🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂
🍂🥀🍂
🥀🍂
🍂
«نخ کشهای دروغ»
شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوشهایم بیرون میآید. آینهی نقرهای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لبهایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همانطور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم:
«این سامان چرا انقدر دیر کرده؟ کاش یه روز دیگه قرار میذاشتیم. اون از صبح که با اون استاد عصاقورت داده دعوام شد، ظهرم که با داداش خلم، الانم که علافی و این قیافهی داغونم!»
نزدیک بود گریهام بگیرد که با صدایی میخکوب شدم. کسی از پشت سرم گفت:
_ خانومی میخوای من کمکت کنم؟ فکر کنم شالت بدجور درگیرت کرده!
صورتم را به سمتش چرخاندم. با این که دل خوشی از این جماعت نداشتم اما نمیشد منکر زیبایی چهرهاش شد. مشخص بود زیباییاش مال خودش است و بدون عمل، همهی اجزای صورتش متناسب است. گلویم را صاف کردم. به لبخند ظاهرا دوستانهاش نگاه کردم.
او هم با چشمان درشت و کشیدهی سیاهش به من نگاه میکرد. بدون اینکه حرفی بزنم چادرش را جمع کرد و کنارم روی نیمکت نشست. دستش را بالا برد و با گفتن "با اجازه" مشغول درست کردن نخ کشهای شالم شد. از فاصلهی نزدیکی که با من داشت، بوی عطر ملایمش میآمد. همینطور که آرام آرام شال را روی سرم باز میکرد، گفت:
_منم دقیقا یدونه از اینا دارم اتفاقا همین رنگ. خدانکنه ازم بخواد سرم کنم، دیگه همش درگیرم.
چشمهایم از تعجب گرد شده بود. نگاهش کردم و گفتم:
_ ببخشید اینو میگم ولی آخه شما و شال قرمز؟! حالا منظورتون کیه که ازتون میخواد سرتون کنید؟ دوستتون؟
گویا کارش تمام شده بود. دستهایش را از شالم رها کرد. نگاهی به من انداخت و با لبخندی ملیح گفت:
_ آره دوستم. در واقع عشقم. آخه خودشم برام خریده اون شال قرمزه رو.
وقتی چشمهای گرد شدهام را دید، ریز ریز خندید و ادامه داد:
_خب چیه؟ مگه من دل ندارم؟ منم دوست دارم، عشق دارم و انقد واسم عزیزه که هر کاری بخواد میکنم.
فوری توی حرفش پریدم و گفتم:
_ آخه آخه شما چادری و مذهبی هستین. حتی یدونه موهاتونم بیرون نیست. باورم نمیشه چادری ها هم اهل دوست پسر و عشق و اینجور چیزا باشن.
خندهی زیبایی کرد و گفت:
_ اتفاقا من همه چیشو دارم اما خب با اونایی که تو ذهن توئه فرق داره. دوست من و عشق من، از نوع حلاله. خدا قبولش داره. منظورم همسرمه که هم دوستمه هم عشقم. بهترین چیزا و زیباترین چیزا رو برام فراهم میکنه و منم برای خودش فقط استفاده میکنم.
از حرفهایش اول وا رفتم. تازه فهمیدم منظورش چه بوده. ولی بعدش به او حسودی کردم که چه زیبا از عشق و دوستی و انحصاری بودنش میگفت.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_ خب من دیگه باید برم. امیدوارم موفق باشی. راستی اسمتم نپرسیدم.
دستی به شالم کشیدم و گفتم:
_ اسمم ستارهست. ممنون که کمکم کردین. یعنی خوشحال شدم که با شما آشنا شدم. شما با همهی آدم مذهبیهای چادری که از کنارم رد میشن یا باهاشون برخورد داشتم فرق دارین. خیلی مهربونی شما. میتونم اسمتونو بدونم؟
دستم را به آرامی گرفت و گفت:
_ خودت مهربونی ستاره جان. اسمم نوراست.
نمیدانم چرا دلم میخواست با او در ارتباط باشم. با کمی تعلل گفتم:
_میشه شمارتونو داشته باشم نوراجون؟
گوشی همراهش را از کیفش در آورد و گفت:
_چرا که نه. مثلا اگه شالت نخ کش شد بهم زنگ بزن بیام درست کنم واست.
با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
#ادامه_دارد
#داستانک
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂
🍂🥀🍂
🥀🍂
🍂
ادامهی «نخ کشهای دروغ»
با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
_ ببخشید نوراجون از کجا فهمیدین این دوستتون که همسرتون شد واقعا عاشقتونه و میتونید زندگی خوبی باهاش داشته باشین؟
گلویش را نمایشی صاف کرد و گفت:
_ ببین دختر گلی! فقط صداقته که حرف اول رو میزنه برای یه عمر زندگیه با عشق. اگه تو پایههای زندگیت رو درست بنا کنی، موندگاره. من و همسرم تو یه روند عاقلانه و صادقانه همدیگر رو شناختیم، حرف زدیم و خودمون رو با شرایط هم سنجیدیم و بعد از اینکه همدیگرو انتخاب کردیم، شدیم دوست هم، و بعد از مدت کمی هم عشق هم.
سرم را به تایید تکان دادم. به درختان انتهای پارک نگاهی کردم و گفتم:
_ پس من خیلی اشتباه رفتم. هر کسی رو هم پیدا میکنم یا پیشنهاد دوستی میده بهم یه روز دروغگو از آب در میاد. راستش اوممم الانم با یکی قرار داشتم که هنوز نیومده، خودم جدیدا حس خوبی بهش ندارم اما گفتم شاید بیشتر ارتباط پیدا کنیم بتونم عاشقش بشم.
صدای نفس عمیقش را شنیدم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_ اولین چیزی که نمیتونی روی عشقش سرمایه گذاری کنی همین مدل روابطه. چون تو مطمئن نیستی چه الان چه بعدها، این آقا فقط با خود تو ارتباط داشته و داره. همش نگرانی که یک روز دروغی بودن روابط معلوم بشه. اگه کسی تو خواستنت صادق باشه از روش درست پیگیری میکنه، نه رفت و آمدهای وابستگی آور.
تمام حرفهایی که میزد، مثل میخی در قلبم فرو میرفت. میدانستم درست میگوید اما نمیدانستم چه کنم.
نگاهی به گوشیاش انداخت. از کنارم بلند شد و گفت:
_ ستاره جان من باید برم. خوشحال شدم از آشناییت. موفق باشی.
من هم بلند شدم و با تشکری دوباره از او خداحافظی کردم.
هنوز به سر پارک نرسیده بود که سامان تماس گرفت و بابت مشکلی که برای ماشینش پیش آمده بود و مجبور شده بود به تعمیرگاه برود، عذرخواهی کرد و قرارمان را به یک روز دیگر موکول کرد. بعد از تماسش عکسی به تلگرامم ارسال شده بود. از همکلاسی نچسب و حسودم که همیشه با من مشکل داشت. عکس را باز کردم. سامان با دختری توی کافیشاپ در حال بگو و بخند بود. زیرش نوشته بود: «کافهی بهار، همین الان یهویی آقا سامان و عشق جدیدش!»
همانجا روی صندلی وا رفتم. حالم از این زندگی نکبتبار پر دروغ بههم میخورد. دلم میخواست برایم مهم نباشد اما بود. ارزشم و شخصیتم زیر سوال رفته بود. یاد حرفهای نورا افتادم. آرامشی که از صادقانه بودن زندگی و انتخابش داشت، برق چشمهای عاشقش. با یک تصمیم اساسی شمارهی سامان را که از قبل هم در این زمینه از کارهایش چشم پوشی کرده بودم، بلاک کردم.
نفس عمیقی کشیدم. شال قرمز لعنتی را که برای خوشآیند یک دروغگو پوشیده بودم جلوتر آوردم و به سمت خانه به راه افتادم.
پایان.
#داستانک
#عبور
#محبوب
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
@sedaye_agahiدرد بی پدری.mp3
زمان:
حجم:
7.73M
✨درد بی پدری✨
پدرمو گم کردم.... اما عین خیالم نیست،
اصلن دنبالش نمیگردم.
شما کیو دیدی که پدرش گم شده باشه، ولی دنبالش نگرده...نگرانش نباشه....
✍ حدادیان 🎙 امـینِ اخـگـر
#داستانک #روزپدر
🎬 تحریریہ "صداۍ آگـٰاهۍ "