eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
752 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم دستان یخ زده ام میان دستان گرمش قفل شده بود. عکاس عکس گرفت، تشکر کرد و دوربینش را جمع کرد. او هنوز بر صورت من خیره مانده بود. دلم می خواست دستم را رها کند. کسی بیاید و مرا از نگاهش دور نگه دارد. خدا را شکر مادرش به دادم رسید. آمد دست چپ او را گرفت اما هنوز دست دیگرم در میان دست گرم و مردانه اش بود. مادرش گفت: احمد جان بیا برو پیش مردا تا وقتی باز صدات کنیم. انگار به زور دستم را رها کرد و بیرون رفت. از شدت شرم و نگاه دیگران خیس عرق شده بودم. روی صندلی نشستم و متوجه پچ پچ های مهمان ها بودم. با شروع مولودی خوانی پچ پچ ها خوابید و همه دست می زدند و همراهی می کردند. زینب خواهر کوچک احمد آمد کنارم نشست. به رویش لبخند زدم. او هم لبخند زد و گفت: خیلی خوشحالم که شما زن داداشم شدین. خنده ام گرفت. پرسیدم: برا چی؟ پرسید: منو یادتون نمیاد؟ کمی به چهره اش دقیق شدم و گفتم: نه یادم نمیاد _یادتون نمیاد؟ چند ماه پیش شب تاسوعا تو مسجد شام می دادن به من غذا نرسیده بود ... شما تا فهمیدین غذاتونو به من دادین و من گفتم نمیخوام شمام یه قاشق اضافه گرفتین با هم از ظرف غذای شما خوردیم؟ یادم آمد. گفتم: عه، آره، شما همون دخترخانمی؟ با خنده گفت: آره ، همون شب تو راه خونه ماجرا رو برای مادرم و داداش احمدم تعریف کردم. داداش احمدم هم گفت چه دختر خانم فهمیده ای شما رو می گفت. من خیلی خوشحالم که اون دختر خانم مهربون و فهمیده حالا زن داداش من شده. از حرفش که از دنیای پاک کودکانه اش سرچشمه می گرفت خنده ام گرفت. کمی دیگر کنار من نشست و صحبت کرد تا این که مادرش صدایش زد و رفت. بعد از او ریحانه کنارم نشست. حالم را پرسید و کمی صحبت کرد. وقت شام که شد مادر مرا صدا زد. چادرم را سرم کرد و مرا با خود به بیرون از مهمانخانه و اتاق پشتی برد. اتاق پشتی، اتاق کوچکی بود که معمولا برای نگهداری مواد غذایی استفاده می شد و پستو مانند بود. مرتب و تمیزش کرده بودند تا من و احمد آقا شام مان را آنجا بخوریم. یک میز کوچک همراه دو صندلی گذاشته بودند و بساط شام را روی میز چیده بودند. مادر مرا روی صندلی نشاند و آهسته گفت: به طوری غذا بخور آرایشت خراب نشه قاشقتو خیلی پر نکن کوچیک کوچیک بخور. صدای یا الله گفتن مردانه او -احمد- در حیاط پیچید که همراه مادرش به داخل اتاق پشتی آمد. به مادر سلام کرد و گوشه اتاق ایستاد. مادر تعارف کرد و گفت: بفرمایید سر میز، بفرمایید شام تون سرد میشه ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️