#تربیت_کودک_حسینی
🏴 گاهي #كودكان با شنيدن داستان زندگي يا #شهادت ائمه اطهار(ع) و بخصوص زندگي و شهادت امام حسين(ع) #سؤالاتي در ذهنشان به وجود ميآيد كه بايد #پاسخمنطقي به آنها داد.
🏴 بايد به #زبانكودكان به آنها پاسخ بدهيم. اگر والدين نميتوانند پاسخ و استدلال درستي داشته باشند ميتوانند در اطرافشان #كساني را كه ميتوانند پاسخ مناسبي به سؤالات كودكان بدهند #شناسايي كنند.
🏴 گاهي در #ذهنبچهها سؤال ایجاد ميشود چرا در كربلا آب نبوده يا چرا حضرت عباس (ع) از خوردن آب امتناع كردند. والدين بايد در ابتدا از #خودِكودك بخواهند #جوابي براي سؤال خود پيدا كنند و اگر لازم است توضيح بيشتري بدهند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
#قاطعانه صحبت کنید، نه #تهاجمی:
🔹داشتن روحیه ی #پرخاشگری نشان دهنده ی اعتماد به نفس نیست؛ بلکه #زورگویی شما را نشان می دهد.
🔹هنگامی که خودتان را باور نداشته باشید، به راحتی و بدون اینکه بخواهید، #قلدری و دیگران را #تهدید می کنید.
🔹سعی کنید در اظهار نظر های خود، بدون اینکه تهاجمی عمل کنید و شخصیت دیگران را زیر سوال ببرید قاطعانه سخن گفتن را تمرین کنید.
🔹بخاطر داشته باشید هیچگاه نمی توانید بدون اینکه روی #خودتان #کنترل داشته باشید، اعتماد به نفستان را افزایش دهید.
🔹همواره با #صدا و #لحن مناسب حرف بزنید و نسبت به طرز ایستادن خود حساس باشید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#مادر
#توجه_به_نیازها
👌از خودت و خواستههات #نگذر
👈یکسری از خانمها وقتی مادر میشن از خیلی از احساسهای دیگه مثل:
✔️من #میخوام
✔️من #نیاز دارم
✔️من #دوست دارم
✔️من #شایستگی این رو دارم و ... انصراف میدن
در حالیکه همین کار در گذر زمان باعث افزایش #احساسخشم در وجودشان میشود.
و همین امر باعث ایجاد نتایج #منفی روی #روابطشان با سایر اعضای خانواده و مخصوصا #همسرشان میشود.
❌پس فداکاریهای بیرویه ممنوع...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
اگر #نمیخواهید بیمار شوید....
بهتر است #احساساتتان را بیان کنید! عدم بیان احساسات، علاوه بر ایجاد مشکلات #روانی، احتمال ابتلا به مشکلات و بیماری های #جسمی همانند سرطان را افزایش می دهد!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃 #ما_ملت_امام_حسینیم
به یاد #امام_سجاد علیه السلام
دستانش را با غل و زنجیر
بسته بودند؛ پایش توان قدم از
قدم برداشتن نداشت اما
کاروان اُسرا
⚡️ باید به راه میافتاد
حالا اما
با اینکه تن رنجورش
درد را حس میکرد، میان آنهمه
ظلم و بیداد و غارتگری،
باید پیام عاشورا
به همـهی مـردم میرسید
برای همین بود که
دعاهای امام سجاد (ع)
هر کدام، لبریز شد از حرفهای
عمیق و پر سوز، که آرام
❤️ تاثیر میگذاشت روی قلبها و فکرها
رسالت زین العابدین (ع)
بعد از مصیبت بزرگ عاشورا
تنها، عبادت نبود؛
با #دعا
یاد دادن معارفی بود که به
دست دشمن داشت به فراموشی سپرده میشد ...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین💔💔
#صلی_الله_علی_اولادک_و_اصحابک💔
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
سربزنگاه ها حضور داشته باشید!
👈در #بیماریها مراقب همسرتان باشید
اگر همسرتان #مریض شده، #هرکاری از دستتان برمیآید انجام دهید تا #احساسراحتی کند.
👌 این نشان میدهد چقدر #دوستش دارید و به او #اهمیت میدهید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌎 اگه این #قوانین توی زندگیت باشه خیلی چیزا حله...👇👇
_از کسی #ناراحت هستی خودت برو بهش #بگو
_ حرف #ناحقی رو که نمیپسندی تائید #نکن
_ سعی کن هر روز #یاد بگیری
_هرگز هرگز در صحبت با دیگران راجع به #خودت #بد حرف نزن
_ سعی کن راحت #نه بگی، از نه گفتن #نترس.
_از #بله گفتن هم نترس
_اول با خودت #مهربون باش به خودت #برس هرکی ام هرچی گفت #اعتنا نکن
_ سعی کن #ببخشی، اما #فراموش نکن
_هرگز #سطح خودت رو به اندازه طرف مقابلت #پایین نیار.
_به کسانی #لطف کن که استحقاقش رو داشته باشن، لطف تورو وظیفت ندونن
_با کسی که ازش خوشت نمیاد، همنشینی #نکن.(دو روو نباش)
_ #عاشق زندگی باش چون این حس قشنگترین نعمت دنیاست.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 3️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#پارت_صد_و_چهل_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده ای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه! » نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ
اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگیام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد:
«باشه، مشکلی نیس. » دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (ع) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند.
مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام
میکرد:
«باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون! » چشمم به مجید افتاد و دیدم
که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد:
«خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن! » و برای هر چه شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن! »
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دستهای از امت اسلامی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت.
پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بیادبانه پرسید:
«شوهرت چِش شد؟!!! »
نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بیرحمش که میخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم:
«نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس. »
و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد! » و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد:
«از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه! »
بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی
به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_چهل_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پلهها را بالا میرفتم که از خانه پدر وهابی ام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر شیعه ام هم دیگر جایی نداشته باشم.
اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه
برایش گران تمام نمیشد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم.
از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی میوزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده میشد.
حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم میرسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد:
«الهه... »
سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد:
«الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکی ام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین امام رضا (ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با شیعه ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن! »
و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد: «ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم... »
و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات دریایی اش را دادم:
«نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه!
نتونستی هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایدهای نداره! »
و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و بی احساسم،
فقط نگاهم میکند و باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
«مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد. »
و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: «ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن! »
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید:
«عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بَده؟!!! »
و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های اعتقادی اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد
و من در میدان عقاید منطقی ام چه قاطعانه رژه میرفتم که پاسخ دادم: «نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و سینه زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!»
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
May 11
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 4⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
🍃 #زیارت_عاشورا
سعی کنیم این روزها، اول صبح،
بعد نماز یا هر وقت که میتونیم
چنددیقه وقت بگذاریم و زیارت
عاشورا رو زمزمه کنیم...
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#پارت_صد_و_چهل_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
در سکوتی ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: «فکر میکنی ما برای چی گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه مشکی میپوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ فلسفهای نداریم؟ » به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینهاش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد: «گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس
مشکی میپوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه! » و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: «فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!! » برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سِحر کرده است! بیآنکه
بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید،
توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد: «وقتی داری به عشقش گریه میکنی و باهاش حرف میزنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات میکنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده! » و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان
شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینهام از مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: «آره خیلی خوب جواب میده... » مجید همانطور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خلاصم را زدم:
«الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم
شفا گرفته... » و پیش از آنکه قلب پلکهایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دستهایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید
که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشهها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: «برو عقب! » در ایوان چشمان کشیدهاش، نگاهش به نظاره پرخاشگریام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینهام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_چهل_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه و کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیهام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد.
صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میکرد:
«نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم! » تمام سطح آشپزخانه از خُردههای ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم. »
بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم
نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار
چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام. حالا
نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند.
گونه های گندمگونش گل انداخته و بی آنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه میکرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد:
«روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!! »
که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود.
دلم میسوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمیدانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم:
«مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم! »
و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی شیرین داد: «میدونم الهه جان! » و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل میکردم: «اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم! » اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد:
«میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم! »
نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم
پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده
بود،
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✳️ من مصطفی چمرانم...
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتی ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم، و تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم
ای خدای بزرگ! من این مسئولیت تاریخی را در مقابل تو بر دوش گرفته ام و تنها تویی که ناظر اعمال منی و فقط تویی که به او پناه می جویم و تقاضای کمک می کنم
ای خدا!
"من باید از نظر علم از همه برتر باشم مبادا دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه می کنند و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم و آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم"
ای خدای بزرگ! این ها که از تو می خواهم چیزهایی است که فقط می خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب می دانی که استعدادش را داشته ام. از تو می خواهم مرا توفیق دهی که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خسان سرافکنده نشوم
من باید بیش تر کار کنم، از هوی و هوس بپرهیزم، قوای خود را بیش تر متمرکز کنم و از تو نیز، ای خدای بزرگ، می خواهم که مرا بیش تر کمک کنی
آن چه می خواهم آن چیزی است که تو دستور داده ای و می دانی که عزت و ذلت به دست توست و می دانی که بی تو هیچم.
خالصانه از تو تقاضای کمک و دستگیری دارم.
اول سپتامبر ۱۹۶۱، آمریکا
مصطفی چمران
#ما_ملت_امام_حسینیم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
قابل توجه والدین گرامی؛
نسخه جدید نرم افزار #شاد
بعد از ارائه عمومی
در این کانال جهت دانلود قرار خواهد گرفت.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔴گفتگوی های مهم زندگی رو با چت انجام ندید!
❇️ امروزه استفاده از #پیغامهایمتنی، یکی از گزینهها برای بحث بین زوجها است. چون طرف مقابل روبروی شما نیست، استفاده از هر #لحنی آزاد است.
❇️ اشکال این روش آن است که #تغییراتچهره و #صدایطرف مقابل دیگر درک نمیشود و به همین دلیل، ممکن است نوشتهها به شکل نادرست #تعبیر شوند و اغلب ممکن است منجر به #پاسخهایشدید شود.
❇️ بحث از طریق #پیغامهایمتنی، به روابط #صدمه میزند، بهتر است برای رسیدگی به موضوعات حساس به صورت حضوری بحث انجام شود.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
🎥 #کلیپ
💔 به نظر شما #اصلیترین عامل #طلاق در ایران چیه؟🤔
🎤 دکتر #فرهنگ
😳حتما گوش کنید😳
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
➖ #توقعاتی که از ديگران داريد،
#ميلههايی هستند که با آن،
قفس خودتان را می سازید…
➖توقع که نداشته باشی هیچ رفتاری از دیگران تو را محبوس نمیکند...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚