eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ همون لحظه زهرا تماس تصویری رو جواب داد و چهره خندانش مشخص شد... لبخندی بهش زدم که گفت: _به به چه عروس خوشگلی گیرمون اومده ها... با خنده گفتم: _خودتم خوشگلی عزیزم... زهرا توی اتاق روی تختش نشسته بود و پشت به در اتاق... _ریحانه توی حیاط نشستی سرما نمیخوری؟؟ _نه...هوا گرمه...دلم میگیره توی خونه... چشماش از تعجب گرد شد و گفت: _توی خونه ای به این بزرگی چجوری دلت میگیره؟! بعد زد زیر خنده... _آخه زهرا جون ، من اینجا تنهام...جز هاجر خانم، هم صحبتی ندارم...بدای همین حوصلم سر میره... دلش به حالم سوخت....یکهو گفت: _ریحانهههه _بلهه _من فردا چیکار کنم؟؟ _اصلا نگران نباش... مکثی کردم و پرسیدم: _زهرا _جونم _پسره....آدم خوبیه؟؟؟ کمی خجالت کسید و با لبخندگفت: _خانوادش که خیلی خوبن...خودشم که آقاجون میگه پسر خوبیه... _تابحال دیدیش؟؟ _نه ...برای همینه که نگرانم... لبخندی کنج لبم نشست... همون لحظه تقه ای به در اتاق خورد... زهرا چرخید و دوربینو برگردوند چون احتمال میداد مهبد پشت در باشه و چون به من نامحرم بود، زهرا هواسش بود.... زهرا بلند گفت: _بفرما داخل.... بعد از چند لحظه، زهرا دوباره دوربین رو تنظیم کرد و با خنده بهم گفت: _بفرما ریحانه جونم‌ اینم شوهر گرامی تون....چه خوش شانسی تو... یکهو رفت کنار مهرداد نشست و با دیدن چهره ی معصومش، دوباره قلبم لرزید... مهرداد لبخندی زد و گفت: _سلام، چطوری حاج خانم؟ با اخم تصنعی و شوخی گفتم: _من خوبم...شما چطوری حاج آقا؟؟ بلند زد زیر خنده و گفت: _من که از خدامه حاج آقا بشم....چرا بد برداشت میکنی آخه عزیز من؟! سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: _به دل نگرفتم....خیالت راحت... به زهرا نگاهی انداخت و بعد به شوخی گفت: _راستش ریحانه جان...این خواهر شوهر گرامیتون داره به سلامتی قاطی مرغا میشه...اگه  ممکنه از تجربیاتت براش بگو هم من و هم زهرا اخمی تصنعی داشتیم که زهرا زودتر از من لب به شکایت باز کرد: _عههه...داداش...هنوز که نه به باره و نه به داره...دوست داری دیگه منو نبینی؟؟ و من بعد از زهرا، لب به شکایت باز کردم و گفتم: _اصلا مگه من چندوقته ازدواج کردم آقا مهرداد؟؟یجوری حرف میزنی که انگار یه بیست سالی هست تجربه دارم... مهرداد با خنده گفت: _اوه اوه...چه خبرههه...میکردم الان یک کدومتون از من طرفداری میکردین...مثل اینکه اینجا جای من نیست... بعد هم با خنده از جاش بلند شد... سرشو آورد جلو دوربین و به من گفت: _ریحانه جان،مواظب خودت باش،فردا میام دنبالت برای ناهار.... لبخندی زدم و گفتم: _چشم آقا....شما هم مراقب خودت باش... به هم شب بخیر گفتیم و از اتاق خارج شد من و زهرا نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم... زهرا گفت: _ریحانه...داداش الان رفت تا قرآن مرور کنه...میخوایی موبایلو یواشکی ببرم در اتاقش تا به صوت خوشگلش گوش کنی؟؟ آرزوم بود قرآن خوندنشو ببینم... _آره زهرا...حتما... آهسته از جاش بلند شد و رفت پشت در اتاق.... موبایلو گرفت و صدای دلنشین مهرداد به گوشم رسید‌‌‌... خیلی بهم آرامش میداد.... آهنگ و نغمه زیبایی به کار میبرد... بعضی جاهاش که میرسید،صوتش به قدری غمگین میشد که دلم میخواست بلند بلند گریه کنم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ باورم نمیشد این شوهر منه... این مهرداد منه‌ که همش دو سه روزه که با خیال راحت بهش علاقه مند شدم... بعد از چند دقیقه زهرا موبایلو دور کرد و سریع برگشت توی اتاقش... با غر گفتم: _عهه زهرا داشتم گوش میکردم... لبخندی زد و گفت: _بقیش باشه از نزدیک... پوفی کشیدم و گفتم: _باشه ،پس من برم بخوابم... فورا گفت: _حالا قهر نکن ریحانه... با خنده گفتم: _باااشه...چی میخوایی الان _یکم از شب خواستگاری بگو...ریحانه باور کن من دارم میمیرم از استرس...فکر نکنم امشب بتونم بخوابم.... فکری کردم و گفتم: _البته این عادیه زهرا....اون آقا پسر هم حتما الان اضطراب داره فورا گفت: _نه فکر نکنم... _چطور مگه؟؟ _چون وقتی برا تو اومدیم خواستگاری، داداش مهرداد اصلا اضطراب نداشت... دلیلشو خوب میدونستم... چون این ازدواج قرار نبود واقعی بشه... اما دست تقدیر با دل های ما چه کرد.... مکثی کردم و یکهو‌ پرسیدم: _راستی...اسمش چیه زهرا لبخندی از روی خجالت زد و گفت: _حسین.....حسین موسوی... لبخندم پررنگ تر شد و گفتم: _امیدوارم در کنار هم خوشبخت بشین... چشماش درشت شد و بلند گفت: _هنوز که هیچی معلوم نیست ریحانه... خندیدم و با شب بخیری، تماس رو قطع کردم... دوباره به آسمون نگاه کردم... هنوز صدای مهردادم توی گوشهام می پیچید... رفتم داخل خونه.... صبح با صدای هاجر خانم از خواب بلند شدم... پرده های اتاقمو کنار کشید و با لبخند گفت: _خانم صبحتون بخیر، خوب نیست صبحا تا ظهر بخوابین...بلند شین سفره صبحانه رو براتون انداختم.... با دستهام چشمامو ماساژ دادم و پوفی کشیدم... _آخه این چه قانون هایی هست که شما داری هاجر خانم؟ صبحا زود بلند شو ، شبها تا دیر وقت بیدار نمون ، همش سرت توی گوشی نباشه ، غذاهای فست فودی ممنوع ، موهاتو محکم شونه نزن و.... هاجر خانم گاهی اوقات دیگه حرصم در میاد قانون های هاجر خانم اعصابمو خورد میکرد... حرفاش درست بود ولی خیلی سخت گیرانه باهام برخورد میکرد.... هاجر خانم لبخندی زد و گفت: _خانم خودتون قضاوت کنید،انصافا از این قانون هایی که گذاشتمم ، بد دیدین؟؟ ماشاءالله هزار الله و اکبر خوش اندام و لاغرین موهاتونم که ماشاءالله بلنده پوستتونم که مثل برف میمونه زدم زیر خنده _آخه اینا چه ربطی به بدن و اندامم داره هاجر خانم؟ _غذاهای فست فودی همش آشغاله...شب بیداری هم ضرر داره، سحر خیزی هم باعث نشاط میشه اخه اینا کجاش بده؟! از روی تخت بلند شدم و با خنده گفتم: _باشه...من تسلیم شدم... دست و صورتمو شستم و رفتم پشت میز صبحانه... بعد از اینکه صبحانه خوردم، رفتم توی حیاط تا کمی ورزش کنم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ دانشگاه کلاس نداشتم برای همین حوصلم سررفته بود.... داشتم دور تا دور حیاط می دویدم و ورزش میکردم که هاجر خانم با عجله اومد توی حیاط و گفت: _خانم... _چی شده _شاهرخ خان پشت در منتظر شمان... بلند فریاد کشیدم: _چی؟ بیخود کرده مرتیکه پررو...درو براش باز نکنیاآاا هاجر خانم با نگرانی گفت: _ریحانه خانم، شاهرخ خان اگه ناراحت بشن، آقا سپهر عصبانی میشنااا... پوفی کشیدم و گفتم: _باشه، برو شالمو بیار ،بعد درو براش باز کن... چشمی گفت و رفت توی خونه... با عصبانیت نشستم زیر سایه درخت... هاجر خانم شالمو اورد و انداختم روی سرم و بهش گفتم: _هاجر خانم، برو داخل خونه ولی هوش و هواست اینجا باشه هااا... باشه ای گفت و رفت داخل...در حیاط باز شد و شاهرخ اومد داخل.... داشت میرفت سمت در پذیرایی که بلند گفتم: _من اینجام.... سرشو چرخوند و تا منو دید، لبخندی روی لبش نشست.... بی توجه بهش، سرمو برگردوندم و به سمت دیگه ای نگاه کردم... همچنان زیر سایه درخت نشسته بودم و حتی به احترامش بلند نشدم... اومد رو به روم ایستاد و پرسید: _حالت چطوره؟ با عصبانیت بهش نگاه کردم... کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید و کروات.... این مرد خیلی خوشتیپ بود...ولی ای کاش باطنش‌هم مثل ظاهرش بود.... با کنایه گفتم: _عروسی تشریف می برین؟ خندید و گفت: _تو اینجوری فکر کن.... _چیکارم داری شاهرخ؟ همون لحظه فورا از جام بلند شدم و با عصبانیت ادامه دادم: _شاهرخ،این مزاحمت هات داره میره رو اعصابم...نمیخوام ببینمت...متوجه میشی ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _ چقدر لباس ورزشی بهت میاد...اینجوری بیشتر عاشقت میشم ریحانه... با حرص نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم: _شاهرخ...میشه بگی برای چی اومدی اینجا؟؟؟ توی چشمام خیره شد و با لبخند گفت: _باهات حرف دارم... فورا گفتم: _خب بگووو نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: _توقع نداشتم اینجوری ازم پذیرایی کنی... سکوت کردم و ترجیح دادم حرفی نزنم وگرنه ممکن بود ناراحتش کنم... ادامه داد: _من دارم برمیگردم انگلیس...اومدم ازت خداحافظی کنم... خوشحال شدم....توی دلم حرصی گفتم: برو به جهنم.... اما باورم نمیشد شاهرخ واقعا دست از سرم برداره.... سکوت منو که دید گفت: _نمیخوایی حرفی بزنی ریحانه؟؟ فکری کردم و گفتم: _به سلامت... _ولی اینو بدون که اون پسره هیچ وقت تورو خوشبخت نمیکنه.... اگه با من ازدواج میکردی، کل دنیا رو به پات میریختم....هرچیزیو که میخواستی، از بهترین نوعش برات فراهم میکردم... اگه همسرم میشدی، اون وقت توی قصر زندگی میکردی... بچه هامون توی ناز و نعمت بزرگ میشدن و قد می کشیدن... هیچکس به اندازه من عاشقت نیست ....چرا نمیخوایی باور کنی؟ لگد به بختت زدی ریحانه.... پوفی کشیدم و گفتم: _شاهرخ من واقعا نمیفهمم....چند بار میخوایی جواب منفی بشنوی؟ من الان ازدواج کردم...تو هم برگرد انگلیس و با هر دختری که خواستی ازدواج کن... ولی ریحانه رو از ذهنت بنداز بیرون.... لبخندی بهم زد... بدون کوچکترین حرفی، گذاشت و رفت.... نفس راحتی کشیدم.... شاهرخ داشت برمیگشت انگلیس... و این یعنی آزادی و آسایش من .... ❃| @havaye_zohoor |❃
نفری یه صلوات بفرستیم:)❤️🙂
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
https://EitaaBot.ir/poll/96oc
لطفااا حتما حتمااا داخل این نظر سنجی شرکت کنید خیلی مهمهه
﷽ روز دوم خودسازی ❗️ترک غیبت❗️ 👆❌عکسهاباز شود❌👆 پیامبراکرم(ص): خوشا به حال کسی‌که مشغول عیب خود گردد و به عیوب مردم نپردازد.» [ولا یَغْتَب بَعْضُکُمْ بَعْضا اَ یُحِبُّ اَحَدُکُمْ اَنْ یَاْکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتا فَکَرِهْتُمُوهُ] {باید غیبت نکند بعضی از شما بعضی دیگر را، آیا دوست می‌دارد یکی از شما که بخورد گوشت برادر خود را در حالتی که مرده باشد؟ پس کراهت می‌دارید شما آن امر را.} سوره حجرات\آیه۱۲ ❃| @havaye_zohoor |❃
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ غیبت روهم دیگه انجام ندید🌸 پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با داخل کانال پیدا کنید تمام توضیحات،مطالب و... با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
_میاۍ یہ ڪارۍ بڪنیم؟!✋🏼 +چـۍ؟!🚶🏿‍♂ _بیاازامروزبہ بعدباحـرفامـون دل همـدیڱہ رو نشڪنیـم🙂💔 نشڪنیم‌یہ‌موقع‌ها(:
••💚✨🕊•• بسم‌رب‌المهدی|❁ عمریست‌لحظه‌لحظه‌به‌شوقت‌نفس‌زدم ای‌حجت‌غریب‌،امامِ‌زمان‌من...!♥️ ❃| @havaye_zohoor |❃
ای‌ خدا ببخش بنده‌ای‌رو که‌وقتی‌فهمید بخشنده‌ای بی‌حیا‌شد...
https://harfeto.timefriend.net/16728429279689 ناشناسمون خیلی وقته هیچ خبری توش نیست. حرفی؟ سخنی؟ انتقادی؟ دعوایی؟ پیشنهادی؟ چیزی...؟
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان                                °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مهرداد بهم زنگ زده بود... تا پنج دقیه دیگه میرسید... از پله های اتاقم پایین رفتم و به هاجر خانم گفتم: _من دارم میرم خونه پدشوهرم، امشب خواستگاری دارن...کاری باهام نداری؟ لبخندی زد و گفت: _نه خانم...برید به سلامت...منم باغچه ها رو اب میدم و با اجازتون زودتر میرم خونه.... باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی، رفتم توی حیاط و پشت در ایستادم... ساعت ۷ونیم شب بود... مهرداد به موبایلم زنگ زد و گفت که رسیده دم در  خونه‌‌... در حیاطو باز کردم و رفتم سوار ماشین شدم.‌‌‌ _سلام،چطوری؟؟؟ _خوبم...شما چطوری آقای خوش صدا با خنده ابروهاشو بالا انداخت و سوالی نگاهم کرد.... با خنده ادامه دادم: _دیشب که قرآن میخوندی، زهرا موبایلو یواشکی کنار در اتاقت گرفت و صداتو می شنیدم... بلند زد زیر خنده و گفت: _ای زرنگ....پس توی خونه ما هم جاسوس داری ....آره؟؟؟ اونم خواهرشوهرر؟؟؟ خندیدم و پرسیدم: _مگه کجاش بده؟ _بد نیست...خیلی هم خوبه....ولی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی تنها خواهرم با همسرم بر علیه من توطئه کنن.... و بعد دوباره خندید.‌‌‌.. _چرا جنایی میکنی قضیه رو؟! ماشینو به حرکت در آورد و با خنده گفت: _باشه...منم بلدم از خودم دفاع کنم...به هردوتون نشون میدم با کی طرفین.... خنده ام گرفته بود... دیگه خبری از اون خجالت ها و حرمت ها نبود...واقعا همسرم شده بود و من کنارش راحت بودم.... بلاخره رسیدیم منزل پدرشوهرم... وارد خونه شدیم و بعد از چند لحظه،زهرا در خونه رو باز کرد و با لبخند گفت: _خوش اومدی ریحانه جون _ممنون عزیزم... زهرا لباس خوشگلی به تن داشت...یک مانتوی سفید و بلند با آستین های مچ دار و شکوفه های سفید.... روسری ساتن کرمی هم پوشیده بود و با گیره روسری،خیلی شیک بسته بود... حجابش خیلی کامل بود... بعد از احوالپرسی با خانواده مهرداد، نشستیم روی مبل... پدرشوهرم با لبخند بهم گفت: _خوش اومدی دخترم....ما رو قابل نمیدونی بهمون سر بزنی؟؟؟ مهرداد که همش دانشگاهه و خبری ازش نیست...ما از شما توقع داریم یه خبری از ما بگیری.... خنده ام گرفت... با لبخند گفتم: _شرمنده ام آقاجون...حق با شماست...کوتاهی از منه....آخه من نمیخوام مزاحمتون بشم _این چه حرفیه دخترم....به هرحال عروس ما هستی و‌ بوی مهردادمون رو میدی...این مزاحمت نیست... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مهبد سینی چای رو آور سمت من و گفت: _بفرما زنداداش... _ممنون آقا مهبد....اول ببرید برا آقا جون مادر مهرداد با مهربونی گفت: _بردارعزیزم... پدرشوهرم هم این حرفو تکرار کرد... یک لیوان چای برداشتم و بعد هم مهرداد که کنارم نشسته بود، برداشت... _راستی زهرا کجا رفت؟ مادر مهرداد گفت: _توی اتاقشه... _اگه اجازه بدین برم پیشش... پدرشوهرم گفت: _برو دخترم ... از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق زهرا... تقه ای به در زدم و وراد شدم... روی تختش نشسته بود و داشت با مانتوش ور میرفت... تا نگاهش بهم افتاد،لبخندی زد... _چطوری عروس خانوم... _عروس کجا بود ریحانه...هنوز که اتفاقی نیفتاده... درو بستم و رفتم روبه روش ، روی تخت نشستم.... دستهاشو گرفتم...یخ زده بود... با تعجب پرسیدم: _چرا دستهات اینقدر سرده؟ _فکر کنم بخاطر اضطرابه... _واای،زهرا آخه برای چی نگرانی؟ _نمیدونم ریحانه....نمیدونم.... چشمم افتاد به چادر سفیدس که روی دسته صندلیش آویزون کرده بود.... _با چادر میخوایی بیای؟ نگاهش رفت سمت میز و صندلی.... _اره...نامحرمن....نمیشه مانتویی باشم.... با ناراحتی گفتم: _پس فقط منم که بیحجابم... فورا گفت: _ریحانه... حرفشو بریدم و ادامه دادم: _میشه برای منم یه چادر رنگی بیاری؟؟ سکوت کرده بود.... داشت بهم نگاه میکرد.... _ناراحتت کردم ریحانه؟؟ _نه عزیزم...منم دبر یا زود باید مثل شما با حجاب بشم... _آخه ریحانه... _ببین زهرا جون...من میدونم که مهردا همیشه دلش میخواسته یه همسر محجبه داشته باشه...خودشم اینو بهم گفته...منم میخوام جوری بشم که مهرداد میخواد...دلم نمیخواد اون دنیا ، به خاطر من عذاب بکشه.... لبخندی روی لبهاش نشست.... _پس همینجا بمون تا برم یه چادر خوشگل برات بیارم.... از اتاق بیرون رفت و دو سه دقیقه بعد، برگشت... یه چادر با زمینه صورتی و گل های بنفش.... خیلی قشنگ بود... ذوق کردم و گفتم: _زهرا این خیلی خوشگله.... خندید و گفت: _روی سرت که بندازی، خوشگلترم میشه... چادر رو برام باز کرد و روی سرم انداختم.... جلوی آینه اتاقش خودمو تماشا کردم... واقعا بهم میومد... روسریم سفید و بنفش بود و با چادر ، ست شده بود... _زهرا، بذار با این چادر برم پیش مهرداد تا ببینم عکس العملش چیه خندید و گفت: _از دست تو...معلومه دیگه....خیلی ذوق میکنه.... با زهرا و چادر به سر رفتم پیش مهرداد و با خنده گفتم: _استاد رادمهر...ممکنه بهم نگاه کنید؟؟ زهرا داشت ریز ریز میخندید... مهرداد که داشت با مهبد صحبت میکرد، سرشو برگردوند و تا منو دید، ساکت شد... زهرا با خنده گفت: _داداش ببین چه عروس خوشگلی داریم...چقدر  هم چادر بهش میاد....مثل فرشته ها شده...‌ مهرداد لبخندی زد و به من نگاه کرد... _چقدر خوشگل شدی ریحانه.... خجالت کشیدم...تا بحال اینجوری باهام صمیمی نشده بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و گفتم: _بهم میاد؟؟ پدرشوهرم گفت: _مگه میشه چادر به کسی نیاد دخترم؟؟ اونم به فرشته ای مثل شما.‌‌‌.. زهرا گفت: _معلومه دیگهه ، به ریحانه همه چیز میاد...مگه نه استاد رادمهر؟ مهرداد خندید و خطاب به من گفت: _میخوایی امشب با چادر باشی؟ بالبخند گفتم: _باشم؟؟؟ _نمیدونم... زهرا با غر گفت: _چقدر با هم تعارف میکنید شما دوتا... همون لحظه آیفون خونه به صدا در اومد... پدرشوهرم از جاش بلند شد و گفت: _مهمان ها رسیدن... زهرا فورا رفت توی اتاقش‌ و مادرمهرداد هم رفت چای رو دم کنه... اینقدر زهرا استرس داشت که منم انگار اضطراب گرفته بودم.... اما مهرداد خیلی با آرامش نشست روی مبل دو نفره و به من گفت: _ریحانه ، بیا پیش من بشین.... لبخندی زدم و رفتم کنارش ایستادم... بعد از چند دقیقه،مهمانها با گل و شیرینی وارد خونه شدن و همگی باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم... داماد به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بودن خواستگاری.... پسر خوبی دیده میشد.... به چشم برادری خوشگل بود.... محاسن بلندی داشت و معلوم میشد خیلی باایمانه.... خیلی هم خجالتی بود...سر به زیر و با حیا.... همه نشستند روی مبل و منم کنار مهرداد نشستم‌‌‌‌‌‌... پدرشوهرم خطاب به پدر داماد گفت: _خوش آمدین سید حاج کمال...‌قدم روی چشم ما گذاشتین... پدر داماد با لبخند گفت: _اختیار دارین...ببخشید ما مزاحمتون شدیم.... پدر ها کمی صحبت کردن و صحبتشون گل کرده بود... میدونستم زهرا توی اتاق نشسته و دل توی دلش نیست.... از طرفی داماد هم حالی بهتر از اون نداشت... یکهو پدرشوهرم من و مهرداد رو  به حاج کمال نشون داد و گفت: _ایشون عروس من هستن...همسر آقامهرداد... یک ماهه ازدواج کردن... حاج کمال و همسرش به من نگاهی انداختند و گفتند: _الهی خوشبخت بشین... آهسته گفتم: _ممنون... سید حاج کمال به پدرشوهرم گفت: _میشه بگین زهرا خانم تشریف بیارن؟؟ همون لحظه پدرشوهرم به من گفتن: _دخترم....به زهرا جان بگین بیان... چشمی گفتم و از جام بلند شدم.... رفتم توی اتاق زهرا.... _زهرا جون...بیا عزیزم.... چادرشو سرش کرد و گفت: _ریحانه...همه چیزم خوبه؟؟؟ _عالی هستی عزیزم.... باهم از اتاق خارج شدیم... به همه سلام کرد و نشست روی مبل کناری من... منم کنار مهرداد نشستم... درست رو به روی داماد نشسته بود و سرشو پایین انداخت.... با دیدن لپ های گل انداخته اش، خنده ام گرفت.... هم زهرا و هم داماد، هیچ کدومشون سر بالا نکرده بودن تا یه نگاهی به هم بندازن... آهسته به مهرداد گفتم: _مهرداد... _جانم _چرا اینا اینقدر خجالت میکشن... بهم نگاه کرد و گفت: _خب خواستگاریه دیگه... _آخه به هم نگاه نمیکنن... _نگران نباش...یخشون کم کم آب میشه.... دوباره به مهمانها نگاه کردم... چند دقیقه ای گذشت و زهرا سینی شیرینی رو چرخوند و دوباره نشست... چون چادر سرش بود، نمیشد سینی چای رو برداره....برای همین شیرینی رو چرخوند... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد از اینکه پدرشوهرم چند تا سوال درباره شغل و کار و تحصیل از داماد پرسید، سید حاج کمال به پدر شوهرم گفت: _اگه اجازه بدین، دختر و پسر باهم صحبت کنن... پدرشوهرم گفت: _اختیار دارین سید....اجازه ماهم دست شماست... پدرشوهرم به زهرا نگاهی انداخت و گفت: _دخترم...با حسین آقا برین صحبت کنین... زهرا آهسته چشمی گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش.. داماد هم با فاصله ازش، وارد اتاق شد... مهمانها باهم مشغول صحبت بودن... به مهرداد نگاه کردم و گفتم: _به یاد مراسم خواستگاری خودم میفتم... ابروشو بالا انداخت و با خنده بهم نگاه کرد... پوفی کشیدم و گفتم: _چه مراسمی بود....پر از غصه.... با تعجب و آهسته پرسید: _چرا غصه؟؟مگه ناراحت بودی که با من ازدواج کنی؟؟ _نه...اما همش میترسیدم تو فکر اشتباهی درباره من بکنی.... _مثلا چه فکری ریحانه؟ _اینکه تو فکر کنی من نقشه کشیدم که باهات ازدواج کنم... خندید... _ریحانه....اتفاقا من که اصلا ناراحت نبودم... فقط یخورده نگران بعدش بودم.... اینکه جواب خانوادمو چی بدم....بهشون دروغ بگم یا نه! اینکه تو بعد من چجوری زندگی کنی... من فقط نگران بودم ....نگران تو... لبخندی روی لبهام نشست... ادامه داد: _اونجوری که تو توی دانشگاه ازم التماس میکردی و میخواستی که کمکت کنم، من عذاب وجدان گرفتم... خندیدم و گفتم: _چه شوهری دارماااا... ابروهاشو بالا انداخت و گفت: _پس چی فکر کردی خانووم همون لحظه زهرا و داماد از اتاق بیرون اومدن و سرجاشون نشستن... به زهرا نگاهی انداختم... سرش پایین بود و لپاش حسابی گل انداخته بود... خنده ام گرفته بود... داماد هم که همینجوری بود... مهمانها کمی صحبت کردند و سید حاج کمال به پدرشوهرم گفت: _با اجازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم.... _شام تشریف داشته باشین سید.... _ممنون...مزاحم نمیشیم... همه از جاشون بلند شدند و خداحافظی کردند... زهرا رفت توی اتاقش و مهمانها رفتند.... رفتم توی اتق زهرا و با خنده پرسیدم: _خب تعریف کن عروس خانم... خندید... _چی بگم ریحانه _داماد چطور بود؟ _خوب _همین؟؟! نفس عمیقی کشید و گفت: _آدم خوبیه ریحانه...حرفهاش به دلم نشست... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و سوالی پرسیدم: _پس مبارکه؟؟! از خجالت خندید و گفت: نمیدونم...شاید اون منو پسند نکرده باشه... _فکر نکنم آقا داماد‌ بخواد دختری مثل تو رو از دست بده... همون لحظه مهرداد اومد توی اتاق و گفت: _ریحانه خانم، شب بخیر بگو بریم بخوابیم... زهرا با غر گفت: _وا داداش...چیکار به ریحانه داری؟ بذار یکم پیش من بمونه...تو برو بخواب... مهرداد ابرویی بالا انداخت و گفت: _تو مثلا خواهر شوهری؟؟! خندم گرفت...با لبخند گفتم: _مهرداد جان، شما برو منم الان میام... خندید و رفت... زهرا پوفی کشید و گفت: _واقعا که...اوایل ازدواجتون اینقدر پررو نبود ریحانه... خندیدم و گفتم: _حالا چرا اینقدر غر میزنی زهرا...بذار تو هم ازدواج کنی، از مهرداد بدتر میشی...حالا ببین کی گفتم... خندید... به زهرا شب بخیر گفتم و رفتم توی پذیرایی... پدرشوهرم زهرا رو صدا زد و همگی دور هم نشسته بودیم... مهرداد یک شیرینی برداشت و سمتم گرفت... زهرا اومد کنار من نشست که مادرشوهرم گفت: _دخترم، آقا سید حسین چی گفت؟ شما چی گفتی؟؟همه ی شرایطت رو بهش گفتی؟ زهرا حسابی خجالت میکشید... گفت: _خب....آره...برای ادامه تحصیلم مشکلی نداشتن... فقط ایشون گفتن دارن کاراشو میکنن تا توی سپاه شروع به فعالیت کنن... پدرشوهرم سری تکون داد و گفت: _چقدر خوب... زهرا ادامه داد: _حتی ایشون گفتن که اگه من راضی باشم، مبلغی که قراره برای مراسم عروسی هزینه بشه رو برای جهیزیه یک عروس و داماد بی بضاعت صرف کنیم... تعجب کردم... چطور ممکنه یک عروس و داماد با کلی ارزو و ذوق و شوق، عروسی نگیرن؟؟؟ اونوقت پولشو بدن به یک عروس و داماد دیگه؟؟ من که اصلا با این کار موافق نبودم... این یه جور ظلم بود... ظلم به خودش... پدرشوهرم سکوت کرد... مادرشوهرم فورا گفت: _نه اینجوری که نمیشه مامان جان...نمیشه که پدر و مادر برای بچه هاش عروسی نگیره... جلو در و همسایه زشته...مردم چی میگن؟! پدرشوهرم سکوتش رو شکست و گفت: _خانم...حاج کمال و خانوادش آدمای خوبین...خانواده محترم و آبرومندی هستن... نمیشه که بخاطر یک عروسی، دعوا به پا کنیم و بگیم ما بهتون دختر نمیدیم... مهرداد گفت: _مادر...اقاجون راست میگن...سید حسین پسر خیلی خوبیه...میشناسمش...نیتش‌خیره...میخواد به جای اینکه بریز و بپاش الکی داشته باشه، یه کار خیر انجام داده باشه... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
امروزم تموم شد🌸 امیدوارم امروز رو با موفقیت گذرونده باشید🌱 بدونید که یه قدم دیگه به ظهور امام زمان(عج)نزدیک شدیم🌸 اگرهم نتونستید امروز اصلا ناراحت نباشید و از خود امام زمان بخواید تا کمکتون کنه و فردا پر قدرت تر ادامه بدید🌱