eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
805 عکس
361 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 167 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده محبوبه دانش‌ آشتیانی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر تکانی به پلاستیک توی دستش داد و ابروهایش را بالا فرستاد. - بگیر! تمنا پلاستیک را گرفت. حیدر کتش را بیرون کشید. پلاستیک را دوباره از دست تمنا گرفت و کت را به دستش داد. به ورودی خواهران اشاره زد و گفت: - من می‌شینم اینجا، تو برو اینو بپوش برگرد. تمنا لبخندی زد و گفت: - چشم. تمنا که رفت، روی فرش نشست و چشم بست. صدای باد که بین پرچم پیچیده بود روحش را نوازش کرد. یادش از لحظه‌ای افتاد که تمنا چادر را از صورتش کنار زد. لحظه‌ی ماندگاری بود و می‌دانست تا ابد برایش می‌ماند. روسری فیروزه‌ای ساتنش به صورتش می‌آمد. نفهمید با چشم هایش چکار کرده که آنطور و بیشتر از هر وقت، توی دید بودند. نگاه فرو افتاده تمنا و لبخندی که زده بود همین حالا ضربان دلش را بالا می‌برد. نفس عمیق از هوای سرد حرم گرفت. با قدم به قدمِ رفتار تمنا حظ می‌کرد. کیف می‌کرد. لذت می‌برد. وقتی آنطور ماهرانه چادر سفیدش را با چادر مشکی عوض کرد که حتی یک لحظه بدنش بدون چادر نماند، افتخار کرد به انتخابش. - بریم آقا؟ شما سرما نخورید! چشم باز کرد. سرش را بالا کشید. تمنا سمت چپش ایستاده بود. حجم کت از زیر چادر کمی مشخص بود؛ لبخندی زد و ایستاد. کفشش را که کنار پای تمنا جفت شده بود، پوشید. کنار تمنا به سمت پارکینگ قدم برداشت. چه می‌خواست بهتر از این؟ این همان حسنه‌ی در دنیا نبود که نصیبش شده بود؟ دست تمنا را گرفت و باهم روی پله برقی ایستادند. - استخاره که گرفتم، سوره مریم اومد. واقعا مریم بودن برازنده‌ تو و وقارته... تمنا هم آرام گفت: - حضرت مریم کجا، من کجا... خاک پای ایشونم نیستم! لحظه‌ای بعد توی ماشین نشستند. حیدر به سمت تمنا متمایل شد و گفت: - خب، بچرخ ببینمت! نذاشتن که یه دل سیر ببینمت. تمنا لب گزید. خواست چادر را از صورتش شل کند که مردی را سمت پنجره راننده دید. کمی دورتر با موبایلش حرف می‌زد. تعلل کرد. حیدر پرسید: - چی شد پس؟ تمنا بازی با دل حیدر را خوب بلد بود. ناز کردنش حتی همین اول کاری احساس قدرت به حیدر می‌داد. تمنا خوب می‌دانست چطور صحبت کند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماهنگ حال دلتنگی.mp3
3.04M
نوشتم از حال دلتنگی که در دلتنگی قیاسی نیست به پلکت جانم گره خورده بگیر جانم را هراسی نیست 🎙
بسم الله الرحمن الرحیم إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. هرروز جهت سلامتی وتعجیل درظهورمولا وسه بار اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَـــرَج
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - آخه من فهمیدم شما رو خانمتون حساسید. جایی که نامحرم باشه، حتی خانمتون نگاهم نکنه، دوست ندارید خوشگلی‌هاش رو نمایان کنه. اگه می‌گید نمایان کنه، می‌کنه ها... حیدر برگشت و نگاهی به بیرون ماشین انداخت. متوجه منظور تمنا شد. اتوبوسی هم نزدیک ماشین آن‌ها نگهداشته بود، پر از دانش‌آموز پسر بود. پوف کلافه‌ای کشید و گفت: - نه نمایان نکنه، می‌ریم جای دیگه، وای خدایا... استارت زد که تمنا هین بلندی کشید. ثانیه‌ای بعد صدای زنگ موبایل حیدر بلند شد. حیدر نگاهی به تمنا انداخت و خندید: - گوشیمه، بدش ببینم! تمنا دست توی جیب کت حیدر کرد و موبایل را گذاشت کف دست حیدر. دستش می‌لرزید. حیدر با یک دست موبایلش را گرفت و با دست دیگر دست یخ زده تمنا را: - ببخشید. خیلی ترسیدی؟ تمنا لب زد: - خدا بگم چیکارت نکنه! حیدر خندید و گفت: - با منی؟ تمنا هم خندید و سر تکان داد: - نه، با گوشیتونم. داماد نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و تماس را وصل کرد: - سلام، جانم سید؟ - سلام علیکم. جانت بی بلا، شناسنامه‌هاتون آماده است؛ بیا ببرشون. چشم حیدر برقی زد. - چشم حاج آقا. سید بین حرفش پرید. - زود بیا پسرم، امروز سر من خیلی شلوغه. - چشم سید... - تو و همسرت رو همیشه یادم میمونه... با خانمت بیا، می‌خوام ببینمتون. برات یه چیزی دارم! حیدر خندید؛ دست تمنا را محکم فشرد. انگشت تمنا از رد انگشتر نشانش، درد گرفت و آخ بلندی کشید. نگاهی به تمنا انداخت و هول هولی تشکر و خداحافظی کرد. عروس، دستش را از دست حیدر بیرون کشید و کمی خم شد. با دست دیگرش محکم محل درد را فشرد. اشک توی چشمش جمع شده بود. حیدر دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: - ببینمت! تمنا سریع اشک چشمش را پاک کرد. لرزان لب زد: - طوری نیست، انگشتم موند بین انگشترم. - ببینم!؟ تمنا دست راستش را سمت حیدر گرفت. انگشترش چرخیده بود و رد نگین ها روی انگشت وسط تمنا مانده و سرخ شده بود. - واسه همینه رینگ ساده گرفتم. هرچند اونم فرق چندانی نداره. حیدر لب زد: - ببخش عزیزم. فکر نمی‌کردم اینطوری بشه. اینو دیگه دستت نکن. - گفتم شاید مامان ناراحت بشن دستم نکنم، آخه گفتن سلیقه خودشونه! حیدر رد نگین ها را نوازش کرد و گفت: - نه، ناراحت نمی‌شه عزیزم، بریم؟ - بریم. ولی ان شاء الله سرتون بیاد. خیلی درد داره! حیدر خندید و گفت: - ان شاءالله. بعدش کجا بریم؟ تمنا نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته گفت: - فکر کنم باید منو برسونید خونه، آخه... گوشی و کیفم دست خواهرم مونده. نمی‌تونم خبر بدم که... حیدر نگاهی به ساعت انداخت. ۸ صبح عقد کرده بودند و حالا نه و نیم بود. یعنی به این زودی باید دل می‌کند و از او جدا می‌شد؟ هنوز کلی حرف داشت. - باشه، می‌رسونمت خونه. واسه ناهار میام دنبالت خب؟ یا با گوشی من زنگ بزن، خبر بده. - چشم... حالا بریم محضر. بعد یه کاری می‌کنیم. حیدر استارت زد و راه افتاد؛ تا محضر راه زیادی نبود و حیدر نمی‌خواست از تمنا به این زودی جدا شود. پس با کمترین سرعت حرکت کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞