eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
863 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 متن دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ🌱 یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ وَ قَدْنَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
224.mp3
2.01M
  ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ زیارت عاشورا..
🌿شهید مصطفی صدرزاده🌿 هر کاری می‏‌کرد خدا را در نظر می‏‌گرفت😇 اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره می‏زد📖 حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می‏ آمد انجام نمی‏‌داد.🙂🖇 💐 ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
گر دخترکی پیش پدر ناز کند.. گره کرببلای همه را باز کند:)))🚶🏻‍♂
🖤 ▪️السَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ یا حضرت رقیه امشب که پدر را دیدی ما را هم دریاب... دل ما هم پدرمان امام زمان را می خواهد ▪️آجرک الله یا صاحب الزمان شهادت حضرت رقیه س تسلیت باد.🕊 ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
امیدوارم هرکس هر مشکلی کھ‌ دارھ‌ بہ حق همین روز زودتر مشکلش حل بشہ:)🙂 برا؎ هم دعا' کنیم)🌿 التماس دعا... ! ✋💔
😍بہ‌وقت‌ࢪمان😍
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 لبخند میرنی و رو به من میکنی _ حاجی از رفقای حوزس... ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه....! حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد... همگی با دهان باز نگاهت میکنیم... خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که... گفتم شاید بعدا دیگه نشه دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی... میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم... علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره میندازد... چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست... از اول بوده ... همان طور که هاج و واج نگاهت میکنم یک دفعه زهرا خانوم مثل دیوانه ها دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد. _ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه ارامت را به لب های مادرت دوخته ای. دو دستت را بلند میکنی و میگذاری روی دست های مادرت. _ اره میدونم دارم چیکار میکنم... میدونم! زهرا خانوم دو دستش را از زیر دست هایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقد کنه! او هم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه! چشم های گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر... عزیز دلم! من که بد تورو نمیخوام! یعنی تو جدا راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبر کنی وقتی علی رفت و برگشـت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که : _ ای خدا!... جوونا چشون شده اخه صدای سجاد در راه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم. اهسته پله ها را پایین می اید دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس... زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد با شنیدن این جمله هول میکند،پایش پیچ میخوردو از چند پله آخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد _ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر و باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان... زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه! فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم... _ عه خب یه چیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد.هردو به هم می ایند. تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویـی _ من یه دو دیقه باخانومم صحبت کنم ...
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم. تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی _ خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید لازمه یه توضیحاتی بدم... من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم... _ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتما میره تو شناسنامه ات با تعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یه راست میرم سوریه دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که به هم گره شده سرمیخورد. _ من فقط میخواستم که... که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم. ریحانه الان فرصت یه اعترافه. من از اول دوسـت داشـتم! مگه میشه یه دختر شـیطون و خواسـتنی رو دوست نداشـت؟اما میترسـیدم... نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نـه!... به خاطر بیماریم! میدونســـــتم این نامردیه در حق تو! اینکه عشـقو از اولش درحقت تموم میکردم! الان مطمئن باش نمیزاشتی برم! ببین... اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. به خاطر روند طی شده اس. اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی حس میکنم صدایت میلرزد _ ریحانه ... دوســت نداشــتم وقتی رفتم تو با این فکربرام دست تکون بدی که" من زنش نبودم و نیستم" ما فقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی. مال منی خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا... و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من! حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرف هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم ســســت شــده.طاقت نمی اورم و روی صـندلی پشـت میز وا میروم. تو از اول مرا دوســت داشــتی... نگاهت میکنم و تو از بالای ســـر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشـــتن بغضـــم را ندارم. سرم را جلو می اورم و میچســبانم به شــکمت... همانطور که ایستاده ای سرم را در اغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی... سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و با نگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا... ولی وقتی برگشتم! الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر... حرفت را میخوری، از زیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا ... صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم مادر و پدرم امدند. به سرعت از اشپزخانه بیرون میرویم وهمزمان با رسیدن ما به راهرو پدر و مادر من هم میرسند. هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند. چند دقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده. مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب... فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویـی _ درسته! قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه... راستش... مکث میکنی و نفست را با صدا بیرون میدهی _ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام... یه عاقد اوردم تا بین من و تک دخترتون عقد دائم بخونه! میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم.... اینبار مادرم میپرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟... _ چرا چرا! الان توضیح میدم که... باز پدرم با دلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!... پسرم اگر شما خدایـی نکرده یه چیزیت... بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد. میدانم خونشان در حال جوشـیدن اســـت اما اگر داد و بیداد نمیکنند فقط به خاطر حفظ حرمت اســـت و بس! بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو... حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده. لبخند میزنی و به پدرم میگویـی _ پدرجان! من و ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه. اینجوری موقع رفتن من... مادرم میگوید _ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _ البته ببخشیدا ما اینجور میگیم. بالاخره دختر ماست. خامه... زهراخانوم جواب میدهد _ نه! باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم... بالاخره حق دارید. تو میخندی _ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید قرار نیست اسم من بره تو شناسنامه اش! هروقت برگشتم این کارو میکنیم... پدرم جوابش را میدهد _ خب اگر طول کشید...دختر من باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل
کشیده میشود. که یک دفعه حاج آقا در چارچوب هال می آید _ سلام علیکم! "این را خطاب به پدر و مادرم میگوید" عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبت کنید؟ پدرم _ و علیکم السلام! حاج اقا یه چیزی میگین ها...دخترمه حاج اقا_ میدونم پدر عزیز... من تو جریان تمام اتفاقات هســتم از طرف آسیدعلی... ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیســت اسمش بره تو شناسنامش که... مادرم_ بالاخره دختر من باید منتظرش باشه! ...
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 حاج اقا_بله خب با رضایت خودشه! پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج اقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره یه استخاره بگیریم... ببینیم خدا چی میگه!؟ زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید _ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن... تولبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو! پدرم _ حاج اقا جایـی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق با شماست... ولی اینجا عقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه... نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم که _ استخاره کنید حاج اقا... مادرم چشم هایش را برایم گرد میکند و من هم پا فشاری میکنم روی خواسته ام. حدود بیسـت دقیقه دیگر بحث و اخر تصـمیم همه میشـود اسـتخاره. پدرم اطمینان داشـت وقتی رضـایت نداشـته باشـد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما در عین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد" در فاصــله بین بحث های دوباره پدرم و من،فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد مادرم که کوتاه امده اشاره میکند به دست های پر فاطمه و میگوید _ من که دیگه چیزی ندارم برای کفتن... چادر عروستونم اوردید. سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید پدرم پوزخند میزند _ عجب!... به قول خانومم چی بگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین اقا که با تمام صبوری تا بع حال سکوت کرده بود.دست هایش را به هم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند. فاطمه و زینب دســت مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم را میبوسـند. از شــوق گریه ام میگیرد. هر سه باهم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد! ســربه زیر کنار ت مینشــینم. این بار بادفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسـته ای... و من میدانم که دوستم داری! نه نه... بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم با خجالت ریز میخندم _ ممنون اقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند بسم الله الرحمن الرحیم. ... هیچ چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دیدی اخر برای هم شدیم؟ خدایا از تو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم.. و الان .... با کنار چادرم اشـکم را پاک میکنم. هر چه به اخر خطبه میرسـیم. نزدیک شـدن صـدای نفس هایمان به هم را بیشـتر احسـاس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم. به خودم می ایم که _ایا وکیلم؟... به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم _ مرسی بابا... مرسی مامان و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدر و مادرم،بزرگترای مجلس و... و اقا امام زمان عج ! دستم رادر دستت فشار میدهی. فاطمه تندوتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! ...
همین الان به اندازه شارژ گوشیت برای ظهور امام زمان (عج) صلوات بفرست📿🌿 (:😍