💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_سی_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از حالت معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت: «از
#پارت_صد_و_چهلم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه ای که با مشتریان بینام و نشان خارجی اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا... »
که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده! » و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت! »
لعیا چهره اش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب
کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی! » مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواست
در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرشاش طرد
شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر
نگرانم، توضیح داد:
«الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگیاش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه اس که چی میگن و چه دستوری میدن! »
که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده! » و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: «الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم! »
و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: «چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمیذاشت و فقط با نوریه حرف میزد! » عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: «اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه. »
و من چه زجری میکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت:
«نمونه اش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه! » و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: «من نمیدونم
مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟ » که محمد خندید و با شیطنتپ همیشگی اش جواب داد: «نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون! »
و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میاره! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عاشورا
#دیر_رسیدم_من
به سمت گودال از خیمه دویدم من😭
شمر جلوتر بود دیر رسیدم من 😭
حاج محمود کریمی
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا اربعین
🔸به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج
🔸سلامتی رهبر انقلاب
🔸رفع کرونا از ایران و دنیای اسلام
🔸برآورده شدن حاجات شرکت کنندگان
🔸مغفرت و شادی گذشتگانِ شرکت کنندگان
برای اعلام حضور در چله، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://EitaaBot.ir/poll/fgck5?eitaafly
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهلم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی
#پارت_صد_و_چهل_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد:
«ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون میگفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیع های ارتباط نداشته باشه! » و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد:
«آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه ای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید! »
لحن خوابیده درمیان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونتهای نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و میتوانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه اش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد:
«إنشاءالله که چیزی نمیشه! » و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم: «کجا بریم؟ تو که میدونی من چقدر این خونه رو دوست دارم! »
و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد
مجلس را صدای نازک و پُر ناز ساجده شکست: «عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟ » و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد: «ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه! »
ساجده با قدم های کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بلاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در
صدایش موج میزد، زمزمه کرد:
«همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده! » و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیهش
عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد: «آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش! » که با بلند شدن صدای تلویزیون ساکت شد و همه نگاهها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی میخواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند.
مجید همانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد: «مگه الان جایی کارتون داره؟ » و ساجده با شیرین زبانی دخترانه اش جواب داد: «شبکه پویا الان کارتون داره عمو! » مجید به آرامی خندید و با گفتن «چَشم عمو
جون! » کانال تلویزیون را تغییر داد و نمیدانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانالها را امتحان کند.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که
#پارت_صد_و_چهل_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری میداد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همانطور که نگاهش میکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف میرفت که به برنامهای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد. مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آنچنان محو قدمهای زائران در جاده خاکی و مسیر پُر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانهاش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبدالله هم خیره نگاهش میکند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمیگفت.
ساجده مثل اینکه جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخیهای پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد: «اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلاً چی بشه؟!!! » و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بی آنکه به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین (ع) مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت!
* * *
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392 ، چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم.
سنگ فرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداریام، هر بار خود مجید حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانهمان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفتهاش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت.
شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم.
همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🎥 نوحه معروف «ممد نبودی» از کجا آمد
🔹حدود ۵۰ سال پیش «جهانبخش کردیزاده» معروف به «بخشو» این نوحه را برای حضرت علیاکبر خواند که بعد از فتح خرمشهر حسین فخری و کویتیپور بر اساس آن «ممد نبودی ببینی» را خواندند.
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
😭ألسَّلامُ عَلَى الْمُغَسَّلِ بِدَمِ الْجِراحِ،
♦️سلام بر آنکه با خون زخم هایش شست و شو داده شد.
#عاشورا
📚زیارت ناحیه مقدسه
زیارت امام حسین (ع) از زبان امام زمان (عج)
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
سلام
مجموعه آموزشی فرادرس
به مناسبت عزاداری سید و سالار شهیدان
چهل فیلم آموزشی را رایگان کرده و در اختیار مخاطبان قرار داده است.
مطالبی مانند آموزش تایپ یا فتوشاپ....
عزیزانی که خودشان علاقمندند و یا
فرزندی دارند که دوست داره نرم افزار یاد بگیره ...
میتوانند به وبسایت فرادرس مراجعه کنند و آموزش را دانلود کنند.
ثواب این اطلاع رسانی هدیه به روح مقدس شهدای کربلا و پدر و مادران عزیز درگذشته 🙏🏻🌹
مهلت استفاده:
یکشنبه🌹
آدرس:
https://faradars.org/ev/moharam99/?utm_medium=webpush-kaprila&utm_source=soft98.ir&utm_campaign=push-notification&utm_content=ev-99-06-moharam99-start
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 2️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظ
#پارت_صد_و_چهل_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
با قدم های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: «خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم. »
از این همه بی اخلاقی اش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟»
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه اش ادامه داد: «نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه. » از توصیفی که از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: «عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟ »
و من نمیخواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم: «آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه... » و برای
اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم:
«حالا امشب مزاحمتون میشیم! » در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد:
«الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی! »
از عصبانیت گونه هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا میبایست مجید را هم راضی
میکردم که در این میهمانی پُر رنج و عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را میگرفت.
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دلانگیز بود که می توانستم ناخوشی های جسمی و دلخوری های روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم
و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟ »
از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟ »
از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟ » لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی با قدم های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه
#پارت_صد_و_چهل_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم. »
ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست... » و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره... »
از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی ریایش
که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟ » سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانهاش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی! » و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم! »
نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درماندهام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم:
«تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم. »
و با مهربانی بی نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان! » و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی ام کرد.
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری اش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمیداد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی
نمیزد و همه هوش و حواسش به نوریه بود.
چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه گریاش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامیها به چشم دریایی اش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد:
«مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار! »
در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه میدید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: «اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!»
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️گریه بر حسین ع چه چیزی به جامعه ما میدهد؟
🎙امام موسی صدر
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم
اگر فردای روز عاشورا روزنامه ای منتشر می شد ، چه تیترهایی داشت؟
این پوستر اثر محمدصادق پورمیر است که به عنوان پوستر برتر در هشتمین سوگواره هنر عاشورایی انتخاب شد.
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#تربیت_کودک_حسینی
🏴 گاهي #كودكان با شنيدن داستان زندگي يا #شهادت ائمه اطهار(ع) و بخصوص زندگي و شهادت امام حسين(ع) #سؤالاتي در ذهنشان به وجود ميآيد كه بايد #پاسخمنطقي به آنها داد.
🏴 بايد به #زبانكودكان به آنها پاسخ بدهيم. اگر والدين نميتوانند پاسخ و استدلال درستي داشته باشند ميتوانند در اطرافشان #كساني را كه ميتوانند پاسخ مناسبي به سؤالات كودكان بدهند #شناسايي كنند.
🏴 گاهي در #ذهنبچهها سؤال ایجاد ميشود چرا در كربلا آب نبوده يا چرا حضرت عباس (ع) از خوردن آب امتناع كردند. والدين بايد در ابتدا از #خودِكودك بخواهند #جوابي براي سؤال خود پيدا كنند و اگر لازم است توضيح بيشتري بدهند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
#قاطعانه صحبت کنید، نه #تهاجمی:
🔹داشتن روحیه ی #پرخاشگری نشان دهنده ی اعتماد به نفس نیست؛ بلکه #زورگویی شما را نشان می دهد.
🔹هنگامی که خودتان را باور نداشته باشید، به راحتی و بدون اینکه بخواهید، #قلدری و دیگران را #تهدید می کنید.
🔹سعی کنید در اظهار نظر های خود، بدون اینکه تهاجمی عمل کنید و شخصیت دیگران را زیر سوال ببرید قاطعانه سخن گفتن را تمرین کنید.
🔹بخاطر داشته باشید هیچگاه نمی توانید بدون اینکه روی #خودتان #کنترل داشته باشید، اعتماد به نفستان را افزایش دهید.
🔹همواره با #صدا و #لحن مناسب حرف بزنید و نسبت به طرز ایستادن خود حساس باشید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#مادر
#توجه_به_نیازها
👌از خودت و خواستههات #نگذر
👈یکسری از خانمها وقتی مادر میشن از خیلی از احساسهای دیگه مثل:
✔️من #میخوام
✔️من #نیاز دارم
✔️من #دوست دارم
✔️من #شایستگی این رو دارم و ... انصراف میدن
در حالیکه همین کار در گذر زمان باعث افزایش #احساسخشم در وجودشان میشود.
و همین امر باعث ایجاد نتایج #منفی روی #روابطشان با سایر اعضای خانواده و مخصوصا #همسرشان میشود.
❌پس فداکاریهای بیرویه ممنوع...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
اگر #نمیخواهید بیمار شوید....
بهتر است #احساساتتان را بیان کنید! عدم بیان احساسات، علاوه بر ایجاد مشکلات #روانی، احتمال ابتلا به مشکلات و بیماری های #جسمی همانند سرطان را افزایش می دهد!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃 #ما_ملت_امام_حسینیم
به یاد #امام_سجاد علیه السلام
دستانش را با غل و زنجیر
بسته بودند؛ پایش توان قدم از
قدم برداشتن نداشت اما
کاروان اُسرا
⚡️ باید به راه میافتاد
حالا اما
با اینکه تن رنجورش
درد را حس میکرد، میان آنهمه
ظلم و بیداد و غارتگری،
باید پیام عاشورا
به همـهی مـردم میرسید
برای همین بود که
دعاهای امام سجاد (ع)
هر کدام، لبریز شد از حرفهای
عمیق و پر سوز، که آرام
❤️ تاثیر میگذاشت روی قلبها و فکرها
رسالت زین العابدین (ع)
بعد از مصیبت بزرگ عاشورا
تنها، عبادت نبود؛
با #دعا
یاد دادن معارفی بود که به
دست دشمن داشت به فراموشی سپرده میشد ...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین💔💔
#صلی_الله_علی_اولادک_و_اصحابک💔
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
سربزنگاه ها حضور داشته باشید!
👈در #بیماریها مراقب همسرتان باشید
اگر همسرتان #مریض شده، #هرکاری از دستتان برمیآید انجام دهید تا #احساسراحتی کند.
👌 این نشان میدهد چقدر #دوستش دارید و به او #اهمیت میدهید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌎 اگه این #قوانین توی زندگیت باشه خیلی چیزا حله...👇👇
_از کسی #ناراحت هستی خودت برو بهش #بگو
_ حرف #ناحقی رو که نمیپسندی تائید #نکن
_ سعی کن هر روز #یاد بگیری
_هرگز هرگز در صحبت با دیگران راجع به #خودت #بد حرف نزن
_ سعی کن راحت #نه بگی، از نه گفتن #نترس.
_از #بله گفتن هم نترس
_اول با خودت #مهربون باش به خودت #برس هرکی ام هرچی گفت #اعتنا نکن
_ سعی کن #ببخشی، اما #فراموش نکن
_هرگز #سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت #پایین نیار.
_به کسانی #لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن
_با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی #نکن.(دو روو نباش)
_ #عاشق زندگی باش چون این حس قشنگترین نعمت دنیاست.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 3️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نی
#پارت_صد_و_چهل_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده ای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه! » نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ
اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگیام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد:
«باشه، مشکلی نیس. » دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (ع) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند.
مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام
میکرد:
«باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون! » چشمم به مجید افتاد و دیدم
که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد:
«خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن! » و برای هر چه شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن! »
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دستهای از امت اسلامی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت.
پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بیادبانه پرسید:
«شوهرت چِش شد؟!!! »
نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بیرحمش که میخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم:
«نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس. »
و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد! » و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد:
«از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه! »
بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی
به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚