eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف کارشناس ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفت: «چرا مرا ناخدا خورشید صدا میزنی؟» خیلی شوخ و سرزنده بود. ناخدا جمال را میگویم. حدودا شصت سالی داشت. شبیه داریوش ارجمند بود در نقش همان ناخدا خورشید سینما. ناخدا جمال فیلمش را ندیده بود. فکر می کرد شاید سرکار گذاشته باشمش. اما باز می خندید. از همان لحظه ای که دوتایی سوار لنج شدیم و زدیم به دریا چشما درشت و سیاهش را دوخته بود به غلاف اسلحه زیر بغلم. آخر هم طاقت نیاورد و گفت: «سرهنگ شما چرا با ای تفنگ ای ول و اوَل میری؟» قبلا همچین سوالاتی را با روی خوشی جواب میدادم اما این بار هرچتی زور میزدم نمی توانستم توی رویش بخندم. حتی دریغ از یک لبخند. لبهایم را کمی از دو طرف کش دادم: -ناخدا، من سرهنگ نیستم. اسلحه رو هم عادت دارم که همراهم باشه ابروانش را در هم کشید و از توی قماره تکانی به سکان داد. -آخه او دفعه های قبل دست خالی بیدین بعد هم چون دید دم فرو بستم و چیزی نمی گویم ، ادامه داد: - راستی چرا ای بار تنهایید؟ غم سنگینی توی دلم جا خوش کرده بود و هر بار که پیچ می خورد و بالا می امد، از نی نی چشمانم مثل آتش بیرون می ریخت. صبر و قرار نداشتم . یک سال تمام بود که شاید در هر شبانه روز، فقط دو ساعت خوابیده بودم. پشتم را به او کردم و رو به دریا گفتم: -زنم مرده ناخدا نمی خواستم واکنش او را ببینم. در این مدت آنقدر نگاه های پر ترحم به من افتاده بود که تازگی اگر چشمی را می دیدم که برایم تنگ می شود و حتی احیانا در آن حلقه می زند، حالم را به هم می ریخت. صدای تکانه های بدنش را می شنیدم. می توانستم تصور کنم که با آن قد بلند، چطور سرش را خم می کند تا از قماره بیاید بیرون. هنوز دستش با شانه ام مماس نشده بود که گفتم: -کشتنش نا خدا برگشتم به سمتش. احساس کردم چشمایی که بادامی شده بودند حالا تنگ تر شدند. می خواست تسلیت بگوید اما لبهایش فقط بازو بسته می شدند و کلمات نا مفهمومی بیرونی می آمد. شاید خشمی که از ته حلقم مثل آتشی زبانه می کشید او را هم ترساند. جرات نکرد جزئیاتش را بپرسد. فقط با لهجه خود چیزهایی گفت که من فقط فهمیدم دارد برایم آرزوی صبر می کند. برگشت توی قماره و سیگاری آتش زد و دوباره سکان را توی دست گرفت. مرد جهان دیده ای بود. برعکس دیگران که مثل زگیل می چسبیدند و هر طور شده می خواستند ته و توی ماجرا را در بیاورند. هیچ نپرسید. انگار که فقط می خواست تا این بار سنگین اندوه را با من شریک شود. چشمانش فقط روبرو را تماشا می کردند و پلک هایش مرتب باز و بسته می شدند. احساس بدی داشتم می خواستم یک جوری از دلش در بیاورم. رفتم جلو و کنارش ایستادم. چشمم افتاد به تصویر کوچک یک پری دریایی که روی دیواره چوبی قماره نقاشی شده بود. پرسیدم: - نا خدا یادته پارسال که با زنم اومده بودم؟ سرش را تکان داد. اما زبان بدنش تغییری نکرد . ادامه دادم: - یادمه سارا درباره این عکس ازت یه چیزایی پرسید. من حوصله نداشتم رفته بودم ته لنج. چی بهم گفتین؟ برگشت و نگاه عجیبی به من انداخت. فهمیدم منظورش چیست. باز هم کشی به لب هایم دادم و گفتم: -بهت بر نخوره. ازت بازجویی نمی کنم ناخدا. فقط می خوام یادش توی ذهنم زنده بمونه. اینطوری احساس میکنم الان کنارم واستاده. پک عمیقی به سیگارش زود و با حالتی عصبی بیرون داد. اشتباه نکرده بودم. با من شریک شده بود. با لحنی که بیشتر به غرش شبیه بود پرسید: - قاتل پیدا نشده نه؟ سرم را به طرفین تکان دادم . پک آخر را زد و ته سیگار را محکم کوبید روی زمین و با پا له کرد: - می فهمم چی میکشی به در قماره تکیه دادم و دوباره تکرار کردم: -یادت نمیاد چی بهم می گفتین؟ آستین بلند و سفیدش را کشید پشت پلکهایش و چینی به پیشانی اش افتاد. انگار که افتاده باشد به جان حافظه ای که در این سن به سختی کار می کرد: - دقیقا که یادم نیست. اما از افسانه های محلی ما می پرسید. از این آبی ها. به عکس اشاره کرد. سرم را بیشتر نزدیک بردم به سمت عکس و پرسیدم: -آبی؟ آه بلندی کشید و گفت: - بهشون میگن آبی. قدیمی ها می گفتن عاشق هر مردی که بشن ، گردنش رو می گیرن و می کشن زیر آب. برای چند لحظه ماجرای زنم را فراموش کردم. لبخندی به لبم آمد: - اینجوری که مرد بیچاره می مرده! ناخدا سرش را پایین آورد و لب هایش را جمع کرد: -خب نمی فهمیده جوون بدبخت زیر آب نمی تونه نفس بکشه. بعد هم که دید منتظرم بقیه را بشنوم سیگاری آتش زد و گفت: ادامه دارد.. کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚