون! نیازی نیست! _ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوست دارید... و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند. _درسته! ممنون! زهراخانوم میگوید: _ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام. مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که: _ عزیزی از خانواده خودتونه! نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم را دوسـت نداشـتی.هرچه باشد برادرت نامحرم است! اخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســـجاد! یک دفعه دســـت از غذا میکشـــی و تشـــکر میکنی! تضـــاد در رفتارت گیج کنندس! دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟! فاطمه دست هایش را بهم میمالد و باخنده میگوید: _ هووورا! امشب ریحان خونه ماست! خیره نگاهش میکنم: _ چرا؟ _ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟... شب بمون با هم فیلم ببینیم... _ اخه مزاحم.. مادرت بین حرفم میپرد. _ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشـم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـوهرت بیشـتر میمونی دیگه!در ضـمن امشب نه سـجاد خونس. نه باباشون.... راحت ترم هستی *** گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم... _ به نظرت علےاکبر خوابید؟ _ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟ _ خب الان چیکار کنیم؟فیلم میبینے یا من برم اونور؟ _ اگه خوابت نمیاد ببینیم! _ نچ! نمیاد! جیغے از خوشحالے میڪشد، لب تابش را روی میز تحریر میگذارد و روشنش میکند. _ تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. ســرش را به نشــانه " باشــه " تکان میدهد. اهسـته از اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشـت سـر میگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکندکه دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در حال گذاشــــته بودم. چشــــم هایم را ریزمیکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احســـاس میکنم. دقیق میشـــوم... قد بلند و چهارشـــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــت پنجره ایســـتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم.دست سالمم را بالا مےاورم و آهسته روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تو را در حیاط میبینم!!! پس... فرد قد بلند برمیگردد و شـــوکه نگاهم میکند! ســـجاد!!! نفس هر دویمان بند مےاید من با وضـــعیتے ڪه داشـــتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و در حالی که زبانش بند امده بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الان لبه حوض نشسته بودی! برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشم هایـے عصبے به من زل زده ایـــے.ڪے اینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده. مچ دستم را میگیری.. _ اول ته دیگ و تعارف! بعد دوغ ودلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... اره؟ تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد! _ چیه؟؟ چرا خشـــک شـــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟نه!!.. نمیدونم چه فکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـت ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟ _ ن
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 بانگرانی پرسید: _چی شده؟ گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید. خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟ -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود. حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده. ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود. روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود. نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره. گفتم: _کی؟ -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی. گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟ -یکی از بچه های دانشگاه. -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟ باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام. -چشم دختر گلم. جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم. بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟ -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی شده به رفتنم. صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه. -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه. -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ. -حتما.عرضی نیست،خداحافظ محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه. لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟ بستنی پرید تو گلوش... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...