💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_بیستم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال اینکه ت
#پارت_بیست_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم. صورتم از شدت گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم. چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: «فکر کنم روش نمیشه بیاد تو! » و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد:
«شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود... » که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: «حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی. » در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن «خیلی ممنونم! » سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: «شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله. »
که لبخندی زد و جواب داد: «اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس! » محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: «با ترشی بخور،
خوشمزهترم میشه! » سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: «حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟ » از این سؤال محمد، خندید و گفت: «هنوز
نه، راستش یه کم سخته! » ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد: «باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده! »
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: «وضع کار چطوره آقا مجید؟ » و او تنها به گفتن «الحمدالله! » اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: «از حقوقت راضی هستی؟ » لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آ کنده از رضایت پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا. » که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: «محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته! »
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید: «کی رو میگی؟ » و ابراهیم پاسخ داد: «همین لقمه ای که عیال بنده گرفته بود! » زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: «من چه لقمه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم. »
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: «قضیه چیه؟ » ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد: «هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه. » جمله ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند.
شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی
که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم.
انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: «کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟ » و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_بیستم سمیه شانه اش را بالا انداخت: - نگفتم؟! این هم نمونه اش!
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_یکم
فصل چهارم
سميه گفت:
- اون حق نداشت با يه سري دختر اينطوري حرف بزنه، فكر كرده ما كي هستيم يا اينجا كجاست كه هرچي از دهنش دراومد به ما بگه!
فاطمه گفت:
- قبول دارم رفتارش اشتباه و واكنش اون بيش از حد تند بود، حرفي نيست! ولي شايد هم اعصابش از جايي، ازبي خوابي يا هر چيز ديگه اي خرد بوده، نتونسته خودش رو كنترل كنه.
مثل اينكه ترس عاطفه ريخته بود. چون دوباره صدايش عادي شد.
- آره بابا! شماهم بي خودي پيله نكنين! بنده خدا گناه داره. اصلا" بيايين سراغ بحث خودمون.
راحله گفت:
- داشتيم راجع به خودكم بيني زنها حرف ميزديم. سميه خانم گفت كه آرايش كردن زنها براي اينكه توي جامعه تحويلشون بگيرن نشونه اينه كه زنها خودشون رو دست كم گرفتن، يا چيزي شبيه اين. البته من شخصا" نمي خوام حرفش رو كاملا" ردكنم. ولي ميگم اين ظاهر قضيه است و ما نبايد فقط در بند ظاهر بمونيم. بايد دنبال علتش بگرديم و ريشه اش رو پيدا كنيم.
فاطمه سرش را تكان داد:
- حالا به نظر خودت علت به وجود اومدن چنين روحيه اي توي زنها چيه؟
راحله كمي مكث كرد. مجله لوله شده اش را چند باري به صندلي جلويي كوبيد. انگار ترديد داشت يا ميخواست جوابش را سبك وسنگين كند.
- به نظر من...
- به نظر من، به خاطر تلقينيه كه در طول تاريخ به زنها شده، اونها هم باور كردن كه ضعيف و بيچاره ان. به حدي كه حالا خودشون هم خودشون رو قبول ندارن. به همديگه اعتماد نمي كنن.
عاطفه گفت:
- يعني چه؟ چي ميخواي بگي؟
- بذارين يه مثال بزنم. روزي بچه اي يه مكتب خونه ميخواستن از دست معلم يا ميرزاي بداخلاقشون راحت بشن. پس نقشه اي ميكشن. صبح، ميرزاكه ميآد دم در مكتب، يكي از بچهها رو ميبينه. پسره ميگه كه "سلام آقا! چرا رنگتون پريده؟ نكنه خداي نكرده مريض شده باشين". ميرزا با بداخلاقي ميگه كه "نخير! به تو مربوط نيست". توي راهرو يكي ديگه رو ميبينه كه بهش ميگه" سلام ميرزا! چرا چشمتون گود افتاده؟ فكر كنم زبونم لال مريض شده باشين؟ " بازهم ميرزا عصباني ميشه وبه بچه ميگه كه برو بشين سرجات. نفر بعدي توي اتاق به ميرزا ميگه" سلام استاد! چرا صداتون گرفته؟ حتما" مريض شدين! " خلاصه اين كه اين قدر گفتند تا استاد با رنگ پريده وچشم گود افتاده و صداي گرفته، بچه هارو فرستاد خونه! چند نفري خنديدند.
البته نه آن قدر بلند كه صدايشان از صندلي جلويي، جلوتر برود. چه برسد به اين كه به جلوي اتوبوس برسد.
بجز عاطفه كه اصلا" نخنديد، كاملا" هم جدي بود وگفت:
- برو ببينم بابا! داره قصه ميگه! درد ما چيز ديگه ايه، خانم خانما برامون قصه ميگه.
فاطمه با كمي تعجب پرسيد:
- خب نظر خودت چيه؟
- آهان! حالا اين شد يه حرف حسابي. پس گوشتون رو بدين به من تابراتون بگم. من ميگم چرا ما لقمه رو دور سرخودمون ميپيچونيم. واقعيت اينه كه ما چون زنيم، ذاتا" زير دستيم. هيچ چاره اي هم نيست، چون ضعيف تريم.
فهيمه بابي خيالي تكميلش كرد:
- اين نظر توي غرب به نظريه"جنس دوم" معروفه.
- من نه كاري به جنس نو ودست دومش دارم ونه به غرب وشرقش. من ميگم مازنها بايد به اندازه دهنمون حرف بزنيم. توقع زيادي هم نداشته باشيم. واقعيت روقبول كنيم. بي خودي هم مسائل و مشكلات رو توجيه نكنيم.
فاطمه پرسيد:
- به نظرتوواقعيت چيه؟
- به نظرمن واقعيت اينه كه ما ازمردها ضعيف تريم!
- ازچه نظر؟
- از خيلي نظرها. از نظر زور و قدرت، تواناييها و استعدادهاي ذهني، قدرت مقاومت در برابر مشكلات، اراده.... بجز احساسات! از لحاظ احساسات ما از مردها قوي تريم.
صدايش را پايين تر آورد. لحنش رنگي از طعنه وتمسخر گرفت:
- يعني زودتر گريه ميافتيم. راحله با سر به سمت عاطفه اشاره كرد:
- حالا همه تون به حرف من رسيدين؟! عاطفه هم يكي از نتايج اون تلقيناته!
- منظور؟
- يعني اينكه چند هزار ساله كه مردها زور زدن وبه ما اثبات كردن كه ما از همه لحاظ ضعيف تر از آنها هستيم!
عاطفه تاكيد كرد:
- البته جز احساسات.
معلوم نبود به شوخي يا جدي! راحله گفت:
- نه عزيزم! اين هم خودش يكي از همون تلقيناته! اونها به ما ميگن كه شما از لحاظ احساسات از مردها قوي ترين. ماهم دلمون رو به همين حرف خوش ميكنيم. در حالي كه اونها حتي به وسيله همين عامل، همين احساسات هم، ما رو تحقير ميكنن. چون، احساساتي بودن يعني زود گريه افتادن، اراده نداشتن، مقاوم نبودن، بي عرضه بودن. ميبينين كه! اونها حتي از احساسات ما هم براي تحقير وسركوب ما سوء استفاده ميكنن. ماهم باور كرديم وخودمون هم مبلغش شديم.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚