❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت52
#زسعدی
زیور خانم همراه ما به کوچه آمد و وسایل را در ماشین گذاشت.
کمی به احمد سفارش کرد و منتظر ماند تا بعد از رفتن ما آب بپاشد.
احمد از او خداحافظی کرد و ماشین را به حرکت در آورد.
هوا هنوز کمی تاریک و گرگ و میش بود.
پرسیدم:
تبریز که میری کجا ساکن میشی این چند وقت؟
با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
یه مسافرخونه هست تو این دو سه ساله با صاحبش رفیق شدم اونجا میرم
_ترکی هم بلدی؟
خندید و گفت:
نه ... سخته یاد نمی گیرم.
فقط در حد چند کلمه که کارم راه بیفته بلدم.
ولی ماشاء الله اسماعیل شاگرد حاجی معصومی خیلی خوب بلده
_اسماعیل پسر خانباجیه.
شاگرد مغازه نیست به قول آقاجان همه کاره مغازه اس
به سمتش چرخیدم و گفتم:
نمیشه بری سفارشاتو بدی بعد برگردی هر وقت آماده شد بری تحویل بگیری؟
احمد با شیطنت پرسید:
دلت برام تنگ میشه؟
با خجالت سر به زیر انداختم. کاش می توانستم بگویم بله دلم برایت تنگ می شود.
احمد گفت:
نه اگه برگردم ممکنه زود آماده نکنن باید باشم هی پیگیری کنم تا زود آماده بشه.
غیر از اون چند تا کار دیگه هم دارم.
باید به چند نفر و چند جا سر بزنم.
ماشین را سر کوچه متوقف کرد.
به سمت من چرخید و گفت:
خوب رسیدیم.
وقت خداحافظیه.
برام سخته دوریت رو تحمل کنم ولی چاره ای نیست.
دستم را در دست گرفت و گفت:
دلم میخواد بدونی هر لحظه و هر ثانیه به یادتم.
دستم را دور دستش پیچیدم و فشردم.
_دلم برات تنگ میشه.
بغض به گلویم چنگ انداخت.
سرم را پایین انداختم.
احمد دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.
_ببینمت عروسکم.
نگاهم را بالا آوردم و با او چشم در چشم شدم.
_قربون دلت برم زود میگذره این روزا
دعا کن کارام جفت و جور بشه زود بر می گردم.
اگه مجبور نبودم نمی رفتم ولی الان چاره ای غیر رفتن ندارم.
سکوت کرده بودم.
_برام بخند با دل خوش راهی شم برم
_خنده ام نمیاد
_لپت رو بکشم چی؟ خنده ات میاد؟
از حرفش خنده ام گرفت.
_قربون خنده هات برم.
الهی همیشه بخندی.
غم و غصه بهت نمیاد.
صدای در حیاط آمد
به داخل کوچه نگاه کردم. آقاجان از در حیاط بیرون آمد.
ترس و خجالت از آقاجان باعث شد دستم را سریع از دست او بیرون بکشم و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شوم.
سر به زیر به آقاجان سلام کردم.
احمد هم پیاده شد و با آقاجان که به سمت مان آمد دست داد و سلام و احوالپرسی کرد.
من هم از خجالت سریع خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم.
دم در ایستادم.
نگاه احمد به من بود.
برایش دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
همان جا پشت در نشستم.
از این خداحافظی دلم گرفت.
کاش آقاجان کمی دیرتر بیرون آمده بود.
بوی اسپند خانباجی در حیاط پیچید.
کمی بعد خانباجی مرا دید.
با تعجب صدایم زد و پرسید:
رقیه؟! کی اومدی؟ چرا اونجا نشستی؟
از جا برخاستم و سلام کردم.
خانباجی پرسید:
آقا جانت رفت؟
_نمی دونم من اومدم تو کوچه بود.
به همین بهانه سریع در حیاط را باز کردم تا شاید دوباره احمد را ببینم ولی نبود.
گفتم:
نیست ... رفته
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت52
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️