فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
[عزیزم حسین💔]
#استورے
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°🌱
✨🦋دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°🌱 ↻♥✨
امام صادق علیهالسلام :
«زیارت قبر امام حسین علیهالسلام ، از برترین اعمال است».
✨🌸زیاࢪت عاشوࢪا🌸✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
⚘شهید محمد حسن ایزدی⚘
خـواهرمهمدوشبرادرانت
زینبوار،برگروه ڪفار بتاز کـه جامعهما
بـه زینبهاےبسیارینیازمنداست.
#شهیدانه💐
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
「💔🥀•••」
.⭑
مثلاطقبولکردے
ڪولھباࢪموهمبستم...!
مثلامنالانتوےࢪاھڪࢪبوبلاهستم:)))💔
مثلارسیدمدارمزیارٺنامھمیخونمシ
.⭑
🥀 ¦➺ #کربلا
😔|↫ #دلـتـنگے
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_چهل_و_نهم🌱
دست هایش را باز میکند و مرا در اغوش میکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... گرم ... و دلتنگ!
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مرا چنان در اغوش رفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جســت و جو کند... دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میـدانم اگر چنـد دقیقـه دیگر ادامـه پیـدا کنـد هر دو گریـه مـان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشـــــم و او خودش میفهمد و ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!... حتما تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد
_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه... فاطمههه...
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله ها را دو تا یکی پایین می آیدو یک دفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود... چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگر را میدیدیم..
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ و قوروچ استخوان های کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقدر خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی... و لب میزند" شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازو ام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشتر از این نگـفتم!!.... وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند. گونه اش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم از پشت سرم می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم...
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟... وا خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه...!
خنده ام میگیرد...
راست میگـفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش آره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه...!
دسته ی باریکی از موهایم رادور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب اسـت و هردو بیکار در اتاق نشـسته ایم. چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدوار بودم به زودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یک دفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالی که کـف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسری آبی کاربنی ام را سر میکنم. به یاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله ها را پشت سر میگذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و ســمت هال میدویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود و شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!... اصلا از کجا معلوم علی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_پنجاه_ام🌱
ــ بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!... ضعیف و بریده بریده...
_ الو!.. ریحا... خودتی..!!
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم در حالی که دست هایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟.... خوبی؟؟؟....
اسم علی را که میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..!
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه... ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته... به زور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!... هر چی شد راضی نیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تا کسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم... بوق اشغال!
دست هایم میلرزد و تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را در اغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و ... لرزش شانه های مادرت!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای از تو جدا بود... اینکه اینجا همه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور که کـتفم را میمالد تا ارام شوم میپرسد
_ چی میگـفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده....
اب دهانم را به زور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگـفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو به همه بگم!
زیر لب خدایا شکری میگوید. و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ به همون دلیلی که پلک شما خیسه...
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود
_ میرم گل هارو آب بدم
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
_ اروم باش ابجی... بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم...
شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام... توبرو...
_ نه تو نیای نمیرم...!
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه...
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم وهمانطور که سمت حیاط میروم میگویم
_ باشه عزیزم! من میرم... توام خواستی بیا
زهراخانوم با دیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند
_ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته... البته اگر ایرادی نداره...
_ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو...
تشکر میکنم . نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینا یکم پژمرده شده بودن...کندم به بقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ اره گلم... بردار
خم میشـوم و یک شـاخه گل رز برمیدارم و از نردبام بالا میروم... نزدیک غروب است و به قول بعضـی ها خورشـید لب تیغ اسـت. نسـیم
روسری ام را به بازی میگیرد...
همان جایـی که لحظه اخر رفتنت را تماشــــا کر دم می ایســــتم. چه جاذبه ای دارد... انگار در خیابان ایســــتاده ای و نگاهم میکنی... با
همان لباس رزم و ساکدستی ات.دلم نگاهت را میطلبد!
شـــاخه گل را بالا میگیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند میزنم. از انگشـــتم در می آورم
و لبهایم را روی سـنگش میگذارم. لبهایم میلرزد... خدایا فاصـله تکرار بغضـم چقد کوتاه شـده... یکبار دیگر به انگشـتر نگاه میکنم
که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ میکنم...
#علی_ریحانه...
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_پنجاه_و_یکم🌱
پس چرا تا به حال ندیده بودم!!
اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد... اما نه از سرخوشی... مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگی اش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم... نسیم ان را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هر چی شد محکم باش!؟
مگه قراره چی بشه...
یک لحظه فکری کودکانه به سرممیزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی...
ــ ...
و همین طور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده!
قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
#برنمیگردی...
***
دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده. قاشــقم را پر از ســوپ میکنم ودوبار ه خالی میکنم. نگاهم روی گلهای ریز سرخ و ســفید ســفره روی میزمان مدام میچرخد. کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم. نگاه سـنگین زیر چشـمی مادرم را بخوبی احسـاس میکنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد.
اخبار گوی شــبکه ســه بلند بلند حوادث روز را با اب و تاب اعلام میکند. چنگی به موهایم میزنم و خیره به صــفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم. اســترس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصــویر مردی که با لباس رزم اســلحه اش را روی شــانه گذاشــته و به ســمت
دوربین لبخند میزند و بعد صــحنه عوض میشــود. این بار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شــانه های مردم حرکت
میکند. احســـاس حالت تهوع میکنم. زنهایـی که با چادر مشـــکی خودشـــان را روی تابوت میندازند... وهمان لحظه زیرنویس مراســـم
پرشکوه شهید....
یک دفعه بی اراده خم میشوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم. مادر و پدرم هردو زل میزنند به من.
با دو دستم حکم سرم را میگیرم و ارنج هایم را روی میز میگذارم.
"دارم دیوونه میشم خدا...بسه"!
مادرم در حالیکه نگرانی در صدایش موج میزند دستش راطرفم دراز میکند
_مامان؟... چتشد؟
صندلی را عقب میدهم.
_هیچی حالم خوبه!
از جا بلندمیشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
"دلتنگـتم دیوونه" !
به اتاق میروم و در را پشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمـام اتـاق دور ســـــرم میچرخـد. اخرین بـارهمـان تمـاســـــی بود کـه نشـــــد جواب دوســـــتتدارمت را بدهم... همان روزی که به دلم افتاد
برنمیگردی
پنجره اتاقم را باز میکنم. و تا کمر سـمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق... بدون بازدم! نفسم را در سینه حبس میکنم. لبهایم میلرزد.
"دلم برای عطرتنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت"...
خودم را از لبه پنجره کنار میکشـم. و سـلانه سلانه سـمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تورا ندیده ام. نگاهی به تقویم
روی میزم میندازم و همان طور که چشـمانم روی تاریخ ها سـر میخورد. پشـت میز مینشـینم.دسـتم که به شـدت میلرزد را سـمت تقویم
دراز میکنم و سر انگشتم را روی عددها میگذارم. چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا... فردا....
درسـته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صــیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصــت دارم تا عاشــقت کنم!
فرداهمان روز نودم است... یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی... نود روز نفس کشیدن با فکرتو!
تمام بدنم سست میشود. منتظر یک خبرم.دلم گواهی میدهد...
از جا بلندمیشـوم و سـمت کمدم میروم. کیفم را از قفسـه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصـلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس
سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشـــت اســـت به من لبخند میزند. اه غلیظی میکشـــم و عکســـت را از جیب شـــفافش بیرون
میکشـم. سـمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشـک سـردش رها میکنم. عکسـت را روی لب هایم میگذارم و اشـک از گوشـه چشمم روی
بالشت لیز میخورد.
عکس را از روی لبم به سمت قلبم میکشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
#ادامه_دارد...