خوشا آنانکه مردانه مردهاند و تو ای عزیز می دانی تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته باشند. یاد شهدایمان بخیر، یاد شهدایمان بخیر، یاد شهدایمان بخیر...
✨شهید آوینی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #جملات_ماندگار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
جنگ دردهای جهان را بزرگتر میکند. جنگ هر چند هم بر ضد خرابیها باشد در آخر جور دیگری زمین را آکنده از درد میکند. اگر جنگ نهایت عدالت هم باشد همیشه زمین را لبریز غم میکند.
📚آخرین انار دنیا
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #یه_قاچ_کتاب
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت66
#ز_سعدی
ظهر روز پنج شنبه بعد از انجام کارها با اجازه آقاجان همراه حمیده به خانه راضیه رفتیم.
به محض ورود چادر مشکی مان را با چادر رنگی عوض کردیم و چادر به کمر بسته مشغول شستن میوه و آب و جارو کردن و آماده کردن ظرف و ظروف شدیم.
با کمک خواهر شوهر های راضیه همه کارها تا عصر انجام شد و کم کم مهمان ها از راه رسیدند.
مادر به من گفت آماده شوم و کمی به خودم برسم.
لباسم را عوض کردم و روسری سفیدم را پوشیدم.
مادر از من دلگیر شد چرا همه طلاهایم را به سر و گردنم نینداخته ام.
معمولا همه در مهمانی ها هر چه طلا داشتند با هم می انداختند و گاهی برخی در یک انگشت دو انگشتر می انداختند. یا تا نزدیک آرنج النگو می پوشیدند تا نشان دهند چقدر طلا دارند. اما من به این کار و این طور فخر فروشی علاقه ای نداشتم.
فقط انگشتر نشانم در دستم بود، النگوهایم و سرویس طلایی که هدیه پدر احمد بود را انداخته بودم و همین باعث شد مادر کلی به سرم غرولند کند که شاید مادر احمد ناراحت شود.
اذان که گفتند سریع نماز خواندیم. خواستم برای کمک به حیاط بروم که ربابه صدایم کرد و گفت:
رقیه بیا.
همراه او به پستو رفتم.
چراغ را روشن کرد و گفت:
رقیه، آبجی ... همه می دونن تو عروس حاج علی شدی
من شنیدم مادر شوهرت همیشه تو مجالس یکم آراگیرا می کنه
حتی الان بعضیا می گفتن خواهرت چرا مثل مادرشوهرت آراگیرا نداره
منم گفتم بعد نماز به خودش می رسه.
_یعنی چی؟
_یعنی انتظار دارن عروس حاج علی مثل زن حاج علی باشه
با تعجب گفتم
_یعنی من الان باید آرایش کنم؟
_بایدی نیست ولی فکر کنم مادرشوهرت خوشحال بشه و خوشش بیاد.
با شیطنت خندید و گفت:
احمد آقا هم فکر کنم خوشش بیاد یکم به خودت برسی.
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
نه من خجالت می کشم.
تازه من اصلا بلد نیستم از این کارا بکنم.
_بلد بودن نمیخواد
بیا من برات می کشم.
یک قدم خودم را عقب کشیدم و گفتم:
نه ربابه... زشته
_نه زشت نیست. دیگه تو عروس اون خانواده ای یکم مثل اونا باش.
در دل گفتم ای کاش عروس آن ها نبودم!
با این که دلم نمی خواست ولی ربابه دست بردار نبود.
یک خط چشم، کمی سرخاب و ماتیک به صورتم زد و بعد مرا رها کرد.
مادر وظیفه پذیرایی را به من داد.
از این که آرایش داشتم و همه نگاهم می کردند خجالت می کشیدم و روسری ام را سفت و محکم و تنگ بسته بودم.
مادر احمد همراه خواهر کوچک احمد (زینب)از راه رسیدند. مادرش مرا بوسید و کلی از من و زیبایی ام تعریف کرد و خواست کنارش بنشینم.
علی رغم میل باطنی ام کنارش نشستم و دیگر نتوانستم در کارها کمک کتم.
بعد از شام و رفتن همه مهمان ها لباس پوشیدیم و خواستم آرایشم را پاک کنم که مادر گفت:
نمیخواد پاک کنی بذار باشه.
_زشته مادر جان من با این صورت بزک کرده چه جوری بیام بیرون بین مردا؟
_همه رفتن کسی نیست.
فوقش روت رو تنگ بگیر تاریکم هست کسی نمی فهمه
به ناچار به حرف مادر کردم.
از خانباجی که قرار بود چند روز دیگر پیش راضیه بماند خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم.
من و مادر و حمیده آخرین کسانی بودیم که خانه راضیه را ترک کردیم.
آقاجان و حسنعلی در کوچه ایستاده بودند.
با مادر و حمیده جلو رفتیم و از حسنعلی تشکر و خداحافظی کردیم.
مادر و حمیده سوار ماشین آقاجان شدند و من هم باید سوار ماشین احمد می شدم.
جلو رفتم و به احمد سلام کردم اما خیلی سرد جوابم را داد.
از ذوق نگاهش و لبخندی که همیشه بر لب داشت خبری نبود.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت66
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
میگفت:اگرمشتاقِ حضرت مهدی شدید
آن را درچشــمِ سربازانش«شهدا» ببینید.
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت67
#ز_سعدی
سوار ماشین شدیم.
در طول مسیر اخم کرده بود و حرفی نزد.
انتظار داشتم با دیدن صورت آرایش کرده ام کلی تعریف و تمجید کند اما او هیچ توجهی به من نداشت.
سر کوچه مان توقف کرد ولی ماشین را خاموش نکرد.
پرسیدم:
پارک نمی کنید؟
جوابی نداد.
_مگه امشب نمی خواین بیایین خونه ما؟
باز هم جوابی نداد.
علت ناراحتی اش را نمی فهمیدم.
فکر می کردم با شوق قرار است به خانه ما بیاید و تا صبح مرا در محبت خود غرق کند اما او بسیار سرد و بی احساس با من رفتار کرد.
حتی نگاهم نمی کرد.
غصه ام شد.
نزدیک بود گریه ام بگیرد.
با صدایی لرزان پرسیدم:
چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
زیر چشمی نگاهم کرد و دوباره رویش را برگرداند.
قطره اشکم روی گونه ام غلطید.
پرسیدم:
از من ناراحتین؟
فقط سکوت کرده بود.
با پشت دست اشکم را پاک کردم و منتظر جوابش ماندم.
حرصم گرفته بود.
چرا باید این قدر سرد باشد؟
مگر نمی گفت هر لحظه به یاد من و بی تاب من است؟
پس این چه رفتاری است؟
با گریه گفتم:
تو رو خدا یه چیزی بگید!
رویش را به من کرد.
عصبانی نگاهم کرد و گفت:
اصلا از شما انتظار نداشتم.
با گریه پرسیدم:
انتظار چی؟ ... انتظار چیو نداشتید؟
از گریه ام کمی دلش به رحم آمد.
اخم هایش را باز کرد و آرام گفت:
تو دختر پاک و نجیبی هستی
همین نجابت و ایمانت منو جذب خودش کرد ...
سکوت کرد.
منتظر ادامه حرفش بودم.
خدایا مگر من چه کرده بودم؟
نکند گناه یا غلطی از من سر زده بود؟
علت این همه عصبانیتش چه بود؟
حرفش را ادامه داد:
اصلا دوست ندارم ناموسم با چهره بزک کرده و آرایش کرده تو کوچه خیابون جلوی چشم نامحرم ظاهر بشه.
از حرفش جا خوردم و با تعجب پرسیدم:
چی؟!
شب بود، تاریک بود، از طرفی هم کسی در کوچه نبود، من هم که چادرم را تنگ و محکم گرفته بودم!
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت67
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دوستان سلام
رمان #آرامش_گمشده رو خوندین؟
جمعه از کانال پاک میشه.
میخوام به درخواست شما عزیزان کمی تو نسخه پی دی اف بهش اضافه کنم و تا جشن عروسی شون ادامه اش بدم
موافقید؟
اما ...
اما چون درگیر رمان #یکسالونیمباتو هستم وقت کم میارم
اگر موافقید یه مدت کوتاه رمان #یکسالونیمباتو روزی یک پارت بذارم تا بتونم با خیال راحت به رمان #آرامش_گمشده یکم ادامه بدم.
نظرتونو توی گروه نقد رمان #یکسالونیمباتو باهام درمیون بذارید.
ممنون
لینک گروه نقد👇🏿👇🏿👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6
چند روش برای مطالعه و تمرین نوشتن دیالوگ برای شما!
- نمایشنامه و فیلمنامه بخوانید.
- تماشای فیلم یا برنامههای تلویزیونی.
- کتابهایی با رشد شخصیت قوی از طریق گفتگو بخوانید.
- در GoodReads برای نقل قولها جستجو کنید تا به شما کمک کند چند انتخاب جالب کتاب پیدا کنید.
- به مکالمات شخصی خود و مکالماتی که میشنوید با دقت توجه کنید.
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#نویسنده_شو
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت68
#ز_سعدی
بدون این که حرفی بزنم خودش گفت:
خانومم، هر چند شبه، تاریکه، آخر شبه کسی تو کوچه خیابون نیست ولی همون طور که من تونستم تشخیص بدم شما چهره ات آرایش داره و خوشگلتر شدی مردهای دیگه هم تشخیص میدن.
همون طور که من به عنوان یک مرد از آرایش شما خوشم میاد بقیه مردها هم از چهره آرایش کرده خانم ها خوششون میاد.
آرایش باید فقط تو خونه باشه
برای شوهر برای محرم
نه برای بیرون تو کوچه خیابون.
این قدر علت عصبانی بودنش برایم عجیب بود که با حیرت نگاهش می کردم.
آهسته گفتم:
من بی حیا نیستم.
قصد خودنمایی برای نامحرمم نداشتم
اگه داشتم روم رو نمی گرفتم.
فقط گفتم به حرف بقیه کنم پاکش نکنم شما منو با این آرایش ببینی.
فکر می کردم اگه منو این جوری ببینی خوشت میاد خوشحال میشی.
اگه می دونستم این طوری عصبانی میشی هیچ وقت ...
دوبارهرصدایم لرزید و اشکم آرام سرازیر شد.
احمد دستم را گرفت و با لحن آرامی گفت:
عروسکم ... شما برای من زیباترین زن دنیایی.
به نظرم اون قدر زیبایی که نیاز به هیچ آرایشی نداری.
درک کن من مردم، غیرت دارم،
دوست دارم همه چیز تو از جسمت، از زیباییت، از احساس پاکت ، همه چیت فقط و فقط مال خودم باشه .
دوست ندارم حتی تو نگاه کردن به تو با هیچ مرد دیگه ای شریک بشم
اگه برای من و خوشحالی من می خواستی آرایش کنی اینو پاک می کردی موقعی که اومدیم خونه تون اون موقع آرایش می کردی که من ببینم و خوشم بیاد.
من به تو جسارت نمی کنم، نمیگم شما بی حیایی
به نظرم شما پاک ترین دختر دنیایی
فقط میگم اشتباهی که بقیه خانما می کنن و میگن کسی نمی بینه کسی نمی فهمه رو نکن.
ناخودآگاه آتیش جهنم رو برای خودت نخر!
تو زیبایی، زیباییت هم مسحور کننده است.
شاید از دری، پنجره ای، بالا پشت بومی، ته کوچه ای جایی یه مرد چشمش بهت می افتاد
یه مرد نامحرم مجرد یا مردی که زن زیبایی نداره و با دیدن تو یه لحظه دلش می لرزید. اون وقت اون دنیا روز قیامت چه طور می خواستی جواب بدی؟ ...
من فقط میگم احتیاط کن.
من خودم مجرد بودم، الانم یه مرد جوونم،
این که منِ مرد بخوام چشمم رو حفظ کنم، خودم رو حفظ کنم خیلی سخته
خدا شما زن ها رو زیبا آفریده ما مرد ها رو زیباپسند
طبع من مرد و ما مردها به زیبایی زن ها کشش داره
کافیه کمی ارتباط معنوی مون با خدا کم باشه یا ایمان مون ضعیف باشه
حداقلش اینه که با چشم مون دنبال زیبایی زن ها بگردیم و
با چشم چرونی این حس رو ارضاء کنیم.
خانومم من ازت ممنونم که به فکر خوشحال کردم من بودی ولی
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت68
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
«سیأتی ومعه جَیش مِن الشهـــــــــداء»
اوباسپاهی ازشهــــــیدان خواهــد آمـــد
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت69
#ز_سعدی
خانومم ازت ممنونم که به فکر خوشحال کردن من بودی ولی این قدر غیرتم به جوش اومد که نتونستم روی خوش نشون بدم.
حتی می خواستم شب نیام خونه تون ولی حالا که دلیلش رو فهمیدم و نظر خودم رو بهت گفتم آروم شدم.
اگر شدّتی در کار بود و شما رو رنجوند عذر میخوام.
خیلی از این رفتارش و سردی اش دلگیر و ناراحت شدم.
چیزی نگفتم و حتی نگاهش هم نکردم.
تمام ذوق و شوقم برای امشب از بین رفت.
تصورات شیرینی که داشتم همه نقش بر آب شد.
آهسته در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
داخل کوچه رفتم و در زدم.
او هم ماشینش را پارک کرد و پیاده شد.
آقاجان در را باز کرد.
سلام کردم و آقاجان جواب داد و پرسید:
کجا بودین؟ چرا این قدر دیر اومدین؟
بغض داشتم برای همین چیزی نگفتم.
سرم را پایین انداختم و وارد حیاط شدم.
آقاجان صدایم زد:
رقیه بابا چیزی شده؟
قبل از این که بخواهم جوابی بدهم صدای یا الله احمد از پشت در به گوش رسید و به آقاجان سلام کرد.
آقا جان از او پرسید:
چیزی شده پسرم؟
احمد در مقابل آقاجانم سر به زیر انداخت.
در حیاط نماندم و به اتاقم رفتم.
چراغ را روشن کردم، چادر و کیفم را گوشه ای انداختم و جلوی آینه ایستادم.
چهره ای که می توانست امشب را شبی شاد و زیبا کند امشب را تلخ کرده بود.
از داخل جعبه لوازم آرایش شیر پاک کن را برداشتم و صورتم را پاک کردم.
به حیاط رفتم و با آب حوض صورتم را شستم.
آقاجان و احمد هنوز دم در حیاط ایستاده بودند و آهسته صحبت می کردند.
من صدای شان را نمی شنیدم و از طرفی ناراحتی ام هم اجازه نمی داد که در حیاط بمانم و گوش تیز کنم.
به اتاق برگشتم. پنجره را باز کردم و پرده اش را انداختم.
تشک پهن کردم و زیر ملحفه خزیدم.
صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید.
صدای پای پدرم را هم شنیدم که به مهمانخانه رفت و چراغ های حیاط را هم خاموش کرد.
اما از احمد خبری نشد.
گمان کردم که احمد رفته است و ناراحتی ام دو برابر شد.
از رفتار شدید احمد دلگیر بودم اما اصلا انتظارش را نداشتم که برود و شب در خانه ما نماند.
دلم به شور افتاد.
نکند آقاجان با او شدید برخورد کرده باشد؟
نکند از او نا امید شده باشد و دیگر اجازه ندهد به خانه مان بیاید؟
نکند دیگر اجازه ندهد من او را ببینم؟
نکند به محرمیت من و احمد خاتمه دهد؟
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت69
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هدایت شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸امر به معروف یعنی در دنده بودن!🔸
امربهمعروف و نهی از منکر چیست؟ به ساعتتان نگاه کنید؛ این چرخدندههای ساعت، در هم دنده شدهاند. دندههایشان داخل هم است؛ یکی که میچرخد، دیگری را هم میچرخاند.
امربهمعروف، یعنی اینکه دندۀ یکی در دندۀ دیگری گیر کند. امربهمعروف، دنده است؛ ترک امربهمعروف، یعنی خلاص کردن! خلاص کردن یعنی اینکه یکی بچرخد و دیگری نچرخد.
وقتی امربهمعروف و نهی از منکر ترک میشود، یعنی این چرخ و آن چرخ از هم دور شدهاند؛ زدهای توی خلاص! این میچرخد، اما آن دیگری نمیچرخد. دندۀ فرد نمیخورد به دندۀ جمع؛ یعنی خوبی فرد، سرایت به دیگری نمیکند.
خوبیها وقتی شخصی شد و امر به معروف تعطیل شد، این دارد برای خودش میچرخد و آن دیگری هم دارد برخلاف آن میچرخد و منکرش را انجام میدهد. نتیجهاش اینست که «مجموعۀ جامعه» نمیچرخد.
گاهی انسان زورش نمیرسد دیگری را بچرخاند، میزند در خلاص؛ خودش در زندگی شخصیاش یک آدم سالمی است، اما در زندگی اجتماعی دندهاش به دیگران گیر نمیکند. میخواهد اگر دیگران در غفلت میروند، او در غفلت نرود؛ اگر دیگران نمازشان را به تأخیر میاندازند، او به تأخیر نیاندازد، لذا دنده را خلاص میکند تا بتواند نمازش را سر وقت بخواند.
اما نه، هنر این است که در عین اینکه انسان نمازش را سر وقت میخواند، در دنده هم بزند.
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت70
#ز_سعدی
خودم را لعنت کردم.
چه آرایش بی جا و اشتباهی بود.
دیگر هیچ وقت هیچ جا اجازه نمی دهم کسی مرا آرایش کند و بعد بگوید پاک نکن.
ملحفه را مچاله کردم و با عصبانیت به سمت دیگر اتاق پرت کردم.
از جا برخاستم و روی طاق نشستم.
از رفتارش دلگیر شدم، ناراحت بودم اما واقعا دلم می خواست شبم در کنار او صبح شود.
دلتنگش بودم!
زانوهایم را در بغل گرفتم و سر بر زانوهایم گذاشتم.
چشم هایم پر از اشک شد و همین که خواست سرازیر شود کسی به در اتاق زد.
از جا برخاستم و چند بار چشم هایم را فشار دادم تا اشکم بند بیاید.
پرده را کنار زدم.
احمد بود!
او نرفته بود.
با شرم نگاهم کرد و پرسید:
اجازه هست بیام تو؟
از دیدنش و بودنش خوشحال شدم.
لبهایم داشت به لبخند کش می آمد که سر به زیر انداختم و گفتم:
بفرمایید.
احمد کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و در را بست.
قبل از این که چیزی بگویم گفت:
ببخشید رفتارم نسنجیده و اشتباه بود.
زود از کوره در رفتم. شدید برخورد کردم و شما رو ناراحت کردم.
همیشه با خودم می گفتم اگه ازدواج کنم نمی ذارم آب تو دل زنم تکون بخوره یا خم به ابروش بیاد ولی الان با این رفتار تند دل شما رو شکستم و اشکت رو در آوردم.
پشیمان بود.
نباید باعث شرمندگی بیشترش می شدم.
برای همین از شدت ناراحتی و دل شکستگی ام چیزی به زبان نیاوردم و گفتم:
صدای در اومد فکر کردم رفتید.
احمد گفت:
اگه ناراحتی، دلگیری یا دوست نداری پیشت بمونم برم.
یعنی رفتن برایش راحت بود؟ خودش دوست نداشت پیشم بماند؟
پس آن همه تب و تابی که می گفت چه شد؟
سر به زیر انداختم و با صدای لرزانم گفتم:
نه ... بفرمایید بشینید.
تازه متوجه اتاق شدم.
چقدر بهم ریخته اش کرده بودم.
چادر و کیفم را گوشه ای پرت کرده بودم.
رختخواب ها ریخته بود.
تشک وسط اتاق بود و ملحفه را سمت دیگر اتاق پرت کرده بودم.
در جعبه لوازم آرایش باز بود و شیرپاک کن جلوی آینه رها شده بود.
احمد کتش را در آورد و روی طاق نشست و در اتاق نامرتب نگاه چرخاند.
خجالت کشیدم و به سراغ رخت خواب ها رفتم و مرتب شان کردم و پرسیدم:
آقا جانم بهتون چی گفت؟
احمد آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
هیچی.
کتش را روی طاق گذاشت و از جا برخاست.
چادرم را از روی زمین برداشت و مرتب تا زد و گفت:
خراب کردم.
هر چند خودمو مُحِقّ می دونم اما شما و حاجی معصومی رو رنجوندم.
چادرم را روی صندوق گذاشت و خودش هم همانجا نشست و گفت:
حاجی فهمید بین مون چیزی شده
ازم پرسید منم نتونستم بهش نگم چی شده
اونم گفت آدم نباید با زنش اخم و تخم کنه
گفت زن لطیفه زود می شکنه
گفت اگه دلخوری چیزی داری باید تو خلوت با زبون خوش و محبت آمیز تذکر بدی
اینو گفت و تعارف کرد بیام تو
خودشم رفت بخوابه
واقعا از رفتارم خجالت کشیدم.
می خواستم برم ولی گفتم شاید درست نباشه
گفتم بیام ازت دلجویی کنم اگه دلت بود بمونم اگر نه ....
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت70
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️