﷽
روز سوم خودسازی
❗️ترک کینه توزی❗️
👆❌عکسهاباز شود❌👆
امام علی (ع):
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
(غررالحكم، ج2، ص 52، ح1804)
#خودسازی
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ و غیبت دیگه از کسی کینه به دل نگیرید🌸
پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با #خودسازی داخل کانال پیدا کنید
تمام توضیحات،مطالب و...
با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقایی که از وسط دوره باما همراه می شن می تونن هر روزی که باما همراه شدن از همون روز باما ادامه بدن
اگر از امروز می خواید به ما ملحق شید
•⸾💔⏱⸾•
قلبزمینگرفتہ
زمانراقرارنیست . .
اۍبغضماندهدردلِهفتآسمانبیا . .
#منتظرانہ
#اللهمعجللولیکالفرج
❃| @havaye_zohoor |❃
•⸾💔🚶🏿♂⸾•
چِقَـدرسـٰاکِتُوسَـردیدزَمیـنۍها
کَسۍبراۍظُھورشخُـداخُدابکنَـد...'!
#منتظرانہ
#اللهمعجللولیکالفرج
❃| @havaye_zohoor |❃
رفقا ازتون یه درخواستی دارم
اگر میتونید تعدادی از گناهایی که خیلی بینمون رایج شده بیشتر عادی شده برامون رو اینجا برام بفرستید👇
https://harfeto.timefriend.net/16728429279689
متشکر❤️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقا ازتون یه درخواستی دارم اگر میتونید تعدادی از گناهایی که خیلی بینمون رایج شده بیشتر عادی شده برا
کسی نبود؟🙂
اگه جواب بدید امشب ۱۰ پارت رمان میذارم😄😅😂😂😂
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقا ازتون یه درخواستی دارم اگر میتونید تعدادی از گناهایی که خیلی بینمون رایج شده بیشتر عادی شده برا
مرسیییی از دوستانی که پاسخ دادن😍
متناتونو خوندم واقعا ممنونم ازتون❤️
اینایی که گفتید رو از موضوعات خودسازی قرار میدم و مطلب براتون میذارم تا این گناهارو هیچ کدوممون دیگه انجام ندیم❤️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
مرسیییی از دوستانی که پاسخ دادن😍 متناتونو خوندم واقعا ممنونم ازتون❤️ اینایی که گفتید رو از موضوعات
بازم اگه چیزی به ذهنتون رسید بگید❤️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقا ازتون یه درخواستی دارم اگر میتونید تعدادی از گناهایی که خیلی بینمون رایج شده بیشتر عادی شده برا
یکی دیگه از دوستان هم جواب دادن متشکرم🌸
همه اینایی که گفتید رو توی دوره خودسازیمون میذارم امیدوارم با کمک هم اول بتونیم خودمونو درست کنیم بعد به دیگران هم یاد بدیم❤️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_ششم
#فصل_دوم
مادرشوهرم به مهرداد گفت:
_آخه مهرداد جان...این دختر آرزو نداره لباس عروسبپوشه؟سید حسین خودش آرزوی لباس دامادی نداره؟ ماشین عروس و عکاس نمیخوان؟
پدرشوهرم گفت:
_حاج خانم....اولا اینکه حاج سید کمال خیلی ثروتمنده...قطعا میتونه بهترین عروسی رو بگیره...خود شما هم اینو میدونی....ولی این صحبتی که سید حسین به زهرا گفته، حرف درستیه...
دوما اینکه اینا نمیخوان با عروسی شون باعث بشن یه دختر و پسر غصه بخورن....
از همه مهمتر...زهرا خودش تصمیم نهایی رو میگیره...بچه که نیست...خودش باید ببینه که آیا میتونه این شرط سید حسین رو قبول کنه یا نه؟
من و شما فقطباید راهنماییش کنیم...
بعد هم رو کرد به زهرا و گفت:
_دخترم...خوبفکراتو بکن...ببین میتونی بدون عروسی بری سر خونه زندگیت یا نه....
زهرا سکوت کرده بود...
مطمئن بودم راضی نیست...
آخه کدوم دختری میتونه بدون لباس عروس بره خونه شوهر؟؟
زهرا گفت:
_راستش....آقاجون...من برام فرقی نمیکنه عروسی داشته باشم یا نه...
مهردادگفت:
_زهرا جان، اگه بخوایی، میرم با سیدحسین صحبت میکنم نظرشو عوض کنه
مهبد فورا گفت:
_داداش برای مردم که نمیشه تعیین و تکلیف کرد...
بحث اون شب ، تقریبا نتیجه ای نداشت...
بعد از خوردن شام و شب بخیر با کل افراد خانواده، با مهرداد رفتیم طبقه پایین...
همون لحظه داداش سپهر بهم زنگ زد...
تماس تصویری شو جواب دادم و با لبخند گفتم:
_سلام داداشم...چطوری؟؟!
_به به...سلام خواهر خوشگلم...خوبم عزیزم...چه خبراا
مکثی کرد و پرسید:
_کجایی ریحانه؟
_خونه پدرشوهرم...
_عه...خوش بگذره....اونجا چیکار میکنی؟
_مراسم خواستگاری داشتن...
خندید و گفت:
_بله دیگه...عروس بزرگشونی...معلومه که باید حضور داشته باشی...
خندم گرفت...
رفتم داخل و درو بستم...
_حالا بگو داماد خودمون کجاست؟
_اینجاست...
_گوشیو بگیر سمتش...دلم براش تنگ شده...
مهردا لبخندی زد و گوشیمو دادم دستش...
خودمم رفتم توی اتاق لباسامو عوض کنم...
صدای سلام و احوالپرسی گرم داداش و مهرداد میومد...
خدارو بابت این لحظه شکر میکردم....
چادر رو انداختم روی تخت و روسری و مانتوم رو درآوردم....
گرمم شده بود...
من به این وضع عادت نداشتم...
من دختری بودم که موهام همیشه دیده میشد...
شالم از سرم میفتاد...
جلوی مانتوم باز بود....جوراب نمی پوشیدم....
اصلا چادر سر کردن هم بلد نبودم....
اما حالا.....تغییر کرده بودم...
نشستم پشت دراور و بافت موهامو باز کردم...
داشتم موهامو شونه میزدم که صدای صحبت داداش و مهرداد نزدیکتر میشد...
در باز بود و مهرداد اومد داخل...
داشت با سپهر میگفت و میخندید...
یکم حسودیم شد...نکنه داداش اونو بیشتر از من دوست داشته باشه...
همچنان مشغول شونه زدن موهام بودم..
داداش یکهو پرسید:
_خواهر ما کجا رفت؟؟؟
مهرداد موبایل رو گرفت سمت من و گفت:
_اینجاست...داره موهاشو شونه میرنه...
داداش گفت:
_مهرداد نذار خودش موهاشو شونه بزنه...موهاشو سفت شونه میزنه همشون کنده میشن...
موهای ریحانه رو اکثر اوقات مستخدم خونمون شونه میزنه...
_چشم برادر زن جان ...امر دیگه؟؟
داداش همینطوریکه میخندید گفت:
_اختیار داری، امر نیست...تمناست...
با داداش خداحافظی کردیم و موبایلو گذاشت روی دراور....اومد جلوم ایستاد و گفت:
_برس رو بده به من...
_نه چه خبرهههه....داداش خیلی بزرگش کرد...
دستمو گرفت و برس رو از توی دستم برداشت...
با غر گفتم:
_مهرداد...
با خنده گفت:
_دستور از بالاست...
منم خندیدم... این آدم باعث شده بود خنده روی لبهام بیاره...
باعث شده بود آرامش وارد زندگیم بشه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_دوم
صبح شده بود...
آفتاب روی صورتم افتاده بود...چشمامو باز کردم...
به ساعت توی اتاقم نگاهی انداختم...ساعت ۹و نیم صبح بود...
ساعت ۱۲ با مهرداد کلاس داشتم...نگاهی بهش انداختم...کنارم روی تخت طوری خوابیده بود که توپ تکونش نمیداد...
از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستم و همون لحظه صدای در اومد...شالمو انداختم روی سرم و درو باز کردم...
مهبد برادرشوهرم بود...
_سلام زنداداش صبح بخیر...
_سلام آقا مهبد...صبح شماهم بخیر
_مادر گفتن با مهرداد بیایین بالا با ما صبحانه بخورین...
لبخندی زدم و گفتم:
_دستشون درد نکنه...چشم میاییم
لبخندی زد و واز پله ها رفت بالا
درو بستم و شالمو انداختم روی مبل و رفتم توی اتاق خواب
بازوشو تکون دادم و آهسته صداش زدم...
اما خوابش خیلی عمیق بود...
خندم گرفت...این مرد با اون ابهتی که توی دانشگاه داره، حالا اینقدر بانمک خوابیده بود و زلزله هم اگه میومد، نمیتونست بیدارش کنه...
با هزار زحمت بلاخره چشماشو باز کرد...
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
_چه عجب آقا...
چشمامو دوباره بست و به پهلو خوابید و با صدای خواب آلود گفت:
_ریحانه بذار یکم دیگه بخوابم...
دیگه طاقت نیاوردم و بلند زدم زیر خنده...
چرخید و بهم نگاه کرد....
با خنده گفتم:
_استاد پاشو ساعت ۱۲ باهات کلاس داریمااا...
با تعجب پرسید:
_واقعا؟؟
خندیدم....
از جاش بلند شد و نشست لبه تخت و بهم نگاه کرد....
_چیههه...چرا اینجوری نگام میکنی مهرداد؟
با خنده گفت:
_انصافا من الان کجام شبیه استاداعه ریحانه ؟؟ من الان یه آدم با لباس خونگی و موهای به هم ریخته ام که تازه از خواب بلند شدم....
چشمامو ریز کردم و با خنده گفتم:
_البته ابهت توی دانشگاهو که نداری...ولی خب....
_ولی خب چی؟؟؟!!
_ولی خب برای من همیشه استادی....
خندید و گفت:
_باشه ریحانه خانم، اگه گذاشتم ترم بعدی با من کلاس برداری....
پقی زدم زیر خنده و گفتم:
_فکر نکنم هیچ استادی بدش بیاد یه دانشجو درسخون توی کلاسش باشه....حالا که شما امر میکنی چشم...
زدم روی شونش و با خنده ادامه دادم:
_اما بهت بگماا...یه دانشجو خیلی خوب رو از دست دادی... حالا هم پاشو دست و صورتتو بشور، مادر گفتن بریم طبقه بالا صبحانه بخوریم....
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا واقعا ترم بعدی با من کلاس برنمیداری؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_نه...
_من شوخی کردم....به دل نگیر...
_بهش فکر میکنم...
_باور کن هیچ استادی مثل من نمیتونه درس به این مهمی رو....
فورا حرفشو بریدم و با خنده گفتم:
_بااشه مهرداد...منم شوخی کردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتم
#فصل_دوم
جلوی آینه داشتم مانتو می پوشیدم که از روی تخت بلند شد و اومد کنارم ایستاد...
_دانشجوی درسخونی مثل تو آرزوی هر استادیه...چه برسه به اینکه اون دانشجو، همسر استاد هم باشه...
از توی آینه بهش نگاه کردم و گفتم:
_حالا راستشو بگو مهرداد....این همسر بودن، تاثیری هم روی نمرات درسیم هم میذاره؟؟
خندید و زد به شونم و گفت:
_نخیرممم....تازه اگه درس نخونی و نمراتت ضعیف بشه جلوی بقیه دانشجوها بازخواستت میکنم...گفتم که بدونی....
خندیدم و گفتم:
_حسوود...
رفت توی پذیرایی و دست و صورتشو شست...تقریبا آماده شده بودم و داشتم موهامو می بافتم که حوله به دست اومد توی اتاق...
صورتشو با حوله دستی خشک کرد و انداخت روی شونه من...
داشت موهاشو شونه میزد....
زیر چشمی نگاهش میکردم...کی فکرشو میکرد یه روزی باهاش ازدواج کنم؟؟
اینقدر خوشتیپ بود...
رفتیم طبقه بالا و همگی دور میز صبحانه نشستیم...
پدرشوهرم به مهردادگفت:
_پسرم....فرداشب شهادت امام موسی کاظم (ع) هست...امروز یه چند نفر رو بیار پارکینگ رو مسقف کنن و بعدش فرش پهن کنین تا برای مراسم فرداشب ، همه چی آماده باشه...
_چشم آقاجون....فقط اینکه برای مداح، با حاجی عباسی هماهنگ کنم؟
_نه پسرم....حاجی عباسی بنده خدا کسالت داره بهم گفته معذوره....
_بنده خدا...الهی خدا بهش عافیت بده
_الهی آمین....با کربلایی حسینی هماهنگ کن...
_چشم آقاجون...
نمیدونستم دارن چیکار میکنن...اینکه میخوان مراسم بگیرن، چه لزومی داره...اصلا دلیلش چیه...
مودبانه پرسیدم:
_ببخشید آقاجون...یه سوال دارم
_جانم دخترم...بپرس
_شما برای چی فردا شب میخوایین مراسم بگیرین؟ اصلا مراسم فردا چجوریه؟چه شکلیه؟!
پدرشوهرم لبخندی زد و گفت:
_ببین دخترم...وقتی سالگرد شهادت یکی از چهارده معصوم علیهم السلام هست، ما مراسم روضه خوانی و تعزیه و سینه زنی برگزار میکنیم برای اینکه اوج ناراحتی و غصه مون رو ابراز کنیم...
این روضه خوانی و تعزیه، برای اینه که به خودمون یادآوری کنیم که امام چه هدفی در زندگیش داشت و ما هم مسیر حق رو پیدا کنیم...
وقتی این مراسمات رو برگزار میکنیم، مورد توجه و عنایت حضرت قرار میگیریم
و حتی خیلی از گرفتار ها ، از در خونه ی اهل بیت علیهم السلام،حاجت هاشون رو گرفتن...
تحت تاثیر صحبت های پدشوهرم قرار گرفتم...
_ممنونم آقاجون
_خواهش میکنم دخترم...اگه تمایل داشته باشی، میتونی فرداشب بیایی...
_حتما...
توی فکر بودم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نهم
#فصل_دوم
من تا وقتی در کنار مهرداد بودم، خیلی چیزها یاد میگرفتم....
مهرداد استاد درس دانشگاهیم نبود...استاد زندگیم بود...
من یه زمانی ، مهمان ثابت پارتی های شبانه بودم....
یه زمانی فراموش میکردم کی هستم و قراره چیکار کنم؟!!!
من فقط پول و ثروت می دیدم و زندگی توی یک ویلای دوبلکس خیلی بزرگ با سه تا اتاق خواب که هر کدومش، به اندازه ی خونه ی یک آدم پایین شهری بود....
ویلایی که شبیه قصر بود....
ماشین هایی سوار میشدم که قیمتش اندازه کل پس انداز های ده یا پونزده نفر بود..
طلا و جواهراتی داشتم که اگه همرو می فروختم، باهاش میشد جهیزیه چند تا عروس درست کرد...
پول هایی توی حساب های بانکیم انباشه شده بودند که باهاش میشد نزدیک صدتا دیه به جای زندانی هایی داد که به جرم قتل غیر عمد توی زندان افتاده بودند....
شایدم به نا حق...
من از زندگی هیچی نمیخواستم جز خوشبختی...
قبل از ازدواج با مهرداد، فکر میکردم آدم خوشبختی هستم...
اما حالا میبینم با اینکه پول های حساب های بانکی مهرداد از حساب های من کمتره، اما اون خوشحال تره...
با اینکه توی خونه ای به اندازه خونه ما زندگی نمیکنه، ولی خوشبخت تره...
با اینکه قیمت ماشین زیر پاش، نصف قیمت ماشین منه، اما اون آرامش بیشتری داره...
من آرامش میخواستم...
پس باید مثل مهرداد زندگی میکردم...
من خوشبختی میخواستم...
اما فقط در کنار مهرداد خوشبخت بودم...
سوار ماشین مهرداد شدم و حرکت کردیم...
اولین بار بود که باهم می رفتیم دانشگاه...
اما بلاخره همه باید متوجه می شدن که من و مهرداد باهم ازدواج کردیم....
از بین راه، دو تا جعبه شیرینی بزرگ خرید...
یکی برای دانشجوهای کلاس و یکی هم برای اساتید و رئیس دانشگاه...
بلاخره رسیدیم ...
ماشینو برد توی پارکینگ و همون لحظه هم میثم ماشینشو پارک کرد....
من و مهرداد رو کنار هم دید و با سلام و احوالپرسی مختصری، فورا رفت توی دانشگاه...
به مهرداد نگاه کردم ....
خندید و گفت:
_الان توی کلاس، به همشون میگم...
باهم وارد سالن دانشگاه شدیم...
شیرینی دست مهرداد بود و منم کنارش...
نگاهی بهم کرد و گفت:
_شما برو توی کلاس تا من برم شیرینی رو برای رئیس و اساتید ببرم...
باشه ای گفتم و وارد کلاس شدم...
تا درو باز کردم، همه نگاه ها چرخید سمت من...
میثم نشسته بود روی صندلی و بقیه هم دورش بودن...
انگار داشت یه چیزیو براشون تعریف میکرد...
سلامی کردم و جوابمو دادن...
یکهو میثم پرسید:
_ریحانه...توی ماشین استاد رادمهر چیکار میکردی دختر؟؟؟ بچه ها راست میگن؟؟! یا قاپ استادو دزدیدی؟!
همه زدن زیر خنده
منم با خنده پرسیدم:
_مگه بچه ها چی میگن؟!
_باهاش.....
مکثی کرد و ادامه داد:
_ازدواج کردی؟؟
میلاد با خونسردی گفت:
_نه بابا....دروغه....اصلا استاد به دخترا نگاه نمیکنه....اونم وقتی دختره خوشگلم باشه....
خندم بیشتر شده بود....
یکی از همون دخترایی که اون روز توی کافی شاپ همراهمون بود و از فال قهوه ام با خبر بود، نگاهی بهم انداخت و گفت:
_بچه ها..... ریحانه واقعا با استاد ازدواج کرده...
شیدا هم بلافاصله گفت:
_آره....یک ماهه...
یکی از پسرا با خنده و شوخی گفت:
_متاسفم ریحانه....شوهر قحطی بود که زن این استاد بداخلاق بشی؟؟؟
نه به عشوه دخترا نگا میکنه....نه به پسرا اهمیت میده...
فقط دل دخترا رو باخودش میبره مرتیکه خوشتیپ پولدار...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دهم
#فصل_دوم
نشستم روی صندلیم و همه دورم جمع شدن...
خندم گرفته بود و نمیدونستم باید بهشون چی بگم....
منتظر شدم تا مهرداد بیاد....
اما باز هم بعضیاشون باور نمی کردن و فکر میکردن دارم بهشون دروغ میگم....
تقه ای به در زده شد و مهردادم با همون ابهت همیشگی وارد کلاس شد...
البته برای من دیگه ترسناک نبود....
برای من جذاب بود...
بعد از سلام و روز بخیر، جعبه شیرینی رو گذاشت روی میز و تا خواست حرفی بزنه ، یکی از پسرا گفت:
_استاد مبارک باشه...
متعجب پرسید:
_چی مبارک باشه؟
یکی از دخترا ادامه داد:
_شنیدیم ازدواج کردین....با خانم سامری.....
مهرداد نگاهی به من انداخت و بعد با خنده گفت:
_متشکرم....بله همینطوره...
بچه ها که تازه باور کرده بودند، هین بلندی کشیدن و بعضی از پسرا سوت و دست زدن...
مهرداد فورا زد روی میز و گفت:
_ساااکت....خجالت بکشین...مگه بچه شدین؟؟
یکی از دخترا گفت:
_آخه استاد ما هنوز نمیتونیم باور کنیم که شما و خانم سامری باهم ازدواج کردین
دلیل این حرفاشونو میدونستم...
چون مهرداد یه آدم مذهبی و با ایمان بود که به هیچ وجه به نامحرم نگاه نمیکرد
ولی من....
ریحانه سامری یه دختر پولدار و خوشگل و فوق العاده بی حجاب که حتی یک نماز دو رکعتی رو یاد نداره...
دختری که به ماشین زیر پاش افتخار میکنه و به هیچ کس اهمیت نمیده
اونوقت اینکه این دو آدم با این طرز تفکر، با هم ازدواج کنند، خیلی عجیبه...
سرمو انداختم پایین...
اونا که نمیدونستن ما چجوری ازدواج کردیم...
من در اون اوایل، کوچکترین حسی نسبت به مهرداد نداشتم....
اما بعد ها این دل لعنتی پیش مهرداد گیر کرد..
من سعی کرده بودم موهامو بپوشونم...
مانتوهای جلو بسته و بلند تنم کنم و ارتباطمو با نامحرم قطع کنم...
اما از نظر دانشجوها، من همون ریحانه سابق بودم....
ریحانه ای که توی هر مهمونی شرکت میکرد و ماهی یکبار توی خونه ش پارتی شبانه برگزار میشد و اتفاقا همین دانشجوها رو هم دعوت میکرد...
مهرداد نفسی کشید و با جدیت پرسید:
_متوجه نمیشم....چرا شما باید تعجب کنید؟!ازدواج من و خانم سامری ایرادی داره؟!
یکی دیگه از دخترا که همیشه بهم حسادت میکرد، با عشوه و پررویی گفت:
_چون که خانم سامری اصلا از شما خوشش نمیومد...ایشون به قدری با شما مشکل داشت که همه ی مدارک های مهم شما رو از داخل کیفتون دزدید...
برای یک لحظه، تمام دنیا روی سرم خراب شد...
این دختر چرا چنین حرفی زد؟؟
تا این حد حسادت؟!
کل کلاس غرق در سکوت بود...
اشک توی چشمام جمع شده بود...
جرات نداشتم سرمو بالا بیارم تا نگاهم به نگاه استاد بیفته....
کاش زمین دهتن باز میکرد و من رو در کسری از ثانیه، می بلعید...
نگاهمو به کفشهام دوخته بودم و اشکهام بی صدا می ریختند...
ردیف اول نشسته بودم و کسی نمیتونست اشک های منو ببینه....
به جز مهرداد...
مطمئن بودم مهرداد دیگه بهم علاقه ای نخواهد داشت...
اون حتما پیشنهاد طلاق میده...
من از نظر مهرداد، حتما یه دزد بودم....
ای کاش خودم بهش میگفتم...
اینقدر امروز و فردا کردم تا بلاخره یک نفر دیگه منو رسوا کرد...
صدای مهرداد بعد از چند لحظه اومد که گفت:
_خانم محترم...لطفا درست صحبت کنید...شما طوری حرف می زنید که انگار خانم سامری دزد تشریف دارن...
کار خوبی نکردین که اینطوری درباره خانم سامری صحبت کردین....
و بعد چرخید سمت تخته و همونطوریکه داشت عنوان درس رو پای تخته مینوشت، گفت:
_آخر کلاس، جعبه شیرینی رو باز کنید و از خودتون پذیرایی کنید ...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_یازدهم
#فصل_دوم
هیچکس دیگه صحبت نکرد...
شیدا که کنارم بود، آروم رد به دستم و آهسته گفت:
_بهش نگفته بودی؟
با چشمهای پر از اشک نگاهش کردم...
از اشک های توی چشمام میشد جوابمو حدس زد...
ای کاش اون دختر چنین حرفی نمیزد...
آبروم رفته بود....
نمیدونستم بعد از کلاس، چجوری باید براش توضیح میدادم...
نمیدونستم الان توی دل مهرداد چی میگذره...
حتما با خودش هزار تا فکر میکنه...
اما خیلی عادی رفت سراغ تدریس...
انگار نه انگار که این حرفو شنیده باشه...
همین منو اذیت میکرد...اینکه اصلا به روی خودش نمیاره...
نمیدونم تایم کلاس چجوری تموم شد...
بچه ها هرکدوم یه شیرینی برداشتن و با تبریک دوباره و خداحافظی، از کلاس خارج شدند..
مهردادم رفته بود توی دفترش...
تصمیم گرفتم برم از دلش در بیارم...
ولی روم نمیشد...
با شرمندگی رفتم پشت در اتاقش ایستادم....
تقه ای به در زدم و با بفرمایید، رفتم داخل...
تنها بود و سرش پایین بود...
روی چشمهاش عینک مطالعه گذاشته بود...
سرشو بالا آورد و تا منو دید، لبخند زد...
از اون لبخند های گرم و صمیمی...
_جانم ریحانه
_وقت داری با هم صحبت کنیم؟
نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت و گفت:
_عزیزم...ده دقیقه دیگه کلاس دارم...یک و ساعت و نیم دیگه کلاسم تموم میشه...
تا خواست حرفشو ادامه بده، فورا گفتم:
_باشه...پس مزاحمت نمیشم...من میرم خونه...
از جاش بلند شد و اومد سمتم...
هنوز هم باورم نمیشد این مرد با این قد و قامت رعنا، شوهر منه...
بهم نزدیک شد و با لبخند گفت:
_برو خونه ما...منم باهات صحبت دارم
حتما از دستم ناراحت شده بود....
یا شایدم دلش شکسته بود...
_نه نه....مزاحم نمیشم...
هنوز داشت لبخند میزد...
_بهم نگاه نمیکنی ریحانه؟
سرم پایین بود...اشک توی چشمام جمع شد...
سرشو کج کرد و توی چشمام نگاه کرد...
نمیخواستم اشک هامو ببینه...
قطره اشکی روی گونم چکید...
تا خواست حرفی بزنه، فورا گفتم:
_خدانگهدار...
و سریع از اتاقش خارج شدم...
نمیتونستم تا این حد شرمندگی و سرشکستگی رو تحمل کنم....
ماشین نداشتم و باید با تاکسی برمیگشتم خونه...
خسته و کوفته برگشتم خونمون...
داشتم کفشامو در میاوردم که هاجر خانم فورا گف:
_ریحانه خانم...
_چیه...چی شده!!!
_آقا سپهر پشت خط هستن...
تلفن بی سیم رو داد دستم و جواب دادم:
_سلام داداشم...حالت چطوره؟
_سلام ریحانه خانم عزیز...ممنون...تو چطوری ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم...چه خبرااا...کارم داری داداش؟؟
_آره عزیزم...
_جونم داداش...میشنوم...
_میگمااا....عمه خاتون اومده ایران...
برای یک لحظه هیچی متوجه نشدم...
چشمام از تعجب گرد شد و بلند پرسیدم:
_چی؟؟؟!! اومده ایران؟؟
_آره ریحانه جان...بهم زنگ زد گفت دیروز از مالزی برگشته....الانم توی یکی از هتل های تهرانه...گفت امشب برم دنبالش...
_تنها اومده داداش؟؟
_نه، مسعود هم همراهشه...
سپهر مکثی کرد و ادامه داد:
_ریحانه....اونا نمیدونن تو ازدواج کردی...
خیلی عادی پرسیدم:
_خب که چی....
_اگه اشتباه نکنم عمه خاتون اومده ایران تو رو برای مسعود خواستگاری کنه...
یکهو با عصبانیت فریاد کشیدم:
_بیجا کرده...اگه خیلی براش مهم بودم، برا چی نرفت جلو برادرشو بگیره....برا چی نرفت با بابا صحبت کنه و راضیش کنه که ما رو بخاطر همسر جدیدش رها نکنه!
داداش با آرامش گفت:
_ریحانه جانم...یکمی آروم باش...هنوز که چیزی نشده...به هاجر خانم گفتم برای شب غذا از بیرون میگیرم...نمیخواد زحمت بکشه...
تو هم برو یخورده استراحت کن...به مهرداد هم زنگ بزن بگو برای امشب بیاد...
همچنان اخم کرده بودم و عصبانی بودم...
_چشم داداش....به نیلوفر سلام برسون
خداحافظی کردیم و موبایلو قطع کردم...
باورم نمیشد عمه خاتون بعد ۵ سال داره برمیگرده ایران....
مسعود پسرش بود که دکتری روانشناسی داشت و توی مالزی مشغول به کار شده بود...
حدس میزدم الان باید همسن مهردادم باشه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوازدهم
#فصل_دوم
من هرروز از عمرم که میگذشت، با اتفاقات جدیدی مواجه میشدم...
طاقت نیاوردم و سوار ماشینم شدم و از خونه زدم بیرون...
مدارک مهرداد رو برداشته بودم تا برم و بهش پس بدم...
و عذرخواهی کنم...
خواستم برم جلوی دانشگاه منتظر مهرداد بمونم...
اما با این ترافیک، تا می رسیدم دانشگاه، کلاس مهرداد تموم شده بود...
رفتم جلوی در خونشون ماشینمو زیر سایه درخت پارک کردم....
منتظر شدم تا از دانشگاه برگرده...
نتونستم بهش زنگ بزنم چون شرمنده بودم...
ده دقیقه ای منتظر موندم و دیدم مهرداد با ماشینش وارد کوچه شد...
کمی که نزدیکتر شد، منو شناخت و با ماشینش برام بوق زد...
ماشینمو میشناخت...
جلوی در خونشون ماشینو پارک کرد و پیاده شد...
اشاره کردم بیاد سوار ماشینم بشه....
اومد سوار شد و همون لبخند همیشگی گفت:
_خانوم ما چطوره؟اینجا چیکار میکنی؟ چرا نمیایی بالا؟
_خوبم ممنون...باید برم....
سوالی نگاهم کرد و پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
_میگم بهت...
دستو بردم صندلی عقب و کیفم رو برداشتم....
از داخلش پوشه مدارک رو برداشتم و سمتش گرفتم...
نگاهی به پوشه انداخت و متعجب پرسید:
_این چیه ریحانه؟!
نفسی کشیدم و با پشیمونی گفتم:
_من اشتباه کردم مهرداد...این کارو قبل از ازدواجمون انجام داده بودم....
توی این مدت میخواستم یجوری بهت بگم اما نمیشد...
نمیخواستم امروز توی کلاس متوجه بشی....الانم ازت معذرت میخوام و خیلی شرمنده ام...
بهش نگاه نمیکردم...ولی اون نگاهش به من بود...
سرشو کج کرد و گفت:
_به من نگاه کن ریحانه...
آهسته سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم....
هنوز لبخند میزد...
با آرامش گفت:
_خودت داری میگی این کار رو زمانی انجام دادی که همسرم نبودی...
پس من از تو فقط به عنوان یک دانشجو ناراحتم...
این ناراحتی، هیچ تاثیری روی علاقه ای که بینمون هست ،نمیذاره...
این مدارک هم فقط چند تکه کاغذ هستن...
سرمو انداختم پایین...
دستمو گرفت و با شوخی گفت:
_خانم سامری...نگران نباش...
بی اراده خندم گرفت....
لحنش خیلی خنده دار بود...
_باورکن از اون موقع که توی دانشگاه با چشمهای پر از اشک بیرون رفتی، تا همین الان که توی ماشینم بودم، همش خودمو لعنت میکردم که چرا این دختر باید اشک بریزه...
مهرداد با این حرفاش منو دیوانه میکرد...
مهرداد بهترین همسر دنیا بود...
خدا رو هزاران بار شکر میکردم که مهرداد رو بهم داده...
لبخندی زد و پرسید:
_حالا میشه فراموشش کنی؟
با لبخند گفتم:
_چشم...
_چشمهات منور....
مکثی کرد و ادامه داد:
_برای امشب که میایی...آره؟
_امشب؟؟مگه امشب چه خبره؟
متعجب گفت:
_امشب هییت داریم...فراموش کردی؟
وای بلندی گفتم و جواب دادم:
_مهرداد...
_جانم
_امشب قراره عمه خاتون بیاد خونه ما...بعد از پنج سال داره برگشته ایران...تا الان مالزی زندگی میکرده...
همچنان منتظر بود...
ادامه دادم:
_تازه شما هم باید حضور داشته باشی.....
فکری کرد و پرسید:
_حضور من لازمه ریحانه؟! نمیشه من نیام؟
_ببخشید مهرداد ولی باید بگم که حضورت ضروریه...چون....
سرمو انداختم پایین...
کلمه کلمه ادامه دادم:
_چون...همه خاتونم احتمالا میخواد منو برای پسرعمه مسعود خواستگاری کنه....
چشمهاش از تعجب گرد شد....
یکهو زد زیر خنده...
متعجب بهش نگاه کردم که با خنده گفت:
_من از دست تو چیکار کنم ریحانه...
_آخه چرا....
_اینطور که معلومه، من تا آخر عمرم باید با خواستگار های جنابعالی درگیر بشم...
لبمو گزیدم و خندیدم....
_ مگه دست منه آخه مهرداد!!...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_نه دیگه.....دختر خوب همیشه خواستگار داره....حلقه تو همیشه توی دستت نگه دار ریحانه جان...
_چشمم...
_ریحانه بیا داخل...اینجا توی ماشین هوا گرمه...
در ماشینو باز کرد که سریع گفتم:
_نه نه باید برم...پس امشب میایی؟؟
فکری کرد و گفت:
_مراسم ما ساعت۸ شب شروع میشه...یک ساعتی هیئت بمون...بعدش باهم بریم خونه شما....چطوره؟!
یکم فکر کردم...عمه خاتون قطعا از ساعت ۹ زودتر نمیومد...
باشه ای گفتم که مهرداد گفت:
_خودم میام دنبالت....
از هم خداحافظی کردیم و برگشتم خونمون...
خوشحال بودم....
چون مهرداد دیگه از دستم ناراحت نبود...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سیزده
#فصل_دوم
شب شده بود و مهرداد توی راه بود تا بیاد دنبالم...
داداش سپهر گفته بود که عمه خاتون و مسعود تنها نیستن....عمو ایرج و خانواده اش هم دارن همراهشون میان ایران...
به هاجر خانم گفتم:
_من با مهرداد میرم بیرون...یک ساعت دیگه برمیگردم...
هاجر خانم هرچقدر غر غر میکرد، فایده ای نداشت...
میگفت:
_ریحانه خانم، عمه خاتون کم حوصله هستن...ایشون حتی از پدرتون هم بزرگترن....اگه خدایی نکرده ناراحت بشن، خیلی بد میشه...شما که خودتون میدونید....کل فامیل از ایشون حساب میبرن....
با بی حوصلگی گفتم:
_هاجر خانم بسه دیگه...خودم میدونم...میریم بیرون زود برمیگردیم دیگه...
اینو گفتم و رفتم دم در حیاط...
مهرداد توی ماشینش منتظر بود...
سوار شدم و تا بهش نگاه کردم، نا خواسته محو تماشای ظاهرش شدم...
تیپ خیلی قشنگی زده بود...
پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود و با محاسن بلندی که داشت، خیلی جذاب شده بود...
_چیه ریحانه...داری با نگاهت قورتم میدیااا...
خندیدم که یکهو گفت:
_هیسس...شب شهادت که آدم نمیخنده...
خندمو جمع کردم....
بعدش گفتم:
_خیلی خوشگل شدیااا...استاد...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اختیار دارید بانو...فعلا که تا وقتی شما هستی، کسی به ما نگاه نمیکنه....
لبخند زدم....
ماشینو به حرکت درآورد...
یک مانتوی بلند مشکی که قدش تا پایین پام میرسید با آستین های مچ دار خریده بودم ...
از بالا تا پایین دکمه ریلی داشت و حجابش کامل
بود....
شال مشکی هم روی سرم انداخته بودم و موهای بافته شدم همچنان از پشت شال دیده میشد...
توی مسیر بودیم و صدای مداحی ، آرامش خاصی بهم میداد...
مهرداد گفت:
_ریحانه جان...
_جانم
_لطفا موهاتو از پشت سرت جمع کن...الان که بخواییم بریم هیئت، دم در حیاط آقا ایستاده و موهات....
حرفشو بریدم و گفتم:
_چشم...چند لحظه
موهای بافته شدمو از پشت سرم برداشتم و بردم زیر مانتو....
نگاهی بهم انداخت و لبخند رضایتی زد...
_اذیت میشی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_نه...لذت میبرم از اینکه یه نفر هواسش بهم هست...
نگاهش به روبه رو بود که لبخندی زد...
حقیقت جز این نبود...
اینکه یه آدم اینقدر به من اهمیت میده برام خوشایند بود...
اینکه شوهرم غیرت داره و نمیخواد بقیه ی مرد ها به من نگاه کنن، برای من جذاب بود...
داداش سپهرم با همه ی مهربونیاش، هیچ وقت چنین کاری نکرد...
بلاخره رسیدیم و مهرداد ماشینشو پارک کرد...
کلی ماشین جلوی در خونشون پارک بود و جمعیت زیادی اومده بودن...
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل حیاط...
مهرداد بهم گفت:
_ریحانه جان...ساعت ۹ باید بریم....اگه دیرتر بریم، به مهمان هاتون بی احترامی میشه....پس خودت هواست به ساعت باشه...
سری به نشانه تایید تکون دادم و با خداحافظی کوچکی، از هم جدا شیم...
طبقه بالا ، خونه ی پدرشوهرم بود که خانمها اونجا بودن
و طبقه پایین هم که استراحتگاه بود، برای آقایان آماده شده بود...
وارد خونه شدم که همون لحظه زهرا از داخل آشپزخانه منو دید و اومد بغلم کرد...
صدای روضه خیلی بلند بود و صدا به صدا نمیرسید....
آقایون طبقه پایین سینه میزدن و صدای مداحی تا طبقه بالا میرسید...
خونه رو سیاهپوش کرده بودن بلندگوهای بزرگی نصب شده بود....
به زهرا گفتم:
_زهراجان،میشه کیفمو بذارم توی اتاقت؟
کیفو ازم گرفت و گفت:
_خودم میبرم عزیزم...شما بشین...
رفتم توی آشپزخونه و بعد از اینکه با مادرشوهرم سلام و احوالپرسی کردم ، نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهارده
#فصل_دوم
روضه ی سوزناکی میخوند....
اولین بار بود که توی چنین مراسمی شرکت میکردم...
میدیدم که همه دارن گریه میکنن...
اما نمیدونستم برای چی!!!
برام خیلی عجیب بود...همه ی این افراد، چه آقا و چه خانم، دارن برای شهادت یه آقاییکه طبق گفته خودشون حدود چند صد سال پیش زندگی میکرده، گریه میکنن...
مگه چه ها گذشت بر اون آقا؟؟؟؟
توی این فکر ها بودم که یه دختر خانم اومد کنارم نشست و با لحن بدی پرسید:
_زن مهردادی؟!
نگاهم چرخید سمتش و با تعجب بهش نگاه کردم....
_بفرمایید...شما؟
_اولین بار توی محضر دیدمت! پولدارم هستی که...
_من شما رو میشناسم؟؟
سرشو آورد جلو و آهسته گفت:
_ببین دختر خوشگل! از مهرداد برای تو آبی گرم نمیشه...
چشمام گرد شد و فورا گفتم:
_لطفا درست صحبت کنین!
لبخند مسخره ای زد و گفت:
_مهرداد قبل از تو، با نرجس بوده...دخترعموش...
مهرداد عاشق نرجسه....اما حیف که مهرداد بچه دار نمیشه....
تعجب کردم...چی داشت میگفت....
داشت درباره مهرداد صحبت میکرد؟مهرداد من؟؟!
باورم نمیشد...
_احترام خودتونو نگه دارید...
_ببین ریحانه خانم...مهرداد پسر خوشتیپ و پولداریه....نا سلامتی استاد دانشگاهه دیگه...
ولی اینو بدون دلش با نرجسه...فکر نکن تا آخر باهات میمونه....
اخمی کردم و با عصبانیت گفتم:
_درست صحبت کن...حرفات دروغه...
پیش خودم گفتم حتما با مهرداد دشمنی داره که این دروغ هارو بهش میبنده...
فورا از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق زهرا....
زهرا هم توی اتاق بود...
با تعجب پرسید:
_چیشده ریحانه...چرا رنگت پریده؟؟!
اشک توی چشمام جمع شده بود و زیر لب با خورم تکرار میکردم:
_دروغه...حقیقت نداره
اومد جلو و دستامو گرفت و پرسید:
_برام تعریف کن ببینم چی شده ریحانه!
با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم و گفتم:
_من مهرداد رو خیلی دوست دارم...ولی اون دختر داره دروغ میگهه...مطمئنم....حتی اگه حرفش درست باشه، من تا آخر با مهرداد می مونم...
چشمای زهرا درشت شده بود و با عصبانیت پرسید:
_مهرداد چی شده؟؟ کدوم دختر؟ چی داری میگی ریحانه؟
با بغض گفتم:
_اون دختر بهم گفت مهرداد....
اشکهام ریخت...
_کدوم دختر؟؟؟همونیکه کنارت نشسته بود؟!
سرمو به نشانه مثبت تکون دادم...
نفسشو حرصی بیرون داد و گفت:
_چی بهت گفته؟؟
_میگه مهرداد مشکل داره...نمیتونه بچه دار بشه...
هین بلندی کشید و با عصبانیت گفت:
_بیجا کرده...داره دروغ میگه ریحانه....اون با نرجس خیلی صمیمیه....دخترخالشه...معلومه که از ناراحتی دختر خالش،ناراحت میشه....
نمیدونم اشکهام چرا سرازیر میشد...
_ریحانه خوشگلم...اشکاتو پاک کن...مهرداد هیچ مشکلی نداره...مطمئن باش...
باهم رفتیم بیرون و کنار هم نشستیم...
چراغارو خاموش کردن و همه گریه میکردن...
فضای معنوی منو درگیر خودش کرده بود...
خیلی آرامش داشت...
زهرا بیچاره یا چای میاورد یا دستمال کاغذی...
یکجا نمی نشست....
منم همراه جمعیت گریه میکردم...
اما نه برای هییت یا روضه...
برای آینده خودم...
کاش برمیگشتم به سه یا چهار ماه پیش...
نه شاهرخ وارد زندگیم میشد و نه مهرداد..
البته کاش فقط مهرداد وارد زندگیم میشد...
کاش ازدواج من و مهرداد، از اول عاشقانه بود....ت
سرم پایین بود که ریحانه زد به شونم و آهسته گفت:
_ریحانه جان، ساعت ده شبه...مهرداد اومده دم در میگه ساعت ۹ باید میرفتین خونتون...ظاهرا مهمان داشتین...
تا اینو شنیدم محکم زدم روی پام و فورا از جام پاشدم...
به هم رفتیم توی اتاقش و کیفم رو برداشتم....
صفحه موبایلمو روشن کردم و دیدم ۱۳تا تماس بی پاسخ از داداش و نیلوفره...
یکیدو تا تماس هم از شماره خونه بود...
با کلی پیام از داداش که پرسیده بود من کجام...
فورا وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی با زهرا و مادر شوهرم، رفتم دم در....
مهرداد منتظرم ایستاده بود...
نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
_کجایی خانوم...سپهر بیست بار به من زنگ زده
لبمو گزیدم و پرسیدم:
_خیلی عصبانی بود؟
_فکر کنم....
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...
سکوت کرده بودم....
فکرم درگیر بود...
نگاهی بهم انداخت و با مهربونی پرسید:
_چطور بود؟
سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم...
_عالی....آرامش بخش بود....
لبخندی زد و گفت:
_از چشمهای قرمزت معلومه که خیلی گریه کردی....قبول باشه...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_گریه کردنم دلیل دیگه ای داشت...چشمای خودت که کاسه ی خون شده مهرداد...
توی آینه ماشین نگاهی به چشماش انداخت و گفت:
_الان مارو با این وضع ببینن که خیلی بد میشه...
سریع زد کنار خیابون و ماشینو نگه داشت و گفت:
_یه آبی به دست و صورتمون بزنیم....
بعدش از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پانزده
#فصل_دوم
یه بطری آب برداشت و اومد سمت در من...
درو باز کرد و گفت:
_ریحانه جان...من آب میریزم تو دست و صورتتو بشور...
از ماشین پیاده شدم و مهرداد روی دستهام آب ریخت...
وقتی آب توی دستمو به صورتم زدم، خنکای آب، نفسمو تازه کرد...
_ممنون مهرداد...
_خواهش میکنم عزیزم...از توی داشبورد دستمال بردار صورتتو خشک کن
دوباره نشستم توی ماشین و با دستمال کاغذی، دست و صورتمو خشک کردم...
خودشم دست و صورتشو شست و با صورت خیس نشست توی ماشین...
فورا دستمال کاغذی برداشتم و خودم صورتشو خشک کردم...
نگاه معناداری بهم انداخت و سکوت کرد...
_چرا اینجوری نگام میکنی مهرداد
لبخندی زد و گفت:
_هیچی...فقط اینکه نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم که چنین همسری بهم عطا کرده...
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
_اونیکه به خدا مدیونه منم...
اگه تو نبودی...من الان یا توی یکی از پنتوس های تهران شاهرخ اسیر بودم یا انگلیس داشتم باهاش زندگی میکردم و روزی هزار بار آرزوی مرگ میکردم...
اخمی کرد و به رو به رو نگاه کرد...
ماشینو به حرکت درآورد و بلاخره رسیدیم خونمون...
مهرداد به اصرار سپهر ماشینو آورد داخل حیاط و توی پارکینگ پارک کرد...درست کنار ماشین خودم...
سپهر با عصبانیت بهم گفت:
_معلومه کجایی ریحانه؟چرا موبایلتو جواب نمیدی؟ عمه خاتون و عمو ایرج هزار بار سراغتو از من گرفتن...الانم حسابی ناراحتن که چرا بهشون بی احترامی کردی...
با ناراحتی گفتم:
_ببخشید داداش...
_آبرومونو بردی ریحانه...
داداش سرشو چرخوند و به مهرداد گفت:
_مهرداد جان...ریحانه هواس پرته....شما که باید به ساعت نگاه میکردی...من از شما توقع داشتم...
مهردادم با شرمندگی گفت:
_من عذر میخوام سپهرخان...حق باشماست...
داداش نفس عمیقی کشید و دستشو گذاشت روی شونه مهرداد و گفت:
_حالا هم ایرادی نداره...سریع برین داخل که هفت هشت نفر آدم منتظر ریحانه ان...
با تعجب پرسیدم:
_چرا فقط منتظر من باشن؟
داداس سکوت کرد...
بعد از چند لحظه با تردید گفت:
_خب....راستش....من هنوز نگفتم تو ازدواج کردی....الانم که برین داخل، حتما جا میخورن...
اضطراب گرفتم...
به مهرداد نگاهی انداختم و اونم بهم نگاه کرد...
وارد خونه شدیم و رفتیم سمت مهمانها...
داشتن باهم میگفتن و میخندیدن...
جلو رفتم و بلند سلام کردم...
همه نگاه ها برگشت سمت من...
عمه خاتون که بالای مجلس نشسته بود، عینکشو گذاشت روی چشماش و بهم نگاه کرد....
رفتم جلو و با لبخند گفتم:
_خوش اومدین عمه جان...حالتون چطوره...سفرتون راحت بود؟؟
اخم داشت و در عین حال لبخند...
_بیشتر از اینها منتظرت بودیم....چقدر دیر کردی...
_شرمندم نکنید عمه جان...
اخمش کمی باز شد و من رو درآغوش کشید....
مهرداد عقب تر ایستاده بود...
چشمش به مهرداد افتاد که با جدیت پرسید:
_این آقا کی هستن؟؟ نسبتی با هم دارین؟
با لبخند گفتم:
_بله عمه جان....آقا مهرداد....همسرم هستن...
نگاه معنادار عمه خاتون، بین من و مهرداد در گردش بود....
❃| @havaye_zohoor |❃