eitaa logo
حیات قلم
1.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
467 ویدیو
51 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ساعتی بعد سفره شام پهن شد. مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید. بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد. عادت به این تشریفات نداشتیم. همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود. مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد. خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت: دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است. زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود. همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم. با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم. مادر حین تشکر گفت: حاج خانم با ما خودمونی باشید. این جوری ما راحت تریم. الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود. مادر احمد هم گفت: کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت. کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم. ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم. خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند. بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم. از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم. تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود. مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد. از مهمانخانه خارج شدیم. مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند. همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت: بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی از حرف آقاجان جا خوردم. از ناراحتی وا رفتم. با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد. دلم نمی خواست این جا بمانم. آقاجان به شانه احمد زد و گفت: این دفعه استثناءًا قبول کردم. دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم. امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه. قبوله پسرم؟ احمد سر به زیر انداخت و گفت: به روی چشم آقا جان. از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست گریه کنم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️