هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۱۵
#عطفهای_بیهوده
عطف بیهوده شاید در گفتار زیبا باشد و آهنگین اما در نوشتار ناپسند است.
عطف بیهوده یعنی چه؟
عدهای عطف را راهی برای #برجستهسازی نوشته میدانند (البته اگر از جنبۀ زیباییشناختی و همآوایی به آن نگاه کنیم مشکلی ندارد مانند بند و پیوند، قدر و قیمت، گرفت و گیر و…) و برخی آن را #حشو به شمار میآورند.
عطف بیهوده یعنی عطف دو کلمۀ همسان و هممعنا به یکدیگر؛
بدون اینکه فایدهای بر آن مترتب باشد.
ازآنجا که نوشتن عطفهای بیهوده کمکی به متن نمیکند و موجب #درازنویسی میشود بهتر است تا جایی که میشود از آنها استفاده نکنیم.
مثال:
🔹نویسندگی کاری سخت و دشوار است.
عطف سخت به دشوار، بیهوده است.
در این جمله حذف یکی از کلمات سخت یا دشوار نهتنها خللی به جمله وارد نمیکند بلکه آن را زیباتر و کوتاهتر هم میکند.
چند نمونه دیگر:
🔹قدرت و توانایی علی مثالزدنی است.
🔹اگر سعی و تلاش بیشتری بکنی سال آینده در مسابقات مقام بهتری کسب خواهی کرد.
🔹لازم و ضروری است که این نامه را به دست جناب استاندار برسانید.
🔹احساس عجز و ناتوانی پس از هر شکست، طبیعی است؟
🔹تحولات و دگرگونی در این منطقه بیشازحد تصور بود.
#آموزش
#عطف_بیهوده
#کاربرد_نابجای_کلمات
#حرف_اضافه
#بارارزشی
#افعال
#رای_مفعولی
#فعل_مجهول
#حذف_فعل
#کاربردنامناسب_فعل
#ویرایش
#حشو
#ایجاز
#ویراستاری
#شکسته_نویسی
#محاوره
#معیار
#چرخش_قلم
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
👓 استفاده از کلید های اسانسور ساختمان مسکونی برای دعوت به #مشارکت_در_انتخابات ☺️
❗️ کار زیبا و آتش به اختیار!
@HozeTwit
؛﷽؛
#بےنفس😷
#یک
با صدای جیغ بلندی نگاه از نوشتهها گرفت و عینکش را روی کتاب گذاشت. همان طور که نشسته بود به سمت در که توی فاصله ده قدمی سمت راستش بود چرخید و تکانی به پاهایش داد. دخترک با دو به اتاق آمد و پشت سرش پناه گرفت. دست های ظریفش را روی شانه های پدر گذاشته بود و محکم پیراهن او را چنگ زده بود. و برای همین نمی توانست به سمتش بچرخد. سرش را عقب برد و با مهربانی پرسید:
- چی شده عسلم!
عسل نفس زنان و با سر به در اشاره زد و کمی خم شد و کامل پشت پشتی صندلی و شانه های پهن پدر مخفی شد. پدر خندید و سرش را به طرف در صاف کرد. عرفان، پسرش، توی چارچوب در ایستاده و دست به کمر زده بود. چهره طلبکار و بانمکش پدر را به خنده ی انداخت؛ اما اخم مهربانی چاشنی صورتش کرد و گفت:
- عرفان دوباره سر به سر خواهرت گذاشتی؟ مگه نباید الان دانشگاه باشی؟
چهره عرفان با اخم بیشتر رنگ طلبکاری گرفت. قدم توی اتاق گذاشت و گفت:
- بابا درسش رو نمی خونه! خیر سرش کنکور داره!
روی صندلی جا به جا شد و نگاهش را به عرفان دوخت:
- تو از کجا می دونی؟ دخترم از بعد نماز صبح بیداره...
عرفان نگاه چپی به عسل که از پشت شانه پدر خیره به او شده بود انداخت و گفت:
- بیداره؛ ولی مشغول چت کردن با آیه خانم! درس نمی خونه پدر! بهتون گفتم کامپیوتر نخرید براش! هر امکاناتی که خوب نیست اخه
پدر با آرامش به عقب چرخید و گفت:
- آره بابا؟
عسل لب هایش را جلو کشید. مثل همه دختر ها سلاحش ناز بود. پدر خوب نازش را می کشید.
- خب...
عرفان قصد او را فهمید تا همین چند سال پیش او هم با همین نگاه ها سست می شد و کوتاه می آمد ولی دیگر اجازه نمی داد عسل پدرش را هم وادار به عقب نشینی کند. امروز هر طور بود گوش این دختر را می کشید.
- بابا، بهش توجه نکنید! از راه به درتون می کنه! الانم من می دونم می خواد بگه ازش درس می پرسیدم و این حرفا... من می شناسمش دستش برام رو شده!
دست عسل را که هنوز روی شانه هایش بود نوازش کرد و گفت:
- عرفانم حتما خسته شده خواسته استراحت کنه گفته یه احوالی از دختر عمش بپرسه! یکم ببرش بیرون مخش هوا بخوره!
مگر می توانست مقابل خواست پدرش نه بیاورد؟ سرش را خم کرد و با احترام گفت:
- چشم! امر دیگه بابا؟
پدر خندید و دست دخترکش را کشید و او را مقابل خود کشید؛ اما نگاهش را از پسر مهربان و مطیعش بر نداشت.
- امر چیه پسر من؟ تا دخترم آماده میشه بیا تو رو ببینم
باز این حرف نگاهش را از عرفان به عسل داد و سر او را بوسید. دستش را نرم فشرد و آهنگین گفت:
- برو آماده شو دخترم برو
با بیرون رفتن عسل، عرفان جلو رفت و مقابلش روی زمین نشست روی زانو هایش بالا آمد تا هم تراز پدر که روی صندلی نشسته بود شود . پدر شانه پسرش را فشرد. وقتی این پسر را می دید حسابی عشق می کرد. تمام آرزوهای او را محقق می کرد و تمام خواسته هایش را برآورده. به عشق خم شد و روی موهای مشکی پسرش را بوسید.
- چه خوبه هواشو داری بابا کارای راهیان نورتون خوب پیش میره پسرم؟
عرفان لبخندی زد و گفت:
- دست پرورده شمایم پدر... خوبه داره خوب پیش می ره... کلی از بچه های ترم اولی رو جذب کردیم!
دست های عرفان را توی دستش گرفت و فشرد.
- خودت که مشکلی نداری؟! همه چی ردیفه؟
عرفان سرش را پایین انداخت. انگار چیزی از پدر می خواست و نمی توانست بگوید. پدر لبخندی زد و چانه پسرش را گرفت:
- سید عرفان... ببین بابا حسین رو؟!
سرش را نگاه کرد. درست حدس زده بود. حرفی توی نگاهش می لرزید.
- خجالت می کشی؟ داشتیم بابا؟
نفس عمیقی کشید. خجالت نمی کشید. فقط نگران حال پدرش بود. سید حسین بچه هایش را طوری بار آورده بود که خیلی راحت تمام حرف ها و مشکلاتش را به او می گفت. حتی اگر خرابکاری می کردند هم خودشان به پدر می گفتند.
- چیزی که می خوام واسه شما سخته... یعنی بگم شما رو اذیت می کنه...
- تو جون بخواه پسرم! بگو چی می خوای که سخته واسه بابا...
عرفان سرش را پایین انداخت و گفت:
- می خوام... شما... شما روایت کنید!
حسین تلخ خندید. عرفان حق داشت سر این موضوع من و من کند و دو دل باشد. بعد خنده اش نفسی گرفت و گفت
- تو مامان و عموها و عمهت رو راضی کن چرا روایت نکنم؟ می دونی چقدر دل تنگ منطقه م؟ دل تنگ غروب شلمچه؟ آخ از طلاییه هر چی بگم کم گفتم بابا هنوز صدای نماز شب خوندن بچه ها تو گوشمه...
#E_T_D & #سراب_م📝
🌺hayateghalam🌺
#بینفس
#دو
چشم های عرفان از صدای پر حسرت پدر پر از اشک شد. طاقت این صدای فرو کش شده را از او نداشت. سرش را روی زانو های پدر گذاشت. سید حسین کمی خم شد و با بغض کنار گوشش لب زد:
- یادت نره سلاممو برسونی به رفیقاما قربون اشک چشمت برم من بابا!
عرفان به سختی لب باز کرد.
- خدا نکنه... بابا نگید!
- خدا بکنه... پسرم خدا بکنه! آخ آخ ببین چیکار کرد با لباس من! فکر نکن یادم رفته دانشگاه رو پیچوندی!
سرش را از روی پای پدر برداشت و به چشم هایش دست کشید. با بغض خندید گفت:
- به قول دخترتون بابا جون لباس پدر خودمه!
بعدم بابای من مهربونن... واسه یه کلاسی که حذف شدم گوشمو نمی کشن...
تای ابروی سید حسین بالا پرید. حذف شده بود؟ موشکافانه نگاهش را به عرفان دوخت
- عرفان حذف شدی؟ داشتیم؟
عرفان هیچ وقت طاقت این نگاه های پدر را نداشت. آب دهانش را فرو برد و کمی عقب کشید:
- اوممم می گم بابا عسل دیر نکرده؟!
اخم محوی کرد. نگاهش را از چشم عرفان برنداشت و خیلی جدی گفت:
- حرفو عوض نکن عرفان... شاگرد اول رشتتی چرا باید حذف شی؟
- بابا... به سربازهاتون هم همینطوری اخم می کنید؟! گناه دارن ها
نه لحن و نه نگاهش، هیچکدام تغییر نکرد.
- تا دلیل قانع کننده نیاری از دستت دلخور می مونم
- بگم ببخشید حل نمیشه؟
سید حسین نفس کلافه ای کشید. عرفان سریع گفت:
- بابا نتونستم زبون به دهن بگیرم... فقط همین! جوابش رو دادم!
سید حسین سر تکان داد و پرسید:
- جواب کیو بابا با استاد که بحث نکردی نه؟
عرفان با سر تاکید کرد. اخم پدر پررنگ تر شد کمی گردنش را کج کرد.
- پس بحثت با استادت و بزرگتر از خودت بوده عجب!
عرفان با استرس گفت:
- وقتی بزرگتر اشتباه می کنه نباید از اشتباه درش بیارم؟
- باشه عزیزم اگر بزرگترت اشتباه کرده در کمال احترام از اشتباه درش میاری درسته؟
عرفان چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت. بی احترامی نکرده بود فقط با منطق جواب داده بود. هفته قبل هم استاد گفته بود درسش حذف شده. می دانست بخاطر همان ماجرای بحثشان است وگرنه او که غیبت نداشت. سید حسین او را به آغوش کشید
- فدای سرت پسرم ... تو هم ی کله شقی مثل خودم! فقط بابا حواست باشه که شاید الگوی خیلیا باشی همیشه از حقت دفاع کن...
- چشم... قربونت برم بابا...
حسین اخم کرد:
- بیخود چیه تو دهنت افتاده؟!
صدای سرخوش عسل آمد.
- من حاضرم...
حسین خندید و سرش را بالا گرفت دخترکش توی آن چادر مشکی فرشته شده بود و چقدر حض کرد از دیدنش!
- پاشو برو با خواهرت خوش بگذرونین منم تا مامانتون میاد یکم کتاب بخونم والا منو برد به روزای عملیات.
عرفان شانه حسین را بوسید و گفت:
- خیلی آقایید
- شما بیشتر مواظب باشین زودم بیاین خونه دلم تنگتون میشه!
عرفان سرم اخم کرد و با احترام گفت:
- چشم پدر... اجازه میدید؟
- چشمت بی بلا برین بابا خوش بگذره
عسل ماچ منو بده بابا... داداشو هم اذیت نکن دخترم باشه؟
عسل جلوی آمد و اخم شد دست های پینه بسته اش را بوسید. دوست نداشت بچه ها دست هایش را ببوسند. خجالت می کشید.
- دست نه... عه صورت فقط!
عسل باز هم کف دست پدر را بوسید و با خنده گفت:
- دوسشون دارم!
- امان از دست تو خوب شد نگفتی دست بابای خودمه برو دخترم عرفان کارت بابا رو بردار مهمون منین امروز
عسل خندید و گفت:
- دست بابای خودم که هست...
سر جلو برد و محکم گونه پدر را بوسید. بعد با شیطنت گفت:
- عشقِ مامان ریحانه.
بعد اتاق بیرون دوید. سید حسین بلند خندید:
- من از دست شما دو تا پیر نمیشم کم خجالت زده کن منو دختر عرق شرم نشست رو پیشونیم
عرفان لبخندی زد و گفت:
- با اجازه بابا... یکم گوش دخترتو می کشم...
پدر به نشانه نفی سر تکان داد. دوست داشت همیشه بچه ها را در حال محبت کردن به هم ببیند. نه جر و بحث و دعوا
- شارژش کن و بیا! می دونم عاشقته اذیتش نکنی! خسته شده از بس تو خونه درس خونده.
- آره بابا یکی این درس می خونه یکی ام من!
حسین کوتاه خندید:
- تو هم خوندی اون همه زحمت تو رو مگه یادم میره فکر نکن از موضوع پایان نامه ت بی خبرما افتخار منی تو! برو پسرم در پناه حق!
دو انگشتش را کنار شقیقه اش گذاشت و چشمکی به سید حسین زد. عقب عقب از اتاق بیرون رفت و لحظهای بعد صدای بسته شدن در آمد. باز دمش را بیرون فرستاد. کتابش را باز کرد و مشغول مطالعه شد.
#E_T_D & #سراب_م📝
🌺@hayateghalam🌺
؛﷽؛
#بےنفس😷
#سه
نیم ساعت گذشته بود که صدای رفیقش را شنید لبخند صورتش را پر کرد. اصلا مگر میشد کنار این بشر بود و خوشحال نبود؟ دیگر وقت مطالعه نبود. حالا باید می نشست و یک دل سیر با این پسر صحبت می کرد.
- صاب خونه؟ هستی؟ یا رفقا اومدن بردنت؟
عینکش را توی قاب گذاشت و کتابش را بست. صندلی را عقب کشید و ایستاد. مثل خود او بلند از توی اتاق گفت
- نمیان ببرن که فقط گاهی میان یه خودی نشون میدن و میرن هنوز هستم! اولم تو رو می فرستم!
به عقب چرخید چند قدمی به طرف در برداشت که رفیقش مقابل در ظاهر شد. دستش را به چهارچوب گرفت و گفت:
- والا ما که از خدامونه
سید حسین به طرفش رفت و سینه به سینهاش ایستاد. اخمی کرد و خیره به چشم های رفیقش غرید:
- بیخود می کشمت زودتر از من بری! شک نکن اول من میرم.
مرد مقابلش دست به کمر زد. چشم هایش هنوز مثل همان اوایل پر از برق شیطنت بود. هرچند خیلی وقت بود توی این چشم ها شرمندگی و غم را هم می دید.
- اگه دستت بهم رسید بکش! شده برم زیر تیغ زودتر از تو می رم!
- بیخود می کنی که زودتر از من میری! تیغ چی؟ دکتر بودی؟ چی گفت؟ می تونن درش بیارن؟
مرد سر بالا انداخت و چشم هایش را ریز کرد. معلوم بود نمی خواهد به سوال های سید حسین پاسخ دهد.
- آماده شو بریم پیش امیر، سید!
پاهایش سست شدند. نگاهش را به چشم های رفیقش دوخت. شوخی که نمی کرد؟
- مگه... مگه آوردنش؟
رفیقش آهی کشید و لب زد:
- شهید گمنام آوردن... فکر کردم شاید امیر اونجا باشه!
با دلهره دستی به صورتش کشید. امیر نشانه داشت. نمی شد گمنام بیاید. می دانست اگر بیاید به نام شهید امیر احمدی می آورندش نه شهید گمنام! اصلا بعید نبود که حسین و رفیقش را هم برای شناسی پیکرش خبر کنند. بحث را دوباره عوض کرد. باید از سلامتی این مرد مطمئن می شد.
- جواب سوالامو ندادی دکتر بودی؟
به ناچار گفت:
- بودم!
نگاهش از ناچار بودن در آمد. لبخند پهنی زد و با شیطنت گفت:
- گفتن درش میاریم؛ ولی مردی پای خودت!
حسین چشم غره ای برای او رفت. چرا موقعیت شناس نبود؟ مگر نگرانی چشم های سید حسین را نمی دید؟
- الان وقت شوخیه؟ درست بگو دکتر چی گفت میثم!؟
میثم اما باز از شوخی دست برنداشت:
- خب بهتر دیگه خواهرتم راحت میشه از دست من!
سید حسین نیشخندی چاشنی اخمش کرد. اصلا نباید به بزرگ شدن میثم امیدوار می شد! خیر سرش داشت پدر بزرگ می شد و اما هنوز دوست داشت سید حسین را حرص دهد.
- اره از این بعد نگاه نکرده بودم صبر کن آماده شم بریم!
میثم چرخید و از اتاق فاصله گرفت صدایش از پذیرایی امد. وای که چه روی اعصابش بود.
- از این بُعد نگاه کن برادر... از این بُعد...
همانجا روی زمین نشست و به چارچوب در تکیه داد. دلش می خواست میثم را خفه کند. مگر بدون او توان تاب آوردن داشت مگر او جایگاهش را در زندگی سید حسین نمی دانست که راحت حرف از رفتن میزد. مگر حالش را نمی دانست و اینگونه شوخی میکرد. نفس را آرام آرام بیرون فرستاد. ایستاد و به طرف کمد دیواری های سمت راست اتاق رفت. به هر جان کندنی بود حاضر شد. ماسک فیلتر دارش را روی صورتش گذاشت و شال گردن خاکستری اش را دور گردنش پیچید در همان حال به پذیرایی رسید. میثم که روی مبل نشسته بود نگاهش کرد. بلند شد و با چند قدم کوتاه خودش را به او رساند. دست دور شانه اش انداخت. اما او اخم کرده بود. باید حساب را دست این پسر می داد.
- اخم نکن فرمانده
شانه بالا انداخت تا دست میثم از شانه اش بیفتد.
- ولم کن... بریم؟
میثم متقابلا اخم و دستش را محکم تر دور او حلقه کرد.
- باز لوس کرد خودشو!
- من یا تو
میثم حاضر جواب گفت:
- یا تو...
دست میثم را گرفت و به کنار پرت کرد. باعث شد رفیقش چند قدمی از او فاصله بگیرد. اما مگر از رو می رفت؟ هنوز هم لبخند کنج لبش بود. تلفنش را از جیب کتش بیرون کشید و پیامکی برای همسرش فرستاد. در همان حال گفت:
- خیلی بده که دست رو نقطه ضعفم میذاری میثم
- می دونم بده... ولی تو خیلی بی انصافی...
#E_T_D & #سراب_م📝
🌺@hayateghalam🌺
#بینفس😷
#چهار
- من کی بی انصافی کردم مومن؟ تو اصلا حرفی صدایی از من می شنوی؟
- به قول آیه اصلا من قهرم...
رویش را از سید حسین گرفت. اگر کسی آن دو را می دید، حس نمی کرد از نسل جنگ و جبهه باشند. آنقدر روحیه جوان و شاد داشتند که همه جوانان را ناخوداگاه جذب می کردند
- دیدی حرف حق جواب نداره؟! رو تو گرفتی... کم آوردی! آخ آخ
میثم باز به طرفش چرخید و گفت:
- من جلوی تو کم نمیارم! بلدم جوابت رو بدم!
سید حسین چشمکی زد و با لحن با نمکی گفت:
- هه هه هه همین الان کم اورده! نمی خواد باور کنه!
میثم لبش را برگرداند و گفت:
- هه هه هه! بعد بهت می گم کی کم میاره! بیا بیا بریم! دیر میشه ها!
سه ثانیهای به سکوت گذشت که ناگهان هر دو زیر خنده زدند و با همان خنده از خانه بیرون زدند. سید حسین نگاهی به اطراف انداخت و رو به میثم گفت:
- احیانا پیاده که نمی خوای بریم؟
میثم دستش را به طرف سر کوچه کشید و گفت:
- پیاده می ریم دیگه... می خوای هلیکوپتر بگیرم برات ها؟!
- ماشینت کجاست؟
- زینب خرید داشت!
ابرو بالا انداخت و دست میثم را گرفت. کنار هم آرام به طرف خیابان قدم بر می داشتند
- آهان خوب کردی!
میثم سر تکان داد. زینب خواهر سید حسین و عزیز کرده او بود و خیلی وقت بوده شده بود عشق میثم. میثم دست رفیقش را فشرد و گفت:
- می گم فرمانده...
حسین نگاهش کرد و با مهربانی گفت:
- جانم
انگار امروز میثم دست از شیطنت بر نمی داشت.
- خوشت میادا
سید حسین با خشم مصنوعی غرید!
- کوفت! میخوای دیگه جوابتو ندم خوبه فرمانده نبودم من بودم می کشتی منو
میثم بلند خندید و دست حسین را رها کرد و هر دو دستش را بهم کوبید. سید اطراف را نگاه کرد دست میثم را کشید و گفت:
- میثم عه یواش تر
میثم ابرو بالا انداخت و خنده اش را خورد گفت:
- الان که هستی!
بهترین لحظات عمرش را کنار حسین داشت. اصلا نمی توانست بدون او دوام بیاورد. شب روز هم کنار او بود خسته نمیشد. دوست داشت سر به سر او بگذارد و باهم بخندند. یاد چیزی افتاد سرش را به طرف او چرخاند و همزمان حسین هم نگاهش کرد:
- میگم...
- میگم...
هردو ایستادند و خندیدند. حسین گفت:
- تو بگو!
- یادم رفت! تو بگو...
- منم یادم رفت! ولی یه سوال دیگه... از کجا فهمیدی شهید آوردن!؟
میثم دست پشت کمر حسین گذاشت و باز باهم همقدم شدند. چند ثانیهای به سکوت گذشت. حسین خواست باز سوالش را بپرسد که میثم گفت:
- از دانشگاه متوجه شدم! رو برد بسیج زده بودن... کلافه تکانی به سرش داد و گفت:
- می دونی که آیه و ابراهیم بفهمن هیچی نمی گن! فاطمه که دانشجو بود این خبرها رو بهم می رسوند ولی...
آیه و ابراهیم دوقلوهایش بودند و سال آخر کارشناسی را می گذراندند. فاطمه هم دختر بزرگترش بود.
به خیابان که رسیدند میثم، سید حسین را به سمت تاکسی زرد رنگ هدایت کرد. در جلو ماشین را باز کرد و گفت:
- می شینی یا بشینم؟!
سید حسین عقب کشید و گفت:
- اول بپرس می ره یا نه!
میثم باز بازویش را کشید
- می ره بگیر بشین!
دوباره خودش را عقب کشید و گفت:
- خب جفتمون عقب بشینیم!
میثم دستش را روی شانه او گذاشت و توی ماشین هولش داد.
روی صندلی جلو جا گرفت و سلام آرامی به راننده کرد. میثم هم پشت سرش جا گرفت و گفت:
- سلام...
صدای آشنایی گوشش را پر کرد.
- سلام برادر میثم... چطوری تو سید!؟
به طرف راننده چرخید. چشم گرد کرد و با صدای بلند گفت:
- عباس!
عباس بلند خندید و گفت:
- نگار روح دیده!
خندید و گفت:
- صد رحمت به روح!
صدای خنده میثم هم بلند شد. فکرش هر سمتی رفته بود جز عباس که باهم توی یک دسته بودند. سرش را جلو برد و با او روبوسی کرد. عباس ماشین را روشن کرد و راه افتاد. توی مسیر کلی باهم خندیدند. به بهشت رضا که رسیدند. موبایل عباس زنگ خورد. با لهجه جنوبی شروع به صحبت کرد.
میثم و حسین که دیدند با همسرش صحبت می کند از ماشین پیاده شدند و منتظر ماندند.
- خوبه خبرش کردیا...
میثم به شانه سید حسین تکیه داد و گفت:
- آره دیگه... منم دیگه... چیکار کنیم دیگه...
سید حسین خندید و سرش را تکان داد. با میثم که بود، فکر می کرد هنوز هم جوانی نوزده ساله است. برای همین بود اصلا دلش نمی خواست او را از دست بدهد. عباس از ماشین پیاده شد و گفت:
- برادرا من رو احضار کرده فرمانده... شما برید سلام منم برسونید!
از عباس جدا شدند و باهم به سمت محل تجمع راه افتادند. هرچند تجمع برای هر دو ممنوع بود؛ اما مگر می شد از تشیع پیکر شهدا گذشت؟!
📝 #E_T_D & #سراب_م
🌺@hayateghalam🌺
؛﷽
#بےنفس😷
#پنج
به محل بر گذاری مراسم رسیدند. جمعیت زیادی جمع شده بودند. تابوت ها روی دست مردم حرکت می کرد و جلو می رفت. دست های زیادی به خاطر تبرک جستن به سمت پیکر ها دراز بود. به سختی خودشان را میان جمعیت کشیدند و پیکر هایی که مثل کشتی روی دریا مواج حرکت می کردند را نظاره گر شدند. اصلا انگار آن دونفر با بقیه متفاوت بودند. اگر کسی عکس می گرفت می توانست در دنیای جدید دنیای قدیم را به تصویر بکشد. اصلا آن دو مال گذشته بودند. اصلا متوجه شده بودند هر دو لباس خاکی و همان اورکتی را که در گذشته می پوشیدند را به تن دارند؟ اگر کسی عکس می گرفت وسط عکس خاکستری می شد و بقیه عکس رنگی... آن دو به این زمان تعلق نداشتند.
میثم دست سرد سید حسین را در دست گرفت. دستش خودش می لرزید و سید حسین محکم آن را توی دستش نگه داشته بود. میثم بغض کرده پرسید:
- امیر پلاک داشت؟
- نداشت پلاکش رو در آورد خاطرت نیست؟
اینبار نالید:
- پیدا شده باشه از کجا بفهمیم؟!
سید حسین دست دیگری را به چشم های خیسش کشید و گفت:
- نشده
- از کجا می دونی؟
با اطمینان گفت:
- چون قول داد خبر بده قبل از اومدنش بتونم خودم میرمتفحص
- خوبه...
_بچه ها بودن بد نبودا
- بچه های خودمون؟
_اره یه روز بریم آسایشگاه؟
- بریم...
حسین در سکوت به تابوت شهید خیره شد چیزی از وجودش کنده شد دست لرزات میثم را محکم تر فشرد. همیشه همین حال میشد شهید که می آمد بی تاب می شد. دلش تنگ میشد. هوا برایش کافی نبود. آخر شهید آمده بود.
- می...میثم
آنقدر شلوغ شده بود که حد نداشت نگاهش کرد چشمش را بسته بود. گریه نمی کرد. اما بغض توی گلویش بالا پایین می شد.
- کاش... کاش بهت نمی گفتم حسین...
دلش می خواست زیر تابوت را بگیرد. ولی شدنی نبود.
- تنها می اومدی بی مرام؟
- بیا بریم...
_نه بمونیم
میثم سکوت کرد. این بار کمر حسین را گرفت و به جمعیت خیره شد. هنوز هم وسط جمعیت بودند. نفسش را نگهداشت تا به نفس های آرام حسین را با گوش دهد. با شنیدن صدای حسین نگاهش کرد. جمعیت در تلاطم بود آن دو ثابت:
- کاش امیر... می اومد داره... بی معرفت بازی در میاره حتما مثل همیشه .... ما باید بریم دنبالش اره میثم؟
- حسین من نمی تونم... دیگه... رفتم رفتم اسمم نوشتم واسه اینکه برم... اگه دکتر می ذاره تو هم بیا بریم...
- باید حرف بزنم اجازه نده هم میام
- حرف ب...
با دردی که در کتف و گردنش پیچید حرفش را نیم گذاشت. سید حسین نگاهش کرد. رفیقش اخم کرده بود و لبش را محکم میان دندان کشیده بود. از این صورت فقط آخ خفه شدهای می خواند.
- خوبی؟
میثم به سختی لب زد:
- خوبم... بیا بریم اونور... یکمی خلوت بشه بعد بریم پیششون...
اخمش را در هم کشید و گفت:
- رنگت پریده اونوقت خوبی؟
میثم ساعد سید حسین را گرفت. از میان جمعیت به سختی بیرون رفتند. به طرف یک سکو رفتند و نشستند. میثم باز هم به روی خودش نیاورد که درد امانش را بریده. حسین اگر می فهمید...
- حالم خوبه... ترسیدم تو شلوغی نفست بند بیاد یه وقتی سرما خوردهای باشه اون اطراف!
حسین اخم کوچکی کرد. خوب متوجه می شد میثم چیزی را مخفی کرده به وقتش می فهمید:
- خوبم اینجا میام حالم خیلی خوب میشه
- چیزی نگفتم چیزیت بشه همه یقه منو می گیرن...
- چیزیم نمیشه خودت اگر چیزیت شه چی؟ یقه منو نمی گیرن؟
- منم چیزیم نمیشه
حسین نفس عمیقی کشید:
_عرفان داره میره منطقه دو سه ماه دیگه
- خب؟
_بهم گفت برم روایتگری
میثم لبخندی زد و گفت:
- خوبه که...
- اره اگر برم خیلی خوبه باید با ریحانه صحبت کنم!
میثم ابرو بالا انداخت و پرسید:
- بهشون گفتی میای اینجا؟ یا نه؟!
- وای میثم
میثم سر تکان داد.
_به ریحانه پیام دادم بچه ها زودتر بیان نمی دونن عرفان به تو زنگ زد؟
- تو راهپله ها دیدمشون عرفان گفت تنهایی...
- می خواست زنگ بزنه بهت!
میثم دست برد و گردنش را از زیر شال گردنش لمس کرد و لب زد:
- دیدمشون دیگه زنگ لازم نبود...
حسین سرش را تکان داد
- امان از دست این عرفان
- حسین...
صدایی پیثم را وادار به سکوت کرد.
- عه بچه ها آقا سید و آقا میثم...
📝 #E_T_D & #سراب_م
🌺@binaafass🌺
؛﷽
#بےنفس😷
#شش
صدای پسر جوانی بود. بخاطر روح جوانشان همیشه میان جوانان از محبوبت برخوردار بودند. تای ابروی حسین بالا پرید
_اخراجیا به به بیاین ببینم شما رو
پسرک قدم جلو گذاشت و با چشم های براق گفت:
- دلمون تنگ شده بود آقا سید...
- واقعا؟ پس چرا ی زنگ نزدین؟
پسر به سر دستگی بقیه گفت:
- با زنگ زدن که حالمون خوب نمی شد...
سید حسین خندید و دستش را جلو برد و دست پسر را گرفت:
- قرار می ذاشتیم مسجدی جایی؛ شما که خونه نمیاین حالا بیاین تعریف کنین ببینم؟! زن نگرفتین؟
- کی آخه به ما می خواد زن بده؟!
حسین خندید
- چرا ندن؟
- اون موقع شما بود سید که به پسر ۱۸/۱۹ ساله زن می دادن... الان ما رو آدم حساب نمی کنند
حسین نگاهی به پسر انداخت حرف حق بود دیگر!
- راست میگی والا! بچسبین به درستون
یکی از پسر ها گفت:
- سید حالا یکی دلش زن بخواد چیکار کنه؟
- باید ببینه خواستنش منطقی هست یا نه
- منطقی دیگه! آدم دلش زن می خواد!
با حوصله جوابش را داد:
- فقط که خواستن نیست شرایط دیگه ش خوبه؟ می تونه تکیه گاه بشه؟
- آقا سید مثلا منی که دلم محبت می خواد و اینکه به یکی توجه نشون بدم... چی؟ می تونم برم دنبال یه دختر تو خیابون اما می خوام این محبت و این توجه سالم پاک باشه...
نیم نگاهی به میثم انداخت و گفت:
- خب اگر واقعا فکر می کنی از پسش بر میای برو فقط محبت کردن و توجه نیست که ازدواج
کلی مسائل دیگه هست
پسرک شانه بالا انداخت و گفت:
- ولی این همه روابط ناسالم واسه همین شکل گرفته!
- خب بگیره رابطه ای که روی اصول نیست به چه دردی میخوره؟ تهش به کجا ختم میشه؟ تازه کلی حس بد م واسه آدم می مونه
- خب دیگه... می گم اگه زود ازدواج کنی این رابطه ها شکل نمی گیره!
- اره پسرم شکل نمی گیره!
یکی دیگر از پسر ها پرسید:
- شما خودتون قبل ازدواج عاشق شدید یا بعدش؟
حسین لبخند زیبایی زد:
- قبلش
- واقعا؟! فکر کردم مادرتون همسرتون انتخاب کردن!؟
- اره واقعا نه خودم انتخاب کردم ولی ازدواجمون طول کشید:
- آقا میثم چی؟!
- آقا میثم خودت تعریف کن
میثم خندید و گفت:
- بد آموزی داره ها...
- آقا میثم شما هم؟
میثم با چشم ریز شده به کسی که او را مخاطب قرار داده بود خیره شد.
- مگه من چمه؟
- یعنی چیزه ببخشید گفتین بد آموزی داره اخه
- من با یک نگاه دل از کف دادم
پسر وای بلندی گفت
- واقعا؟ چه رمانتیک
- گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست؟/ خود کرده جرم و خلق را گناهکار می کنی؟!
- یا علی خیلی دلتون تکون خورده ها چند تا بچه دارین آقا میثم؟
- سه تا...
- اخی میشه ببینیمشون آشنا شیم؟
- پسرم حتما خوشحال میشه!
پسرک لبش را تو کشید
- یعنی دو تا دختر دارین ی پسر؟
- بله... یه پسر دارم!
- خدا حفظشون کنه کاری نداریم که... چرا اینجوری می شین
میثم لبخندی زد و گفت:
- چجوری شدم مگه؟
- والا هی رو آقا پسرتون تاکید می کنین والا من خودم خواهر دارم چشم ندارم به ناموس شما که
- بگم بله دوتا دختر دارم از دیدن تو اصلا خوشحال نمی شن خوبه؟
- نه خب ببخشید من کلا قاطی کردم
یکی از پسر ها که انگار میانشان تازه وارد بود گفت:
- چی شد رفتید جبهه؟ شما هم بی اجازه رفتید؟ یواشکی منظورمه
حسین نگاهی به میثم انداخت و اشاره زد
- بگو برادر یا من بگم؟
- خودت بگو؟
- خیلی خب منو میثم ۱۶/۱۷ سالگی رفتیم، حتی شناسنامه هامونو دست کاری کردیم! چراش که مشخصه عزیزم برای دفاع رفتیم یواشکی شب که همه خواب بودن رفتیم خونه یکی از بچه ها و از اونجا صبح زود راهی شدیم
📝 #E_T_D & #سراب_م
🌺@hayateghalam🌺