💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_صفیر_پارت 11 برای یک لحظه رنگم پرید و فشارم افتاد یعنی مرده بودم و خودم خبر نداشتم صدای صفی
#زمان_صفیر_پارت 12
گفتم:
عجیبه! تا حالا هیچ تابلویی از تو ندیدم. حالا این حرفها مهم نیست. سارا درباره من به تو چی گفته؟
انگار نمی توانست یک جا آرام بگیرد. همینطور قدم میزد و میرفت و بر میگشت.
- گفت که شوهرم کاآگاهیه که بر عکس ظاهر خشنش قلب مهربونی داره و برعکس همکاراش صاحب ذوق و هنره. دست به قلمه و من رو تا این مرحله از استادی نقاشی بسیار پشتیبانی و تشویق کرده.
گویی که یکی از این فالگیرهای کولی مقابلم ایستاده و دارد از گذشته و حال من می گوید. کاملا به او ایمان پیدا کرده بودم. قدم به قدم خیلی آرام راه می رفت به سوی دریا.
به التماس افتاده بودم
نباید اجازه می دادم دور شود
-دو تا سوال دارم که باید قبل از خداحافظی بهم جواب یدی. چرا منتظرم بودی؟
-سارا درباره بیماری خودش اطلاع کافی داشت. به من گفت من از مرگ ترسی ندارم اما شوهرم تاب نمیاره. می ترسم برای همیشه نوشتن رو کنار بزاره. چون از اولش هم من مشوقش بودم. وقتی دیدم خیلی نگرانه، منم بهش قول دارم هر طور شده کمکش کنم.
-تو میدونی قاتل سارا کیه یا اینکه چطور می تونم پیداش کنم؟
آب تا زانوهایش رسیده بود. هر ان احتمال داشت برای همیشه ناپدید شود. لبهام می لرزید
- نه! از دست من کاری بر نمیاد. من که غیب گو نیستم. بر عکس، این تویی که باید قاتل رو پیدا کنی . از من همچین چیزی نخواه.
آب دریا تا کمرش رسید. هنوز آخرین معما برایم لاینحل بود.
-صبر کن نرو
خندید و گفت:
گفتی دو تا سوال داری و پرسیدی. وقت تمومه کارآگاه. من باید برگردم
دورش زدم و بین او و ساحل قرار گرفتم. نمی توانستم اجازه بدهم بدون پاسخ به سوال آخر برود. باز هم خندید و گفت:
-فکر می کنی اینطوری می تونی جلوی منو بگیری؟
دستهایم را دراز کردم و شانه های محکمش را چنگ زدم. آسمان در یک لحظه تیره شد.
ابروانش در هم رفت و چشمانش مورب شدند
دوباره از آن تیله های آبی آتش زبانه کشید.
شده بود مثل روز اول
با همان لحن التماس کردم:
-خواهش میکنم دلاریس. فقط بهم بگو منظورت از بازی چی بود؟ چرا گفتی بازی شروع شد؟
یکهو دیدم که تنه دلاریس از جا کنده شد و بالا رفت.
انگار که یک چهارپایه زیر پایش گذاشته باشند.
در آن مقام شبیه یک الهه آبی بود تا یک پری دریایی
گفت:
#رمان ادامه دارد...
کانال #همسرداری حوای آدم
❤️ @havayeadam 💚