eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_چهل_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی
از و از سرِ میز بلند شدم و با گفتن «صبر کن ترشی بیارم! » به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: «صبر کردن برای ترشی که آسونه! » سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین! » شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: «مثلاً کجا؟ » و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: «یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته! » با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: «اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟ » و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد: «سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم! » از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: «ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی! » سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: «حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!! » و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم! » چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: «ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم! » از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته: «الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم » و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: «حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟ » سرش را پایین انداخت و با نغمه ای نجیبانه پاسخ داد: «آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم. » تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: «خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟ » لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد: «نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم! » برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: «بخاطر امام حسین  صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره! » از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: «الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه! » ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#رمان_دختران_آفتاب #فصل_هفتم #پارت_چهل_و_یکم براي همين هم خيلي از همين مردهاي پر مدعا از اين زن
- براي اين كه من او را به خانه مادرش روانه كرده ام. كار نمي كرد و حتي به جمع آوري شيره درخت هم كه از سبك ترين كارهاست تمايل نشان نمي داد. نه قادر بود درختي را اره كنه، نه مي‌تونست چوب ببره و نه بلد بود برنج بپزه، من هم بيرونش كردم. موقع آن رسيده كه مردها هم خودشان گليمشان را از آب بيرون بكشند. زمانه عوض شده است. دروغ مي‌گم؟ راحله چند لحظه صبر كرد. احتمالاً مي‌خواست واكنش بچه‌ها را ببيند. مي‌خواست مطمئن شود كه توجه بچه‌ها را به اندازه كافي جلب كرده است. عاطفه راست نشسته بود و با لبخندي روي لب، هاج و واج مانده بود. فهيمه ديگر به جلد كتاب نگاه نمي كرد، حواسش به خود راحله بود. سميه پيشاني اش را در هم كشيده بود. فاطمه هم خونسرد و بي تفاوت بود. احتمالاً راحله همه اين‌ها را ديد. اما فكر مي‌كنم نديد كه قلب آويزان به زنجير طلايي ثريا ديگر تكان نمي خورد و نديد كه ثريا با نگاهي برنده و خشن به آن قلب خيره شده است. نگاهي كه دل مرا لرزاند. شايد اگر راحله آن نگاه را ديده بود، ديگر نمي خواند. ولي آن نگاه چند لحظه بيشتر دوام نياورد. راحله هم نديد و گفت: - اوريانا فالاچي بعد از اين كه توضيح مي‌ده هيچ مردي توي اون جنگل زندگي نمي كرده و هر مردي حق داشته فقط وقتي زنش بهش اجازه بده، براي چند روز بياد و برگرده، اين طوري ادامه مي‌ده: مُسن ترين زن‌ها كه به گفته جميله نود و دو سال از عمرش مي‌گذشت و نبيره هم داشت، در وسط نشسته و بقيه در اطرافش حلقه زده بودند. اولين سوال را چنين مطرح كردم: - مي‌خوام بدونم در اين منطقه زن‌ها چگونه حكومت مي‌كنن؟ « حوا » يكي از زنان به من خيره شد و گفت: - چه طور؟ مگه توي اروپا زنان حكومت نمي كنن؟ - خير، در اروپا مردان حكومت مي‌كنن. - نمي فهمم! چنين توضيح دادم: - منظورم اينه كه در اروپا خانواده توسط مرد رهبري مي‌شه و مرد نام خانوادگي خود رو به زن و فرزندش مي‌ده. - يعني به جاي اين كه زن نام خانوادگي خود را به مرد بده، مرد چنين كاري مي‌كنه و زن هنگام تولد فرزند از نام خانوادگي مادر استفاده نمي كنه؟ - البته. - آه ولي قطعاً مَرده كه از زن اطاعت مي‌كنه، اين طور نيست؟ - خير، معمولاً چنين نيست. اين زنه كه از مرد اطاعت مي‌كنه. كاظم خان مشغول ترجمه بود و به اين جا كه رسيد شليك خنده مادر سالارها فضا را پر كرد. انگار خنده دارترين لطيفه سال را برايشان تعريف كرده باشم. يكي شكمش را گرفته بود، ديگري محكم بر زانوان خود مي‌كوفت و مُسن ترين زن نيز به شدت مي‌خنديد و دندان‌هاي كرم خورده اش را كاملاً نمايان مي‌ساخت. دست آخر بازوانش را رو به بالا برد و به نظر مي‌رسيد كه مي‌خواد بگويد: «ساكت. مثل اين كه در اين جا سوء تفاهمي وجود دارد!» مُسن ترين مادر سالارها سرش را به طرف من خم كرد و پرسيد: - نزد شما چه كسي به خواستگاري مرد مي‌رود؟ عاطفه خواندن راحله را قطع كرد: - چي؟! چي شد؟! بار ديگه اين سوال رو بخون! راحله گفت: - هيچي ظاهراً اون جاها رسمه كه زن مي‌ره به خواستگاري مرد! عاطفه با تعجب كوبيد روي شانه‌هاي سميه و خنديد: - مي‌بيني آبجي؟ مي‌بيني عجب ماهيه؟ سميه و فاطمه به لبخند اكتفا كردند. عاطفه گفت: - من كه رفتم تو نخ يه سفر مالزي. بايد داداشم رو ببرم اون جا تحويل يكي از اين زن‌ها بدم. ديگر از آن نگاه برنده ثريا خبري نبود. جايش را به پوزخندي عصبي داده بود كه مرا بيشتر نگران مي‌كرد. عاطفه كه ساكت شد، راحله ادامه داد: از كاظم خواستم برايش شرح دهد در اروپا معمولاً مرد است كه زن را خواستگاري مي‌كند و اگر عكس اين موضوع روي بده، مردم عقيده دارن كه زمانه عوض شده و فساد دنيا را فراگرفته است. « حوا » پرسيد: - پس زن نمي تونه مردش رو انتخاب كنه؟ - معمولاً خير. - و اگه زني مردي رو در جنگل تصاحب كنه؟ - معمولاً در اروپا مردان زنان رو در جنگل تصاحب مي‌كنن. زنان يكي پس از ديگري به يكديگر خيره شدند و آن وقت همه با هم نگاه پرسشگرشان را متوجه من ساختند. احساس كردم مرا ديوانه پنداشته اند. يكي از زنان پرسيد: - پس اين زنه كه پس از ازدواج بايد در خانه مرد زندگي كنه؟ - البته! باز هم زنان يكي پس از ديگري به يكديگر نگاه كردند و بعد متوجه من شدند. يكي از آن‌ها پرسيد... ادامه دارد.... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚