#هردوبخوانیم
❇️ از هر دست بدهى ، از همان دست پس مى گيرى.
در روزگار داوود عليه السلام زنى بود كه مردى نزد او مى رفت و به زور از وى كام مى گرفت .
خداوند عزّ و جلّ در دل آن زن چنين افكند ،كه به آن مرد بگويد : هر بار كه تو نزد من مى آيى ، مردى هم به سراغ زن تو مى رود .
آن مرد سراغ زن خود رفت . ديد مردى پيش اوست .
او را نزد داوود عليه السلام آورد و گفت : اى پيامبر خدا ! بلايى سرم آمده كه بر سر احدى نيامده است .
داود عليه السلام فرمود: آن بلا چيست ؟
مرد گفت : اين مرد را پيش زنم يافتم .
پس خداوند متعال به داوود عليه السلام وحى فرمود كه : به او بگو: از هر دست بدهى ، از همان دست پس مى گيرى.
📚 كانَتِ امرَأةٌ عَلى عَهدِ داوودَ عليه السلام يأتيها رَجُلٌ يَستَكرِهُها عَلى نَفسِها . فَألقى اللّه ُ عزَّ و جلَّ في قَلبِها ، فقالَت لَهُ : إنَّكَ لا تَأتِيني مَرَّةً إلاّ و عِندَ أهلِكَ مَن يَأتيهِم .
قالَ : فذَهَبَ إلى أهلِه . فوَجَدَ عِندَ أهلِهِ رَجُلاً . فأتى بِهِ داوودَ عليه السلام ، فقالَ: يا نَبِيَّ اللّه ِ! اُتِيَ إلَيَّ ما لَم يُؤتَ إلى أحَدٍ . قالَ : و ما ذاكَ ؟ قالَ : وَجَدتُ هذا الرَّجُلَ عِندَ أهلي . فأوحَى اللّه ُ تَعالى إلى داوودَ عليه السلام : قُلْ لَهُ : كما تَدينُ ، تُدانُ . ( كتاب من لا يحضره الفقيه : ۴/۲۱/۴۹۸۶ )
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💠پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
🔹خيْرُ النِّــكاحِ اَيْسَــرُهُ
🔸بهترين ازدواج آسان ترين آن است
📗نهج الفصاحه ، ح 1507
🌷دهم ربیع الاول سالروز ازدواج حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت خدیجه (س) را به پیامبر عظیم الشان اسلام و همچنین ساحت مقدس امام زمان (عج) و تمام مسلمین جهان تبریک و تهنیت میگویم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی میدیدم زینب سادات دست و پایش را گم ک
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
استکانها را با زینب سادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (ع)، امام زمان (عج) را پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند: «مردم! وقتی ما گناه میکنیم، امام زمان (ع) غصه میخوره، مثل پدری
که از اشتباه بچهاش خجالت بکشه، امام زمان عج هم از خدا خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه! »
که بغضش شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد: «دیدی دو تا داداش چه جوری از هم
حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان عج هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه! »
و میدیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی
یکه تازی میکرد: «روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه! » و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های شوریده اینهمه شیعه، به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم دل مرا هم تکان میداد. یعنی باید در مورد مهدی موعود عج باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و
اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت اینهمه بیقراری نمیکرد!
دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به گریه بلند شده بود: «حالا که آقا به خاطر تو گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان عج چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!! »
و چه هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و احساسات این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گناه برساند که آهسته زمزمه کرد: «بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان عج بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه! »
و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه میکند که به عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب مغفرت میکردند و میان گریه هایی پُر از پشیمانی، با حضرتش عهد میبستند که دیگر دست و دلشان را به گناهی آلوده نکنند! حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بی ارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش میشود!
آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (ع) به یکی از اصحابش آموخته است.
جمعیت با همان حال تضرع و انابهای که به عشق امام زمان عج دلشان را بُرده بود، با نغمه نیایشهای امام علی (ع) هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه میکردند. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب
میدیدم امام علی (ع) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعهای شد آن شب جمعه!!!
ساعت از یازده شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: «قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! إنشاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری! » و من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند
کمرنگی زدم و با گفتن «ممنونم! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی استکانها را با زینب سادات میشستم و
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مشغول جمع کردن خُرده های دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد: «نمیخواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم! » و هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقهام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد:
«حاج آقا! » و همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود. آسید احمد با عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: «بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه! »
رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد: «مگه نگفتید منم مثل پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم! »
ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، مجید را تسلیم کرد: «ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده! »
مجید لبخندی زد و با گفتن «هر چی شما بگید! » خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. از چند ساعت پشت سر هم کار کردن، خسته شده بودم و روی مبل نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با محبت، از زحماتم تشکر کرد: «خیلی خسته شدی الهه جان! دستت درد نکنه! » و همانطور که روبرویم نشسته بود، با کف دست چپش، بازو و ساعد دست راستش را فشار میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم:
«خیلی درد میکنه؟ »
لبخندی زد و با خونسردی جواب داد: «نه الهه جان! چیزی نیس. »
پلکهای بلندش از بارش بیوقفه اشکهایش سنگین شده و آیینه چشمانش میدرخشید و میدیدم هنوز محبت امام زمان عج در نگاهش میجوشد که زیر لب صدایش کردم: «مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان عج زنده اس، درسته؟ »
از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته اعتراف کردم:
«آخه ما... یعنی اکثریت اهل تسنن اعتقاد دارن که امام زمان عج هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد. »
گمان کرد میخواهم دوباره سر بحث و مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً میخواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم: «خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان عج حضور داره؟ » سپس مستقیم نگاهش کردم و برای اینکه کتب فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیح دادم:
«خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن. » و برای اینکه منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصره ای هم زدم:
«البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان عج الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن. »
وحالا حرف دل خودم را زدم: «ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان عج حضور داره؟ »
چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه ای از عطر حضورش را
احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد: «نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه! »
و من قانع نشدم که باز سماجت کردم: «خُب چرا همچین حسی میکنی؟ » که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد: «خُب حس کردم دیگه! نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه! » سپس از روی تأثر
احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد:
«یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره! »
و به عمق چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا باور کنم چه میگوید:
«الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (ص) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان عج چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#خانمهابخوانند
#همسرداری
👈مردها باید مورد #تایید قرار بگیرند.
✍️ وقتی تصمیمی می گیرد، او را تأیید نمایید بعد نتیجه خوب آن را ببینید.
👈اما اگر مرد حرف غلطی زد یا تصمیم اشتباهی گرفت
‼️تأیید نکنید
❌ اما تکذیب هم نکنید
🔻مخالفت هم نکنید
✍️بلکه حالت جریان را عوض کنید.
👈 توجه نمایید که مردها شعاراشون یادشون میره.
🔻مردها خیلی از مواقع که حرفی میزنند، ، شعار میدهند
👈اگه شما برخورد لحظه ایی کنید به اون شعارشون عمل می کنند
👈بنابراین موقعی که شعار میده و تصمیم اشتباهی گرفته
شما بالافاصله
🎀جریان را عوض کنید.🎀
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
حدیث قدسی:
«اِحذَرْ أن تكونَ مثلَ الصَّبيِّ إذا نَظَرَ إلى الأخضَرِ و الأصفَرِ و إذا اُعطِيَ شَيئاً مِنَ الحُلوِ و الحامضِ اغتَرَّ بِهِ»
حذر كن از اين كه چونان #كودك باشى، كه هرگاه چشمش به سبز و زرد بيفتد، يا ترش و شيرينى به او داده شود، فريفته آن گردد.
📚إرشاد القلوب صفحه 200
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#بیان_درخواست
یکی از اشتباهات #زوجین این است که زن یا شوهر درخواست های خود را به طور کلی و مبهم مطرح می نمایند که این کار باعث ایجاد سوء تفاهم می شود.
👈مثال 1: درخواست مبهم زن
زن به مرد میگوید: به من بیشتر #محبت کن.
مرد هم پاسخ می دهد : چقدر دیگه به تو محبت کنم، تمام زندگیم رو که ریختم به پای شما......
👈مثال 2: درخواست مبهم مرد
مرد به زن می گوید: من در خانه به #آرامش بیشتری نیاز دارم. زن هم فوراً پاسخ می دهد: صبح تا شب که بیرون هستی، وقتی هم که می آیی می خواهی ما ساکت باشیم و هیچی نگیم.
✅ روشن سازی درخواست
زن به جای آنکه به مرد بگوید: بیشتر به من توجه کن، بیشتر دوستم داشته باش، بیشتر به من محبت کن، باید دقیقاً منظور خود را روشن سازی کند.
◀️ زن با تکنیک روشن سازی میگوید:
🔹روزی یک یا دو بار به من بگو دوستت دارم.
🔸بعداز شام بیا نیم ساعت با هم صحبت کنیم.
🔹وقتی در جمع دیگران و در مهمانی هستیم، سه تا چهار بار بیا کنارم بنشین و با من آرام حرف بزن تا همه بدانند که به من توجه میکنی.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقایان_بخوانند
این خیلی مهمه که یه زن وقتی ناراحته میخواد کنار تو باشه یا تو خودش
اگه بخواد تو خودش باشه معنی خوبی نداره
یعنی تو نمیتونی آرومش کنی...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مشغول جمع کردن خُرده های دستمال کاغ
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نمیفهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر میشد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با کلافگی سؤال کردم: «خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟ »
فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان! من که
کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت
میکشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه... »
و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای زن کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: «حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن! »
و نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟چرا رنگت پریده؟ » و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید: «حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت! »
و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هر چه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: «باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر! »
و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد آرامم کند و تنها ناله های زن بیچاره را میشنیدم: «به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!! »
و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکسته اش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند:
«الهی خیر از زندگیاش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (ع) به خاک سیاه بشینن! »
مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: «آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم! »
که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟ »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نمیفهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حض
#پارت_دویست_و_شصتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: «حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان عج راه بره و به ریش منبخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان عج رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم! »
و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم توجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشان هایش را با گریه هایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید: «به همین شب
عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم! » و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد.
من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.
مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش بیدریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: «مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت... »
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادریام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: «الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم! »
و من به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را با اینهمه پریشانی سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم:
«بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن! » دستم را گرفته و التماسم میکرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم.
در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب اینهمه بیقراری ام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامهاش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت:
«شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سبک_زندگی
#تربیت_فرزند
👨👩👧۵ رازی که باید از فرزندتان مخفی کنید
☸️اینکه شما هم خیلی غذاهای ناسالم و فست فود دوست دارید
کودکان به سرعت از شما الگو برداری میکنند و برای آن ها الگوی غذایی نامناسب نباشید
☸️اینکه چه مقدار به خاطر تولد فرزندتان آسیب دیده اید
گاهی مادرها به خاطر تولد فرزند زیبایی شغل یا سلامتی خود را از دست می دهند. اما نباید این موضوع به گوش فرزندان برسد.چون ممکن است همیشه احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشند
☸️دعواهایی که باهمسرتان داشته اید
به کودکتان نحوه ی گذشت را بیاموزید نه انتقام گیری را
☸️اینکه چه مقدار نگران آینده و حال فرزندتان هستید
مواظب باشید فرزندتان متوجه این نگرانی ها نشوند چون آرامش فکرشان بهم میخورد
☸️مشکلات مالی
صحبت مداوم درباره مشکلات مالی امنیت را از فرزندتان میگیرد.
🌹
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
کدام کشور ها بیشترین تعداد تولد نامشروع و بدون ازدواج را دارند؟
فرانسه رتبه اول حرام زادگی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🚨 #ویژگی_رهبر_انقلاب_در_خانه
💠 از همسر رهبر انقلاب سوال شد آیا همسرتان در خانه به شما كمك میكنند؟ در جواب گفتند: در حال حاضر نه ایشان چنین فرصتی دارند و نه از ایشان چنین انتظاری داریم. اما یك #خصیصه بسیار پسندیدهای كه ایشان دارند و میتواند نمونه و سرمشقی برای دیگران باشد این است كه زمانی كه ایشان در منزل هستند، اگرچه معمولاً #خسته از كار روزانه میباشند اما سعی دارند تا جوّ خانه را از مشكلات محیط كارشان به دور نگه دارند.
📙 مجله خانوادگی محجوبه، ترجمه خانم مالکی، مصاحبه سال ۱۳۷۲
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
خواجه و خدمت کاران (1).mp3
6.21M
#قصه شب برای کودکان
🌹خواجه و خدمتکاران🌹
👨👧👧بالای ۵ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_علق
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🎀 #سیاستهای_همسرداری 🎀
هوای همسرت رو داشته باش❤️👍
یه چیزی که برای خیلی از مردهای ایرانی جذابه اینه که
دوست دارن خانم هاشون به فکرشون باشن، خصوصاً به فکر شکم و غذا درست کردن غذاهای خوشمزه و استفاده از هنر سفره آرایی رو فراموش نکنین.
البته قرار نیست همیشه غذا اعیونی و خیلی خیلی عالی باشه
هر از گاهی سفره رو ساده تر بچینین که وقتی حسابی به غذا رسیدین و یه چیز خاص گذاشتین به چشم بیاد.
سعی کنید با تنوع و خوش مزه بودن غذاهای مختلف در کنار سادگی ، زندگی رو شیرین کنید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
سلام علیکم
با ثبت امضا در لینک زیر به پویش تغییر نام خیابان نوفل لوشاتو به محمد رسول الله(ص) بپیوندید
#ابلیس_پاریس
https://farsnews.ir/my/c/43388
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️❤️❤️❤️
#من_محمد_را_دوست_دارم
به قطاری که ایستاده سنگ نمی زنند!
#دین_اسلام همیشه پیش رونده و پر سرعت 🌹🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹❤️
چشـمهـآیِیڪشَهیـد؛
حَٺےاَزپُشـٺِقــآبِشیشِـہاۍ
خیـرِهخیـرِهدُنبـآلِٺُوسـٺ؛
کِـھبہگُنـآهآلـودِهنَشــوی🥀
بِہچشـمهآیَـشقَسَـمـ
سَردآرتورآمیبینَــد !
#حاج_قاسم_سلمانی❤️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش ت
#پارت_دویست_و_شصت_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوریام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم: «حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید! » و هیچگاه مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانهاش شوم: «بیا تو دخترم! بیا تو باباجون! » که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالی ام،شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینهاش چسبانده و زیر گوشم زمزمه میکرد:
«آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش! » و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی بیرمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و
اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی میکرد تکیهام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید. آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی میکرد و میدیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از نگرانی حالم پَر پَر میزد که آسید احمد هم تپشهای قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد:
«نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینبسادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه! »
هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بیصدا گریه میکردم و دیگر نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: «زینبسادات! مادر یه لیوان آب بیار! »
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذرهای آب بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریه های مظلومانهام با صدایی لرزان شروع کردم: «من وهابی نیستم، من سُنی ام!خونواده ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود... »
و نمیتوانستم بیمقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقبتر رفتم: «ولی مجید شیعهاس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود
بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود... » و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم:
«تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانی ان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد... »
و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم: «به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابی ان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس! »
که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: «مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس... »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شصت_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دی
#پارت_دویست_و_شصت_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم: «ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه! »
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونواده ام طرد شم... »
و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بی حیایی های برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:
«ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم... »
و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:
«ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم... »
و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
«الهه! دیگه بسه! » ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
«بذار بگه، دلش سبک شه! » سپس رو به من کرد و گفت: «بگو بابا جون! » با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غم نامه ام را از سر گرفتم: «هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود... »
و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (ع) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهی مان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: «ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود... »
و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم: «ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش... »
مجید محو چشمان عاشقم شده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنج هایم از دست داده بودم که بغض کهنه ام شکست و ناله زدم: «ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچهام از بین رفت، دخترم از دستم رفت... »
و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل بیقرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم: «من وهابی نیستم، من سُنیام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم... »
مامان خدیجه به سر و صورتم دست میکشید و چقدر بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : «آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون! »
تا سرانجام پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانه اش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: «دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت اول و #پارت_اول از #رمان_جان_من صدای قرائت آیتالکرسی مادر، بوی اسف
به مناسبت #هفته_وحدت #رمان #جان_من #عاشقانه #مذهبی
پارت اول رو از اینجا بخونید 😍
#من_محمد_را_دوست_دارم
💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹❤️
#من_محمد_را_دوست_دارم
داد آن عارف بهجت ز تو امید به پیران
رفتند همه نوبت شده ما را ، تو کجایی؟
#مهدی_مهدوی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
❤️ زمان ناخن گرفتن
#روز_جمعه اگر ناخن بگیریم چه اتفاقات خوبی می افتد؟
۱. در حديث است كه كسى به امام كاظم علیه السلام عرض كرد: اصحاب ودوستان ما معتقدند ناخن را بايد در روز جمعه گرفت. حضرت فرمود: «اگر بخواهيد در روز جمعه بگيريد واگر نمىتوانيد تا جمعه صبر كنيد، هرگاه بلند شد بگيريد»1
۲. از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «ناخن گرفتن در روز جمعه انسان را در برابر بيمارىهاى خوره، كورى وپيسى بيمه مىكند. واگر در روز جمعه نياز به گرفتن ناخنها نباشد آن را سوهان بكش تا ريزههايى از آن جدا شود».[۲]
۳. در چند حديث ديگر فرمود: «هر جمعه شارب وناخن خود را بگيريد واگر ناخنهايتان كوتاه است در روز جمعه آن را سوهان بكشيد، تا مبتلا به ديوانگى وخوره وپيسى نشويد».[۳]
۴. در حديثى ديگر فرمود: «هر كس در هر جمعه ناخن وشارب خود را بگيرد، تا جمعه ديگر پيوسته با طهارت باشد».[۴]
۵. در روايتى ديگر فرمود: «گرفتن ناخن وشارب در هر جمعه وشستن سر با گياه خطمى[۵] در جمعه، فقر را برطرف وروزى را زياد مىكند».[۶]
۶. در حديث است كه كسى به امام صادق علیه السلام عرض كرد: شنيدهام اشتغال به تعقيبات نماز صبح تا هنگام طلوع آفتاب، سودمندتر از سفر به شهرها براى گشايش وافزايش رزق وروزى است. فرمود: «دوست دارى چيزى به تو بياموزم كه از همه اينها نافعتر باشد؟» گفت: آرى.
فرمود: «ناخن وشارب خود را در هر جمعه بگير، هر چند به ساييدن باشد».[۷]
۷. از حضرت رسول صلی الله علیه و آله روايت شده است كه فرمود: «هر كس ناخنهاى خود را در روز جمعه بگيرد، خداوند دردهايش را از سر انگشتانش بيرون كرده، دواى درد را جايگزين آن مىكند».[۸]
۸. از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «هر كس روز جمعه ناخن بگيرد، ناراحتى ريشه ناخنها از وى برطرف مىشود».[۹]
۹. از حضرت على علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «گرفتن ناخن در روز جمعه هر دردى را برطرف مىكند».[۱۰]
چگونه ناخن بگيريم؟
۱. در حديثى معتبر مىخوانيم كه هنگام ناخن گرفتن از انگشت كوچك دست چپ شروع كرده وبه انگشت كوچك دست راست ختم كنيد.[۱۹]
[۱] . كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۴، ح ۳۱۴؛ تهذيب، ج ۳، ص ۲۶۰، ح ۶۲۶.
[۲] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۲؛ ثواب الأعمال، ص ۴۲، ح ۵.
[۳] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۳؛ تهذيب، ج ۳، ص ۲۶۰، ح ۶۲۸.
[۴] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۸؛ كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۳، ح ۳۰۷.
[۵] . «خطمى» (به كسر خاء وميم وتشديد ياء) گياهى است داراى ساقه ضخيم وبلند وبرگهاى پهن وستبروگلهاى شيپورى به رنگ سفيد يا سرخ كه گل وريشه آن در علم پزشكى به كار مىرود (فرهنگ عميد).
[۶] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۱، ح ۱۰.
[۷] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۱، ح ۱۱ و۱۲.
[۸] . ثواب الأعمال، ص ۴۱، ح ۱.
[۹] . كتاب من لا يحضره الفقيه، ج ۱، ص ۷۳، ح ۳۰۹.
[۱۰] . طبّ الأئمّه، ص ۱۳۸.
[۱۹] . كافى، ج ۶، ص ۴۹۲، ح ۱۶.
💞 ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ 😍
❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃🌸🍃
#انگیزشی
#تلنگر
حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه هجوم غم یا #ناامیدی یا پریشانی، #بیهوا کسی سر راه آدم سبز بشود کلامش ، نگاهش؛ حتی نوشه اش #آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات
فقط از دست خود خدا بر می آمده که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته اش را برای آن لحظه خاص #سرِ_راه_زندگی ما بگذارد....
#قدردان آدم های خوب زندگیمان باشیم ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚