#پارت_دویست_و_هشتاد_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش کردم:
«مجید... »
سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شدهام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید:
«بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟ »
کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیمخیز شدم و همزمان پاسخ دادم:
«بهترم... »
و من همچنان بیتاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم:
«چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟ »
هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب اینهمه بیقراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد:
«دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی! »
و من امشب پیِ استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم:
«مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟ »
و تنها خدا میداند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم میزدم، چقدر لرز میکردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان میخریدم. هنوز سرم منگ بود و نمیدانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد.
سجاده ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداریام داد:
«الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم.
اونم به نیت هر دومون خوندم. »
نمیدانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرم و پُر شور آسید احمد وارد حلقه عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله میزد. مجید کنار سجاده ام نشست و شاید میخواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد:
«الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسانها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه! »
سپس به عشق امام زمان عج صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد:
«ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان عج میرسه. به قول یه آقایی که میگفت امشب امام زمان عج با خدا کلی چونه میزنه تا خدا بدیهای ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان عج هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان عج هم براش امضا میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر شب دیگه ای، میتونی حضور امام زمان عج رو حس کنی! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
وحالا باید باور میکردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست میکند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفسهای امام زمان عج است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بیدریغ حضورش سیراب میکرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پسِ پرده غیبت، نغمه ناله های مرا میشنود و در نهایت لطف، پاسخم را میدهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمیتپید!
من هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر(ص) شک داشتم و همچنان نمیتوانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیدهام، دردِ دل کنم،
اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب میخواست در پیشگاه پروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند!
اما چرا سال گذشته این امام مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:
«خُب چرا پارسال که شب 23 من و تو رفتیم امامزاده و برای شفای مامان اونهمه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان عج نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو اینهمه عذاب بکشیم؟ »
که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد:
«نمیدونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو اینهمه عذاب نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم! »
و حالا که به بهای یکسال رنج و محنت به چنین بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های خالصانه مجید، خدا را به اولیای نازنینش قسم میدادم.
مجید میدید دستانم میلرزد و نمیتوانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمیشد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد:
«بِکَ یا اَلله... »
تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان عج، یک نفس صدایش میزدیم که به پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ روضه و مجلس و منبری، چشمهایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!!
پایان فصل چهارم
شروع فصل پنجم در پارت بعدی 👌
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
پارت های رمان امشب
تا ساعت نه صبح فردا
در کانال درج میشه
میبخشید به امشب نرسید🌸🌹❤️
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
#فصل_پنجم
ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحهای در این صبح دلانگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه میدوید که روحم را تازه میکرد. حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت میکرد، زندگیمان جان تازهای گرفته بود.
خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجارهای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجارهای نبوده و دستِ آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینهای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواهِ خودمان صرف امور خیریه میکردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربانتر بودند و برای من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند. هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شده اند و بیچاره لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانوادهام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین ع دارد.
ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج میدادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانه ام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداریها همچنان برایم نامشخص بود.
مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمیتوانستم به مناسبت شهادت امام حسین (ع) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمیتوانستم در فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از دوریشان بیتابی کنم.
مراسمی که از تلویزیون پخش میشد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (ع) ، پیراهنهای سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمیدانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (ع) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمیدارد.
شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت میسوخت که اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا میزدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت. نمیخواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفسهای خیسم را بشنود و همچنان بیصدا گریه میکردم. مجری مراسم از مادران میخواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری میکرد و اینهمه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زدهام چه نازی میکردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفسهایم به شماره افتاده بود.
میترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، میترسیدم نتوام بار دیگر باردار شوم و بیش از آن میترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشکهایش پُر شده و قلبش به قدری بیقراری میکرد که دیگر متوجه حال اله هاش نبود.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و میخواست همنفس با اینهمه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (عج) ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمیدانستند چقدر تا ظهور امام زمان (عج) فاصله دارند و از امروز جگر گوشههای خودشان را نذر یاری مهدی موعود عج میکردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (ص) کنند.
خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (ع) را با عنوانی صدا میزد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند:
«یا مسیح حسین! یا علیاصغر ادرکنی... » نمیفهمیدم چرا او را به این نام میخواند و نمیخواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریههای تلخم را در گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز میکرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر میزدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین » به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه میدید که چشمان من در دریای اشک دست و پا میزند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم میکرد:
«چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟ »
و از حرارت داغی که به قلب گریههایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام میداد:
«آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم! »
و دل خودش هم بیتاب دخترش شده بود که با نغمه نفسهای نمناکش، نجوا میکرد:
«منم دلم براش تنگ شده! منم دلم میخواست الان اینجا بود! به خدا دل منم میسوزه! » ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریهام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم:
«مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمیکشید... »
و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمیتوانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زدهام ضجه میزدم. ساعتی به بی قراریهای مادرانه من و غمخواریهای عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غمهایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کِز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسیح حسین »!(ع) جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم میداد، پرسیدم:
«مجید چرا به حضرت علی اصغر (ع) میگفت مسیح حسین » (ع) با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت علی اصغر (ع) هم مثل حضرت عیسی (ع) تو گهواره حرف زده؟ » و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (ع) ، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد:
«تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (ع) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر (ع) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه... »
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (ع) به زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (ع) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانهای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (ع) دلم شکست و حلقه بیرمق اشکم دوباره جان گرفت.
هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش میگذارد و خوش به سعادت حضرت رباب که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم:
«مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر (ع) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟ »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#بلوغ_فکری
👈 منشا ۹۰ در صد از #منازعات و #بحثهای_بینتیجه، عدم بلوغ فکری یکی یا هردوی افرادیست که در صحبت کردن به #بن_بست میرسند.
👈 عدم بلوغ فکری تقریبا مشابه #مرگ است خودِفرد متوجه #نقصانی که دارد نمیشود ولی برای دیگران آزار دهنده ست
👈افرادی که به بلوغ فکری نرسیده اند غالبا زندگی دیگران را با معیارها و #خطکش های خود اندازه گیری میکنند
برای نمونه فردی که بدون دعوت به خانه کسی میرود با خود فکر میکند که چون من بیکارم و حوصلهم سر رفته پس فلان خانواده هم شرایط مرا دارد پس نیاز نیست شرایط فعلی آنها را بپرسم و همین که من به خانه آنها بروم حال و هوای انها را هم عوض میکنم و کار خوبی کرده ام
👈 افرادی که به بلوغ فکری نرسیده اند غالبا دچار #توهمخوب_بودن و #توهممفید_بودن میشوند
👈 اگر کسی اشتباه آنان را نشان دهد ناراحت میشوند و #مغالطه میکنند
چون هنوز تا درک واقعیتی که هست و چیزی که آنها فکر میکنند فاصله زیاد است
👈 رفتار با اینگونه افراد باید #محترمانه باشد تا #دلسرد نشوند و کم کم یاد بگیرند...
#پارسا
#مشاورِکانال
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸👱♀🌸👱♀🌸👱♀🌸
#بهتره_بدونید_که....
❗️خانم ها تو دوران #پریودی هورموناش بهم میریزه برای همین #بهانهگیر و #عصبی میشن 🤯
❗️اونا دست خودشون نیس بعضی اعصاب خوردیاشون و خیلی خوبه بدونید شما #مقصر عصبانیت و غمشون نیستید😒
❗️اونا در این دوران تمام #مشکلاتشون از کودکی تا حالا رو بخاطر میارن و دوس دارن توی خودشون فرو برن و #غمگین باشن 😭
❗️بیشترین لطف شما توی این دوران #گوشدادن به حرفاشونه، #بغلشون کنید و حرفهای عاشقانه بزنید ولی توقع نداشته باشید بلافاصله بعدش آروم بشن ، باید بهشون #زمان بدین خودشون دوباره شاد و پر انرژی میشن ☺️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آداب_معاشرت🤯
❌هرگز برای در رفتن از زیر بار #مسئولیت، #بچه خودتان را به دیگری برای بردن به پارک و تفریح و.. #نسپارید وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمیگویید مرگ دست خداست بلکه دیگری را مقصر میدانید...
❌هرگز با خانواده هایی که #فرهنگ مشابهی با شما ندارند #رفت_و_امد نکنید تا خود یا آنها را #نیازارید
❌هرگز در هیچ مسئله ای به کسی #اصرار نکنید نه برای #دعوت کسی ، نه #بردن کسی به جایی، نه برای #رفتن به خانه کسی
❌هرگز #بی_ملاحظگی و #مدام مزاحم دیگران شدن را با #گرم_بودن و #صمیمیت اشتباه نگیرید، هر چیزی که از #حدش بگذرد مزاحمت است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️💚💛
📌 ویژگیهایی از زنان که هر مردی باید بداند!
👈 لحظاتی که مرد، دستهای همسرش رو در دست میگیره و او را لمس میکنه، لحظاتی هستن که زن به اونا عشق میورزه.
👈 هدف یک زن در برقراری رابطه جسمانی، شور شهوانی نیست. بلکه مقصودش لذت بردن از صمیمیت، عشق و ملاطفت #در_کنار شور جسمانی است.
👈 وقتیکه زنی بدونه فقط اونه که راه به قلب شریک زندگیش داره، در عرش سیر خواهد کرد.
👈 یک زن هرگز مشکلاتش رو دستهبندی نمیکنه، در صورتی که زمانی که غمگین و ناراحت باشه، تمامیمشکلاتش از کوچک و بزرگ به دلش هجوم میارن.
👈 یک زن هنگامیسکوت میکنه که دردهای نهفته در دلش خیلی عمیقه و یا اینکه به مرد مقابلش آنقدر اعتماد نداره که حرف دل با او بگه.
👈 وقتی مردی با دلسوزی و توجه به مشکلات زن گوش میسپارد و از ارائه راهحل میپرهیزد، احساس عشق و بلوغ رو در او دو چندان میکنه.
👈 مردان و زنان در برابر فشارهای عصبی واکنشهای متفاوتی از خود نشان میدن. اینجور جاها زن نیازمند نزدیکی و درک طرف مقابلش هست، در صورتی که مرد، به #تنهایی احتیاج داره.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💛🖤💛 🏴
♥️ ۹۰ درصد ذهن زن رو #عشق تشکیل داده.
👈مرد باید با نوازشهای مثبت به اون ۹۰٪ توجه کنه و با نوازشهای منفی باعث آزردگی خاطر همسرش #نشه، زن هم همینطور .
✅یکی از نوازشهای مثبتِ غیرکلامی،
#پیامکهای عاطفی هست
__ ♥️ __
📱لیستی از پیامک های عاطفی که 📱
🔻میتونه برای خانمها جذاب باشه: 🔻
💌دوسِت دارم تا آخر عمر.
💌هیچکس نمیتونه جای تورو تو زندگیم بگیره، اگه با تو ازدواج نمیکردم کسی نبود که بتونم کنارش آروم باشم.
💌اگه باز برگردم دوران مجردی با تو ازدواج میکنم.
💌خانومم صبح که میرفتم سرکار ( یا بیرون) حالت خوب نبود. نگرانتم بهتری؟
💌الهی شکر که خدا تو رو به من و بچه ها هدیه داد.
💌خیلی دلم میخواست الان کنارم بودی.
💌سلام گلم، یه هویی بدجوری دلم برات تنگ شد.
💌عزیزم با تموم مشغله هام به یادتم.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💚💛❤️
#مراعات_کنید
🔅 گاهی بدون اینکه بدونید، رفتارهایی انجام میدین که باعث ناراحتی همسرتون میشه مثل صمیمیت بیش از حد با جنس مخالف.
🔹 شاید براتون سرگرمکننده باشه که با اقوام یا همکارتون شوخی کنید و سر به سرشون بذارین،
⚠️ اما #افراط تو این کار میتونه اثرات #منفی زیادی رو بر رابطه عاطفیتون بذاره.
🔹 متاهلها باید #محدودیتها و خط قرمزهای اخلاقی و شرعی رو بشناسن و رعایت کنن.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما می گشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر علیه السلام بود تا به شفاعت کریمانه اش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانهام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «انشاءالله... »
و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمیتوانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از
دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.
چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. از پاسخ سلام و احوالپرسیاش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در
روغن تفت میدادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته تر میشد و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که با دلواپسی
غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. مجید کلافه دور اتاق میچرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبتهای طولانی عبدالله را میداد که بلاخره خداحافظی
کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟ »
به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم:
«چی شده مجید؟ چرا حرف نمیزنی؟ »
موبایلش را روی مبل انداخت و میخواست خونسردیاش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد: «چیزی نشده... » در برابر نگاه وحشتزده ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده... »
و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه میخواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده. »
دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار میکرده؟ »
و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره... »
و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم: «حالا چی میشه؟ زندانیاش میکنن؟ »
از روی تأسف سری تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره میخواسته غیر قانونی وارد کشور بشه. » و میدید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا میلرزد
که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان
میدونیم زنده اس و تو کشور خودمونه! » زبانم بند آمده و نمیتوانستم چیزی بگویم که از آنچه میترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد
و زندگیاش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم:
«لعیا هم خبر داره؟ » و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأ کید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
***
گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمیآمد. نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از
مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گری های نوریه بُرده بود؛
ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تن فروشیاش به ستوه آمده و اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیریها میگریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت میشود.
لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمی مان را برای قتل عام مسلمانان بیگناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بیدفاع کرده است.
دلم میسوخت که پدرم با همه کج خلقیها و خودسریهایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که ابراهیم با همه نیش و کنایه های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی انتظارش را میکشد که تازه باید مکافات جنایتهایش را پس میداد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#معیارهای_انتخاب_همسر
همتایی و تناسب❗️
◀️تناسب تحصیلی:
اگر چه میزان #تحصیلات نمیتواند تضمینکننده روابط معقول و #ازدواج_موفق باشد، اما باید پذیرفت که بینش و منش افراد تحصیلکرده با دیگر اقشار جامعه متفاوت است. از آنجایی که کسب دانش در #رشد و تعالی فکری افراد و نگرش آنها بسیار مؤثر است؛ تناسب در میزان تحصیلات، تأثیر بسیار مهمی در زندگی مشترک دارد و زمینه ایجاد درک و تفاهم بیشتر زوجین را فراهم می کند.
از دید روانشناسان برترین حالت تناسب تحصیلی در ازدواج این است که یا طرفین در تحصیلات یکسان باشند یا تحصیلات دختر یک مقطع پایینتر از پسر باشد، دلیل این مسأله ایمن کردن خانواده از برخی #مشکلات_زناشویی است؛ چرا که این امر ممکن است باعث عدم اطاعت زن از همسر شود.
#تناسب #همتایی #کفیت
کارشناس مشاور: مهدی گلوردی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
صله ارحام در ایام #کرونا
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
صِلُوا أرحامَكُم ولو بِالسَّلامِ .
صِله رحِم كنيد ، گرچه با يك سلام
📚تحف العقول : ص 57
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_شیرین
همدلی کردن!
💠گاهی #همسر شما نیاز دارد در مورد #مشکلات و ناراحتی های خود با شما حرف بزند. هدف او این است که طرف مقابل سخنان او را بشنود و #احساس او را درک کند. اگر در این شرایط شما نیاز همسرتان (یعنی توجه به احساسش) را براورده نکنید، او احساس سرخوردگی و تنهایی می کند.
❎برخی از افراد بعد از شنیدن مشکل همسرشان، سعی می کنند خود را منجی یا یک دانشمند معرفی کنند؛ بنابراین تلاش می کنند فرد مقابل را #نصیحت کنند و یا حداقل راه حلی برای این مشکل پیدا کنند. در حالی که این کار، یک خطای بزرگ است.
✅همسر شما در این هنگام، نیازش چیز دیگری است؛ او می خواهد شما احساسش را بفهمید و بدانید الان او در چه شرایطی قرار دارد.
برخی از عواملی که مانع #همدلی می شود عبارت است از:
🔻 قضاوت دیگران
🔻 انتقاد، نصیحت و سرزنش
🔻 بی اهمیت جلوه دادن مشکلات دیگران
🔻 نداشتن شفقت با خود و یا دیگران
🔻 ارائه راهکار و راهنمایی
◀️برای همدلی کافی است دنیا را از دید همسرتان ببینید و فکر کنید که اگر من جای او بودم چه احساسی داشتم.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
دعای باران (هدیه ها دوم).mp3
5.36M
#قصه
🌹دعای باران🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_تین
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#معیارهای_انتخاب_همسر
افراد مختلف برای #ازدواج معیارهای گوناگونی دارند.
با این حال، معیارهایی که بزرگان دین معرفی کرده اند، سالم ترین و مطمئن ترین معیارها است.
✅ ایمان و تقوا
در اسلام شرط اول انتخاب #همسر ایمان و تقوا معرفی شده است.
دین، بنیان خانواده را حفظ می کند و همسر #باتقوا ، بیشتر از همسری که تقوای کمتری دارد، می تواند #اعتماد و #آرامش فرد مقابل را تامین کند.
افرادی که پایبندی #دینی بیشتری دارند،برای رعایت حقوق همسر و زندگی مشترک، تلاش بیشتری می کنند.
در حدیثی از پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله نقل شده است که:
وقتی کسی که به #خواستگاری می آید و #اخلاق و دینش مایه رضایت است، به او زن دهید که‼️ اگر چنین نکنید، فتنه و فساد زمین را پر خواهد کرد.
📚نهج الفصاحه ، ح247
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#بارون داره هدر میره 😔
بیا با من #قدم بزن....❤️
#بارون 🌨
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ »
و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک های پژمردهام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نم پس نمیداد. دستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برای دردِ دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم! »
حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم: «مجید، بابام... » و با همه ظلمی که در حق من و زندگی ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم:
«مجید! من همین پارسال مامانم مُرد، حالا بابام... »
و ای کاش فقط مرده بود و لااقل دلم را به فاتحه ای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و شیرازه زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد.
ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشد و من در بُهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم. مجید پا به پای نفسهای مصیبت زده ام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگران و لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمیشد.
انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد که تا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می افتاد.
حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه
شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگیاش متلاشی شد.
حالا میفهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت میخواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانوادهها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند! ساعتی از اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق میزد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد.
مجید هم از این هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمیگفت که کسی به درِ خانه زد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
حدس میزدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بیخبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند.
مجید بهتر از من میتوانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقهای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس
عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نه میتوانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را میشنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا میگذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر میکرد.
یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای امام حسین(ع) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحههایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی مینشینم! با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:
«الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟ »
و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمی آورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس. »
و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:
«حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره! »
صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:
«عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم! بلاخره بخشش از بزرگتره! »
و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوشزبانی های پدرانه اش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:
«دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم! »
و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی! »
ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:
«دخترم! بیا بشین، کارت دارم! » نگاه خیرهام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:
«ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم میکردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که إنشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید! »
نمیدانستم چه میخواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:
«خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی
باشید، امسال با هم راهی بشیم. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💚💛❤️
#مراعات_کنید
🔅 گاهی بدون اینکه بدونید، رفتارهایی انجام میدین که باعث ناراحتی همسرتون میشه مثل صمیمیت بیش از حد با جنس مخالف.
🔹 شاید براتون سرگرمکننده باشه که با اقوام یا همکارتون شوخی کنید و سر به سرشون بذارین،
⚠️ اما #افراط تو این کار میتونه اثرات #منفی زیادی رو بر رابطه عاطفیتون بذاره.
🔹 متاهلها باید #محدودیتها و خط قرمزهای اخلاقی و شرعی رو بشناسن و رعایت کنن.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#استاد_تراشیون
اکثر مشکلاتِ خانوادهها به دلیل #سوء_تفاهم در برداشتهای زوجین هست؛
📌مثال:
👤 آقـا وارد منزل میشه،
🌸 خانم: خیلی خستهم!
👤 آقــــا: خب برو بخواب!
🌸 خانم: همینه که میگم درکم نمیکنی!
✔️👈 در صورتی که خانوم وقتی میگه من خستهام، منظورش خستگی روحی هست نه جسمی!
⚠️[خیلی مسائل از همین سوءتفاهمهای جزئی شروع میشه]
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | کلیپ تاثیرگذار و جذاب 💜💕
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چطور_برای_شوهرم_دلبری_کنم؟
♥️ همونقدر که شما از تعریفهای شوهرتون مثل "چه دستپخت خوبی داری" یا "تا حالا به خوشگلی تو ندیدم" خوشحال و ذوق زده میشید
💯مطمئن باشید به همون اندازه شوهرتون هم از همچین تعریفهایی خوشحال میشه.
❣پس گهگاه بهش بگید:
- چقدر قوی هستی
- تو همونمردیهستیکههمیشهآرزوشو داشتم
- اینهنر توئه کهتو اوجقدرت اینهمه مهربونی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚