🌻⃟⛓
دعامیڪنمبࢪاتون ...❗
الهےبرینڪربلا ✨
بیندوࢪاهےاࢪبابوقَمَـࢪگیࢪڪنید🙂🖐🏻
ندونیداولڪدومسمتبرید...🌱
———🖤⃟—————
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#نـــاشـنـاس🌸
سلام ببخشید من مادرم کرونا گرفته خیلی حالش بده ازتون خواهش میکنم در گروه قرار بدین و بگین دعا کنن خواهش مکنم
-------------•؛❁؛•---------------
سلام علیڪم
ان شاءللہ به حق این شب های عزیز شفا پیداکنن
رفقا یہ حمد شفا بخونیم..!🙂
#نـــاشـنـاس🌸
سلام خادم ها خانم هستنند یا آقا
-------------•؛❁؛•---------------
سلام علیڪم
کار خوبه برای امام حسین ؏ بی سࢪ و صدا باشہ
لطفا در موࢪد خدام کانال از ما اطلاعاتی دࢪخواسټ نکنید..🍃
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم.
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم!!
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتر بانو پاشووووو!!!
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم!!
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم!!
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام.
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم تو هم آماده شو!!
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تا حالا خوابت میومد!!
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...!!
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم!!
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...؟!!
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه!!
فاطی: وا!! چرا اومدی فرودگاه؟!!
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست!!
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم؟!!
_بعله پس چی فکردی؟!!
فاطی: هزینه اش چی آخه؟؟!
_نترس اون قدر پس انداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم. ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما ها رو نشون فاطمه دادم.
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_نود_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم!
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا. هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت...؟!! اگه اون بود دوتایی مغازه ها رو میگشتیم؛ اون برام لباس انتخاب میکرد؛ من برای اون؛ دست تو دست هم راه میرفتیم. هعی... ولی الان چی...؟!! من و فاطمه جلو... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشو دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت!!
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود!! فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود.
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...!!
فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم
با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم.
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...!!
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود...!!
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...!!
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم:
«سلام علیکم خانم جاهد!! میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار»
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...!!
#ادامه_دارد..
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_نود_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم.
فاطی: وای خدا فائزه چیشدی؟!!
علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟؟!
مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم.
مهدی: چیشد؟؟!
توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...!! با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم. فروشنده یه لیوان آب داد بهم.
آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود!!
فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیز دل خواهر؟؟!
به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل...!!
فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...!!
_باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...؟!!
فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...!!!
_این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...؟!!
فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرا رو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آبجی؟!
_باشه!!
علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بد جا پارک کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم. در جواب پرسشای اون دو تا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام.
سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم....
اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...!!
طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم...!!
محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...!!
چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈