eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
772 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم... التماس میکردم...😭 خدایا! تورو به عزیز هات قسم... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده...😭 هر خواستگاری که زنگ میزد،مادرم قبول میکرد... زن صاف و ساده ای بود... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زود تر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...😕 تا این که مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت... شب که به پدرم گفت،رنگ صورتش عوض شد...😢 -- طلبه است؟...🤨 چرا باهاشون قرار گذاشتی؟...😠 ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت بها ندم...😡 عین همیشه داد میزد و این هارو می گفت...😞 مادرم هم بهانه های مختلف می آورد... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره... اما همون جلسه اول،جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود... من یه ایده فوق العاده داشتم...😌 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم... به خودم گفتم... خودشه هانیه...👌 این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی... از دستش نده... علی،جوان گندم گون،لاغر و بلند قامتی بود.... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت...☺️ کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه...😓 یک ساعت و نیم باهم صحبت کردیم... وقتی از اتاق اومدیم بیرون... مادرش با اشتیاق خاصی گفت... -- به به...☺️ چه عجب...😉 هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا... مادرم پرید وسط حرفش... -- حاج خانم،چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد... -- ولی من تصمیم رو توی همین یه جلسه گرفتم... اگه نظر علی آقا مثبت باشه،نظر منم مثبته... این رو که گفتم برق همه رو گرفت... برق شادی خانواده داماد رو...🥳 برق تعجب پدر و مادر من رو...😳 پدرم با چشم های گرد،متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من...🤯😡 و من در حالی که خنده پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم...☺️ میدونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... ادامه دارد... به روایت همسر شهید سید علی حسینی🌹
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی🤨 سمانه خندید و گفت: ــ واه عزیز من غلط بکنم☺️ ــ صبحونتو بخور دیرت شد😉 سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کالس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است و الا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.😢 نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده.😥 ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده😠 سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کالفگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.😕 با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقالبی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت: ــ حواست کجاست سمانه؟؟🤨 شانس اوردی جواب دادی،و الا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه😡 سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛ ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم😒 ــ باشه تو حرص نخور حالا باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکالت داغ سفارش بدهند،در یکی از آالچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکالت داغش،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند. ادامه دارد... به قلم فاطمه امینی🌹✨
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ــــ خدایا چیڪار ڪنم😞 صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود: باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪس عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن☺️ مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشد هول ڪرد ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم😢 خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ؟؟ بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے😊 ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا😳 ـــ امام حسین(ع) من دیگه برم عزیزم☺️ مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
هو العشق❤️ بیرون رفتن آقا جواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطمه از خنده هم همانا _کوفت، سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی فاطمه: این پسره، ناجور تو رو کرده تو دیوار ها!! آخ آخ دلم. تو به پسرا نگاهم نمی کردی تا دیروز، نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش _هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا!! اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایع بازی در آوردم (البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیست) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین. آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن. _آخی دوربین جوووونم، چقدر دلم برات تنگ شده بود! اوه اوه بلند گفتم! برادر جواد داره عین بز نگام میکنه _عه چرا منو نگاه میکنید حرکت کنید دیگه سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم؟! دستورم میده! اومدیم ثواب کنیم ها... _اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت: لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید خودم میرسونمتون. تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم وااای نه رسیدیم! ولی چه رسیدنی!!! ماشین کرمان رفته فاطمه: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟ _نمیدونم! سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟ _عه نعععع میرن جمکران.آخ جوووون جواد جوون بزن بریم. اوه اوه!! یا همه امام زاده ها چی گفتم!!؟ چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه!! جوادم فقط تو چشمای من نگاه میکنه منم دارم تو چشماش نگاه میکنم!! این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم. جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد. دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو. ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمه سادات خواهرتو شروع... انقدر مهربان، صبور و آرام بود ڪه به راحتـے میشد او را دوست داشت. حرفهایش راجب مرا هر روز ڪنجڪاوتر میڪرد. همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاها تماس تلفنـے داشتیم و بعضـے وقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدید عڪس های من... جلوه خاصی داشت در ڪادر تصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـے هستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی ڪه در چند برخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان. برادر بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از تو ڪوچڪتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتـے این چینش اسمها برایم عجیب بود. تورا دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت. دوستـے ما روز به روز محڪم تر میشد و در این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...با داداشت... راهیان نور؟... _ اره! ما چند ساله ڪه میریم. بادودلـے و ڪمےمِن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوستداری بیای؟ _ آره... خیلـے... _چراڪه نشه!.. فقط... گوشه چادرش را میڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند... _ باید چادر سرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪے گفته بده؟!...اما جایـے ڪه ما میریم حرمت خاصـے داره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـے بوده...حفظ این ... و ڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان رادوست داشتم. زندگےشان بوی غریب و آشنایـے از محبت میداد... محبتـےڪه من در زندگے ام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست... دربین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـے خواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... .‌‌.‌.
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم خدایا تو خوب میدونی من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم. حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟ لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟ -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم. برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم... مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم... عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیریو جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم. کم کم برادرهام هم اومدن... داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،علی و اسماء همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، تا حالا چند بار رفته سوریه.یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.مریم همسر محمد قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه. مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده. همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم. باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟ همه خندیدن.. رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟ -حواسم نبود -کجا بود؟ -کی؟ -حواست دیگه. -هیچی،ولش کن -سهیل رو میخوای چکارکنی؟ -سهیل دیگه کیه؟ -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه. -آها!نمیدونم،چطور مگه؟ -من دیدمش،اونی که تو بخوای. -پس بابا اجازه داده بیان؟ -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش. -میگی چکارکنم؟... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...