🔶 نقش قناعت در زندگی
💠 قناعت و میانهروی اگر با اغماض، بردباری و شکیبایی، پرهیز از سختگیری و توجه به ناپایداری دشواریها توأم گردد، میتواند زندگی را با همه سختیهایش شیرین و گوارا سازد.
📚 احمد امیریپور، آنچه یک خانواده باید بداند، ص253.
#برشی_از_کتاب
#سبک_زندگی
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💟 قانون حجاب
ماده ۶۳۸
هر کس علناً در انظار و اماکن عمومی و معابر تظاهر به عمل حرامی نماید علاوه بر کیفر عمل به حبس از ده روز تا دو ماه یا تا (۷۴) ضربه شلاق محکوم میگردد و در صورتی که مرتکب عملی شود که نفس آن عمل دارای کیفر نمیباشد ولی عفت عمومی را جریحهدار نماید فقط به حبس از ده روز تا دو ماه یا تا (۷۴) ضربه شلاق محکوم خواهد شد.
تبصره: زنانی که بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند به حبس از ده روز تا دو ماه و یا از پنجاه هزار تا پانصد هزار ریال جزای نقدی محکوم خواهند شد.
#حجاب
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و یکم زنگ در رو زدن در رو باز کردم و فوری چادر سر کردم و با آسانسور خودمو
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و دوم
که بابابزرگ گفت:
_ از این میوه ها نباید بخوری! الان وقتش نیست.
متوجه نشدم منظورش رو، اما من خیلی دوست داشتم امتحان کنم. ببینم چه مزه ایه!
تو همون لحظه، یه آن یاده احمد افتادم، خواستم بدونم الان کجاست، چیکار میکنه؟
خودمو تو اتاق جلسات دیدم، عموی احمد داشت سخنرانی میکرد و احمد داشت روی کاغذ چیزی مینوشت.
تو ذهنش همش میگفت:
_ برای چی تلفن رو قطع کرد، چرا بعد ازاینکه قطع کرد، بهم زنگ نزد؟!
انگار یه دلشوره خاصی داشت، اینو حس میکردم! همش دوست داشت زودتر جلسه تموم شه و بیاد بهم زنگ بزنه!
من اون لحظه دم در اتاق جلسات بودم. اما در عینه حال میتونستم ببینم احمد داره چی مینویسه...
بادیدن چیزی که نوشته بود، خنده ام گرفت...
با حالت های مختلف اسمم رو روی کاغذ مینوشت، قلب میکشید. تو ذهنش میگفت :
_ من از کی انقدر عاشقت شدم، سارا، تو چیکار کردی بامن!
تو دلم قربون صدقه اش میرفتم.
یاده راهرو افتادم، خواستم ببینم چه بلایی سرم اومده! که خودم رو بالای سقف اتاقی که میدونستم ICU هست دیدم.
کلی سیم بهم وصل بود. سرم باند پیچی بود!
چندتا پرستار و دکتر بالا سرم بودن.
بعد از چند لحظه دکتر گفت، وضعیتش ثابت شده، میتونین برین. همه رفتن و یکی از پرستارها فقط موند.
تا حالا ندیده بودمش. اما میدونستم اسمش نازنینه . امروز صبح فهمیده بود شوهرش بهش خیانت کرده و با حال خراب اومده بیمارستان!
دو تا بچه داره، پسرش 9سالش بود و دخترش 6 سالش بود. دخترش آسم داشت و تحت مراقبت بود.
این اطلاعات رو فقط با دیدن اون پرستار فهمیدم. بدون اینکه حتی لحظه ای قبل از اون اتفاق دیده باشمش!
لیستی که دکتر بهش داده بود رو باید از روی علائمی که داشتم، پر میکرد...
داشت پر میکرد که یهو با شتاب رفت بیرون. دکتر رو صدا کرد.
دکتر داشت برای مریضی که تو اتاقش بود دارو تجویز میکرد.
بلند داد زد، مریض تخت 3 ایست قلبی کرده!
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
🤍 هفت #مهارت_گفتگوی_موثر بین زوجین
#مهارت_اول
1. ارتباط برقرار کنید:
برای گفتگوی موثر،
ابتدا باید ارتباط خوبی با همسر خود داشته باشید.
برای این کار، میتوانید با هم در رویدادهایی شرکت کنید، کارهای مشترک داشته باشید
سفرهای کوتاه و تفریحاتی را با هم برنامهریزی کنید.
#همسرداری
اختصاصی کانال حوای آدم
ادامه دارد...
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و دوم که بابابزرگ گفت: _ از این میوه ها نباید بخوری! الان وقتش نیست.
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و سوم
میدونستم منو داره میگه، جالب بود، ایست قلبی کرده بودم و هیچی احساس نمیکردم!
یه تیم پزشکی فورا اومدن بالای سرم، بهم شوک دادن!
به محض شوک.. درده خییییلی وحشتناکی احساس کردم.
تمام تنم له شده بود.
همون پرستار که دیگه نمیتونستم ببینمش گفت:
_ آقای دکتر علائم حیاتیش برگشته!
فقط صدا میشنیدم! دکتر رو حس کردم اومد و انگار چشمام رو با دستاش باز میکرد! اما من چیزی حس نمیکردم.
دکتر گفت:
_ صدامو میشنوی؟ منو میبینی؟
اما من هیچی نمیدیدم! قدرت تکلم نداشتم... سرمو به چپ و راست تکون دادم...
صدای دکتر رو میشنیدم،که داشت آهسته به پرستارها میگفت!
_ نابینا شده، سمت چپ بدنش هم لمس شده! یه فشار محکم به مچ دستش دادم اما هیچ عکس العملی نداشت! اگه زنده نمونه خیلی بهتره!
با شنیدن این حرف دکتر، نمیدونم چی شد که دیگه چیزی متوجه نشدم!
دوباره خودمو بالای سقف اتاق دیدم!
دکتر بلند داد زد:
_ سکته قلبی کرد!
هرکس کاری انجام میداد! موندن تو اون محیط رو دوست نداشتم میخواستم برم تو حیاط بیمارستان! نمیدونم چرا! همین که اراده کردم خودمو تو حیاط دیدم!
آدمها میومدن و میرفتن، منم تماشا میکردم. تا اینکه دیدم یه آقا داره با سرعت به سمتم میاد، همین که خواستم حرکت کنم بهم نخوره، دیدم از تو بدنم رد شد!
یه حسه جالبی داشت، که تو مردم رو میدیدی و اونا نمیتونن تورو ببینن!
تو همین لحظه بود یه خانم که یه بچه 1سال و 4 ماه و 6 روزه بغلش بود! اومد سمتم. دیدم بچه داره منو میبینه، حتی لبخند زد به روم و دستش رو تکون داد! خندیدم و دستم رو تکون دادم براش!
یکباره انگار با سرعت نور به سمت آسمون کشیده شدم. انگار از هفت آسمون عبور کردم و دقیقا در آسمون هفتم توقف کردم.
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
💖 وقتی کسی ازت کمک میخواد به این فکر کن اول از خدا خواسته و خدا آدرس تو رو بهش داده☘️
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🤍 هفت #مهارت_گفتگوی_موثر بین زوجین #مهارت_اول 1. ارتباط برقرار کنید: برای گفتگوی موثر، ابتدا بای
🤍 هفت #مهارت_گفتگوی_موثر بین زوجین
#مهارت_دوم
2. به دنبال موضوعات مشترک بگردید:
برای شروع مکالمه، به دنبال موضوعاتی بگردید که هر دو شما را به آن علاقهمند کند. این موضوعات میتواند اخبار جدید، فیلمها، کتابها و حتی تجربیات شخصی باشد.
#همسرداری
اختصاصی کانال حوای آدم
ادامه دارد...
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و سوم میدونستم منو داره میگه، جالب بود، ایست قلبی کرده بودم و هیچی احساس
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و چهارم
زیره پاهام انگار ابر بود! پاهامو نمیتونستم ببینم. و دوباره اون باغ و درختای میوه ارو دیدم!
میرفتم به سمتشون ، اما نمیرسیدم!
رنگهایی که اونجا دیدم رو اصلا نمیتونم توصیف کنم، فقط همینقدر میتونم بگم که انگار تو این دنیا شفاف ترین و زیباترین رنگها رو از پشت یک پارچه سیاه میبینی! شفافیت رنگها تا این اندازه بود...
سکوت بود، هیچ صدایی نمیشنیدم! اما اون فضا انقدر آرامش داشت که دوست داشتم تا ابد همونجا بمونم و نظاره کنم، اما قلبا دوست داشتم از اون میوه ها امتحان کنم.
باخودم گفتم بازم میرم جلوتر شاید رسیدم!
اما فایده نداشت و بالاخره یه صدایی گفت:
_ فقط نگاه کن!
بعد از شنیدن این صدا مجددا توی ICU بودم. احمد کنار تختم بود. دستامو گرفته بود. باهام حرف میزد.
_ سه روزه نگام نکردی! سه روزه باهام حرف نزدی! تو که رفیق نیمه راه نبودی!
سارا من بدونه تو میمیرم! من ایمان دارم برمیگردی، چون عاشقی! چون عاشقم کردی!
سه روزه صبح تا شب کنارتم، کاش فقط یه بار دیگه اسمم رو صدا کنی!
دستام توی دستاش بود و سرش رو گذاشت کناره دستم! فهمیدم خوابش برده!
به ساعت نگاه کردم، یک و نیم نصف شب بود.
دوست نداشتم از کنارش تکون بخورم. واقعا انگار دوست داشتم همون جا بمونم.
صبح شد، بلند شد بره چیزی برای خودش بخره و برگرده. باهاش رفتم، دوست داشتم همش پیشش باشم!
رفت از بوفه بیمارستان، یه کلوچه و آبمیوه گرفت، دوباره برگشت تو اتاقم!
درحاله باز کردن کلوچه گفت:
_ هنوز مزه اون کتلت تو دهنمه! چشمت زدم! خودم چشمت زدم! چشمام کور بشه که دیگه چشمت نزنم.
هم مامانت هم مامانم بزور واسم غذا میارن!
اما هیچکدوم دست پخت تو نمیشه. بعد از تو غذای بهترین رستورانها هم تو دهنم مزه نمیده!
مشغول خوردن شد. نگاه های عاشقانه اش به جسم افتاده رو تختم، دلمو آتیش میزد، کاش دست خودم بود، کاش همین لحظه بلند میشدم و فریاد میزنم، منم دوست دارم، منم عاشقتم و تا آخرت در آغوش هم میموندیم!
من تو این مدت چندین بار نا خواسته دوباره به اون مکانهای ماورایی رفتم! به محض رفتن به اون مکانها به کل زمان از دستم خارج میشد...
یادمه برای باره دوم که برگشتم دوباره احمد رو دیدم!
از دیدنش با اون ظاهر تعجب کردم...
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👶🏻
#بچهدار نمیشده،
حضرت #عباس ع بهش بچه داده
اینطوری تشکر میکنه😍
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 دستگیری کاملا وحشیانه یک
دانشجوی دختر در دانشگاه آمریکا...!!
اینا شعار #زن_زندگی_آزادی بود که ؟!
#حجاب
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و چهارم زیره پاهام انگار ابر بود! پاهامو نمیتونستم ببینم. و دوباره اون
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و پنجم
ریش و موهاش که بلند شده بود فهمیدم مدت زمان طولانی نبودم!
داشت غذا میذاشت تو یخچال.
_ مامانت امروز بزور میخواست بمونه پیشت! گفت مادرت نگرانته! میگفت گناه داره!
منم گفتم، من و سارا خیلی کم با هم وقت گذروندیم! من هنوز سیر نشدم از وجودش، گفتم من هروز تشنه تر میشم، عاشق تر !
5ماهه شب و روزمو باهاش بودم، محاله خودم نیارمش خونه، خودم میذارمش رو چشمام، میارمش خونه!
سارا باورت نمیشه دیگه یه پا دکتر شدم واسه خودم! پرستارها آمپولاتو میدن خودم واست تزریق میکنم تو سِرُم!
من از خودم مطمئن بودم عاشقشم، اما نمیدونستم اونم تا این حد عاشقم شده باشه!
حضور یکی رو کناره خودم حس کردم، گفت وقت رفتنه...
انگار از پشت دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و باز به سرعت رفتیم به سمت آسمون، اینبار انگار از توی یه تونل به سمت بالا حرکت میکردیم. رسیدیم همون جای قرار!
اینار با گریه و التماس، برخلاف وقتای دیگه، گفتم :
_ میخوام برگردم...بخاطره همسرم، بخاطره پدر و مادرم... تروخدا یه فرصت دیگه بهم بدین...
انگار تا اسم پدر و مادرم رو آوردم خودمو تو خونمون دیدم!
با دیدن مادرم شوکه شدم. انگار 10 سال پیرتر شده بود! داشت آش درست میکرد. کمر بابا خمیده شده بود. اونم داشت کمکش میکرد. اصلا متوجه نبودم که آخه مگه میشه اینقدر شکسته شده باشن؟!
میخواستم از حال احمد باخبر بشم...
خودمو تو خونشون دیدم. انگار داشتن با هم بحث میکردن.
مادره احمد گفت :
_ تو خودت میدونی من چقدر این دختر رو دوست داشتم. میدونی که برای ازدواجتون چقدر عجله داشتم، اما خب دکترا قطع امید کردن! کم نذر و نیاز کردیم؟ کم توسل کردیم؟
8 ماهه تو کماست. ضربه مغزی شده! امروز که رفتم بیمارستان دکترش گفت، ما نمیتونیم به پدر و مادرش بگیم، شما راضیشون کنید برای اهدای عضو!
احمد دیونه شد با این حرف، بلند شد، همین که سمت درخونه میرفت گفت:
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
▪️ پیام تسلیت رهبری در خصوص شهادت آیت الله سلیمانی
#ایت_الله_سلیمانی
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلاخره نوبتی هم که باشه نوبت سلبریتی ها شد و پلیس ثابت کرد که خون این جماعت براش رنگی تر نیست،
#متشکریم_پلیس
#حجاب
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و پنجم ریش و موهاش که بلند شده بود فهمیدم مدت زمان طولانی نبودم! داشت
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و ششم
_ دکتر غلط کرده، سارای من داره نفس میکشه، زنده است!
_ زنده است، اما نابینا، اما فلج... تازه اگر از کما بیاد بیرون، چجوری یه عمر میخوای زندگی کنی با همچین زنی! من مادرم کلی آرزو دارم..
_ مگه سارا مادر نداره؟ مگه مادرش کلی آرزو نداره براش ؟ دیگه نمیشناسم، واقعا نمیشناسمت!
در رو باز کرد...
_ کجا داری میری؟
_ همون جا که 8 ماهه، شب و روز هستم، پیشه زنم، عشقم...
اینو گفت و رفت بیرون. میدونستم مرضیه خانم حق داره. کاملا درکش میکردم. نمیتونستم بگم بی حساب داره حرف میزنه، اونم نگران بچه اش بود!
اما اینکه من 8 ماه بوده تو کما بودم و اصلا نفهمیدم گذر زمان رو خیلی برام عجیب بود! پس حالا فهمیدم شکسته شدن مامان و بابام یه روزه نبوده!
دوست داشتم دوباره برم پیش پدر و مادرم...
داشتن کاسه های آش رو میچیدن تو سینی. دلم برای تنهاییشون سوخت. یعنی هیچکس نبود کمکشون کنه؟
بابا گفت:
_ من دلم روشنه، امشب شبه قدره... از آقا میخوایم به دادمون برسه، تا حاجتمو نگیرم از مجلسش بیرون نمیام!
مامان بلند زد زیره گریه..
دلم کباب شد براشون..
دوباره رفتم تو همون مکان تاریک!
یه آقایی اومد سمتم. یه چیزی شبیه عبای سبز روی دوشش بود. صورتش رو نمیتونستم ببینم.
حس میکردم، عِلم رو اگر انسان تجسم کنم، همون میشد!
به سمتم اومدم، دور و برش پر از نور بود. به شعاع یک متر از هر طرف...
من داخل اون نور شدم!
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
🌱صدای آمدنت میآید!
این را...
از بارانی که...
سر و صورت پنجره
را خیس کرده...
از ابرهایی که...
بر طبل شادمانهی
آمدنت میکوبند...
از جوانههای امید
و انتظار که...
در دلم روییده است؛
فهمیدم!
#امام_زمان ♥️
#اللهمعجللولیکالفرج 🌸
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
🤍 هفت #مهارت_گفتگوی_موثر
#مهارت_سوم
3. فرصت مناسب را پیدا کنید:
همیشه برای گفتگو، فرصت مناسب را پیدا کنید. در صورتی که همسر شما در حال استراحت است یا به دلایل دیگر نمیتواند به شما توجه کند، بهتر است صبر کنید تا فرصت مناسبی برای گفتگو پیدا کنید.
#همسرداری
ادامه دارد...
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیگه زیادی واقعی بود 😄
#بنر_سه_بعدی
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💕قرار عاشقانه
🟡در بسیاری از اوقات حسرت میخوریم که ای کاش ایمانمان به امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف بیشتر بود یا موقع دست به گریبان شدن با فتنههای آخرالزمانی، دلمان به او قرصتر بود. در حقیقت اگر سؤال شما این است که چگونه میتوان ایمان به حجت الهی را افزایش داد، باید بدانید که ایمان مراتب مختلفی دارد که مرحله اول و نقطه آغازینش، رفاقت با حجت الهی است و کلام، آغازگر هر رفاقتی است.
⁉️اما چرا باید با حجت الهی زیاد صحبت کنیم؟ به دو دلیل بزرگ:
◀️دلیل اول: ایمان دو وجه دارد؛ محبت و معرفت. محبت که همان صمیمیت است و معرفت یعنی شناخت صحیح. این دو وجه با گفتوگو تقویت میشود.
◀️دلیل دوم: در حقیقت این امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است که چنین درخواستی را از ما دارد و اوست که بیشتر تمایل به انجام این گفتوگو دارد.
❌هیچ چیزی در این دنیا زشتتر از این نیست که انسان، حجت خدا و ولینعمت خودش را در حسرت همکلامی با خودش نگه دارد. مطمئن باشید این صحبت کردنها کمکم مراتب بالاتری از ایمان را نصیب ما میکند.
#مشاوره
#امام_زمان عج
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
🤍بهترین تبلیغ زیبایی در پوشش با حفظ حجاب اسلامی
مخابره شده از بیت رهبری به سراسر دنیا
#حجاب
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
33.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قربون کبوترای حرمت امام حسن❤️
#هشتم_شوال، سالروز تخریب قبور #ائمّه_بقیع علیهم السلام تسلیت باد.
🖤 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱🖤
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و ششم _ دکتر غلط کرده، سارای من داره نفس میکشه، زنده است! _ زنده است،
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و هفتم
اون آقایی که میدونستم امام علی (علیه السلام) بود.گفت:
_ مراقب چشمات باش. به مادرت هم بگو اینقدر منو به حسینم قسم نده!
لبهاش تکون نخورد، اما فهمیدم که این جملات رو بیان کرد.
و دوباره درده بدی احساس کردم. یه سنگینیه خیلی بد! انگاری به کل بدنم وزنه 100تنی بسته بودن، روی تخت بودم!
دوباره دورو برم پر بود از پرستار و دکتر. فهمیدم، گویا برای باره چندم ایست قلبی کرده بودم!
عجیب بود که احمد رو ندیدم! البته قطعا دکترها بیرونش کرده بودن!
اما عجیب بود میتونستم ببینم، از دردی که حس میکردم، مطمئن بودم خودمم، زنده ام، اما چطوری میتونستم ببینم؟
نا خودآگاه دست چپم رو بلندکردم ببینم میتونم تکونش بدم!
آره تونستم!
در همین حال بود که همون پرستار که اسمش نازنین بود، با تعجب منو دید...
_ تو الان چیکار کردی؟ دست چپت رو بالا آوردی؟ تو الان داری منو میبینی؟
لبخندی زدم و گفتم بله، دکتر از شنیدن صدام اومد سمتم.
تعجب کرده بود، قیافه اش طوری بود انگار اشتباه شنیده! یهو دکمه روپوشش رو باز کرد گفت، زیرپوشم چه رنگیه؟
_ آبی تیره، و یه تاره مو هم روی سینه اتونه
دکتر به زیرپوشش نگاه کرد. تاره مویی که معلوم بود موی خودش بوده و کوتاه رو بر داشت...
_ این معجزه است...
بعد ها فهمیدم اون شبی که شفا گرفتم شب 21 ماه رمضون بوده!
ادامه دارد....
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و هفتم اون آقایی که میدونستم امام علی (علیه السلام) بود.گفت: _ مراقب چش
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و هشتم
تو این مدت شاهد وفاداری احمد نسبت به خودم بودم. از دوست و آشنا تا فامیل همه میگفتن، دکترا قطع امید کردن ازش، به فکره خودت باش! اما اون هنوز ته دلش امیدوار بود..
اون تو تمام این مدت 8ماه پیشم بود، باهام حرف میزد.
بعدها که بهش گفتم من داشتم میدیدمت و تمام حرکاتش رو مو به مو تعریف کردم، اصلا باورش نمیشد! اما از طرفی خوشحال بود که زحمات این مدتش رو من دیدم.
از پرستارها خواستم احمد رو صدا بزنن، میدونستم قطعا بیمارستانه.
احمد اولین نفر بالای سرم اومد.با گریه دوید سمتم، بغلم کرد. مدام دست و صورتم رو میبوسید. هیچکدوم حرف نمیزدیم.
دوست داشتیم فقط از وجوده هم لذت ببریم، وقت واسه حرف زدن هست!
بعد از رفع دلتنگی از مامان و بابام پرسیدم، اونجا چیزی بهم نگفت و گفت حالشون خوبه، اما بعدا فهمیدم بابا اونقدر شبه 19ماه رمضون گریه میکنه و التماس خدا و امام علی رو میکنه که از حال میره و میبرنش بیمارستان.
مامان هم بعدا تعریف کرد که امام علی رو قسم داده به حسینش که تو رو برگردونه!
اون روز که من به هوش اومدم مامان پیشه بابا خونه مونده بود ، احمد هم جلوی خودم زنگ میزنه بهشون و خبر به هوش اومدنم رو میده! اونقدر هیجان زده میشن که میخوان بیان بیمارستان، اما احمد نمیذاره و میگه خودم میارمش پیشتون..
بابا تا مرز سکته رفته بوده، بخاطره همین مامان قبول میکنه.
به طرز معجزه آسایی حالم خوب بود. فردای همون روز مرخص شدم و احمد منو برد خونه پیش پدر و مادرم...
وقتی چشمم افتاد بهشون، همه از خوشحالی گریه میکردیم.
بابا هنوز ناخوش بود، سِرُم دستش بود.
10 روزی گذشت، خداروشکر هم من حالم خوب بود و هم بابا..
تا اینکه...
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚