❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت14
#ز_سعدی
دستان یخ زده ام میان دستان گرمش قفل شده بود.
عکاس عکس گرفت، تشکر کرد و دوربینش را جمع کرد.
او هنوز بر صورت من خیره مانده بود.
دلم می خواست دستم را رها کند.
کسی بیاید و مرا از نگاهش دور نگه دارد.
خدا را شکر مادرش به دادم رسید.
آمد دست چپ او را گرفت اما هنوز دست دیگرم در میان دست گرم و مردانه اش بود.
مادرش گفت:
احمد جان بیا برو پیش مردا تا وقتی باز صدات کنیم.
انگار به زور دستم را رها کرد و بیرون رفت. از شدت شرم و نگاه دیگران خیس عرق شده بودم.
روی صندلی نشستم و متوجه پچ پچ های مهمان ها بودم.
با شروع مولودی خوانی پچ پچ ها خوابید و همه دست می زدند و همراهی می کردند.
زینب خواهر کوچک احمد آمد کنارم نشست.
به رویش لبخند زدم.
او هم لبخند زد و گفت:
خیلی خوشحالم که شما زن داداشم شدین.
خنده ام گرفت. پرسیدم:
برا چی؟
پرسید:
منو یادتون نمیاد؟
کمی به چهره اش دقیق شدم و گفتم:
نه یادم نمیاد
_یادتون نمیاد؟ چند ماه پیش شب تاسوعا تو مسجد شام می دادن به من غذا نرسیده بود ... شما تا فهمیدین غذاتونو به من دادین و من گفتم نمیخوام شمام یه قاشق اضافه گرفتین با هم از ظرف غذای شما خوردیم؟
یادم آمد. گفتم:
عه، آره، شما همون دخترخانمی؟
با خنده گفت:
آره ، همون شب تو راه خونه ماجرا رو برای مادرم و داداش احمدم تعریف کردم.
داداش احمدم هم گفت چه دختر خانم فهمیده ای شما رو می گفت.
من خیلی خوشحالم که اون دختر خانم مهربون و فهمیده حالا زن داداش من شده.
از حرفش که از دنیای پاک کودکانه اش سرچشمه می گرفت خنده ام گرفت.
کمی دیگر کنار من نشست و صحبت کرد تا این که مادرش صدایش زد و رفت.
بعد از او ریحانه کنارم نشست. حالم را پرسید و کمی صحبت کرد.
وقت شام که شد مادر مرا صدا زد.
چادرم را سرم کرد و مرا با خود به بیرون از مهمانخانه و اتاق پشتی برد.
اتاق پشتی، اتاق کوچکی بود که معمولا برای نگهداری مواد غذایی استفاده می شد و پستو مانند بود.
مرتب و تمیزش کرده بودند تا من و احمد آقا شام مان را آنجا بخوریم.
یک میز کوچک همراه دو صندلی گذاشته بودند و بساط شام را روی میز چیده بودند.
مادر مرا روی صندلی نشاند و آهسته گفت:
به طوری غذا بخور آرایشت خراب نشه
قاشقتو خیلی پر نکن کوچیک کوچیک بخور.
صدای یا الله گفتن مردانه او -احمد- در حیاط پیچید که همراه مادرش به داخل اتاق پشتی آمد.
به مادر سلام کرد و گوشه اتاق ایستاد.
مادر تعارف کرد و گفت:
بفرمایید سر میز، بفرمایید شام تون سرد میشه
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت14
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️