eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و گفتم: _بهم میاد؟؟ پدرشوهرم گفت: _مگه میشه چادر به کسی نیاد دخترم؟؟ اونم به فرشته ای مثل شما.‌‌‌.. زهرا گفت: _معلومه دیگهه ، به ریحانه همه چیز میاد...مگه نه استاد رادمهر؟ مهرداد خندید و خطاب به من گفت: _میخوایی امشب با چادر باشی؟ بالبخند گفتم: _باشم؟؟؟ _نمیدونم... زهرا با غر گفت: _چقدر با هم تعارف میکنید شما دوتا... همون لحظه آیفون خونه به صدا در اومد... پدرشوهرم از جاش بلند شد و گفت: _مهمان ها رسیدن... زهرا فورا رفت توی اتاقش‌ و مادرمهرداد هم رفت چای رو دم کنه... اینقدر زهرا استرس داشت که منم انگار اضطراب گرفته بودم.... اما مهرداد خیلی با آرامش نشست روی مبل دو نفره و به من گفت: _ریحانه ، بیا پیش من بشین.... لبخندی زدم و رفتم کنارش ایستادم... بعد از چند دقیقه،مهمانها با گل و شیرینی وارد خونه شدن و همگی باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم... داماد به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بودن خواستگاری.... پسر خوبی دیده میشد.... به چشم برادری خوشگل بود.... محاسن بلندی داشت و معلوم میشد خیلی باایمانه.... خیلی هم خجالتی بود...سر به زیر و با حیا.... همه نشستند روی مبل و منم کنار مهرداد نشستم‌‌‌‌‌‌... پدرشوهرم خطاب به پدر داماد گفت: _خوش آمدین سید حاج کمال...‌قدم روی چشم ما گذاشتین... پدر داماد با لبخند گفت: _اختیار دارین...ببخشید ما مزاحمتون شدیم.... پدر ها کمی صحبت کردن و صحبتشون گل کرده بود... میدونستم زهرا توی اتاق نشسته و دل توی دلش نیست.... از طرفی داماد هم حالی بهتر از اون نداشت... یکهو پدرشوهرم من و مهرداد رو  به حاج کمال نشون داد و گفت: _ایشون عروس من هستن...همسر آقامهرداد... یک ماهه ازدواج کردن... حاج کمال و همسرش به من نگاهی انداختند و گفتند: _الهی خوشبخت بشین... آهسته گفتم: _ممنون... سید حاج کمال به پدرشوهرم گفت: _میشه بگین زهرا خانم تشریف بیارن؟؟ همون لحظه پدرشوهرم به من گفتن: _دخترم....به زهرا جان بگین بیان... چشمی گفتم و از جام بلند شدم.... رفتم توی اتاق زهرا.... _زهرا جون...بیا عزیزم.... چادرشو سرش کرد و گفت: _ریحانه...همه چیزم خوبه؟؟؟ _عالی هستی عزیزم.... باهم از اتاق خارج شدیم... به همه سلام کرد و نشست روی مبل کناری من... منم کنار مهرداد نشستم... درست رو به روی داماد نشسته بود و سرشو پایین انداخت.... با دیدن لپ های گل انداخته اش، خنده ام گرفت.... هم زهرا و هم داماد، هیچ کدومشون سر بالا نکرده بودن تا یه نگاهی به هم بندازن... آهسته به مهرداد گفتم: _مهرداد... _جانم _چرا اینا اینقدر خجالت میکشن... بهم نگاه کرد و گفت: _خب خواستگاریه دیگه... _آخه به هم نگاه نمیکنن... _نگران نباش...یخشون کم کم آب میشه.... دوباره به مهمانها نگاه کردم... چند دقیقه ای گذشت و زهرا سینی شیرینی رو چرخوند و دوباره نشست... چون چادر سرش بود، نمیشد سینی چای رو برداره....برای همین شیرینی رو چرخوند... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد از اینکه پدرشوهرم چند تا سوال درباره شغل و کار و تحصیل از داماد پرسید، سید حاج کمال به پدر شوهرم گفت: _اگه اجازه بدین، دختر و پسر باهم صحبت کنن... پدرشوهرم گفت: _اختیار دارین سید....اجازه ماهم دست شماست... پدرشوهرم به زهرا نگاهی انداخت و گفت: _دخترم...با حسین آقا برین صحبت کنین... زهرا آهسته چشمی گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش.. داماد هم با فاصله ازش، وارد اتاق شد... مهمانها باهم مشغول صحبت بودن... به مهرداد نگاه کردم و گفتم: _به یاد مراسم خواستگاری خودم میفتم... ابروشو بالا انداخت و با خنده بهم نگاه کرد... پوفی کشیدم و گفتم: _چه مراسمی بود....پر از غصه.... با تعجب و آهسته پرسید: _چرا غصه؟؟مگه ناراحت بودی که با من ازدواج کنی؟؟ _نه...اما همش میترسیدم تو فکر اشتباهی درباره من بکنی.... _مثلا چه فکری ریحانه؟ _اینکه تو فکر کنی من نقشه کشیدم که باهات ازدواج کنم... خندید... _ریحانه....اتفاقا من که اصلا ناراحت نبودم... فقط یخورده نگران بعدش بودم.... اینکه جواب خانوادمو چی بدم....بهشون دروغ بگم یا نه! اینکه تو بعد من چجوری زندگی کنی... من فقط نگران بودم ....نگران تو... لبخندی روی لبهام نشست... ادامه داد: _اونجوری که تو توی دانشگاه ازم التماس میکردی و میخواستی که کمکت کنم، من عذاب وجدان گرفتم... خندیدم و گفتم: _چه شوهری دارماااا... ابروهاشو بالا انداخت و گفت: _پس چی فکر کردی خانووم همون لحظه زهرا و داماد از اتاق بیرون اومدن و سرجاشون نشستن... به زهرا نگاهی انداختم... سرش پایین بود و لپاش حسابی گل انداخته بود... خنده ام گرفته بود... داماد هم که همینجوری بود... مهمانها کمی صحبت کردند و سید حاج کمال به پدرشوهرم گفت: _با اجازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم.... _شام تشریف داشته باشین سید.... _ممنون...مزاحم نمیشیم... همه از جاشون بلند شدند و خداحافظی کردند... زهرا رفت توی اتاقش و مهمانها رفتند.... رفتم توی اتق زهرا و با خنده پرسیدم: _خب تعریف کن عروس خانم... خندید... _چی بگم ریحانه _داماد چطور بود؟ _خوب _همین؟؟! نفس عمیقی کشید و گفت: _آدم خوبیه ریحانه...حرفهاش به دلم نشست... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و سوالی پرسیدم: _پس مبارکه؟؟! از خجالت خندید و گفت: نمیدونم...شاید اون منو پسند نکرده باشه... _فکر نکنم آقا داماد‌ بخواد دختری مثل تو رو از دست بده... همون لحظه مهرداد اومد توی اتاق و گفت: _ریحانه خانم، شب بخیر بگو بریم بخوابیم... زهرا با غر گفت: _وا داداش...چیکار به ریحانه داری؟ بذار یکم پیش من بمونه...تو برو بخواب... مهرداد ابرویی بالا انداخت و گفت: _تو مثلا خواهر شوهری؟؟! خندم گرفت...با لبخند گفتم: _مهرداد جان، شما برو منم الان میام... خندید و رفت... زهرا پوفی کشید و گفت: _واقعا که...اوایل ازدواجتون اینقدر پررو نبود ریحانه... خندیدم و گفتم: _حالا چرا اینقدر غر میزنی زهرا...بذار تو هم ازدواج کنی، از مهرداد بدتر میشی...حالا ببین کی گفتم... خندید... به زهرا شب بخیر گفتم و رفتم توی پذیرایی... پدرشوهرم زهرا رو صدا زد و همگی دور هم نشسته بودیم... مهرداد یک شیرینی برداشت و سمتم گرفت... زهرا اومد کنار من نشست که مادرشوهرم گفت: _دخترم، آقا سید حسین چی گفت؟ شما چی گفتی؟؟همه ی شرایطت رو بهش گفتی؟ زهرا حسابی خجالت میکشید... گفت: _خب....آره...برای ادامه تحصیلم مشکلی نداشتن... فقط ایشون گفتن دارن کاراشو میکنن تا توی سپاه شروع به فعالیت کنن... پدرشوهرم سری تکون داد و گفت: _چقدر خوب... زهرا ادامه داد: _حتی ایشون گفتن که اگه من راضی باشم، مبلغی که قراره برای مراسم عروسی هزینه بشه رو برای جهیزیه یک عروس و داماد بی بضاعت صرف کنیم... تعجب کردم... چطور ممکنه یک عروس و داماد با کلی ارزو و ذوق و شوق، عروسی نگیرن؟؟؟ اونوقت پولشو بدن به یک عروس و داماد دیگه؟؟ من که اصلا با این کار موافق نبودم... این یه جور ظلم بود... ظلم به خودش... پدرشوهرم سکوت کرد... مادرشوهرم فورا گفت: _نه اینجوری که نمیشه مامان جان...نمیشه که پدر و مادر برای بچه هاش عروسی نگیره... جلو در و همسایه زشته...مردم چی میگن؟! پدرشوهرم سکوتش رو شکست و گفت: _خانم...حاج کمال و خانوادش آدمای خوبین...خانواده محترم و آبرومندی هستن... نمیشه که بخاطر یک عروسی، دعوا به پا کنیم و بگیم ما بهتون دختر نمیدیم... مهرداد گفت: _مادر...اقاجون راست میگن...سید حسین پسر خیلی خوبیه...میشناسمش...نیتش‌خیره...میخواد به جای اینکه بریز و بپاش الکی داشته باشه، یه کار خیر انجام داده باشه... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
امروزم تموم شد🌸 امیدوارم امروز رو با موفقیت گذرونده باشید🌱 بدونید که یه قدم دیگه به ظهور امام زمان(عج)نزدیک شدیم🌸 اگرهم نتونستید امروز اصلا ناراحت نباشید و از خود امام زمان بخواید تا کمکتون کنه و فردا پر قدرت تر ادامه بدید🌱
نفری یه صلوات بفرستیم:)❤️🙂
﷽ روز سوم خودسازی ❗️ترک کینه توزی❗️ 👆❌عکسهاباز شود❌👆 امام علی (ع): دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. (غررالحكم، ج2، ص 52، ح1804) ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ و غیبت دیگه از کسی کینه به دل نگیرید🌸 پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با داخل کانال پیدا کنید تمام توضیحات،مطالب و... با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
•⸾💔⏱⸾• قلب‌زمین‌گرفتہ زمان‌را‌قرار‌نیست . . اۍ‌بغض‌مانده‌در‌دلِ‌هفت‌آسمان‌بیا . . ❃| @havaye_zohoor |❃
•⸾💔🚶🏿‍♂⸾• چِقَـدر‌سـٰاکِتُ‌و‌سَـردید‌زَمیـنۍ‌ها کَسۍ‌براۍ‌ظُھورش‌خُـدا‌خُدا‌بکنَـد...'! ❃| @havaye_zohoor |❃
رفقا ازتون یه درخواستی دارم اگر میتونید تعدادی از گناهایی که خیلی بینمون رایج شده بیشتر عادی شده برامون رو اینجا برام بفرستید👇 https://harfeto.timefriend.net/16728429279689 متشکر❤️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقا ازتون یه درخواستی دارم اگر میتونید تعدادی از گناهایی که خیلی بینمون رایج شده بیشتر عادی شده برا
مرسیییی از دوستانی که پاسخ دادن😍 متناتونو خوندم واقعا ممنونم ازتون❤️ اینایی که گفتید رو از موضوعات خودسازی قرار میدم و مطلب براتون میذارم تا این گناهارو هیچ کدوممون دیگه انجام ندیم❤️
راستی امشبم ۱۰ تا پارت رو میذارم😁❤️
رفقا از همسایه جانمون حمایت کنید👇❤️ @sovcrt
- تا خودمان را نسازیم و تغیر ندهیم ؛ جامعه ساختہ نمۍشود . -شهید‌ابراهیم‌هادۍ 🌱 💪
اعضای جدید خیلی خیلی خوش اومدید🌸
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقا ازتون یه درخواستی دارم اگر میتونید تعدادی از گناهایی که خیلی بینمون رایج شده بیشتر عادی شده برا
یکی دیگه از دوستان هم جواب دادن متشکرم🌸 همه اینایی که گفتید رو توی دوره خودسازیمون میذارم امیدوارم با کمک هم اول بتونیم خودمونو درست کنیم بعد به دیگران هم یاد بدیم❤️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان                                °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مادرشوهرم به مهرداد گفت: _آخه مهرداد جان...این دختر آرزو نداره لباس عروس‌بپوشه؟سید حسین خودش آرزوی لباس دامادی نداره؟ ماشین عروس و عکاس نمیخوان؟ پدرشوهرم گفت: _حاج خانم....اولا اینکه حاج سید کمال خیلی ثروتمنده...قطعا میتونه بهترین عروسی رو بگیره...خود شما هم اینو میدونی....ولی این صحبتی که سید حسین به زهرا گفته، حرف درستیه... دوما اینکه اینا نمیخوان با عروسی شون باعث بشن یه دختر و پسر غصه بخورن.... از همه مهمتر...زهرا خودش تصمیم نهایی رو میگیره...بچه که نیست...خودش باید ببینه که آیا میتونه این شرط سید حسین رو قبول کنه یا نه؟ من و شما فقط‌باید راهنماییش کنیم... بعد هم رو کرد به زهرا و گفت: _دخترم...خوب‌فکراتو بکن...ببین میتونی بدون عروسی بری سر خونه زندگیت یا نه.‌‌... زهرا سکوت کرده بود... مطمئن بودم راضی نیست... آخه کدوم دختری میتونه بدون لباس عروس بره خونه شوهر؟؟ زهرا گفت: _راستش....آقاجون...من برام فرقی نمیکنه عروسی داشته باشم یا نه... مهردادگفت: _زهرا جان، اگه بخوایی، میرم با سیدحسین صحبت میکنم نظرشو عوض کنه مهبد فورا گفت: _داداش برای مردم که نمیشه تعیین و تکلیف کرد... بحث اون شب ، تقریبا نتیجه ای نداشت... بعد از خوردن شام و شب بخیر با کل افراد خانواده، با مهرداد رفتیم طبقه پایین... همون لحظه داداش سپهر بهم زنگ زد... تماس تصویری شو جواب دادم و با لبخند گفتم: _سلام داداشم...چطوری؟؟! _به به...سلام خواهر خوشگلم...خوبم عزیزم...چه خبراا مکثی کرد و پرسید: _کجایی ریحانه؟ _خونه پدرشوهرم... _عه...خوش بگذره‌....اونجا چیکار میکنی؟ _مراسم خواستگاری داشتن... خندید و گفت: _بله دیگه...عروس بزرگشونی...معلومه که باید حضور داشته باشی... خندم گرفت... رفتم داخل و درو بستم... _حالا بگو داماد خودمون کجاست؟ _اینجاست... _گوشیو بگیر سمتش...دلم براش تنگ شده... مهردا لبخندی زد و گوشیمو دادم دستش... خودمم رفتم توی اتاق لباسامو عوض کنم... صدای سلام و احوالپرسی گرم داداش و مهرداد میومد... خدارو بابت این لحظه شکر میکردم.... چادر رو انداختم روی تخت و روسری و مانتوم رو درآوردم.... گرمم شده بود... من به این وضع عادت نداشتم... من دختری بودم که موهام همیشه دیده میشد... شالم از سرم میفتاد... جلوی مانتوم باز بود....جوراب نمی پوشیدم.... اصلا چادر سر کردن هم بلد نبودم.... اما حالا.....تغییر کرده بودم... نشستم پشت دراور و بافت موهامو باز کردم... داشتم موهامو شونه میزدم که صدای صحبت داداش و مهرداد نزدیکتر میشد... در باز بود و مهرداد اومد داخل... داشت با سپهر میگفت و میخندید... یکم حسودیم شد...نکنه داداش اونو بیشتر از من دوست داشته باشه... همچنان مشغول شونه زدن موهام بودم.. داداش یکهو پرسید: _خواهر ما کجا رفت؟؟؟ مهرداد موبایل رو گرفت سمت من و گفت: _اینجاست...داره موهاشو شونه میرنه... داداش گفت: _مهرداد نذار خودش موهاشو شونه بزنه...موهاشو سفت شونه میزنه همشون کنده میشن... موهای ریحانه رو اکثر اوقات مستخدم خونمون شونه میزنه... _چشم برادر زن جان ...امر دیگه؟؟ داداش همینطوریکه میخندید گفت: _اختیار داری، امر نیست...تمناست... با داداش خداحافظی کردیم و موبایلو گذاشت روی دراور...‌.اومد جلوم ایستاد و گفت: _برس رو بده به من... _نه چه خبرهههه....داداش خیلی بزرگش کرد... دستمو گرفت و برس رو از توی دستم برداشت... با غر گفتم: _مهرداد... با خنده گفت: _دستور از بالاست... منم خندیدم... این آدم باعث شده بود خنده روی لبهام بیاره... باعث شده بود آرامش وارد زندگیم بشه... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ صبح شده بود... آفتاب روی صورتم افتاده بود...چشمامو باز کردم... به ساعت توی اتاقم نگاهی انداختم...ساعت ۹و نیم صبح بود... ساعت ۱۲ با مهرداد کلاس داشتم...نگاهی بهش انداختم...کنارم روی تخت طوری خوابیده بود که توپ تکونش نمیداد... از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستم و همون لحظه صدای در اومد...شالمو انداختم روی سرم و درو باز کردم... مهبد برادرشوهرم بود... _سلام زنداداش صبح بخیر... _سلام آقا مهبد...صبح شماهم بخیر _مادر گفتن با مهرداد بیایین بالا با ما صبحانه بخورین... لبخندی زدم و گفتم: _دستشون درد نکنه...چشم میاییم لبخندی زد و واز پله ها رفت بالا درو بستم و شالمو انداختم روی مبل و رفتم توی اتاق خواب بازوشو تکون دادم و آهسته صداش زدم... اما خوابش خیلی عمیق بود... خندم گرفت...این مرد با اون ابهتی که توی دانشگاه داره، حالا اینقدر بانمک خوابیده بود و زلزله هم اگه میومد، نمیتونست بیدارش کنه... با هزار زحمت بلاخره چشماشو باز کرد... اخمی تصنعی کردم و گفتم: _چه عجب آقا... چشمامو دوباره بست و به پهلو خوابید و با صدای خواب آلود گفت: _ریحانه بذار یکم دیگه بخوابم... دیگه طاقت نیاوردم و بلند زدم زیر خنده... چرخید و بهم نگاه کرد.... با خنده گفتم: _استاد‌ پاشو ساعت ۱۲ باهات کلاس داریمااا... با تعجب پرسید: _واقعا؟؟ خندیدم.... از جاش بلند شد و نشست لبه تخت و بهم نگاه کرد.... _چیههه...چرا اینجوری نگام میکنی مهرداد؟ با خنده گفت: _انصافا من الان کجام شبیه استاداعه ریحانه ؟؟ من الان یه آدم با لباس خونگی و موهای به هم ریخته ام که تازه از خواب بلند شدم.... چشمامو ریز کردم و با خنده گفتم: _البته ابهت توی دانشگاهو که نداری...ولی خب.... _ولی خب چی؟؟؟!! _ولی خب برای من همیشه استادی.... خندید و گفت: _باشه ریحانه خانم، اگه گذاشتم ترم بعدی با من کلاس برداری.... پقی زدم زیر خنده و گفتم: _فکر نکنم هیچ استادی بدش بیاد یه دانشجو درسخون توی کلاسش باشه....حالا که شما امر میکنی چشم... زدم روی شونش و با خنده ادامه دادم: _اما بهت بگماا...یه دانشجو خیلی خوب رو از دست دادی... حالا هم پاشو دست و صورتتو بشور، مادر گفتن بریم طبقه بالا صبحانه بخوریم.... ابرویی بالا انداخت و گفت: _حالا واقعا ترم بعدی با من کلاس برنمیداری؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _نه... _من شوخی کردم....به دل نگیر... _بهش فکر میکنم... _باور کن هیچ استادی مثل من نمیتونه درس به این مهمی رو.... فورا حرفشو بریدم و با خنده گفتم: _بااشه مهرداد...منم شوخی کردم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ جلوی آینه داشتم مانتو می پوشیدم که از روی تخت بلند شد و اومد کنارم ایستاد... _دانشجوی درسخونی مثل تو آرزوی هر استادیه...چه برسه به اینکه اون دانشجو، همسر استاد هم باشه... از توی آینه بهش نگاه کردم و گفتم: _حالا راستشو بگو مهرداد....این همسر بودن، تاثیری هم روی نمرات درسیم هم میذاره؟؟ خندید و زد به شونم و گفت: _نخیرممم....تازه اگه درس نخونی و نمراتت ضعیف بشه جلوی بقیه دانشجوها بازخواستت میکنم...گفتم که بدونی.... خندیدم و گفتم: _حسوود... رفت توی پذیرایی و دست و صورتشو شست...تقریبا آماده شده بودم و داشتم موهامو می بافتم که حوله به دست اومد توی اتاق... صورتشو با حوله دستی خشک کرد و انداخت روی شونه من... داشت موهاشو شونه میزد.... زیر چشمی نگاهش میکردم...کی فکرشو میکرد یه روزی باهاش ازدواج کنم؟؟ اینقدر خوشتیپ بود... رفتیم طبقه بالا و همگی دور میز صبحانه نشستیم... پدرشوهرم به مهردادگفت: _پسرم....فرداشب شهادت امام موسی کاظم (ع) هست...امروز یه چند نفر رو بیار پارکینگ رو مسقف کنن و بعدش فرش پهن کنین تا برای مراسم فرداشب ، همه چی آماده باشه... _چشم آقاجون....فقط اینکه برای مداح، با حاجی عباسی هماهنگ کنم؟ _نه پسرم‌‌....حاجی عباسی بنده خدا کسالت داره بهم گفته معذوره‌‌‌‌.... _بنده خدا...الهی خدا بهش عافیت بده _الهی آمین....با کربلایی حسینی هماهنگ کن... _چشم آقاجون... نمیدونستم دارن چیکار میکنن...اینکه میخوان مراسم بگیرن، چه لزومی داره...اصلا دلیلش چیه... مودبانه پرسیدم: _ببخشید آقاجون...یه سوال دارم _جانم دخترم...بپرس _شما برای چی فردا شب میخوایین مراسم بگیرین؟ اصلا مراسم فردا چجوریه؟چه شکلیه؟! پدرشوهرم لبخندی زد و گفت: _ببین دخترم...وقتی سالگرد شهادت یکی از چهارده معصوم علیهم السلام هست، ما مراسم روضه خوانی و تعزیه و سینه زنی برگزار میکنیم برای اینکه اوج ناراحتی و غصه مون رو ابراز کنیم... این روضه خوانی و تعزیه، برای اینه که به خودمون یادآوری کنیم که امام چه هدفی در زندگیش داشت و ما هم مسیر حق رو پیدا کنیم... وقتی این مراسمات رو برگزار میکنیم، مورد توجه و عنایت حضرت قرار میگیریم و حتی خیلی از گرفتار ها ، از در خونه ی اهل بیت علیهم السلام،حاجت هاشون رو گرفتن... تحت تاثیر صحبت های پدشوهرم قرار گرفتم... _ممنونم آقاجون _خواهش میکنم دخترم...اگه تمایل داشته باشی، میتونی فرداشب بیایی... _حتما... توی فکر بودم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ من تا وقتی در کنار مهرداد بودم، خیلی چیزها یاد میگرفتم‌‌‌‌.... مهرداد استاد درس دانشگاهیم نبود...استاد زندگیم بود... من یه زمانی ، مهمان ثابت پارتی های شبانه بودم.... یه زمانی فراموش میکردم کی هستم و قراره چیکار کنم؟!!! من فقط پول و ثروت می دیدم‌ و  زندگی توی یک ویلای دوبلکس خیلی بزرگ با سه تا اتاق خواب که هر کدومش، به اندازه ی خونه ی یک آدم پایین شهری بود.... ویلایی که شبیه قصر بود.... ماشین هایی سوار میشدم که قیمتش اندازه کل پس انداز های ده یا پونزده نفر بود.. طلا و جواهراتی داشتم که اگه همرو می فروختم، باهاش میشد جهیزیه چند تا عروس درست کرد... پول هایی توی حساب های بانکیم انباشه شده بودند که باهاش میشد نزدیک صدتا دیه به جای زندانی هایی داد که به جرم قتل غیر عمد توی زندان افتاده بودند.... شایدم به نا حق... من از زندگی هیچی نمیخواستم جز خوشبختی... قبل از ازدواج با مهرداد، فکر میکردم آدم خوشبختی هستم... اما حالا میبینم با اینکه پول های حساب های بانکی مهرداد از حساب های من کمتره، اما اون خوشحال تره... با اینکه توی خونه ای به اندازه خونه ما زندگی نمیکنه، ولی خوشبخت تره... با اینکه قیمت ماشین زیر پاش، نصف قیمت ماشین منه، اما اون آرامش بیشتری داره... من آرامش میخواستم... پس باید مثل مهرداد زندگی میکردم... من خوشبختی میخواستم... اما فقط در کنار مهرداد خوشبخت بودم‌‌‌... سوار ماشین مهرداد شدم و حرکت کردیم... اولین بار بود که باهم می رفتیم دانشگاه... اما بلاخره همه باید متوجه می شدن که من و مهرداد باهم ازدواج کردیم.... از بین راه، دو تا جعبه شیرینی بزرگ خرید... یکی برای دانشجوهای کلاس و یکی هم برای اساتید و رئیس دانشگاه... بلاخره رسیدیم ... ماشینو برد توی پارکینگ و همون لحظه هم میثم ماشینشو پارک کرد.... من و مهرداد رو کنار هم دید و با سلام و احوالپرسی مختصری، فورا رفت توی دانشگاه... به مهرداد نگاه کردم .... خندید و گفت: _الان توی کلاس، به همشون میگم... باهم وارد سالن دانشگاه شدیم... شیرینی دست مهرداد بود و منم کنارش... نگاهی بهم کرد و گفت: _شما برو توی کلاس تا من برم شیرینی رو برای رئیس و اساتید ببرم... باشه ای گفتم و وارد کلاس شدم... تا درو باز کردم، همه نگاه ها چرخید سمت من... میثم نشسته بود روی صندلی و بقیه هم دورش بودن... انگار داشت یه چیزیو براشون تعریف میکرد... سلامی کردم و جوابمو دادن... یکهو میثم پرسید: _ریحانه...توی ماشین استاد رادمهر چیکار میکردی دختر؟؟؟ بچه ها راست میگن؟؟! یا قاپ استادو دزدیدی؟! همه زدن زیر خنده منم با خنده پرسیدم: _مگه بچه ها چی میگن؟! _باهاش..... مکثی کرد و ادامه داد: _ازدواج کردی؟؟ میلاد با خونسردی گفت: _نه بابا....دروغه....اصلا استاد به دخترا نگاه نمیکنه....اونم وقتی دختره خوشگلم باشه.... خندم بیشتر شده بود.... یکی از همون دخترایی که اون روز توی کافی شاپ همراهمون بود و از فال قهوه ام با خبر بود، نگاهی بهم انداخت و گفت: _بچه ها..... ریحانه واقعا با استاد ازدواج کرده... شیدا هم بلافاصله گفت: _آره....یک ماهه... یکی از پسرا با خنده و شوخی گفت: _متاسفم ریحانه....شوهر قحطی بود که زن این استاد بداخلاق بشی؟؟؟ نه به عشوه دخترا نگا میکنه....نه به پسرا اهمیت میده... فقط دل دخترا رو باخودش میبره مرتیکه خوشتیپ پولدار... ❃| @havaye_zohoor |❃