❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت44
#زسعدی
مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره در گوشم توصیه های لازم را کرد.
همه خدا حافظی کردند و رفتند.
دلم داشت از ناراحتی می ترکید.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
از این خانه خوشم نمی آمد.
از این زندگی تجملاتی و آدم هایش خوشم نمی آمد.
از این که راحت بنشینند و پا روی هم بیندازد و دو خانم مسن و سن بالا همه کار را بکنند و کسی دلش برایشان نسوزد و به کمک شان نرود خوشم نمی آید.
من با این نوع زندگی بیگانه یا بهتر بگویم از این نوع زندگی بیزار بودم.
در این خانه و در کنار این رفتارها حس خفگی داشتم.
حتی شاید اگر بگویم از احمد هم بدم آمده بود دروغ نگفته بودم.
او هم اهل این خانه بود و قطعا با این نوع زندگی خو گرفته بود.
به تعارف حاج علی همه در ایوان نشستیم و کلفت ها چای آوردند.
از گلویم پایین نمی رفت و چای برنداشتم.
صمٌّ بکم و حتی شاید عصبانی و یا غمگین در جمع شان نشستم.
احمد آهسته در گوشم پرسید:
خوبی عروسکم؟
جوابش را ندادم.
تظاهر کردم که اصلا صدایش را نشنیدم و رویم را به سمت دیگر گرفتم.
چرا پدرش خواست من بمانم؟
حتما احمد از او خواسته بود.
این مرد چقدر راحت و پر رو بود و این چیزها را بد نمی دانست.
احمد آهسته به بازویم ضربه زد و صدایم زد:
رقیه جان ...
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که متوجه نشدم.
به ناچار نگاه به او دوختم.
مگر می شد نگاه مهربانش را ببینم و دوباره دلم با او نرم نشود؟
مگر می شد نگاهش کنم و دلم برایش به تب و تاب نیفتد؟
ابروهای در هم گره خورده ام از هم باز شد و در کمتر از ثانیه ای لب هایم به لبخند کش آمد.
صورت او هم به لبخند شکفت.
پرسید:
خوبی؟
در جوابش سر تکان دادم و زیر لب بله گفتم.
_چرا چای برنداشتی؟ میخوای برم برات بیارم؟
خواستم بگویم بری بیاری یا دستور بدی؟ که لب فرو بستم.
مگر بلد بودی از جایت برخیزی و کاری را خودت انجام دهی.
خدا کند بعد عروسی قرار نباشد این جا زندگی کنم و مثل ارباب ها یک گوشه بنشینم و به بقیه دستور دهم.
_چای نمی خواستی؟
در جواب احمد گفتم:
نه دست شما درد نکنه
رویم را از احمد برگرداندم و به صحبت های پدرش با داماد بزرگ شان گوش سپردم.
سر در نمی آوردم چه می گویند و موضوع صحبت شان چیست فقط دلم نمی خواست در جمع با احمد پچ پچ کنم و بعدا همین برایم موجب حرف و حدیث شود.
استکان های چای که خالی شد احمد از جا برخاست و استکان ها را جمع کرد.
مادرش گفت:
بذار پسرم زیور خانم میاد خودش جمع می کنه.
احمد گفت:
میذارم جلوی مطبخ بر می گردم.
مادرش چیزی نگفت و احمد با سینی استکان ها رفت.
کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند.
مادرش به احمد گفت که امشب را در یکی از اتاق های نزدیک مهمانخانه بمانیم اما احمد قبول نکرد و مرا به سمت اتاق خودش هدایت کرد.
اتاق احمد از سمت در ورودی عمارت شان اولین اتاق و کنار اتاق آقا حیدر و زیور خانم بود.
از پله های ایوان باریک شان بالا رفتیم.
احمد در فلزی و زنگ زده اتاقش را باز کرد و گفت:
بذار پنکه رو روشن کنم یکم خنک بشه هوای اتاق دم داره.
حوصله ایستادن نداشتم و روی پله های جلوی ایوان نشستم و به عمارت شان چشم دوختم.
احمد کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.
نگاهش نکردم و هم چنان نگاهم به عمارت شان بود.
_حالت خوبه؟
نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند زدم و دوباره به عمارت چشم دوختم.
_چیزی شده؟
جوابی ندادم.
_ناراحتی؟ کسی چیزی گفته یا کاری کرده رنجیدی؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه
_پس چرا تو همی؟ سرحال نیستی
از این که موندی پیشم ناراحتی؟
نگاه به او دوختم.
ناراحت بودم اما نه از ماندن در کنار او از ماندن در این خانه که انگار داشت خفه ام می کرد ناراحت بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
ناراحت نیستم
فقط یکم حیرت زده ام
فکرش نمی کردم شما این قدر ثروت داشته باشین و عروس هم چی خانواده ای شده باشم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت44
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️