❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت26
#ز_سعدی
خانباجی عصبانی زیر لب لا اله الا الله گفت و مرا بیرون از مطبخ فرستاد و گفت:
این قدر گیج نباش. الان نمیشه لباس عوض کنی
برو اتاقت
نیم ساعت به اذان برات تو حموم لباس میذارم.
خانباجی در را به رویم بست و رفت.
حرصم گرفت.
من لباس می خواستم.
در این لباس توری و پر کار و بلند راحت نبودم.
با این همه پف لباس شب چه طور می خوابیدم؟
به اتاق نزدیک شدم.
هنوز چراغ دستشویی روشن بود.
با لب هایی آویزان وارد اتاق شدم و روی طاق نشستم.
چادرم از شانه هایم سر خورد و کنارم افتاد.
کمی بعد احمد وارد اتاق شد و در حالی که با دستمالی دست هایش را خشک می کرد در را بست و کنارم روی طاق نشست.
پرسید:
نمیخوای لباست رو عوض کنی؟
بعد دست برد پشتم تا زیپ لباسم را باز کند و گفت:
بذار کمکت کنم.
خودم را عقب کشیدم و با دلخوری گفتم:
نکنید.
از رفتارم جا خورد و گفت:
آخه با این لباس که نمی تونی بخوابی
مثل دختربچه ها اشکم سرازیر شد.
با گریه گفتم:
برام لباس نذاشتن که عوض کنم.
رفتم از خانباجی لباس بگیرم از دستم عصبانی شد و بهم لباس نداد.
احمد که از حرف من و گریه ام خنده اش گرفته بود با خنده و لحن کودکانه گفت:
وای وای دختر کوچولوی من ... گریه نکن خوب اشکالی نداره
من با همان گریه گفتم:
آخه من که با این لباس نمی تونم بخوابم
لباسم خراب میشه
احمد با خنده به من نزدیک شد.
سرم را بالا آورد. اشکم را پاک کرد و گفت:
گریه نداره عروسک من
میخوای من لباسم دربیارم بدم بپوشی راحت بخوابی؟
از حرف احمد آقا خجالت کشیدم. لب گزیدم و سر به زیر انداختم.
احمد خندید و گفت:
اشکال نداره می تونیم هم تا صبح بیدار باشیم نخوابیم.
خوبه؟ موافقی؟
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و شروع به شوخی کرد.
این قدر جفنگ گفت که یخ من باز شد و به حرف های او با صدای بلند می خندیدم.
تا سحر حرف زد و شوخی کرد.
چشمم به ساعت افتاد و یادم آمد که خانباجی گفت قبل اذان برایم لباس می آورد.
از جا برخاستم چادرم را دور سرم گرفتم.
از احمد آقا عذرخواهی کردم و گفتم:
من باید برم حمام
اشکالی نداره شما کمی تنها باشید.
او هم گفت نه و من از اتاق بیرون رفتم.
همین که وارد زیر زمین شدم و خواستم چادرم را در بیاورم خانباجی جلویم سبز شد و گفت:
دختر خجالت نمی کشی؟
صدای خنده هات کل حیاطو برداشته بود.
قبلنا دخترا یکم شرم و حیا داشتن بلند نمی خندیدن
دست پاچه شدم و یادم شد به خانباجی سلام کنم.
شرمگین سر به زیر انداختم و گفتم:
ببخشید خانباجی حواسم نبود
_زین پس حواست باشه سنگین رنگین باشی
این قدر هر هر کر کر راه نندازی
وقتی شوهرت میاد صدا از اتاق تون نباید بیرون بیاد سه تا داداش مجرد داری
اگه محمد امین یا محمد علی صداتو شنیده باشن که دیگه وای به حالته
شرمگین سر به زیر انداختم.
خانباجی به پشت سرم رفت تا کمکم کند لباسم را در بیاورم.
همزمان سوال هایی پرسید که دلم می خواست زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم.
به سرعت وارد حمام شدم و سر و صورتم را حسابی با لیف و صابون شستم.
در آینه به صورت دخترانه ام که به زور زنانه اش کرده بودند خیره ماندم.
خانباجی به در حمام زد و گفت:
دختر زود باش بیا بیرون
سریع لباس پوشیدم و بیرون آمدم.
خانباجی با حوله ای دم درایستاده بود.
سریع حوله را روی سرم انداخت و موهایم را خشک کرد و گفت:
این قدر طولش دادی الاناست که اذان بگن و آقاجانت بیدار بشه
چارقدی را هم دور سرم پیچید تا سرما نخورم.
چادرم را از سر جالباسی برداشتم و از پله های زیر زمین بالا رفتم.
در حیاط چادرم را روی شانه ام انداختم و به طرف اتاق رفتم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت26
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️