eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب
از و پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟ » و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود برای همسایه شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن. » پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کاره اس؟ » که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن. » باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد! » پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده. » از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراول هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده. » و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : «خدا خیرش بده. جوون با خداییه! » و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره. » و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. * * * ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟پسندیدی؟ » از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه! » از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟ » چادرم را بی حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد! » به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟ » ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟ » من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه... » که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!! » حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی! حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم! » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_هفدهم راحله چیزي نگفت. فقط مجله اي را لوله کرده بود، می کوبید
🌸 راحله زیر لب زمزمه کرد: - چه عجب! ولی عاطفه نشنیده گرفت.شاید وقت جواب دادن به اورانداشت. - آقا ما تو خونه یه داداش داریم،بابامون رو درآورده. انگار شکم آسمون سوراخ شده وآقا از اونجا اجلال نزول کرده اند توي خونه ما. ماکه حق هیچ کاري نداریم،هیچ جا هم نباید بریم، به جاي خود. آقا هم در همه امورشون آزادن،به جاي خود.اصلًا انگار من وآبجی ام هم کلفت اونیم. یه ذره بچه،یه سال هم از من کوچیکتره، اما چپ می ره وراست میآد، دستور می ده. کی جرات داره که خرده فرمایشات آقا رو انجام نده،اون وقت خربیار وباقالی بارکن!اصلًا انگار نه انگار که ما هم آدمی،چیزي هستیم. فاطمه گفت: - فکر می کنی تقصیر کیه؟ سمیه تک انگشتش رااز لاي دندان هایش در آورد وگفت: - تقصیر خودمونه. وقتی که خود ما زنها،خودمون رو دست کم می گیریم وبه خودمون ظلم می کنیم،دیگه چه توقعی از بقیه است؟ عاطفه دوکف دستش را بهم کوبید: - درست شد!همین یه قلم رو کم داشتیم. عالم وآدم که توسرمون می زنن،فقط همینمون مونده بود که خودمون هم بزنیم توي سر خودمون. دهانم را باز کردم چیزي بگویم، ولی زود پشیمان شدم. اما فاطمه دید. - از اول تا حالا این دوروبري ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخی. بد نیست فعلًا نظر مریم خانم رو بشنویم و بعد هم نظر ثریا خانم رو. کمی مکث کردم. صورتم داغ شد. فکر کنم خیلی سرخ شده بودم. از زیر چشم نگاهی به ثریا کردم. خواستم ببینم او در چه حالی ست؟هیچ! اصلًا انگار نه انگار که چیزي شنیده یا می خواهد بگوید. شاید اصلًا پیشنهاد فاطمه را نشنیده بود! مگه کره؟ لبم را گزیدم و بالاخره به حرف آمدم. - خب! منم فکر می کنم که بچه ها راست می گن. یعنی ... یعنی این که فکر می کنم خود ما زن ها هم همدیگه رو قبول نداریم. یعنی...یعنی این که خودمون هم به خودمون اعتماد نداریم. چه طوري بگم؟! یعنی فکر می کنم دکتر هم اگر بخوایم بریم، دوست داریم پیش دکتري بریم که مرد باشه. یا براي آموزش رانندگی هم همین طور. فکر می کنم مربی مرد رو ترجیح می دیم و فکر کنم در مورد اساتید دانشگاه هم اوضاع همین طوره! عاطفه رو به من کرد و گفت: - می بخشین، من فکر می کنم چیزي از حرف هاي شما سر در نیاوردم. من فکر می کنم راجع به کارهاي برادرم حرف زدم، ولی فکر می کنم شما چیز دیگه اي به هم بافتین. بد نیست فکر کنین و ارتباط بین این دو رو بگین. احساس کردم از کویر بخار بلند می شه. یا این که نه، شاید هم از کف جاده بود. هر چی بود که خیس عرق شدم. زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهیمه هم به لبخندي اکتفا کردند. سمیه چشم غره اي به عاطفه رفت. ولی ثریا؛ هیچ! انگار واقعاً صد ساله که کره! سعی کردم به روي خودم نیاورم و وانمود کنم که متوجه طعنه عاطفه نشده ام. گفتم: - منظورم اینه که... اینه که تو خانواده شما هم، مادرت با این که زنه و باید طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. یعنی اون هم به تو توجهی نداره. فکر می کنم اون هم تو رو دست کم می گیره. فقط وقتی که بچه ها خندیدند،فهمیدم که گند زدم . همه اش تقصیر این تکیه کلام « فکر کنم »بود! دستمال کاغذیم را از جیب مانتویم درآوردم و عرقم را پاك کردم. سمیه صبر نکرد تا خنده بچه ها تمام شود وسط خنده هایشان حرفش را شروع کرد: - البته موقعی که گفتم زن ها خودشونو دست کم می گیرن، دقیقاً منظورم حرف هاي مریم خانم نبود، اگر چه بی ارتباط هم نیست. بچه ها ساکت شدند. ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚