29.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
فَأنتَ حَبيـبُاللهِ....♥️
چقــدر خدا دوستتان داشت!
و چقــدر دوستتان دارم...🌱
#من_محمد_را_دوست_دارم ♥️
#محمد_رسول_الله
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️ #آدمهایامن،چه کسانی هستند ؟!❤️
✅آدم های امن، افرادی هستند كه همه چیز را میتوانی بهشان #بگویی و بدون اینکه #قضاوت یا #تحقیرت کنند، میتوانی کنارشان احساس #بودن کنی ...
✅ اینها تا #لباسی تازه تنت ببینند نمیپرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟
میگویند: چقدر #قشنگه، بهت میآید، من عاشق این جنس ژاکتم.
✅از #سفر که برگردی
نمیپرسند با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چهقدر هزینه شد؟
میگویند :#خوش گذشت؟ سرحال شدی؟
✅ #دانشگاه قبول شوی،
نمیپرسند شهریهاش چه قدره؟ وای چقدر دوره!
میگویند چه رشتهای به سلامتی؟ این رشته بازار کار #خوبی دارد، اگر تلاش کنی.
✅مشغول #کاری تازه شوی،
نمیپرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟
میگویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدمهای خوبی هستند؟ اینجور شغلها جای #پیشرفت دارد ...
👈 #آدمهای_امنی_باشیم 👉
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
🚫در تختخواب از هم قول نگیرید.
بسیاری از زوجین بعد از رابطه جنسی به دلیل ترشح هورمون اکسی توسین بسیار مهربان تر میشوند و به راحتی دروغ میگویند🤣😁
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
🌸 اگر می خواهید همسرتان را واقعا خوشحال کنید.
می توانید به او کمک کنید،تصور کنید همسرتان در حال جارو کردن منزل است و به سختی مبلمان منزل را جابه جا می کند تا بتواند خانه را بهتر جارو کند، برای خوشحال کردن او می توانید اجسام سنگین را جا به جا کنید تا همسرتان راحت تر به کارش برسد.
👈یادتان باشد حدس نیمه درست شما برای کمک به همسرتان از کار درستی که خودش از شما بخواهد انجام دهید انرژی مثبت بیشتری تولید می کند.
🔐منتظر نشینید تا او از شما در خواستی کند.
به امور جاریش دقت کنید.
سعی کنید نیاز هایش را حدس بزنید.
در صدد رفع نیازش برآیید.
👰🏻
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
♥️ انتقاد کردن را بلد باشید
👈 مردها از اینکه به طور مستقیم از انها ایراد بگیرید و انتقاد کنید متنفرند و قطعا برعکس انتقاد شما عمل میکنند
ولی اگر این انتقاد را به جمله ای تعریفی مثل اگه اینطوری بود خیلی زیباتر بود یا از قبیل آن تبدیل کنید بی هیچ دردسری به خواستتون میرسید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
خانم خونه باید بدونه😎
💜 قدرت همسرتان را ستایش کنید
💞 توجه داشته باشید اگر همسرتان را به خاطر قدرتش ستایش کنید، او احساس قدرت و برتری می کند.
💞 آنان دوست دارند همیشه قوی به نظر برسند، بنابراین زنان باید از قدرت همسران خود تعریف و تمجید کنند، زیرا مردان به توجه همسرشان نیاز دارند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹
#آقایان_بدانند
🍃وقتی که مردی برای زن کارهای کوچک انجام می دهد، او را جادو می کند.
زن به آنچه نیاز دارد می رسد، مرد هم احساس قدرت و مؤثر بودن می کند و هر دو به رضایت می رسند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
😊 برای #شاد_بودن و زندگی خوب داشتن گاهی لازم نیست کاری کنیم
👌همین که کاری نکنیم، کافیست :
🌿 منفی نخوانیم
🌿 منفی نشنویم
🌿 منفی نگوییم...
#هنرشادزیستن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی حالا بیش از یک ماه بود که در خانه عده
#پارت_دویست_و_شصت_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و نمیدانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین کشید و شاید چون همیشه محرم دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین(ع) است و من هنوز هم نمیتوانستم باکسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با
من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که
با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم: «نه! »
ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پا خاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و صدایش را شنیدم: «پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه ع قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی
و کباب شدی؟ »
و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالش گریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم: «خُب من نمیخواستم منت بذارم... »
که خندید و با زیرکی عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: «سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد ع اونجا نشسته بود؟ »
به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد:
«پس حضور امام جواد ع رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات میکنه! »
و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت:
«میبینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جوادع بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود! »
پس چرا خدا در برابر اینهمه پاکبازی ام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: «پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (ع) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟ »
و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم: «مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد! »
و بی اختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم: «پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟ » و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. مجید هم خجالت میکشید در
برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداریام دهد:
«الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم! »
نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز میسوزد:
«الهه جان! منم نمیدونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بیحکمت نیس! »
من هم میدانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری میشود، ولی وقتی زخم دلم سر باز میکرد و داغ قلبم تازه میشد، جز به بارش اشکهایم قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداری های صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، اشکهایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: «اینکه ماشین محمده! » باورم نمیشد چه میگوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و نمیدانم چرا نگاه دلم را به سوی امام
#پارت_دویست_و_هفتادم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
احساس میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریهای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت میکردم:
«محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ »
و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا اینهمه ذوقزده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و عطیه فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون
کنم.
مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمیتوانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد:
«آقا مجید! شرمندم! » و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده! » محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.
آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمیدانست با چه زبانی از اینهمه بی وفایی اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم! »
نمیدانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان میکنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی میدانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده ام که صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه!
من فقط دلم براتون تنگ شده بود! »
عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمیزد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا
برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم! »
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:
«بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد... »
و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم میسوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بیغیرت! چرا به داد خواهرت نمیرسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم! »
از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمیخواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش میکردم تا قدری قرار بگیرد که نمیگرفت و همچنان از بی وفایی خودش شکایت میکرد: «میترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید میکرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستونها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم اخراج میشیم! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚