eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 با چه خانواده هایی معاشرت دارید؟ این خیلی مهمه که بدونید خیلی از تمایلات زن و شوهرها، با توجه به خانواده ها و کسانی که باهاشون رفت و آمد دارن، شکل میگیره. البته این درست نیست که زن و شوهر اینجوری خواسته هاشون رو در مقایسه با دیگران شکل بدن. تجربه ی خیلی از مشکلات خانوادگی نشون داده، خانمها خیلی بیشتر در معرض خطر یا سوء استفاده یا تاثیر پذیری در این روابط خانوادگی هستند. و این یعنی: آقایونی هم هستند باید در معاشرت با اونها تجدید نظر کرد! پس همنشین خانوادگی و دوستانت رو از کسانی انتخاب کنید که نه تنها به شما ضرر نمی زنند بلکه به شما کمک می کنند که بهترین باشید. 💯 امام على عليه السلام : اِحذَر مُجالَسَةَ قَرينِ السَّوءِ ، فَإِنَّهُ يُهلِكُ مُقارِنَهُ ، ويُردي مُصاحِبَهُ . از همنشينى با دوست بد بپرهيز ، كه دوست بد ، همنشين خود را به هلاكت مى افكند و يار خود را به نابودى مى كشاند. 📚غرر الحكم : ج 2 ص 276 حدیث 2599 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
چشم و چراغ خانه❗️ در داخل محیط خانه، و رفتار شما می‌تواند یک خانواده را بسازد. یک جوان گاهی در یک خانواده، پدر و مادر و برادران و خواهران را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. یک مؤمن و مُهَذّب در داخل خانواده، مثل یک چراغ، محیط را روشن می‌کند؛ [حتی] در داخل محله و محیط زندگی و محیط کار. ۱۳۸۶/۲/۱۹ - رهبرانقلاب 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
امام صادق علیه السلام: دل حرم خداست، پس غیر خدا را در حرم الهی جای مده. الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : القَلبُ حَرَمُ اللّهِ ، فَلا تُسكِن حَرَمَ اللّهِ غَيرَ اللّهِ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیصدم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش
از و حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟ » لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد: «کفشت اذیتت میکنه؟ » و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم! » و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچمهای دو طرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه نوحههای حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (ع) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر میزدم. حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت. همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (ع) میتپید و دل تنگم را با خودش میُبرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟ » و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس. » و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیصد_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و ب
از و مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم: «فکر نمیکردم اینجوری شده باشه. » و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟ » و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین ماشین هلال احمر وایساده... » و هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده! » از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهرًا تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟ » و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفه ای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد. از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (ع) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه! » از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم! » آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (ع) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرینزبانی دلداریام داد: «انشاءالله که میتونی عزیزم! » ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه! » سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیصد_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد ک
از و سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟ » و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام! » از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد: «یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟ » و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم! » با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن! » سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت: «فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره،دنبال یه بهانه بود! » و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس از روزها پیادهروی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین ع کشیده میشدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه میزنند و میروند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفشهای میهمانان امام حسین ع را پاک میکردند و آنطرفتر پیرمردی با ظرفی از گِل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر ص زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل برد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسین ع میچرخد. مجید محو تشت گِل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سر و روی شانه هایش کشید و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا ع بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینبسادات خطوطی از گِل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد: «یا امام حسین... » و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم میشد. حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر میزنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین! » میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو میکشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پُر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیصد_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانه ام، با
از و نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده رویِ پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعتهای طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از اینهمه مهربانی اش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! » کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا ع را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، ساک و کوله ها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم. با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم. قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کمکم کند. ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
‍ ‍ ✅مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانه آنها تاثیر مثبتی بر جای می گذارد و از طریق رضایت کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست می آورند. 💕پس شما هم در داخل و هم در خارج از خانه او را برای کاری که انجام می دهد و تلاش می کند، تشویق کنید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✨❤️🌸🌹 اشپزخانه ای که زنش عاشق باشد ، بوی غذای محبوب یار می دهد و خانه ای که مردش عاشق باشد بوی بوسه های وقت و بی وقت ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴خیانت "یعنی: ⛔️در شبکه های اجتماعی در دسترس و آنلاین باشی اما همسرت که کنار نشسته بهت دسترسی نداشته باشه. ⛔️بی توجه به پی وی دیگران رفتن و از عاشقی گفتن اما همسرت کنارت باشه و از بی توجهی های تو به خودش بپیچه و نتونه حرفی بزنه. ⛔️خیانت یعنی قربون و صدقه دوستای مجازی رفتن و در جواب همسرت که صدات میزنه بگی (هان) و (چیه) ⛔️ تا صبح با همه چت کنی اما به همسرت که می رسی حوصله نداشته باشی و نسبت به همسرت که احتیاج داره با تو دردودل کنه بی تفاوت باشی. ⛔️خیانت یعنی هی خودتو خوشگل کنی هی عکس دلربا بندازی برای دوستای مجازیت اما برای همسرت یه دست لباس قشنگ نپوشی. ⛔️یعنی با همه باشی الا با همسرت که پاره وجودته 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🤔 ! ❓ راه تشخیص منی و احتلام در زن چیست؟ ✍️ آیات امام، رهبری، وحید، زنجانی، صافی، مکارم، فاضل، اراکی: اگر خروج ترشحات همراه با شهوت باشد - در زمانی که زن به اوج لذت جنسی می رسد - حکم به جنابت آنان می شود و لازم نیست با جستن بیرون آید و بدن سست شود. ✍️ آیت الله سیستانی: اگر ترشح با شهوت خارج شود و به حدی باشد که صدق انزال کند و لباسها را آلوده نماید - و معمولا این رطوبت در موقعی خارج می شود که زن به اوج شهوت جنسی برسد - نجس و موجب جنابت است و بنابر احتیاط واجب اگر به اوج لذت هم نرسد، ولی آب زیاد باشد - نظیر آنچه در حال ارضای کامل خارج می شود - همین حکم را دارد. ✍️ آیت الله نوری: بنابر احتیاط واجب خروج ترشحات اگر همراه با شهوت باشد و بدن سست شود، موجب جنابت است. ✍️ آیت الله بهجت: خروج ترشحات اگر همراه با شهوت (اوج لذت جنسی) و جستن باشد، باعث جنب شدن است. 📚 منابع: امام: تحریر الوسیله، غسل، جنابت، م 1؛ رهبری: اجوبه الاستفتائات، ص 32، س 171؛ سیستانی، نوری، مکارم، فاضل، اراکی: عروه الوثقی، فصل فی الاغسال، غسل الجنابه، الاول؛ وحید، تبریزی، خویی: منهاج الصالحین، غسل الجنابه، الاول، خروج المنی، قبل از م 169؛ صافی، گلپایگانی: هدایه العباد، غسل، م 175؛ بهجت: وسیله النجاه، الغسل، م 177؛ تبریزی: استفتائات جدید، ج 1، س 248؛ توضیح المسائل 16 مرجع، ج 1، م 346. >>> بر گرفته از کتاب «احکام کاربردی؛ وضو، غسل، تیمم» 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💔مشکل خیلی از آدم‌ها و از جمله ، در روابط‌شان این است که... 💔 اشتباهات را همچون اشتباهات ، پذیرا باشند..😏 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💏 💠 همسر شما همانی می‌شود که مدام در گوشش می‌خوانید! به صورت مستقیم یا غیر مستقیم! پس همیشه او را 👇 سلطان دل... ❤️ با گذشت.. 💪 مدیر و مدبّر .. 😌 فداکار ☺️ خانواده دوست🍀 مهربان 💓 دست و دل باز 👌 و ... بنامید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
در قسمت های قبل به معیارهایی که باید در مورد توجه قرار گیرد، اشاره کردیم. در اینجا به برخی از خطاهایی که ممکن است در انتخاب همسر پیش بیاید، اشاره می کنیم: امید به تغییر در آینده❗️ 🔹گاهی پیش می‌آید که ما فردی مواجه می‌شویم که برخی از ویژگی‌ها و معیار‌های مورد نظر ما را دارد، اما در یکی دو مورد، کاملاً با معیارهای ما متضاد است. درست است که انسان ها در و پیوند طولانی مدت با یکدیگر ممکن است تغییر کنند، اما برخی از انسان تقریبا غیرقابل تغییر است. برای مثال با فردی مواجه می‌شوید که بسیار برای شما جذاب است، اما به لحاظ شخصیتی، انسانی عصبی و به اصطلاح از کوره در می‌رود. با وجود این، تصمیم دارید دل به دریا بزنید و با او ازدواج کنید، به این امید که بعد از شروع زندگی، بتوانید با صبوری و نواقص شخصیتی او را برطرف کرده و تغییرش دهید. ✅اما توجه داشته باشد تا زمانی که فردی نخواهد کند، شما نمی‌توانید او را مجبور به تغییر کنید و در چنین حالتی، نه تنها زندگی شما جذاب‌تر نخواهد شد بلکه بدتر از حد تصور هم می‌شود. پس در صورت برخورد با چنین تفاوت‌های اساسی، هرگز بی گدار به آب نزنید و قبل از هر تصمیمی خوب شرایط را بسنجید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیصد_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخ
از و دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکَند وفقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم. دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش میُبرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظه ای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بی اختیار زمزمه کردم: «حرم امام حسین ع اینه؟ » و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد: «نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل »!ع پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین ع که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد: «قربون وفاداریات بشم عباس! » و با همان حال خوشش رو به من کرد: «شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل ع مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین ع بوده! تو خیمه گاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل ع رو میبینی... » و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم میرسید. عربها به یک زبان و ایرانیها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین ع میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگر عزاداری میکردند و میدیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل ع عاشقانه به سر و سینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش را میبویند و میبوسند و میروند. گاهی ایرانیها دم میگرفتند: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... » و گاهی عراقیها سر میدادند: «یا عباس جیب المای لسکینه... » و میشنیدم صدای اینهمه عاشق قد میکشد: «لبیک یا عباس... » که هنوز پس از 1400 سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمیتوانستم با هیچ نوحهای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردم که نه روضه ای به خاطرم می آمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه میکردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی ع آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید! چه منظرهای بود گنبد طلایی اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر^+ میآمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنی هاشم ع کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیکتر میشدیم، فشار جمعیت بیشتر میشد و تنها طنین «لبیک یا عباس! » بود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل مرا هم از جا میکَند. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_سیصد_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرد
از و حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمیشناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها پیدا نبود که تقریباً پای دیوارهای بلند و پُر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی میخورد و به سختی قدمی پیش میرفتم و باز در همان نقطه متوقف میشدم که در یکی از همین قدمها، صحنه رؤیایی بین الحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا ع رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله میکشید، مزار پاره تن فاطمه س و نور دیدگان علی ع بود که به رویم میخندید و به قدمهای خسته و مجروحم، خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر ص کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت. محو حرم بهشتی اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکَندم و پلکی هم نمیزدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم میکند! هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به عشقش ضجه میزدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش میکردم. بانگ «لبیک یا حسین! » جمعیت را میشنیدم و دستهایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبرص بالا رفته و رو به گنبدش پَر میزد، میدیدم و من سرمایه ای برای اینچنین جانبازیهای عارفانهای نداشتم که تنها عاجزانه گریه میکردم و نمیدانستم چه بگویم که فقط به زبان بیزبانی ناله میزدم. دلم میخواست تا پای حرمش به روی قدمهای زخمیام که نه، به روی چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و میدیدم حسین ع با دلها چه میکند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بنده ای که در راه دفاع از دین خدا، همه داراییاش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از اینهاست! دیگر بیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر میکشید و صد هزار حسرت که پهنه بین الحرمین از خیل عشاقش بند آمده و دیگر برای منِ بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای کرمش که از همین راه دور، نگاهم میکرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم میکشید که دلم آرام میشد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غمهایم ذکر «حسین! » بود و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل ع تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین ع بودم. تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین ع به آرامش نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز میکردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که معشوق قلب بیقرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتیاش سحر کرده و بیخیالِ های و هوی دنیا و بیخبر از همسر و همراهانم، به همصحبتی کریمانهاش خوش بودم. ساعتی میشد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین ع شده و در سوگ شهادت غریبانهاش، ناله میزد و گریه میکرد تا پس از قرنها، زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که طفل شیرخوار خاندان پیامبر در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای «العطش » کودکان حسین ع همچنان دل آب را آتش میزد و من به پای همین روضه های جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین «الله اکبر » در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین ع به بهای برپایی نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال کشورمون خوب نیست توی خونه بمونیم 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺همخوانی شهدای مدافع حرم🌺 با تکنیک دیپ فیک 📌ببینید و لذت ببرید. ✅نشر بدهید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️امشب قسمت های آخر و پایانی رمان در کانال قرار داده میشه با این رمان کلی زندگی کردیم گریه کردیم خندیدیم خوشحال شدیم ناراحت شدیم زیارت رفتیم و معارف خوبی رو یاد گرفتیم لحظه های خوبی بود.. ان شاء الله ساعت ده در کانال دو پارت آخر رو میگذاریم ❤️یک استراحت میدیم و رمان جذاب بعدی رو از چند شب بعد شروع می کنیم ❤️ همراهمون باشید مثل همیشه و کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید ❤️برنامه های خوبی در راه داریم ❤️ ما دیگه الان خانواده حوای آدمیم 😍 اگه قبول دارید سعی کنید بیشتر و بیشتر بشیم 😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
انتخاب هیجانی❗️ 🔸حتماً تا حالا اصطلاح «عشق در یک نگاه» را شنیده اید. در اینجا قصد نداریم تا در مورد صحت و سقم این موضوع حرف بزنیم، اما دقت داشته باشید که نباید نخستین برخورد‌های خود را به این موضوع پیوند ‌دهید. به عبارت بهتر در بسیاری موارد افراد ممکن است برای مثال تحت تأثیر قرار گرفتن در برابر یک را به « » نسبت دهند و بر همین اساس بخواهند تصمیم بگیرند. 🔸کم نیستند دختران و پسرانی که با یک نگاه یا یک آشنایی کوتاه‌مدت، یک دل نه، صد دل و شیدای هم شده و به گمان آن که نیمه گمشده‌شان را پیدا کرده‌اند، بدون توجه به معیار‌های اساسی و حتی با وجود مخالفت خانواده‌هایشان تصمیم به گرفته و بر سر نشسته‌اند؛ اما بعد از گذشت اندک زمانی و گاهی حتی قبل از انتخابشان پشیمان شده اند. ✅بنابراین مواظب زودگذر و موقت‌تان باشید؛ هیجانات مثبت یا منفی، مولفه‌ای هستند که می‌توانند شما را در انتخاب همسفر زندگی‌تان دچار اشتباه کنند. برای رفع این حالت و فروکش کردن تند و تیزتان، سعی کنید با چشم باز تصمیم بگیرید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
هر چی بیشتر سخت بگیریم کمتر دل هامون به هم نزدیک میشه! البته سخت نگرفتن به معنای کنار گذاشتن قوانین قشنگ خدایی نیست ها! سخت نگرفتن یعنی : زود ناراحت نشدن زود بخشیدن منت نگذاشتن مهربون بودن دلتون رو دریا کنید تا دلاتون به هم نزدیک تر بشه 🌸 امیرالمؤمنین عليه السلام: شَرطُ الاُلفَةِ تَركُ الكُلفَةِ شرط (تداوم) دوستی، پرهیز از به سختی انداختن (فرد مقابل) است. 📚المواعظ العدديّة صفحه 57 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
⭕️ ☕️ پس از برگشتن همسرتون به خونه، کاراتون رو حتی‌الامکان کنار بذارید و لحظاتی در حضورش بشینید و ازش پذیرایی کنید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💌 علی صفایی حائری: ما خیال می‌کنیم که اگر یک زندگی، بی دردسر و بدون درگیری باشه، زندگی مناسبیه. در حالی که آنچه مطلوبه و آنچه به آدم میده و اونو میده و بهره‌مند می‌کنه اینه که ... 👈در هر برخوردی بیاموزیم چگونه موضع‌گیری کنیم و در هر موقعیتی چگونه با مسائل روبه‌رو بشیم . 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸❤️ آخرین قسمت رمان ❤️🌸 👇👇👇👇👇👇👇👇