eitaa logo
حیات طیبه
420 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــ مهیا، اینجا چقدر قشنگه... مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد. ــــ آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟! سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت. عبای لبنانی خیلی زیبایی بود. ـــ وای! خیلی قشنگه! مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد. نگاه دیگری به چادر ها انداخت. چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند. تصمیم گرفت آن ها را بخرد. به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد. ـــ مهر کجا باشه؟! مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت: ـــ کربلا! فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت. مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد. به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد. ـــ آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد. ـــ آره...بیا بریم شام بخورم. ـــ باشه. به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد. ـــ مهیا؟! ـــ جانم؟! ـــ چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟! ـــ نه ! ـــ نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی! ـــ نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم! سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد. مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید. ــ بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست. مهیا، سریع به طرفش برگشت. ـــ آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟! ـــ ماموریت! ـــ چه ماموریتی؟! ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره! ـــ سوریه رفته دیگه؟! گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید. مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت: ـــ الان چه وقت اوردن غذا بود؟! سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت: ـــ نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره! مهیا با کنجکاوی پرسید: ـــ چه اتفاقی؟! سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند. مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد. ـــ ایِ کوفت بخوری...حرف بزن! سارا لقمه را قورت داد. ـــ آروم دختر...چته؟! ـــ خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه! ـــ باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش! مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت. ـــ همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟! ـــ تو از کجا میدونی؟! مهیا هول کرده بود. ـــ شنیدم. ـــآره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنیدم. خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده... مهیا، دیگر صدایی نمی شنید. فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند... حالش اصلا خوب نبود. تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد... ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. ـــ اومدم! مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. ـــ الله اڪبر... ـــ الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... ـــ باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: ــــ کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد؟ سلام کرد. به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. ـــ کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: ـــ زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! ـــ عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. ـــ میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! ـــ آهان...آره! آره! مهیا، به رویش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. ـــ بی زحمت حساب کنید! ـــ قابل نداره خانم رضایی! ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد. ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید. دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرامی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند... ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
💠﷽💠 🌷با احترام گذاشتن به مرد، می‌توان او را برای همیشه عاشق خود کرد! 💠 تحقیقات نشان داده است که مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند، بیشترشان ترجیح می‌دهند تنها بمانند ولی به آنها بی‌احترامی نشود! 👌و از سوی دیگر اکثر خانم‌ها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان داده‌اند. 💠اگر مردها و زنها بتوانند یکدیگر را به‌درستی درک کنند، می‌توانند کنار هم زندگی آرام و بی‌دغدغه و پر از داشته باشند. ~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🎾 🎾🌸 🌸🎾🌸 🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
شما خانم ها یه قدرت فوق العاده دارید که می تونید هر مردی رو تو مشتتون بگیرید. اما متاسفانه بجای اینکه از خود بهره بگیرید از سلاح نیش و کنایه و غر زدن استفاده میکنید. و نتیجه آن چیزی جز تلخ کردن زندگی به خود و شوهرتان نیست 👌 اگر فهمیده هستید هیچ وقت با همسرتون نجنگید؛ هم به خاطر غرور شوهرتون و هم به خاطر حفظ شأن و منزلت خودتون. شما باید از و سیاست خودتون استفاده کنید نه قدرت نیش زبانتون. ~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🎾 🎾🌸 🌸🎾🌸 🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسی که از عهدهٔ کاری بر نمی آید ، اگر آن را بپذیرد ، مرتکب جرم اخلاقی ( در حد سنگین ترین گناهان ) شده است ؛ اگر چه راستگو و مهربان و دنیاگریز و سجاده نشین باشد . امام صادق ( علیه السلام ) میفرمایند : نزد من ، و ، یکسان هستند . “ ما اُبالى اِلى مَنِ ائتمَتُ خائناً اَوْ مُضَيِِّاً " از نظر من ، كسى كه به او اعتماد مى كنم ، فرق نمى كند كه خائن باشد يا ناشى . 📚منبع : الحيات ج ٥ ص ٥٤٠ ~~~🔸🍁⚜🍁🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut ⚜ 🍁 ⚜🍁 🍁⚜🍁 ⚜🍁⚜🍁⚜🍁⚜🍁⚜
💫 اجر ، پاداش و ثواب فراوان اگر اقتدا کننده ۱ نفر باشد، پاداش ۱۵۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۲ نفر باشد، پاداش ۶۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۳ نفر باشد، پاداش ۱۲۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۴ نفر باشد، پاداش ۲۴۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۵ نفر باشد، پاداش ۴۸۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۶ نفر باشد، پاداش ۹۶۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۷ نفر باشد، پاداش ۱۹۲۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۸ نفر باشد، پاداش ۳۶۴۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کنندگان ۹ نفر باشد، پاداش۷۲۸۰۰ نماز دارد. ولی، همین که عدد اقتدا کنندگان به ده نفر رسید، اگر تمام آسمانها کاغذ و دریاها مرکب و درختها قلم و جن و انس و ملائکه نویسنده شوند نمی توانند ثواب یک رکعت آن را بنویسند. 📚مستدرک الوسائل، ج ۱ ص ۴۸۷، رساله حضرت امام، مسئله ۱۴۰۰ 📝 واقعا چه قدر خدا بخشنده و مهربان هست که در ازای خواندن فقط یک رکعت نماز به جماعت این همه ثواب و پاداش می دهد ، حیف نیست با تنبلی و نرفتن به مسجد برای نماز جماعت خود را از چنین پاداش هایی محروم کنیم ؟! تازه علاوه بر پاداش های فراوان اخروی، برکات و خوبی های زیادی هم در این دنیا دارد مثلا باعث نشاط معنوی و سرحال شدن و تقویت اراده میشود و انسان را از بی حالی و تنبلی خارج میکند. ~~~🔹🌈🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌈 🌈 🌈 🌈🌈🌈🌈🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️هشدار امام صادق(ع) به بخیلان(افراد خسیس) قَالَ (ع) ... مَا مِنْ عَبْدٍ يَبْخَلُ بِنَفَقَةٍ يُنْفِقُهَا فِيمَا يُرْضِي اللَّهُ إِلَّا ابْتُلِيَ بِأَنْ يُنْفِقَ أَضْعَافَهَا فِيمَا أَسْخَطَ اللَّهَ. هر بنده ای كه از مال در آنجا كه خدا راضى است، كند، به صرف کردن چند برابر آن، در جايى كه خدا ناراضى است، دچار گردد. 📚تحف العقول عن آل الرسول (ص)، ص: 293 ~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍃 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💠﷽💠 ❗️ ✍ آیا میدانید طبق روایات، پر خوری از مهمترین علل مستقیم بیماریهاست؟ 👈حضرت امیر ع میفرمایند: کمتر کسی وجود دارد که زیاد غذا بخورد امّا بیمار نشود. 👈 همچنین در حدیث دیگری میفرمایند: کسی که خوردن او زیاد باشد سلامتی او کمتر است. 👌جامع این مطالب روایتی است که می‌فرماید: سلامتی و زیاد خوردن با هم جمع نمي‌شود. 📚مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج۱۶، ص۲۱۶ ~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💎 🍃 ☀️🍃 🍃☀️ 🍃 💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ حواسمون باشه تو زمان مجردے داریم چیکار میکنیم... از هر دستے بدے از همون دست میگیرے... 🔸اگه به نامحرم نگاه👀کردے 🔸اگه با نامحرم چت کردے 🔸اگه بهش لبخند😊 زدے پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده! زمان مجردے امتحان بزرگے براے انسانه... شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنے که به نسبت تلاش و عملت روزیت رو مقدر کنہ..! ⇦حواست باشہ ⇨... 🔹شاید یه لبخند 🔹شاید یه نگاه حرام 🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت ازدواجت رو به تاخیر بندازه ... شاید لیاقت داشتن همسر خوبے که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدے... 🌷الطیبینـ للطیباتـ الطیباتـ للطیبینـ🌷 ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌟🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
آخرین عکس خانوادگی شهید ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. ـــ خب بگو... ـــ چی بگم؟! ـــ چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی بازی میکرد. ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند. ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست. ـــ پسره ی آشغال... ـــ چته؟! چیزی شده؟! ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق را توی ظرف گذاشت و به صندلیش تکیه داد. ـــ از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش را بالا آورد! ــ چرا؟!! ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟! ـــ کدوم؟! ـــ همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم... ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند. ـــ خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟! ـــ نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد. تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. ـــ مرسی عزیزم! مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هولهوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد. مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد. مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود. چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت: ـــ مامان بریم؟! ـــ بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند. بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد. محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت. ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست. ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم. مهلا خانم، خداروشکری گفت. ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست. شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود. ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت. ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه. مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. ــ چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد. ـــ خبری از شهاب، نیست... با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد. با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد. با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت... کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت. ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین مامو ریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه! ـــ انتظار زیادی نیست! حقته! اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاری ش... ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! ـــ بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه. مریم لبخندی زد؟ بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ مرسی مهیا جان! ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه... ـــ کجا؟! زوده! ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد. مریم بلند شد. ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همانجا با هم خداحافظی، کردند. مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای ماد رش، از پله ها پایین رفت. ـــ بریم مهیا جان؟! ـــ بریم... مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. ـــ بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. ـــ خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. ــ آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. ـــ امروزم خستت کردم دخترم! ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم ا ستقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
بسیج دانشجویی ابادان برای توزیع آب 9 شب نخوابیدن. ای کاش بعضی مسؤولان هم اینگونه مسؤلیت پذیر بودن ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
🔰عدول از جماعت به فرادی وقتی به مسجد رسید، حاج‌‌آقا نماز دوم را شروع کرده بود، او هم بلافاصله اقتداء کرد، اما در بین ، نیّت کرد و خودش ادامه داد، و در باقیمانده‌‌ نماز جماعت، نماز دوّم خود را به امام اقتداء کرد. نمازش صحیح است؛ چون عدول از نماز جماعت به فرادی اشکال ندارد؛ چه از اول تصمیم به این‌ کار داشته باشد، یا از أثناء نماز. ؛ •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• امام خامنه‌ای: سایت اسلام کوئست.نت. آیت الله مکارم: عدول کردن ‌از به فرادی، جایز نیست. توضیح المسائل مراجع، مسئله ۱۴۲۳. آیت الله سیستانی: عدول بنابر جایز نیست. سایت اسلام کوئست.نت. ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 نماز با لباس نجس نمازش را که تمام کرد، دید جایی از بدنش زخمی شده و آغشته به خون است. نمازش صحیح است، ولی آن است که اگر وقت دارد دوباره آن نماز را بخواند؛ امّا اگر قبلاً آن را می‌دانسته و فراموش کرده و با آن خوانده، نمازش باطل است و باید بعد از تطهیر بدن، نماز را اعاده کند. 💠 👤 آیت الله العظمی خامنه‌ای 📚 رساله‌ی آموزشی، ج۱، ص۵۸. ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔵 یک ماجرای واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین (ع ) 🌺 تا یار که را خواهد و میل اش به که باشد🌺 ♦️ نقل قول: اسمم محمدرسول حبیب الهی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم: 🌹یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره ) شدم ،سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف" پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت 🌹فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده ! خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : ❌ دو نفر باید پیاده شن !!! پرسیدیم چرا ؟ 🔸🔹یک جریان واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین علیه السلام 🔸 گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه ! وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد😔 خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن ! از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن 🚀هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه ! ✈️ برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن 🌹پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!! رفتم پیش خلبان و گفتم کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت : شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟! 🌺گفت بله ! گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن ) همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان پیرزن جلوی ما که رسید گفت: فکر کردید کار ما دست شماست؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟ چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید ! گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه ! ((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد)) اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه 🔴 پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت : ❤️مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟! عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون ! فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!!