#سیره_شهدا
#عاشقانہ_شہدا 🌹❤️
نشست کنارم و گفت:
"طاهره جان…❤️
ازم راضے هستے...؟""
گفتم :
"چرا نباشم…!؟
تو اونقد خوبے ڪه باورم نمیشه...❤️
این آرامشے که ڪنارت دارم...💕
من واقعا کنار تو خوشبختم...💕"
سرشو انداخت پایین و...
با حالت شرمندگے گفت:
"منو ببخش…😔
نتونستم همیشه ڪنارت باشم...💕
وقتایے که نبودم تنها بودے...
توے شهر غریب...
تو خونه...
نتونستم زندگے اے رو که دوست دارے...
برات درست ڪنم...😔"
دستاشو گرفتم و گفتم:
"این چه حرفیه میزنے…؟!❤️
من همیشه تو رو همینجورے خواستم...
وجودت مایه آرامشمه...💕
که با دنیا عوضش نمیکنم..."
مکثے ڪردم و...
زل زدم به چشاش و گفتم:
"تو چے…؟!
ازم راضے هستے…؟😢"
سرمو گرفت و...
محڪم بوسید...😘
گفت:
"من راضےِ راضے ام...💕
خدا هم ازت راضے باشه..."
صبح طبق عادت نون گرفت...
مثه همیشه که وقتے میدید خوابم...
سماورو روشن میڪرد...
چایے و سفره رو آماده میڪرد...
اون روزم سنگ تموم گذاشت...💚
#شهید_مهدے_خراسانے🌺
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#اشتباه ی به قیمت از دست دادن قلب همسر
وقتي شما مرتبا از وضعيت مالي همسرتان انتقاد ميكنيد هم اقتدار او را خدشه دار میکنید و هم حس بسيار بدی به او ميدهد
اگر اين كار را مرتبا انجام ميدهيد بزودي محبت همسرتان را از دست ميدهيد.☹️
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سبک_زندگی_اسلامی
#مسخره کردن ظاهر دیگران 😤
به شخصی گفتند خیلی بدقیافه ای...
آن شخص لبخندی زد و گفت
از نقش ایراد میگیری یا از نقاش ؟
یکی ازپیامدهای مسخرهکردن دیگران
فراموش کردن خداست.
{هوَالَّذي يُصَوِّرُکُمْ فِيالْأَرْحامِ کَيْفَ يَشاءُ}
اوست که شما را در رحم های [مادران]
به هر گونه که بخواهد شکل میبخشد
آلعمران آیه 6.
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
زنها نیاز به دیده شدن دارند
گاهی بخاطر دست پختش،
گاهی بخاطر آراستگی ظاهرش،
گاهی بخاطر همراه بودنش با شما،
از او تشکر کنید 😍
حتی لبخند مرد برای همسرش شفادهنده روح زن است.
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
#خشن ترین مردها به دنبال زنان خوشرو هستن مردها بسیار عاطفی و احساساتی اند و به دنبال زنی می گردند که
❤️باورش کند
❤️عشق بورزد
❤️بهانه جویی نکند
و در یک کلام "آرامش بخش" باشد❤️
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_بیست_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و
#پارت_بیست_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟ » که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: «تو رو خدا انقدر غیبت نکنید! »
از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد.
لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: «راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده! » به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: «حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود! » ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن «نوش جان پسرم! »
جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: «شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟ » و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد.
با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: «من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد! » و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: «راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد! » سپس با خندهای شیطنت آمیز ادامه داد:
«نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت. »
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت: «اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم! » و محمد جواب داد: «چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد. »
عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: «راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد. » از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخی های عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: «الهه! نظر خودت چیه؟ » و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: «الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده! »
و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
* * *
باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به
همراه بشقابی برای مادر بُردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن «قربون
دستت! » لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم.
تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوش
میکرد. تعطیلی روز اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را
علامت میزد، به اخبار هم گوش میداد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟ »
#پارت_بیست_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی
در عراق بود. حادثهای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبدالله خودکار را روی میز
رها کرد و با ناراحتی گفت: «من نمیدونم اینا چه آدمهای بیوجدانی هستن؟ !!! تو بغداد بمب میذارن و سُنیها رو میکُشن، از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو میکُشن! » که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلختر ادامه داد: «اینا اصلاً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن! » مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت:
«الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن. »
از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: «میخوای من برم؟ » و من با گفتن «نه، خودم میرم! » چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است.
با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: «ببخشید... » روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد: «معذرت میخوام، الآن که از سر کار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی... » مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: «ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم. »
سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: «بفرمایید! » نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن «سلام برسونید! » راهِ پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت.
در حیرت رفتار شتاب زده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم. عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟ »
با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد. »
پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!! » از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است.
ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم:
«آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم. » و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به
سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت
وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم.
وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم.
حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم.
شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با
گفتن «دستش درد نکنه! » کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران
کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره! »
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
اعتماد به نفس.mp3
9.16M
#مشاوره_مذهبی_رایگان 10
#مشاوره
❓خلاصه سوال :
🔻والدینم به جای من تصمیم میگیرن
🔻اعتماد به نفسم از بین رفته و احساس پوچی و بیهودگی میکنم
🔻لذتی از زندگی نمیبرم
پاسخ: #حجت_الاسلام_مهدوی
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#ورد_سحری
🌸نامه بسیار زیبا و حیرت آور از سوی پروردگار به همه انسانها
سوگند به روز، وقتی که نور میگیرد و به شب، وقتیکه آرام میگیرد، که من نه تو را رها کردهام و نه با تو دشمنی کردهام. (ضحی 1-2)
افسوس که هرکس را بسوی تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم، او را بسخره گرفتی! (یس 30)
و هیچ پیامی از پیامهایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی. (انعام 4)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام. (انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی وچنان متوهم شدی که گمان کردی خودت بر همه چیز توانایی! (یونس 24)
و این درحالی بود که حتی مگسی را هم نمیتوانستی و نمیتوانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمیتوانی از او پس بگیری. (حج 73)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرو رفتند و تمام
وجودت لرزید(چه لرزشی!)، گفتم کمکهایم در راهست و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من شک کردی. (چه شکهایی!) (احزاب 10)
تا زمین با آن وسعتش بر تو تنگ آمد. پس حتی ازخودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من بسوی تو باز گشتم تا تو نیز بسوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)
وقتی در تاریکیها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم، با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک
کردی. (انعام 63-64)
این عادت دیرینه ات بوده که هرگاه خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رو بسوی دیگر کردی و هر وقت سختی به تو رسید از من ناامید شدی. (اسرا 83)
آیا من برنداشتم از دوش تو باری که می شکست پشتت را؟
(سوره شرح 2-3)
آیا غیر از من، خدایی برایت خدایی کرده است؟ (اعراف 59)
پس کجا میروی؟ (تکویر 26)
پس از این سخن، دیگر به کدام سخن میخواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟ (انفطار 6)
مرا بیاد می آوری؟ من همانم که بادها را میفرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرهای پاره پاره را به هم فشرده میکنم تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و بخواست من به تو اصابت کند تا تو
فقط لبخند بزنی، و این درحالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،
ناامیدی تو را پوشانده بود.
(روم 48)
من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحتهایی بر میدارد! و در شب، تمام روحت را درخواب باز پس میگیرم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آنرا به زندگی بر انگیخته، و تا مرگت که بسویم بازگردی، به اینکار ادامه میدهم. (انعام 60)
من همانم که وقتی می ترسی، به تو امنیت می دهم. (قریش 3)
برگرد، مطمئن برگرد، تا یکبار دیگر با هم باشیم. (فجر 28-29)
تا یکبار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)
ارسال این نامه زیبا خداوند به دیگران، یقیناً حالشان را متحول می کند
#رمضان
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
Tahdir-joze25.mp3
4.01M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم
#جزء_بیست_و_پنجم
استاد معتز آقایی
#رمضان
#قرآن
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه
💞💍⭐️
♻️دیر رسیدن همسر، فراموشی خریدها، جوراب روی مبل و... که در هر خانه ای اتفاق می افتد را ابزاری برای به راه انداختن دعوا نکنید
🔷به حفظ آرامش زندگی تان اهمیت کافی بدهید
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
#همسرانه
💕 #قهرکردن
سعی کنین قهر کردن رو از زندگیتون حذف کنین چون با قهر کردن فاصله ها بیشتر میشه
وقتی ناراحت می شین یکم سر سنگین تر باشین، کمتر بخندین ولی قهر و لجبازی نکنین
اینجوری اولا راه آشتی و نازکشی رو برای شوهرتون بازتر میذارین و دوما مشکل سریع تر حل میشه.
البته به شرطی که برای سرسنگینی و اخم تون ارزش قایل باشن و این سرسنگینی تو چهره تون مشخص بشه. معمولا خانم هایی که همیشه شاد هستن این سرسنگینی زودتر تو چهره شون مشخص.
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#همسرداری
#همسرانه
👈‼️نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید؛
🌷درباره فرزندان
🌷کار
🌷آب و هوا
🌷وحرف هایی که دوست دارید به یکدیگر بگویید
با هم صحبت کنید
👈❌صحبت نکردن با همسر
🔥اولین #جرقه_های_سردی در زندگی زناشویی است.
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انتخاب_همسر
🌸#تدین و #اخلاق دو ملاک مهم در انتخاب همسر است که آینده و #نتیجه ازدواج که می خواهد موجب #آرامش شود، بدون این دو اصل، #دست یافتنی نیست...
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه
#همسرداری
سرکوفت زدن به شوهرت همان و شمارش متلاشی شدن زندگی شما هم همان
حرفهایی مثل تو حالیت نیست، تو زندگی ما رو خراب میکنی، تو بی عرضه
هستی
اینا زندگی رو نابود میکنه
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه
دعوا میکنم
بحث میکنم
قهر میکنم
لج میکنم
اما با دنیا عوضت نمیکنم
عشقم 🌹
❤️ #عاشقانه
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
داشتن مغز دلیل قطعی بر انسان بودن نیست
پسته و بادام هم مغز دارن برای انسان بودن باید شعور داشت
🤔 #واقعیت
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه
مےتوان زیبازیست😍
نہ چنان سخت
ڪہ از عاطفہ دلگیرشویم
نہ چنان بےمفهوم
ڪہ بمانیم میان بد و خوب..
لحظہ ها مےگذرند
گرم باشیم پر ازفڪر وامید
عشــ♥️ــق باشیم وسراسر خورشید
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
#همسرانه
مردها از بی تفاوتی متنفرند پس تصور نکنید اگر از او فاصله بگیرید به شما جذب خواهد شد.
با توجه به شناختی که از همسرتان دارید تعادل را رعایت کنید .
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
قابل توجه دختر پسرای مجرد🙈
در انتخاب همسنگر زندگیت دقت کن!
اگر تقوا و چشم پاک داشته باشد،
به خدا خواهید رسید.
اگر میخواهی سنگر زندگیت عطر شهادت بدهد،🌷
قبل از #ازدواج ، دلت را حراج نکن⛔️
توی این #رمضان برای عاقبت بخیری مجردا صلوات 😍🌸
#همسرانه
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_بیست_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. ح
#پارت_بیست_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و
زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعمهای معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد میکرد، ولی مزه داد! » عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک میکرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!»
از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه سرچشمه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
* * *
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمی سوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه ها میدوید و خوشههای خالی خرما را نوازش میداد و بارشهای گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه
خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد.
روزهای آخرِ دی ماه سال 91 به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین
زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود.
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهرهای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های حریر ساده جایشان را به پرده های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد.
پرده ای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز میگردد، همه چیز برای نصب پرده های جدید، آماده باشد.
مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد:
«این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم. » در تأیید حرف مادر، اشاره ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز
کردم و گفتم:
«مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه! » که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پردههای نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن «چقدر سنگینه! » کیسه ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنانکه دست در کیسه ها میکرد، گفت:
«بجُنبید پردهها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده! » با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم.
ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود
به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به پرده ها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚