eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
دوتایی 😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دوتایی 😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✨رفاقت با امام زمان (عج) ابراهیم هادی را دیدم، خیلی ناراحت بود، پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه‌ها رفته بودیم شناسایی‌، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی‌ها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن هم‌رزمش بوده. هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمه‌های شب برگشت، آن‌هم خوشحال و سرحال! مرتب داد می‌زد امدادگر، امدادگر ... سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه‌ها خوشحال شدند، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب... ولی ابراهیم گوشه‌ای نشست و رفت توی فکر. رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد، آن‌هم نزدیک سنگر عراقی‌ها امّا وقتی رفتم آنجا نبود، کمی عقب‌تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! بعدها ماشاالله ماجرا را این‌گونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی‌ها هم مطمئن بودند زنده نیستم. حال عجیبی داشتم، زیر لب فقط می‌گفتم یا صاحب‌الزمان (عج) ادرکنی، هوا تاریک شده بود، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه‌ای امن رساند. من دردی احساس نمی‌کردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد، بعد فرمودند کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد، خوشا به حالش. 🌷🌷🌷 📚 سلام بر ابراهیم ص١١٧ 🍃 پیشنهاد مطالعه کتاب.. التماس دعا 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادر « » در پاسخ به سئوالی در مورد اینکه آیا رومینا از دادگاه خواسته بود وی را به خانواده اش تحویل ندهند؟ پیش من همچین حرفی را نزده است. 🔸آیا رومینا را بخاطر مسائل مذهبی به خواستگار‌ش ندادید؟ خیر پدرش با خانواده بهمن موافق نبود و ربطی به مسائل مذهبی نداشت. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ها بیشتر گوش بدن والدین هم برای تربیت فرزندان گوش بدن 🎥 پاسخ استاد پناهیان به سوال یک جوان: 🔻چجوری از شر شهوت جنسی خلاص بشم؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
♥️🍃 🔰شخصی به مرحوم علامـه طباطبایی گفت : 🔸یک ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید. 🔸علامه فرمودند : بهترین ریاضت برای شما، خوش اخلاقی با خانواده است.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
جواب به یک سوال که زیاد هم پرسیده میشه 🧐 ❓ به کسی که برای تحقیق در امر میاد، ما می توانیم عیب های شخص را نگوییم؟ 🔺بیان عیب در واسطه گری ازدواج س۴. در باره ی واسطه شدن در امر ازدواج, آیا شخصی که واسطه می شود می تواند عیب های آن فرد را به طرف مقابل نگوید؟ ج. در فرض سؤال، وظیفه ای برای گفتن عیب ندارد؛ ولی اگر از او سؤال شود، نمی تواند دروغ بگوید. 🔸مطابق نظر آيت الله خامنه ای 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
خیلی خوب است ... ❤️ دختر خیلی خوب است و رفتار درست با دختر خیلی مهمتر و اساسی تر است. توجه به خواسته ها و نیازهای شرعی و عاقلانه و پیشگیری از اتفاقات ناخواسته، هم امری عقلی و شرعی است. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوتهای مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه! » نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس! » از جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر(ص) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (ص) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه! » سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم: «عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم! » با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار کنی؟ » لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : «من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر(ص) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه! » و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت. * * * برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب میشدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت: 🚺🚹 🌻 با جورینو، یه جوری نو به زندگی نگاه کنیم! گوینده: علی زکریائی گوینده کارشناس: خانومش! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🌹🌸 رسول اكرم (ص): یکدیگر را به رفتار نیک با زنان سفارش کنید. 🌸 اِستَوصُوا بِالنِّساءِ خَيرا. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚