❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت53
#زسعدی
خانباجی که فکر می کرد آقاجان منظورم است گفت:
بنده خدا گفت کار داره امروز باید زود بره
بیا تو
ببا تو در رو ببند برو بشین صبحانه بخور
در را بستم و گفتم:
دست شما درد نکنه صبحانه خوردم
به طرف اتاق رفتم تا لباس عوض کنم.
در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم.
هنوز اتاق کمی بوی عطر احمد را می داد.
چادرم هم بوی عطر او را گرفته بود.
چادرم را در آوردم و جلوی بینی ام گرفتم و عمیق بو کشیدم.
انگار از همین حالا دلم برایش تنگ شده بود.
منتظر بودم صدای در بیاید و من در را باز کنم و ببینم او پشت در است ولی او رفته بود.
لباسم را عوض کردم.
لباسی که احمد هدیه داده بود را تازدم و در زیر بقیه لباس ها در بقچه ام گذاشتم.
جلوی آیینه ایستادم و به صورت زنانه خودم و به قول احمد عروسک شده خودم چشم دوختم.
صدای پاشیدن آب از حیاط مرا به پشت پنجره کشاند.
خانباجی با سطل آب حوض را روی آجر فرش حیاط می پاشید تا جارو کند.
بیرون رفتم و سطل و جارو را از او گرفتم تا خودم جارو کنم.
حیاط را جارو کردم و بعد به مهمانخانه رفتم.
به مادر و حمیده سلام کردم و کنار مادر نشستم.
خانباجی برایم چای ریخت.
مادر پرسید:
خونه حاجی صفری خوش گذشت؟
حمیده گفت:
ولی مادر این آقاجان دیگه خیلی داره سنت شکنی می کنه ها
یعنی چی دیشب قبول کرد رقیه بمونه.
این قدر محمد امین و محمد علی عصبانی بودن رگ گردن شون اندازه یه بادمجون باد کرده بود.
حمیده این را گفت و خندید. مادر هم گفت:
من هم دیگه تو کار حاجی موندم.
قبلش هم یه ندایی پیغامی نداد یهویی گفت همه مون موندیم.
حالا می خواست رقیه بمونه یواشکی می تونست بگه بابا تو نیا بمون
جلوی همه بلند گفت و از احمد آقا قول گرفت خیلی زشت و بد بود به نظرم.
دیشب به خود حاجی هم گفتم ولی گفت کاریه که شده.
خانباجی گفت:
ولی خانم عجب خونه ای داشتن
فقط حوض وسط حیاط شون اندازه کل حیاط ماست
مادر گفت:
آره واقعا
اصلا فکرشو نمی کردم.
حاجی هم چیزی در این باره نگفته بود.
من موندم اینا با این خونه زندگی چطور اومدن از ما دختر گرفتن چرا سراغ هم سطح خودشون نرفتن.
حمیده گفت:
مادر جان این چیزا که مهم نیست مهم اخلاق و اصالته که ماشاء الله خانواده شما زبانزد همه ان
از خداشونم باشه حاجی معصومی دردونه شو بهشون داده.
از حرف حمیده لبخند رضایت روی لب مادر نشست.
مادر گفت:
خدا بهتر می دونه ولی از دیشب با خودم میگم نکنه احمد آقا با خودش فکر کرده ما نتونیم در حد خانواده اش و زندگی شون جهیزیه تهیه کنیم برای همین اصرار داره خودش بخره. شاید می ترسه کم بذاربم
گفتم:
نه مادر جان اتفاقا احمد آقا دیشب می گفت ...
نگاه همه که به سمتم چرخید از این که ادامه حرفم را بگویم خجالت کشیدم.
شاید من نباید وسط صحبت شان می آمدم.
شاید زشت بود که از او حرف نقل کنم یا طرفداری اش را کنم.
حمیده خنده اش گرفته بود و مادر ابرو در هم کشید.
خانباجی به رویم لبخند زد و گفت:
بگو مادر احمد آقا چی می گفت؟
با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم:
ببخشید...
مادر گفت:
بگو ببینم چی می گفت؟
با ترس و لرز و تته پته گفتم:
احمد آقا دیشب می گفت اصلا از این خونه زندگی شون خوشش نمیاد و نمی پسنده این جوری زندگی کنه.
می گفت از نظرش این خونه زندگی همه اش اسراف و اشتباهه
گفت دوست داره خونه زندگیش ساده باشه.
_اون گفت تو هم باور کردی؟
_نه ... راستش اتاق خودش هم که رفتیم ...
خیلی ساده بود.
یعنی اگه بهم نمی گفت فکر می کردم اتاق نوکرشونه خیلی ساده بود.
حمیده گفت:
نکنه گولت زده بردت اتاق نوکرشون.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
نه مادرش گفت شب بریم توی یکی از اتاقای کنار مهمون خونه شون ولی احمد آقا گفت تو اتاق خودش بریم بهتره.
دیشب هم که حرفش شد و من برای جهیزیه باهاش حرف زدم قبول کرد شما بخرید
مادر گفت:
عه ... خدا رو شکر
حالا من یک جهیزیه برات درست کنم که کم از خونه مادر شوهرت نیاره.
با اعتراض گفتم:
نه مادر جان اگه قرار باشه تجملاتی باشه من نمی خوام.
خواهش می کنم معمولی مثل بقیه آبجیا بخرید.
دلم میخواد ساده باشه.
مادر احمد آقا برا خودش زندگی می کنه من هم برای خودم.
منم مثل شما زندگی تجملاتی رو دوست ندارم.
دلم نمیخواد با زندگیم فخر بفروشم یا دل کسی رو بسوزونم.
مادر چهره در هم کشید و گفت:
چه بلبل زبون شدی
از کی تا حالا دختر در مورد جهیزیه اش نظر میده؟
خانباجی در دفاع از من گفت:
خانم جان رقیه که حرف بدی نمی زنه
_من به خوب و بد حرفش کار ندارم خانباجی
رو به من کرد و گفت:
از قدیم گفتن تو مو می بینی و من پیچش مو
باید در حد خانواده شوهرت باشی دو روز دیگه رفتی خونه هاشون دلت نسوزه
اونام اومدن خونه ات سر کوفتت نزنن
باید در حد اونا باشی کم نیاری.
حمیده گفت:
مادر جان شما که اهل چشم و هم چشمی نبودین.
به ما چه اونا دارن یا ندارن
شما یه تیکه اضافه تر و بهتر به رقیه بدی صدای ب
قیه در میاد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت53
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️