💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی #قسمت_آخر از فصل سوم که از اینهمه درماندگی کل
#پارت_دویست_و_دهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
شروع #فصل_چهارم
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدامیداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم.
همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پاکت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه ای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم.
هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالیاش به تدریج با سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا ختم نمیشد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط حساس، همه کسِ من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.
عبدالله افسرده تر از گذشته، کمتر سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.
ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفتهای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم میگرفت. حالا در پسِ همه این بی وفایی ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد.
اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز
هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_بیستم سمیه شانه اش را بالا انداخت: - نگفتم؟! این هم نمونه اش!
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_یکم
فصل چهارم
سميه گفت:
- اون حق نداشت با يه سري دختر اينطوري حرف بزنه، فكر كرده ما كي هستيم يا اينجا كجاست كه هرچي از دهنش دراومد به ما بگه!
فاطمه گفت:
- قبول دارم رفتارش اشتباه و واكنش اون بيش از حد تند بود، حرفي نيست! ولي شايد هم اعصابش از جايي، ازبي خوابي يا هر چيز ديگه اي خرد بوده، نتونسته خودش رو كنترل كنه.
مثل اينكه ترس عاطفه ريخته بود. چون دوباره صدايش عادي شد.
- آره بابا! شماهم بي خودي پيله نكنين! بنده خدا گناه داره. اصلا" بيايين سراغ بحث خودمون.
راحله گفت:
- داشتيم راجع به خودكم بيني زنها حرف ميزديم. سميه خانم گفت كه آرايش كردن زنها براي اينكه توي جامعه تحويلشون بگيرن نشونه اينه كه زنها خودشون رو دست كم گرفتن، يا چيزي شبيه اين. البته من شخصا" نمي خوام حرفش رو كاملا" ردكنم. ولي ميگم اين ظاهر قضيه است و ما نبايد فقط در بند ظاهر بمونيم. بايد دنبال علتش بگرديم و ريشه اش رو پيدا كنيم.
فاطمه سرش را تكان داد:
- حالا به نظر خودت علت به وجود اومدن چنين روحيه اي توي زنها چيه؟
راحله كمي مكث كرد. مجله لوله شده اش را چند باري به صندلي جلويي كوبيد. انگار ترديد داشت يا ميخواست جوابش را سبك وسنگين كند.
- به نظر من...
- به نظر من، به خاطر تلقينيه كه در طول تاريخ به زنها شده، اونها هم باور كردن كه ضعيف و بيچاره ان. به حدي كه حالا خودشون هم خودشون رو قبول ندارن. به همديگه اعتماد نمي كنن.
عاطفه گفت:
- يعني چه؟ چي ميخواي بگي؟
- بذارين يه مثال بزنم. روزي بچه اي يه مكتب خونه ميخواستن از دست معلم يا ميرزاي بداخلاقشون راحت بشن. پس نقشه اي ميكشن. صبح، ميرزاكه ميآد دم در مكتب، يكي از بچهها رو ميبينه. پسره ميگه كه "سلام آقا! چرا رنگتون پريده؟ نكنه خداي نكرده مريض شده باشين". ميرزا با بداخلاقي ميگه كه "نخير! به تو مربوط نيست". توي راهرو يكي ديگه رو ميبينه كه بهش ميگه" سلام ميرزا! چرا چشمتون گود افتاده؟ فكر كنم زبونم لال مريض شده باشين؟ " بازهم ميرزا عصباني ميشه وبه بچه ميگه كه برو بشين سرجات. نفر بعدي توي اتاق به ميرزا ميگه" سلام استاد! چرا صداتون گرفته؟ حتما" مريض شدين! " خلاصه اين كه اين قدر گفتند تا استاد با رنگ پريده وچشم گود افتاده و صداي گرفته، بچه هارو فرستاد خونه! چند نفري خنديدند.
البته نه آن قدر بلند كه صدايشان از صندلي جلويي، جلوتر برود. چه برسد به اين كه به جلوي اتوبوس برسد.
بجز عاطفه كه اصلا" نخنديد، كاملا" هم جدي بود وگفت:
- برو ببينم بابا! داره قصه ميگه! درد ما چيز ديگه ايه، خانم خانما برامون قصه ميگه.
فاطمه با كمي تعجب پرسيد:
- خب نظر خودت چيه؟
- آهان! حالا اين شد يه حرف حسابي. پس گوشتون رو بدين به من تابراتون بگم. من ميگم چرا ما لقمه رو دور سرخودمون ميپيچونيم. واقعيت اينه كه ما چون زنيم، ذاتا" زير دستيم. هيچ چاره اي هم نيست، چون ضعيف تريم.
فهيمه بابي خيالي تكميلش كرد:
- اين نظر توي غرب به نظريه"جنس دوم" معروفه.
- من نه كاري به جنس نو ودست دومش دارم ونه به غرب وشرقش. من ميگم مازنها بايد به اندازه دهنمون حرف بزنيم. توقع زيادي هم نداشته باشيم. واقعيت روقبول كنيم. بي خودي هم مسائل و مشكلات رو توجيه نكنيم.
فاطمه پرسيد:
- به نظرتوواقعيت چيه؟
- به نظرمن واقعيت اينه كه ما ازمردها ضعيف تريم!
- ازچه نظر؟
- از خيلي نظرها. از نظر زور و قدرت، تواناييها و استعدادهاي ذهني، قدرت مقاومت در برابر مشكلات، اراده.... بجز احساسات! از لحاظ احساسات ما از مردها قوي تريم.
صدايش را پايين تر آورد. لحنش رنگي از طعنه وتمسخر گرفت:
- يعني زودتر گريه ميافتيم. راحله با سر به سمت عاطفه اشاره كرد:
- حالا همه تون به حرف من رسيدين؟! عاطفه هم يكي از نتايج اون تلقيناته!
- منظور؟
- يعني اينكه چند هزار ساله كه مردها زور زدن وبه ما اثبات كردن كه ما از همه لحاظ ضعيف تر از آنها هستيم!
عاطفه تاكيد كرد:
- البته جز احساسات.
معلوم نبود به شوخي يا جدي! راحله گفت:
- نه عزيزم! اين هم خودش يكي از همون تلقيناته! اونها به ما ميگن كه شما از لحاظ احساسات از مردها قوي ترين. ماهم دلمون رو به همين حرف خوش ميكنيم. در حالي كه اونها حتي به وسيله همين عامل، همين احساسات هم، ما رو تحقير ميكنن. چون، احساساتي بودن يعني زود گريه افتادن، اراده نداشتن، مقاوم نبودن، بي عرضه بودن. ميبينين كه! اونها حتي از احساسات ما هم براي تحقير وسركوب ما سوء استفاده ميكنن. ماهم باور كرديم وخودمون هم مبلغش شديم.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_یکم فصل چهارم سميه گفت: - اون حق نداشت با يه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_دوم
سرم را برگرداندم طرف پنجره. احساساتي! بابا هم هر وقت ميخواست من را مسخره كند يا سر به سرم بگذارد، ميگفت" دختره احساساتي! " هيچ وقت از علاقه من به شعر راضي نبود ومن هم هيچ وقت نفهميدم كه احساساتي بودن چه عيبي داره؟ برگشتم طرف راحله وگفتم:
- ولي مگه احساساتي بودن چه اشكالي داره؟ اصلا" فرق بين انسان وحيوان همين احساساته!
راحله با تاسف سرش را تكان داد:
- بله! ولي ما اگه اين حرفها رو قبول كرديم بايد نتيجه اش رو قبول كنيم. بهمون ميگن پس شما فقط به درد بچه داري ميخورين! اون وقته كه بايد بريم گوشه خونه هامون چمباتمه بزنيم، صبح تا شب حرص و جوش مريضي و سلامت بچه هامون رو بخوريم و اون وقته كه ازخيلي حقوق اجتماعي، از مشاغل و مناصب محروم ميشيم. فقط به جرم احساساتي بودن! بله مريم خانم! اول فقط يه جمله رو قبول ميكني، ولي بعدش كلي از محدوديتها و محروميتها رو هم به خاطر همون يك جمله بايد قبول كني.
اما عاطفه هم كوتاه نمي آمد:
- پس چرا از چندتا استثنا كه بگذريم، هيچ موقع از تاريخ و در هيچ جامعه اي زنها، نقش موثري نداشتن. هيچ موقع بر جريانات تاريخي موثر نبودن.
راحله ميخواست چيزي بگويد كه عاطفه نگذاشت. دستش را بالا آورد و ادامه داد:
- بله! بله! خودم يادم اومد. ببخشين زنها در خيلي از حوادث تاريخي هم كارهاي مهمي انجام دادند. مثل ...
مثل آتش زدن تخت جمشيد، كشته شدن حضرت علي وامام حسن! باباجان اصلا" از اين حرفها بگذريم. توي جامعه ما رئيس جمهور شدن براي زنها ممنوعه، توي آمريكا كه آزاده، چند تا رئيس جمهور زن داشتن؟ يا توي همين دانشگاه خودمون بااينكه خيلي از پسرها كار ميكنن به اندازه ماهم درس ميخونن، ولي تو فعاليتهاي جنبي وكارهاي دانشگاه قويتر از دخترها هستن.
راحله بهت زده شده بود:
- عاطفه تو داري شوخي ميكني يا اين حرفها رو جدي ميگي؟
- منظورت چيه؟
- منظورم اينه كه فكر ميكنم تو باز هم مثل هميشه داري شوخي ميكني. فقط مارو گذاشتي سركارو سربه سرمون ميگذاري! آره! مطمئنم كه تو داري مارو بازي ميدي.
عاطفه با حالتي كاملا" جدي، شانه هايش را بالا انداخت:
- تو اگه ميخواي خودت رو بزني به اون راه، بزن! مهم نيست! ولي من سوال خيلي پيچيده اي نمي كنم. حرفم هم كاملا" ساده است. اين فهيمه خانم هم كه ميگفت تو غرب بهش ميگن" جنس دست دوم" ويه همچين چيزايي، پس خيلي هم پرت و پلا نيست.
راحله خودش را كنترل كرد. نفس عميقي كشيد وآماده شد. نگاه طولاني به عاطفه كردو پرسيد:
- من ازت يه سوال دارم!
عاطفه پوزخندي زد!
- اين گوش من مال تو! صدتا داشته باش، كي رو ميترسوني؟
دقيقا" از همون وقتي كه راحله براي يك بحث جدي آماده شد، انگار عاطفه برگشت تو لاك قبليش. راحله گفت:
- به نظر تو بين سفيد پوستها وسياه پوستها از نظر استعداد، احساسات، قدرت بدني وبقيه مسائل فرقي هست يانه؟
عاطفه لبخندي زد و نگاه كجي به راحله انداخت:
- ِاي ناقلا يه! اِي گوگوري مگوري! مِيخَي مَنو بندازي تو تِله؟! خيلي ناقلاچي تو! ولي من پنبه ات رشته كردم.
- جواب بده، فرقي هست يا نه؟
- ميخي به بچا ثابت كني كه چون من طرفدار قانون تبعيض نژادي ام، حرفام بي معنيه، نه؟
- جواب بده! عاطفه خانم!
- خيلي خب! چرا عصباني ميشي؟ "نه"!
راحله با بي صبري پرسيد:
- " نه" يعني چه؟
- يعني اينكه "NO" يعني اينكه " لا"! هيچ فرقي باهم ندارند. راحله نفس عميقي كشيد وبازدمش را پر صدا بيرون داد:
- پس به نظر تو چرا اگر به طور نسبي هم حساب كنيم، بيشتر دانشمندها ومتفكرهاي دنيا وتاريخ، سفيدپوستن؟
حالا نوبت عاطفه بود كه گيج شود:
- من نمي فهمم! اين چرا داره خودش رو مياندازه تو تله؟
راحله راضي به نظر ميرسيد:
- مثل اينكه ميخواي بحث رو بندازي تو شوخي وخودت رو بزني به اون راه! مهم نيست! من خودم جوابش رو هم ميگم. ميدونين كه! همگي قبول داريم كه بين نژادهاي مختلف سفيد پوست، سياه پوست، سرخ پوست وغيره، هيچ فرقي نيست. اما بازهم ميبينيم كه معمولا" كشورهاي سياه پوست در بدبختي به سر ميبرند وكشورهاي سفيد پوست در رفاه وآزادي. تازه توي كشورهايي مثل امريكا كه هر دو گروه وجود دارن، محلههاي سفيد پوست، تميز، شيك، مرفه وتقريبا" امن تر از محلههاي پست وكثيف ونا امن سياه پوستهاست ومي دونين كه بيشتر افراد سياه پوست اين محلات در فقر، بدبختي وبيكاري به سر ميبرن وغرق در فساد و مواد مخدرن! علتش چيه؟
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_دوم سرم را برگرداندم طرف پنجره. احساساتي! بابا هم ه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_سوم
راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچهها كرد. همه ساكت بودند. شايد ميخواست ببيند كسي جواب ميدهد يا نه؟ كسي حرفي نزد، نگاه كشداري به عاطفه كرد وگفت:
- علتش خيلي ساده اس! براي اينكه هزار ساله كه سفيد پوستها دارن توي سر سياه پوستها مي زنن و اونها رو تحقير ميكنن. مرتب هم ميگن كه شماها لياقت هيچ كار مهمي رو ندارين وفاسدين! ميدونين كه حالا اين تبليغات به حدي رسيده كه الان بااين كه سالهاست علوم جديد پزشكي وروان شناسي تفاوت خاصي رو بين اين دو نژاد اثبات نكردن و با اين كه بعضي از ارگانها يا دولتها حاضر شده ان امكاناتي رو هم در اختيار سياه پوستها قرار بدن، اما اونها همچنان در همان گنداب وكثافت پيشين خودشون به سر ميبرن. حالا همين قصه رو منطبقش كنين با وضعيت زنها ومردها!
فهيمه عينكش را برداشت وهمان طور كه شيشه هايش را پاك ميكرد وسرش پايين بود، گفت:
- من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي...
وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشههاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد:
- ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟
فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشمهاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت:
- ولي ميخوام بگم كه اين حرف يا نظريه اي كه عاطفه گفت به همين سادگيها كه فكر ميكنيم نيست و نمي تونيم به همين سادگي ردش كنيم.
ابروهاي راحله بيشتر به هم نزديك شدند:
- فهيمه حرف هات مبهمه! روشن تر حرف بزن تا ببينم چي ميخواي بگي؟
- چيز خاصي نمي خوام بگم. منظورم اينه كه...
منظورم اينه كه فكر نكنين حرفهاي عاطفه، حرفهايي عوامانه و سطحي است. نه! اين حرف سابقه دارترين نظريه در طول تاريخ راجع به زن هاست. دانشمندها و متفكرهاي زيادي هم راجع به اون، بحث كردن و كتاب نوشتن، شايد اولين اثر مكتوب هم به نظريات ارسطو برگرده، چون ارسطو معتقد بود كه زن، انسان ناقصه! افلاطون هم زنها رو توي آكادميش راه نمي داد! و حتي خدا رو شكر ميكرد كه زن خلق نشده.
من، مِن مِني كردم و گفتم:
- فكر ميكنم به خاطر اين بود كه اون موقعها فهم و دانش انسانها حتي دانشمندها هم از دنيا و انسان و مسائلش ناقص بود.
فهيمه از زير چشم نگاهي به راحله كرد و گفت:
- اتفاقا اين نظريه تو اديان الهي هم سابقه داره. مثلا تو عهد عتيق و عهد جديد كه كتابهاي مقدس و آسماني يهوديان و مسيحيان، اومده كه "حوا" از دنده چپ "آدم" آفريده شده يا اين كه ميگن شيطان به شكل مار در اومده و زن رو فريب داد و بعد زن، مرد رو فريب داد.
راحله با ناراحتي گفت:
- ولي خودت ميدوني كه، اين كتابها تحريف شده ان. دليلش هم اينه كه قرآن اين داستانهايي رو كه ميگي قبول نداره. قرآن ميگه شيطان "آدم" و "حوا" رو با هم فريب داد.
- فرهنگ و ادبيات كهن مون رو چي ميگي؟
- منظورت چيه؟
فهيمه گفت:
- منظورم اينه كه همه ما ضرب المثلهاي زيادي بلديم كه در اون زنها يا چيزهايي كه اختصاص به زنها دارند، پليد يا پست و نادرستن. مثلا اين كه " خواب زن چپه"!!
عاطفه با لحني شاعرانه گفت:
زن بلا باشد به هر كاشانه اي بي بلا نبود الهي خانه اي.
من هم گفتم:
- مادر بزرگ من ميگه: "دهان زن چفت و بند نداره ". هر وقت هم كه از دست يكي از عروس هاش ناراحت باشه يا اون چيزي به كسي گفته باشن، ميگه "زن، نخود زير زبانش نمي خيسه "!!
عاطفه نگاهي به ثريا كرد و گفت:
- از اون طرف ضرب المثلهاي ديگه اي هم هست كه روي امتيازات مردها تكيه دارن. خيلي هم زيادن. مثل "حرف مرد يكيه".
فهيمه سرش را به نشانه تاييد تكان داد:
- بله! متوجه هستين كه ما تو اين ضرب المثلها داريم قبول ميكنيم كه هيچ اطميناني به حرف زنها نيست و حرف مردها درسته. اينها حرفهايي است كه هر روز و بارها ميان مردم رد و بدل ميشه و جزئي از فرهنگ مردم شده. از اين گذشته در ادبياتمون هم همين نظريه يا ردپاش رو در اشعار و حكمتها و داستانهاي اُدبا ميبينيم. از فردوسي و نظامي گرفته تا داستانهاي سعدي، جامي و خيلي از بزرگان ادبياتمون!
راحله با حيرت و بلند گفت:
- نه!
فهيمه با تعجب تكرار كرد:
- نه! چي چي رو نه؟ ميخواي چند تا از داستانهاي گلستان رو برات تعريف كنم يا از شعرهاي فردوسي و نظامي بخونم؟
راحله با مشت كوبيد روي دسته صندلي:
- من اونها رو نمي گم كه، تو رو ميگم!
- من؟! براي چي؟
- يعني اين كه از تو يكي توقع نداشتم! تو ديگه چرا اين حرفها رو ميزني؟
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_سوم راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچهها كرد.
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_چهارم
فهيمه با لحني كه سعي ميكرد از راحله دلجويي كند، گفت:
- نه راحله جان! من كه بهت گفتم! من فقط دارم نظر بقيه رو ميگم. حرفهايي كه از قديم تا حالا گفته شده. اونم نه فقط ميان عوام، بلكه ميان دانشمندها، متفكرها، اديبان وقشرهاي روشنفكر جامعه. ميگم كه حتي همين امروز دكترهايي هستن كه با مقايسه اعضايي مثل مغز، اعصاب واستخوان بندي زنها و مردها سعي دارن ثابت كنن كه زنها از مردها ناقص ترن.
چند لحظه مكث كرد. به راحله و بچهها نگاه كرد. لبهايش را روي هم فشرد وادامه داد:
- من فقط ميگم كه اين حرفها ونظريات رو دست كم نگيرين! اين حرفها فقط جزو فرهنگ عوام نيست، بلكه جزو مسائل مشترك فرهنگ عامه است. من ميگم در طول تاريخ وحتي همين امروز بسياري از مسائل و پيچيدگيهاي تاريخ، دين، روان شناسي، جامعه شناسي روباهمين نظريه " جنس دوم " بودن توجيه ميكنن وبه نظر ميآد در طول تاريخ خود زنها هم به اين مسئله راضي تر بودن.
راحله سعي كرد بافشار دادن لبهايش روي همديگر، آرامشش را به دست بياورد:
- ميتوني مثال بزني؟
- مثلا" ميگن از قديم عقيده داشتن كه زنها ضعيفتر از مردهان وازشون توقع نداشتن كه تو جنگ هاشركت كنن، زنها به امنيت نسبي رسيده بودن، يعني، حتي بعد از تسخير شهرها هم لشكر فاتح كاري به زنها وبچهها نداشت. يااينكه تا موقعي كه در شهرهاي قديمي زنها از مردها جدا بودن، مشكلات كمتري گريبانگير زنها ميشد، چه در ارتباط با نوع زندگي و معيشتشون وچه در ارتباطهاي اجتماعيشون! ولي از موقعي كه در بعضي جوامع زنها خودشون رو از دايره اين نظريه خارج كردن، تازه در دسترس و دستبرد انواع سختي ها، مشكلات و تهاجمها واقع شدن.
راحله كمي مكث كرد وبعد گفت:
- ميدوني چرا تا قبل از اين زنها تو اين جامع دچار مشكل نمي شدن؟ چون اين نظريه، زمينه مقايسه بين زن ومرد رو از بين ميبره. طبيعتا" زنها هم توقعي نداشتن و از ظلمها وتبعيضهايي كه در حقشون ميشد ناراحت نمي شدن.
من كه ديگه حالا از دنياي تنهايي خودم خارج شده بودم ودر جريان هيجان بحث غرق شده بودم، اين بار با ترديد وخجالت كمتري اظهار نظر كردم:
- من فكر ميكنم عوضش راحتتر بودند.
راحله بدون اينكه مكثي كند، به تندي گفت:
- بله! درست مثل گوسفند! چون خبري از دنياي آدمها نداره وخودش رو هم با اونها مقايسه نمي كنه، معلومه كه زندگي بي دردسرتري از انسانها داره! اما اون اسمش زندگيه؟!
به ياد زندگي داغان خانواده خودمان افتادم. گفتم:
- پس اينهمه مشكلاتي كه امروز به وجود اومدن وحتي زندگيهاي معمولي و خانوادهها رو بهم ريخته ان، زندگيه؟
- " البته اين مرحله
گذره! "
راحله اين رو گفت وبعد هم اضافه كرد:
- ميدوني كه! بعداز اينكه زنها تحصيل كردن وبه آگاهي هاشون اضافه شد، تونستن وضعيت خودشون رو با مردها مقايسه كنن. تو اين مقايسه متوجه شدن چه ظلمها وتبعيضهايي كه در حقشون نمي شه! بعد موقعي كه خواستن حقشون رو بگيرن، با مخالفت مردها روبه روشدن; مردهايي كه ديگه حاضر به بازگشت اون حقوق ضايع شده به صاحباشون نبودن!
حرفهاي راحله قانع كننده بود. اعتراف كردم كه راست ميگويد! دست كم من يكي ديده بودم كه مامان براي گرفتن حقش چه طوري به آب وآتش ميزند. ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_چهارم فهيمه با لحني كه سعي ميكرد از راحله دلجويي
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_پنجم
ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد. ابروهايش را در هم جمع كرده بود وچشمهايش به هم نزديك شده بود. خيره به زير پاي راحله نگاه ميكرد:
- اون چيه اون زير؟! راحله؟
وبعد با لحني مشكوك گفت:
- انگار سوسك! سوسكه! زيرپات سوسكه!
راحله وفهيمه دريك لحظه ازجا پريدند. صداي جيغ فهيمه كه رفته بود روي صندلي وسرش را گرفته بود، به فرياد عاطفه اضافه شد. راحله خودش را كشيد وسط اتوبوس، ميان صندلي ها. صداي جيغهاي چند نفر ديگر هم بلندشد. ثريا همچنان خونسرد نشسته بود. راننده فريادي كشيد ومحكم زد روي ترمز. راحله كه وسط اتوبوس ايستاده بود وحواسش به زير پاهايش وصندليها بود، پرت شد كف اتوبوس! من هم از پشت افتادم روي صندلي جلويي. خودم را جمع وجور كردم وبرگشتم به سمت جلوي اتوبوس، راننده ترمز دستي را كشيد. شاگرد راننده وآقاي پارسا از جايشان بلند شدند. فاطمه، راحله را بلند كرد. شاگرد راننده گفت:
- چي شده عباس آقا؟ راننده درِ طرف خودش را باز كرد. آقاي
پارسا با نگراني رفت جلوتر:
- چي شده آقاي راننده؟ راننده پريد پايين. فاطمه سعي ميكرد بچهها را آرام كند. فهيمه را از روي صندلي آورد پايين! آقاي پارسا برگشت طرف شاگرد راننده وبا اشاره دست پرسيد كه چي شده؟ شاگرد راننده اول شانه هايش را بالا انداخت كه نمي داند وبعد در حالي كه سرش را تكان ميداد ولب هايش را به روي هم فشار ميداد پياده شد. راننده تكيه داد به يكي از لاستيكهاي اتوبوس. يك پايش را آورد بالا و از پشت به لاستيك تكيه داد. يك نخ سيگار را از جيب پيراهنش درآورد. هر چه قدر دنبال كبريت گشت، نبود. شاگردش كه آمد برايش كبريت كشيد. راننده سري تكان داد و كبريت را ازش گرفت. سيگار را روشن كرد و كبريت را انداخت زمين.
- چي شده؟ پس چرا رفت؟
- نمي دونم فكر كنم قهر كرد!
- يه ساعت ديگه هم كه هوا تاريكه حالا اين وقت شب توي اين بيابون چيكار كنيم؟
- همه اش تقصير اين ۵-۶ تاست. دوساعته دارن با همديگه بحث ميكنن! نمي دونم چي ميخوان از جون همديگه؟!
- ولي حالا از اين حرفها گذشته، اين راننده هم زياد شلوغش ميكنه. اين اَدا و اَطوارها توي سرويسهاي دانشگاه زشته!
سرم را برگرداندم توي اتوبوس، ببينم چه خبره. بچهها ناراحت بودند. بيشتر ناراحتيشان از دست ما بود! بعضيها ميگفتند كه راننده حق داشته كه قهر كرده! فقط ثريا بود كه هنوز بي خيال بود.
مثل ديوار يخي و منجمد، سرد و نفوذ ناپذير بود. به نظر ميآمد كه از قضيه امروز هنوز ناراحت است! معلوم نبود تا كي ميخواهد به اين بازي ادامه دهد؟ فاطمه سعي ميكرد تا بقيه را آرام كند. عاطفه بيشتر از بقيه بي قراري ميكرد!! چسبيده بود به شيشه. سعي داشت بفهمد كه بيرون چه خبر است. آقاي پارسا هم پياده شده بود و با راننده حرف ميزد. راننده عصباني بود. اين را از دست هايش ميشد فهميد كه به طرف اتوبوس تكان ميداد. آقاي پارسا هم دست راستش را گذاشته بود روي سينه اش. هي سرش را تكان ميداد و با دست ديگرش دست ميكشيد به چانه اش!
عاطفه گفت:
- داره ريش گرو ميذاره!
گفتم:
- ببين چه آتشي به پا كردي؟
گفت:
- راحله بدجور باد كرده بود. بايد كمي بادش رو خالي ميكردم.
- ولي به قيمت گروني داره تموم ميشه؟
- پس معلومه هنوز آقاي پارسا رو نشناختي!
دوباره بيرون را نگاه كردم. آقاي پارسا و شاگرد راننده دستهاي راننده را گرفته بودند و ميكشيدند. عاطفه فوراً نشست و گفت:
- بچهها ساكت! دارن آقا دوماد رو ميآرن.
يكي گفت:
- تو ديگه ساكت نمكپاش!
آقاي پارسا زودتر آمد بالا. فاطمه رفت جلو. چند جمله اي حرف زدند وآقاي پارسا دوباره رفت پايين. فاطمه چند قدمي جلوتر آمد. گفت كه خوشبختانه مشكل رفع شده وآقاي راننده دارن ميآن. خواهش كرد كه بچه ها كمي بيشتر مراعات آقاي راننده را رعايت بكنند. آقاي پارسا دوباره آمد بالا:
- براي سلامتي آقاي راننده و دوستشون وبراي سلامتي تمام مسافرها صلوات ختم كنين.
هنوز صداي صلوات تمام نشده بود كه راننده وشاگردش هم آمدند. راننده ديگر پشت فرمان ننشست. نشست جاي شاگرد.
- روشن كن بريم آقا مجيد!
آقا مجيد رفت طرف صندلي راننده. چند لحظه اي مكث كرد. برگشت سمت ما. همان طور كه سرش پايين بود وبا انگشت هايش بازي ميكرد گفت:
- خواهش ميكنم كمي بيشتر حال ايشون رو رعايت كنين. از همكاريتون متشكريم واز تاخيري كه به وجود آمد معذرت ميخوام. حالا به خاطر سلامتي خودتون وآقاي راننده يه صلوات بفرستين!
تا بچهها صلوات بفرستند، آقا مجيد هم نشسته بود جاي راننده. ماشين را روشن كرد وراه افتاد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_پنجم ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد. ابروهايش را در ه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_ششم
عاطفه گفت:
- اُف! چه جوون مودبي؟
گفتم:
- كي رو ميگي؟
- اون آقا مجيدرو مي گم ديگه، كمك راننده.
- آهان! آره خيلي مودب ومتين بود.
- حرف زدنش اصلا" به رانندهها نمي خوره.
گفتم:
- آره. دست كم بهتر از خيلي از پسرهاي دانشگاه حرف ميزد.
برگشت طرف من:
- پس پسنديديش؟!
- منظورت چيه؟
شانه هايش را بالا انداخت:
- هيچي! منظورم اينه كه اگه ميخواي آدرس خونه تون رو بده تا بگم آقاي پارسا بفرستدش خونه تون!
رويم را ازش برگرداندم:
- برو ببينم ديوونه!
از شيشهها خيره شدم به خورشيد. قرمز شده بود. هوا هم همينطور. اينجا توي بيابان، غروب خورشيد خيلي قشنگتر ومشخص تر از تهران بود،
صدايي گفت:
- حالا اين مسخره بازي چي بود درآوردي؟
برگشتم طرف صدا. خودش
بود; ثريا! پس بالاخره اون تكه يخ هم داشت آب ميشد. عاطفه برگشت طرف اون:
- به من چه؟ راحله وفهيمه از سوسك ترسيدن و اون بَلوا رو به پاكردن.
فاطمه كه داشت با راحله حرف ميزد، توجهش جلب شد. سرش را بلندكرد.
ثريا گفت:
- خودت هم مثل من خوب ميدوني كه هيچ سوسكي درميان نبود. تو عمدا" اين رو گفتي تا راحله رو بترسوني وخيط كني.
خداي من! پس آن تكه يخ، آنقدر هم كه به نظر ميرسيد، منجمد نبود. او از اول تا حالا حواسش به ما بود. حتي بحث را هم گوش كرده بود.
عاطفه شانه هايش را بالا انداخت:
- حالا گيرم كه اينطوري باشه! كه چي؟
مثل اينكه يادش رفته بود اصفهاني حرف بزند. راحله با عصبانيت بلند شد:
- توچه كار داري؟
- عاطفه به آرامي گفت:
- هيچي بابا، بيشين ببينم تا راننده دوباره عصباني نشده. همون دفعه بَسَت نبود.
راحله نشست عاطفه گفت:
- هيچي عزيز من! من فقط ميخواستم مطمئن بشم كه شما همون قدر كه ادعاي برابري با مردها رو ميكنين، شجاع هم هستين. ميخواستم مطمئن بشم كه واقعا" جرئت وجُربزه مبارزه با مردها رو دارين ومي تونين حقتون رو از اونها بگيرين. ولي متاسفانه ديدم كه نه! همه اش خيالات واهي بود! ادعاهاي پوچ!
وكف دستش را بالا آورد وتوي آنرا فوت كرد وگفت:
- پوف! همه اش خالي بود.
راحله پشت كله اش را كوبيد به صندليش:
- اوه خدا! اين دختر ما رو تا آخر اردو ميكشه.
ولي عاطفه اصلا" جا نزد:
- اولا" كه خدا بكشه، بنده چيكارس؟ ثانيا" كه از قديم گفتن، حقيقت تلخه! ثالثا" هم حالا خودمونيم، غريبه ايام ميونمون نيست.
آقاي پارسا وآقاي راننده وآقاي مجيد هم كه اون جلون، صداي مارو نمي شنفند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_ششم عاطفه گفت: - اُف! چه جوون مودبي؟ گفتم:
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_هفتم
سميه گفت:
- خب كه چي؟ چي ميخواي بگي؟
عاطفه بلند شد، سميه را كنار زد ونشست آن طرف:
- بذار بشينم اينجا كه اين راحله خانم رو بهتر تماشا كنم. فاطمه جون تو هم بشين سرجات، بذار اينجا يه كم خلوت بشه كه دوباره فشار راحله نره بالا.
راحله دندانهايش را فشار داد روي لب پايينش:
- بالاخره ميخواي حرفت روبزني يانه؟
- آهان! بله! بله! ميخواستم بگم كه ما چي چي رو داريم از خودمون قايم ودايم ميكنيم؟ چي چي رو ميخوايم توجيه كنيم؟ ماكه هنوز از يه سوسك ميترسيم چرا اينقدر ادعامون ميشه؟ بابا جون قبول كنين كه ما زنها يه نقطه ضعفهايي داريم. ترس هم يكي از اون هاست. گوشتون رودارين به من يا نه؟ باباجون اصلا" ماهيچي، زمون پيغمبر وحضرت علي قربونشون برم، يه دونه زن فرمانده نداشتيم. منظورم زني است كه فرمانده لشكر باشه. شما چند تا استاندار زن يا والي زن از زمان پيغمبر وحضرت علي سراغ دارين؟
راحله آرنجش را گذاشت روي دسته صندلي وچانه اش را تكيه داد به كف دست راستش. كمي لبهايش را جمع كرد ولُپ هايش راهم باد كرد وبعد گفت:
- ميدوني كه هر زماني مقتضيات خاص خودش روداره.
عاطفه لبهايش را كش دادو سرش راتكان داد:
- يعني چه؟
- يعني اينكه ما اينهمه راجع به نگاه ونظر مردم قديم وتمدنهاي كهن درباره زن صحبت كرديم. ميدونين كه اونها نگاه بسيار بدبينانه اي به زن داشتند. بخصوص توي عصر جاهليت ومردم بدوي عربستان كه هيچ بويي از احساسات و مَلَكات اخلاقي نبرده
بودن ودر كمال وحشيگري وخشونت زندگي ميكردن. ميدوني كه اونها تا چند سال قبل از بعثت پيامبر چه قدر زن رو تحقير وحتي دخترها رو زنده به گور ميكردن. اگر چه حالا هم رفتارشون خيلي بهتر از قبل نيست.
دختري كه تا حالا پيش سميه نشسته بود، بالاخره طاقت نياورد وبلند شد. گفت كه حال وحوصله اين بحثها رو نداره ومي ره جلو، پيش دوستهايش، اون كه رفت، عاطفه هم جايش بازتر شد، كمي جابه جا شد تا راحت نشست. بعد رو كرد به راحله وگفت:
- حالا اين حرفها چه ربطي به خدا وپيغمبر وائمه داشت؟ پيغمبر وائمه اصلا" اومدن كه همين مسائل رو از بين ببرن!
راحله گفت:
- بله! ويه كمي اش رو هم از بين بردن، ولي فقط كمي اش رو! بالاخره چنين جامعه اي هم تا حدي ظرفيت پذيرش حرفهاي جديد رو داشت. خودتون تصور كنين كه اگه كسي امروز بياد وبگه از امروز شترها هم حق حكومت برما رو دارند، واكنش ما چيه؟
ثريا همان طور كه چشمهايش را بسته بود و زانوهايش را تكيه داده بود به صندلي جلويي و وانمود ميكرد كه خواب است، زير لب گفت:
- بِه هَه. اين يكي هم كه زن وشتر رو با هم گذاشت تو يه كفه.
راحله فورا" سُرخ شد:
- نه! سوء تفاهم نشه! نه عزيزم! من نمي خوام اين دوتا رو باهم مقايسه كنم. ولي ميدوني كه اعراب جاهلي قديم زن وشتر روباهم هم شان ميدونستن. در حقيقت، هردو روبه يه اندازه دوست داشتن. پس ببينين ممكنه ما قبول كنيم كه يكي بياد وبرايمون از شتر حرف بزنه وبگه كه اون هم جان داره، احساس داره وما نبايد او را آزار بديم. ولي مسلما" اگه بگه كه شترها ميتوانند حاكم و فرمانرواي ما شوند، مسخره اش ميكنيم واصلا" حرفهاش رو قبول نمي كنيم.
عاطفه گفت:
- خُب حالا چي ميخواي بگي؟
- ميخوام بگم زمان صدر اسلام چون اعراب هنوز ديد خوب وحقيقي ومنصفانه اي به زن نداشتند، ائمه و پيامبر هم نمي توانستند به طور كامل حقوق زن رو بهش بازگردونند. ولي امروز كه ديگه چنين مشكلاتي رو نداريم وبه خوبي، زن، هويت واقعي اش وحقوقش رو ميشناسيم. ديگه لزومي نداره به سنت صدر اسلام وآن موقعها استناد كنيم. توي همچين مواقعي بهتره به قرآن و روايات استناد كنيم.
سميه كمي چانه اش را خاراند. معلوم بود كه مردد است. بالاخره مِن مِن كنان گفت:
- خُب نه اينكه منم بخوام بطور قطع و يقين بگم كه زنها از مردها پايين ترند، ولي چون راحله اين حرف رو زد خواستم بگم كه اتفاقا" ماتوي قرآن و روايات چيزهايي داريم كه بنظر ميآد نظر عاطفه رو تاييد ميكنه.
راحله ابروهايش رابهم نزديك كرد ونگاهش مشكوك شد:
- مثلا" چي؟
- خُب مثلا" آيه اي از قرآن كه ميگه " الرجالُ قوامون علي النساء " يعني به قول خودمون مردها سرپرست زن هان. بعضي جملههاي نهج البلاغه، يا مثلا" روايتي از امام صادق هست كه مردها رو از مشورت كردن با زنها برحذر ميكنه. يا مثلا" پيامبر در حديث " حولاء " كه خطاب به زني به نام حولاء هست، ميگن كه رضايت خدا از زن، در گرو رضايت شوهرشه!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_هفتم سميه گفت: - خب كه چي؟ چي ميخواي بگي؟ عاط
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_هشتم
راحله دست وسرش را به اطراف تكان داد. انگار مستاصل شده بود:
- تو چطور ميتوني چنين چيزهايي رو قبول كني؟ از كجا معلومه كه درست باشن؟
سميه دلخور شد، به تندي گفت:
- براي چي قبول نكنم؟! اينها روايات درست و صحيحي هستن كه تا حالا هيچ عالمي اونها رو رد نكرده!
راحله باز هم با همان حالت استيصال و در ماندگي قبلي اش گفت:
- اما آخه قبول كردنش مشكله! من هر كاري ميكنم نمي توانم اين حرفها رو به خودم بقبولانم!
- خُب براي اينكه منطقي با اين مسئله برخورد نمي كنيم! مگه خود مردها استعدادها وتواناي هاشون با همديگه يكسانه؟ خب هركسي توانايي واستعدادش با اون يكي فرق داره. الان ميان جمع خودمون، آيا استعدادهامون يه جور ويه اندازه است؟ ميان مردها هم كسي هست كه به اندازه علامه طباطبايي و بوعلي سينا استعداد داره، وبعضي افراد هم بيشتر از پنج كلاس نمي تونن درس بخونن. خب آيا ميشه هركسي اعتراض كنه كه چرا مثل كسي كه ازاوبالاتره، نيست؟
راحله گفت:
- اينها به هم چه ربطي داره؟
سميه گفت:
- خُب، اولا" چون همه مون از حالت عَدَم بوجود اومديم، حق هيچ اعتراضي به خالقمون نداريم! ثانيا" چون چنين تفاوتها و تنوعهايي لازمه نظام خلقت وعين عدالته، طبيعتا" خداوند هم از هركسي به اندازه استعداد وتوانايي اش توقع داره! پس اين ماييم كه بيش از اندازه از خودمون توقع داريم و زياده خواهي ميكنيم. پس مابايد كاملا" به اين وضعيتي كه داريم، راضي باشيم و به قول قديميها ناشكري نكنيم. مسلما" لطف خدا شامل ماهم شده است.
سميه كه ساكت شد، همه جاساكت شد. راحله خودش را با مجله اش مشغول كرده بود. فهيمه هم وانمود ميكرد كه بيرون راتماشا ميكند. سميه سرش راپايين انداخته بود، انگار داشت ناخن هايش رانگاه ميكرد. عاطفه از زير چشم، راحله و فهيمه را تماشا ميكرد و پوزخند ميزد. ثريا هم خودش را به خواب زده بود. انگار همه بچهها به ضعيف تر بودنشان راضي شده بودند. راحله نگاهي به بچهها كرد و نگاهي به مجله اش. وقتي كه صحبت كرد، حرفهايش آرام تراز قبل بود:
-البته به نظر منم صحبتهاي سميه خانم درسته. هرچند مطمئنم شواهدي توي احاديث و روايات يا آيههايي از قرآن هست كه برعكس مضمونيه كه سميه گفت. اما ميخوام بگم اصلا" فرض كنيم كه واقعا" بعضي شواهد از آيات و احاديث نبوي وائمه دلالت براين داشته باشند كه بايد بعضي محدوديتها روكه در عالم خلقت در وجود زنها قرارداده شده، قبول كرد. ولي بازهم من به ضروريات زمان تكيه ميكنم.
عاطفه سرش را به نشانه تاسف تكان داد:
- خير! مرغ راحله يه پاداره! راحله كوتاه نمي آد.
راحله گفت:
- بحث كوتاه اومدن نيست. ميدونين كه ما دودسته احكام داريم: احكام اوليه و ثانويه. احكام اوليه هميشه و براي همه زمانها ثابت هستن. ولي، احكام ثانويه با توجه به عامل زمان تغيير ميكنن يا وضع ميشن. قبول داريم كه در زمان صدر اسلام هم پيامبر وائمه محدوديت هايي براي زنها قايل ميشدن. مثلا" اينكه هيچ وقت زن نمي تونست حاكم يا قاضي بشه! ميدونين كه طبيعي هم بود، چون در اون زمان حاكم و قاضي بايد با تكيه بر دانستههاي خودش حكم ميكرد و چون زنها هم محدود بودند وسواد ودانش وذكاوت كمتري داشتند، پس زنها نمي تونستند به چنين مناصبي دست پيدا كنن. اما امروز....
راحله كمي مكث كرد، شايد خودش هم هنوز مردد بود. عاطفه مهلت نداد:
- اما امروز چي؟ امروز با اون روزها چه فرقي كرده؟ زنها مرد شدن؟
عوض راحله، فهيمه جواب داد:
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_هشتم راحله دست وسرش را به اطراف تكان داد. انگار م
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_نهم
عوض راحله، فهيمه جواب داد:
- شايد من متوجه شده باشم كه راحله
چي ميخواد بگه! فكر ميكنم منظور راحله اينه كه امروزه با توجه به اين كه زنها حضور فعالتري درجامعه دارن وخيلي از اونها هم ازسطح سواد ودانش بالايي برخوردارند وازطرف ديگه، باگسترش يافتن جامعه وتخصصهاي مربوط به زنها، ما ميتونيم بعضي از احكام ثانويه رو كه حضور زن رو درجامعه محدود ميكنه، تغيير بديم. مثلا" اجازه بديم كه زنها هم مناصبي چون قضاوت وحكومت رو در اختيار بگيرن.
عاطفه گفت:
- ديگه چي؟ چيزديگه اي لازم ندارين؟
جوابش را راحله داد:
- اصلا" فرض كنيم كه اين احكام هم ثابت اند. اما ما بايد يه چيزديگه رو قبول كنيم. ميدونين كه امروزه ديگه جوامع فرق كرده اند. مسائلي درجامعه ما رُخ ميده كه درجوامع ديروز رُخ نمي داد وطبيعتا" مورد نياز زنها هم نبود. اما زنهاي امروز ماچيزهايي ميدونن وتوقعاتي دارن كه شايد با حرفهاي قبلي نشه به اونها جواب داد. پس چون مصالح جامعه اسلامي در اولويت قرار دارن، بدنيست كه بعضي احكام روبه شكلي دربياريم كه نه اون احكام رو تغيير داده باشيم ونه مصالح امروز جامعه رو ازدست داده باشيم.
راحله كمي صبر كرد. سميه با ناراحتي سرش راتكان داد و زير لب گفت:
- ببين كار رو داريم به جايي ميرسونيم كه ميخوايم تو حكم خدا هم دست ببريم.
اتوبوس كه ايستاد، حرفهاي راحله هم تمام شده بود. ثريا چشمهايش را باز كرد و صاف نشست.
- پس اين لكنته چرا دوباره ايستاد!
ماهم برگشتيم واطرافمان رانگاه كرديم تاببينيم چه اتفاقي افتاده است. تازه متوجه شدم كه بيرون هوا كاملا" تاريك شده است. عاطفه گفت:
- اُف! هوا تاريك شده وما نفهميديم!
ثرياگفت:
- ازبس حرف ميزنين. من كه سرم درد گرفت، فك شماهارو نمي دونم.
- اتفاقا" ماهم دهنمون كف كرد ازبس حرف زديم.
فاطمه ازجايش بلندشد. دستي به شانه عاطفه زدوگفت:
- خسته نباشين بچه ها! انصافا" كه دستتون درد نكنه. بحث خيلي قشنگي بود. من كه خيلي لذت بردم.
عاطفه پريد ميان حرفش:
- راستي توچرا حرف نزدي فاطمه. توكه خودت هميشه يه ستون بحثي!
- بس كن عاطفه، كم چاخان كن،
بذار ببينم چي ميخوام بگم. آهان! بچهها حالا ديگه اذان را گفته اند. ماهم اينجا ايستاديم براي نماز! فكركنم بحث شما هم براي امشب كافي باشه. چون بقيه ميخوان استراحت كنن. ممكنه بحث كردن مزاحمشون بشه. پس بقيه بحث باشه تا اطلاع ثانوي.
پایان فصل چهارم
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚