eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
740 عکس
336 ویدیو
38 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر از اتاق بیرون آمد و تمنا در را پشت سرش قفل کرد. نگاهی به دور و بر انداخت. جز سوئیت آن‌ها یک سوئیت دیگر هم بود و یک خوابگاه پنجاه تخته. به سمت راه پله راه افتاد. نگهبان همان حالت قبل را داشت و جدول حل می‌کرد. با شنیدن صدای پای حیدر سر بلند کرد و لبخند زد: - چیزی لازم دارید؟ آخرین پله را پایین آمد و رو به روی او ایستاد. پلک زد و گفت: - رستوران این نزدیکی هست؟ نگهبان سر تکان داد و گفت: - هست، شما بفرمایید بالا، من زنگ می‌زنم میارن. صدای اذان توی سالن پیچید و نگهبان ادامه داد: - تا نماز بخونید شامم می‌رسه. حیدر تشکر کرد و برگشت طبقه بالا. کوتاه به در زد. چند لحظه بعد صدای جدی تمنا از پشت در آمد: - بفرمایید؟ حیدر گفت: - منم تمنا جان. در آهسته باز شد و حیدر پا به داخل سوئیت گذاشت؛ در که بسته شد، تمنا مقابل چشمش ظاهر شد. به دیوار چسبیده بود و نگاهش به حیدر بود. شوهرش توی این یک هفته او را با این لباس‌ها ندیده بود. بلوز کوتاه یاسی و شلوار دم‌پای همرنگش. روی بلوز یک زنجیر طلایی خورده بود و یقه‌ی آن پاپیون خورده بود. چادر سفید آزادانه روی سر تمنا بود. آنقدر نگاهش را به او دوخت که تمنا خجالت زده سر پایین انداخت. دستانش ناخودآگاه بالا آمدند؛ پایین چادر را بهم نزدیک کرد. - چرا زود اومدی؟ - برم بعدا بیام؟ تمنا سر بلند کرد؛ وقتی می‌خواست حیدر را نگاه کند گردنش درد می‌گرفت. خندید و رک گفت: - می‌شه تو سرویس بیرون وضو بگیری و بیای؟ - باشه... هرچی تو بخوای. تمنا لب بهم فشرد و گفت: - کلیدم ببرید. در از اون سمت بدون کلید باز نمیشه. حیدر کلید را از پشت در برداشت و دوباره بیرون رفت. در که بسته شد، تمنا چادر را از سر برداشت و رو جا لباسی پرت کرد. خودش هم دوید سمت سرویس. صورتش را آب زد و با سرعت وضو گرفت و چادرش را برداشت و دوید سمت اتاق خواب. شانه‌اش را از روی تخت برداشت و تند تند کشید میان موهایش. قلبش تند تند می‌زد. صدای باز شدن در پیچید توی سرش، هین بلندی کشید و شانه را پرت کرد روی پاتختی. دور خودش چرخید. دستش شروع کرد به لرزیدن. دست روی قلبش گذاشت و توی ذهنش گفت: - یادت باشه، تو باید محکم باشی... آروم باش. تل پارچه‌ای یاسی‌اش را روی مویش گذاشت. صدای اذان گفتن حیدر نزدیک می‌شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 لا اله الا الله را که گفت وارد اتاق شد. تمنا تای چادر سر عقدش را باز کرد. توی این یک هفته با همین چادر نماز خوانده بود. حیدر نزدیکش شد. تمنا چادرش را تکاند. سرش را بالا نیاورد. قلبش تند می‌زد و دستش می‌لرزید. چادر را از دستش گرفت و روی سرش انداخت. - زود نماز بخون، خیلی خسته‌ام. تمناچادر را دور سرش پیچید و جانمازها را از چمدان درآورد و پهن کرد. جهت قبله را روی دیوار زده بودند. حیدر جلو ایستاد. تمنا دست روی شانه او گذاشت و گفت: - می‌خوام بهت اقتدا کنم. حیدر خندید و گفت: - ازم مطمئنی؟ تمنا به جان حیدر آرامش تزریق کرد با حرفش: - بیشتر از خودم به تو مطمئنم! سه قدم عقب رفت. حیدر اقامه گفت. نماز را باهم شروع کردند و تمنا در هر دو نماز ماموم حیدر بود. الله اکبر آخر نمازشان همزمان با صدای در شد. حیدر سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمنا سجده شکرش را سریع گفت و جانمازش را جمع کرد. چادرش را از سر برداشت و به موهایش دست کشید. رژ لبش را از کیفش بیرون کشید و چشمش را با سرمه آرایش کرد. کمی عطر زد و از اتاق بیرون رفت. سر و صدای حیدر از آشپزخانه می‌آمد. بی اینکه سر بلند کند گفت: - شما برو لباس عوض کن، من میزو می‌چینم. لباس برات رو تخت گذاشتم. حیدر باشدی گفت. از کنار تمنا که گذشت نفس عمیقی کشید. لبخند نشست به لب‌های تمنا. از کابینت ها بشقاب پیدا کرد و ظرف های غذا را خالی کرد. نصف پلوی خودش را هم کشید برای حیدر. و کباب ها را روی پلوها گذاشت. دوغ‌ها را روی میز گذاشت. کتری را شست و آب کرد و گذاشت روی گاز. حیدر برگشت و هر دو نشستند پشت میز. حیدر نگاهی به بشقاب ها انداخت و چشم ریز کرد: - غذای تو چرا کمتره؟ - خودم کم کردم. سرش را بلند کرد و با حیدر چشم در چشم شد. ادامه داد: - زیاد بود. نسبت به قدمون باید تو بیشتر بخوری! حیدر خندید و زل زد به تمنا. اولین قاشق را به دهان گذاشت. هر بار نگاه از بشقاب می‌گرفت تمنا را می‌دید و لبخند می‌نشست روی لبش. کمی دوغ نوشید و گفت: - تمنا، یادته خونه محمد کار می‌کردیم، برنج و قرمه سبزی آوردید؟ تمنا دستی به گوشه لبش کشید و گفت: - آره یادمه. پلو رو من درست کردم. - آره. اون روز یه دونه برنج برداشته بودم هی نگاهش می‌کردم، هی می‌خندیدم! تا یه مدت نگهش داشتم. بعدش گم شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دل تمنا زیر و رو شد. چشمش برق زد. لبش به خنده باز شد و قهقهه بلندی زد. حیدر هم همراهش خندید. تمنا بشقابش را کمی به جلو هول داد و سرش را گذاشت روی میز. شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزیدند. - غش نکنی! تمنا بلندتر خندید. سرش را از روی میز برداشت و میان خنده گفت: - دیوونه بودی... حیدر لبش را بهم فشرد و گفت: - معلومه؟ هنوزم دیوونه‌ام. تمنا خندید و گفت: - وای... دونه برنج؟ وای... - تازه نمی‌دونی، هر برنجی رو که می‌خوردم دلم چجوری زیر و رو می‌شد. نمی‌دونی چه بلایی سرم آوردی. خبر نداری تا یه مدت قلبم چطوری می‌کوبید که آصف منو برد دکتر و دکترم گفت درد این جسمی نیست. کلی بهم خندید دکتره! تمنا خنده‌اش را خورد. گونه‌هایش سرخ شد و لب بهم فشرد و سر به زیر شد. حیدر گردن کج کرد و گفت: - غذاتو بخور. تمنا بشقابش را جلو کشید و یک قاشق پر کرد و به دهان گذاشت. نگاه حیدر را حس می‌کرد. صدایش پیچید توی گوشش. - هنوز باورم نمی‌شه عروس من شدی. تمنا لبخندی زد. دستش می‌لرزید. قلبش با تمام قدرت می‌زد و پوستش می‌سوخت. - نمی‌دونم چرا انقدر تو رو عالی می‌بینم. امشبم خیلی خوشگل شدی. تمنا سر بلند کرد. حیدر اخمی به چهره نشاند. از اخمش تمنا لبخند زد. لب پایین حیدر کمی جلو پرید و صدای جدی‌اش تمنا را دوباره به خنده انداخت: - روتو بگیر ببینم! قهقهه تمنا بالا رفت. حیدر تشر زد و تمنا بیشتر خندید: - هیس! می‌خنده برای من... صداتو بیار پایین. - وای... آخ... آخ دلم حیدر! از کی رو بگیرم آخه اخم حیدر غلیظ‌تر شد. تمنا دست گذاشت روی شانه‌های لرزان از خنده‌اش. درد پیچیده بود توی فک و شکم و شانه‌اش! - از یخچال! تمنا محکم دست به دهان گرفت و دست دیگرش را مقابل حیدر. - حر...ف... وای... حرف نزن... یه دقیقه! چشمش را گرفت که حیدر و آن اخم حیدر را نبیند. بعد از یک دقیقه که خوب خندید؛ دست از چشمش برداشت. حیدر هنوز اخم داشت: - من اخم می‌کنم تشر می‌زنم تو می‌خندی؟ تمنا باز به خنده افتاد: - اخمت آخه با نمکه‌... اصلا به چشم مهربون و براقت اخم نمیاد. تو رو خدا بسه، منو نخندون. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر هم این‌بار خندید. تمنا با دست، خودش را باد زد و ریز خندید. با هر دو دست شانه‌اش را لمس کرد و گفت: - آخ حیدر... تو که اخم می‌کنی نمی‌دونی که چه حالی می‌شم. تو حرمم هربار می‌گفتی روتو بگیر دلم می‌خواست بخندم! چشمت برق می‌زنه و تشر می‌زنی... اصلا یه وضعی... - تمنا... تمنا چشم دوخت به حیدر. نفس عمیقی کشید که دیگر نخندد. اما لبخند روی لبش بود: - جان دلم؟ - میشه این خنده‌هات فقط واسه من باشه؟ تمنا لبخندی زد و پلک زد: - مطمئن باش حتی لبخندمم فقط واسه توعه. چه برسه به این خنده‌ها... برعکس بقیه دلم نمی‌خواد با خنده‌ام گوش فلکو کر کنم و چشم حسودا رو کور... من با خنده‌هام لبخند فرشته‌ها رو می‌خرم و برق چشم بهشتی‌ها رو! - عزیزم... تمنا تکانی به بدنش داد و گفت: - خب دیگه. غذا بخوریم... ولی عالی هستی حیدر... از یخچال رو بگیرم؟ - بخور غذات رو. الان باز حرف بزنم میزنی زیر خنده! این بار در سکوت غذا خوردند. ظرف ها را توی سینک گذاشتند و بعد از مسواک زدن وارد اتاق شدند. تمنا تلش را برداشت و خودش را روی تخت انداخت و گفت: - آخیش... حیدر پتو را روی تنش انداخت. تمنا به پهلو چرخید و گفت: - گفتم اخمت بانمکه... ولی فقط وقتی برای من اخم می‌کنی. تو قطار وقتی چشم غره می‌رفتی به اونا من می‌گرخیدم! - چی؟ میگرخیدی؟ تمنا خندید و گفت: - آره... گرخیدن، یعنی: ترسیدن! تو مشهدی بلد نیستی حیدر؟ حیدر سر بالا انداخت و گفت: - زیاد نه، دوست داری؟ تمنا چند بار پلک زد. به پهلو چرخید و چشم بست: - لحن حرف زدن تو رو بیشتر دوست دارم... صدات مثل لالاییه... - بخواب عزیزم... این سفر رو می‌کنم بهترین سفر زندگیت. به شرطی که روتو بگیری! تمنا بیحال و خوابآلود خندید. حیدر دست کشید به موهای تمنا و لب زد: - خوب بخوابی. نفس‌های تمنا آرام و منظم شد. حیدر لبخندی زد و به او زل زد. - انقدر همه چیز رو با هم داری که... نفس عمیقی کشید و چشمش را بست. - کی می‌تونه جز تو، هم پررو باشه هم سرخ و سفید بشه... تمنا توی خواب و بیداری با صدای گرفته لب زد: - حیدر! - جان؟ تمنا با صدای کشیده گفت: - می‌گم... حیدر... در عین پررویی... سرخ و سفید میشه! بیشتر از تمنا! حیدر خندید. خمیازه‌ای کشید و گفت: - می‌رم چراغ‌ها رو خاموش ‌می‌کنم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهفتادوپنج✨ ✍🏻 صبح که چشم باز کرد، حیدر هنوز خواب بود. روی تخت نشست و لبخندی زد. کش و قوسی به بدنش داد و از تخت پایین آمد. صورتش را شست و موهایش را شانه کشید. لباسش را عوض کرد و توی آشپزخانه مشغول شد. نگهبان راست می‌گفت. توی یخچال همه چیز پیدا می شد. تخم مرغ ها را بیرون آورد و گذاشت روغن داغ شود و آب جوش بیاید. وسایل صبحانه را بانظم و سلیقه چید روی میز. قرمزی مربای آلبالو و زردی مربای به و عطر تخم مرغ، پیچیده بود توی سوئیت. با صدای در نگاه از میز گرفت و به سمت اتاق رفت. لب به دندان کشید. صدای آرام در دوباره آمد. باید حیدر را بیدار می‌کرد؟ روی تخت نشست، آهسته صدا زد: - حیدر؟ حیدر خمار چشم باز کرد. تمنا لبخندی زد و گفت: - صبح به خیر آقا! در می‌زنن! حیدر از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمنا سرمه‌اش را دوباره توی چشمش کشید و از اتاق بیرون رفت. حیدر داشت نان داغ را روی میز می‌گذاشت. تمنا چنگی به دلش انداخت و گفت: - وای نون داغ... با تخم مرغ. با مربا... با پنیر... وای... حیدر لبخندی زد و گفت: - می‌دونی از حرفت چی برداشت می‌شه؟ تمنا سر تکان داد و پشت میز نشست. پشت هم آب دهانش را فرو می‌برد. نگاهش بین میز و حیدر جا به جا شد. - یعنی، حیدر جان عزیزم، قربونت برم، جنابعالی هر روز باید بری برام نون تازه بگیری! تمنا دوباره قهقهه زد. مثل دیشب. دستش را بهم کوبید و گفت: - احسنت! باریک الله... فهمیدی منظورم رو! حیدر همانطور که از آشپزخانه بیرون می‌رفت گفت: - ولی متاسفم. حیدر از این کارها نمی‌کنه... تمنا خنده‌اش را‌ خورد و اخم کرد، بلند گفت: - باشه! بهت یاد می‌دم! حیدر چند دقیقه بعد برگشت. بالای سر تمنا ایستاد و شانه‌اش را فشرد: - داد زدی؟ تمنا چشم بست. حیدر محکم‌تر شانه‌اش را فشرد و سرش را خم کرد. تمنا گفت: - بشین صبحونه بخوریم بریم حرم! - چی می‌خواستی یادم بدی؟ تمنا خندید: - نون داغ خریدن! حیدر فشاری به شانه او آورد. چهره تمنا درهم رفت‌. بدنش سست شد. خندید. انگار خستگی‌اش در می‌ رفت. حیدر سر پیش برد و لبش را گذاشت گوشه چشم تمنا و لحظه‌ای بعد برداشت. - اینا رو چرا اینطوری می‌کنی؟ از این زاویه جذاب میشه! نکن... - واسه تو و خریدن لبخند فرشته‌ها! حیدر خندید بلند و توی گوش تمنا، دخترک ولی آزرده نشد. دلش لرزید و او هم بلند خندید. لحظه‌ای بعد میز را دور زد و رو به روی تمنا نشست. اصلا صبحانه و ناهار و شام با دیدن صورت تمنا می‌چسبید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهفتادوشش✨ ✍🏻 به دیوار تکیه داده بود و نیم رخ حیدر را نگاه می‌کرد. لبخندی زد. از عطر حرم به مشام کشید‌. دلش پر حس خوب بود. آهسته شوهرش را صدا زد: - آقا حیدر. حیدر از گوشه چشم نگاهش کرد. بی صدا جانم گفت. این بار تمنا به مقابل و رفت و آمد زائرین حرم چشم دوخت: - یادته پرسیدی چرا همیشه توی طرح‌هام کتاب خونه هست؟ جواب من یادته؟ حیدر سر تکان داد. لبش را تر کرد. - اممم عین جوابت نه. ولی فکر کنم گفتی کتاب از سختی نجاتت داده، یه چیزی همینطوری! - یه دوره از زندگیم حیدر خیلی اذیت شدم. یعنی از همه چی بریده بودم و احساس پوچ بودن داشتم. روزهای سختی بود. خدیجه بهم کتاب داد. صحیفه و نهج البلاغه. قشنگ یادمه صحیفه رو که باز کردم، دعای هفتم اومد؛ " و آنگاه که دشواری‌ها به او روی می‌آورد" چشم بست و عبارت را به خاطر آورد: - أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمّاتِ، نگاهی به حیدر انداخت و گفت: - این عبارت اومد، دلم زیر و رو شد. لبخندی زد و گفت: - یعنی چی؟ - تنها تو را در دشواري‏ها مي‏خوانند، و در بلاهاي سخت و دشوار، تنها تو پناهگاهي. چشم حیدر برق زد و گفت: - حفظش کردی؟ تمنا با سر تایید کرد. بغض کرده و با صدای لرزان گفت: - انقدر خوندمش که نجاتم داد. یه قسمت دیگه‌اش خیلی به حال و روز من می‌اومد. یعنی اونجا که می‌رسیدم از بغض می‌ترکید صدام... دوباره چشم روی هم آمد. عبارت، مقابل چشمانش ظاهر شد. خواند: - وَ اكْسِرْ عَنّي سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِكَ، یعنی: و به چاره سازيت، تسلّط غم و اندوه را از من بشكن! اشک از چشمش سر خورد. صدایش می‌لرزید. - غمم رو شست و برد و کشت... فکر کن چندتا عبارت با دلم بازی کرد. آخرش می‌گفت: و تو به برطرف كردن آنچه كه به آن گرفتار شده ‏ام، و دور كردن بلايي كه در آن افتاده ‏ام، توانايي؛ بنابراين قدرت و تواناييت را درباره من به كار گير؛ اگر چه از جانب تو سزاوار آن نيستم. هق آرامی زد. کف دست به دهان گرفت و فشرد: - واقعا سزاوار لطفش نبودم. من یکی اصلا سزاوار نبودم وقتی باهاش دعوا داشتم. چشم خیسش را به چشم لرزان حیدر دوخت و گفت: - حیدر اون جا بود که فهمیدم هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس آدما رو قد خدا دوست نداره. خدا تنها کسی بود که تو اون شرایط دل شکسته منو خرید و بند زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهفتادوهفت✨ ✍🏻 حیدر دستمالی روی زانوی تمنا گذاشت. تمنا دستمال را به صورت کشید و حیدر گفت: - پس باید مراقب قلبی که دستم امانته باشم. نشکنمش، چون خدا بندشو زده. طرف حسابم با خود خداست... تمنا میان گریه‌اش خندید. حیدر آرام زانویش را فشرد و گفت: - میشه عربی این قسمت آخرم بخونی؟ تمنا نفس عمیقی کشید: - وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَي كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. - ما شاءالله... تمنا لبخندی زد و اشکش را پاک کرد. حیدر لب زد: - دیگه گریه نکن. خودم هوای قلب قشنگت رو دارم، آخه دستم امانته... - تو خیلی خوبی حیدر. تو یه نعمت بزرگی برام. توی همین یه هفته... فهمیدم! - تو هم یه نعمت بزرگی! بابا راست می‌گفت، تو باعث ترقی من میشی! تمنا گفت: - ان شاءالله هر دو برای هم عامل ترقی باشیم. حیدر نگاهی به ساعت انداخت و اطرافش را نگاه کرد: - پاشو بریم یکم راه بریم. دیگه گریه نکن. شانه به شانه هم ایستادند و قدم برداشتند. قلب تمنا پر از شعف و شور و هر نگاهش به حیدر پر از عشق بود. دلش می‌خواست دست حیدر را بگیرد؛ ولی دلش نمی‌خواست نگاه کسی شریک عاشقانه‌اش به همسرش باشد. - کم مونده تا اذان، یکم راه بریم تو حرم، تا اذان بگه، ناهارم می‌ریم بیرون. تمنا گفت: - خیلی هم خوبه. چندتا عکس هم بگیریم؟ - عکس هم می‌گیریم. چادر تمنا را گرفت و برد کنار سقاخانه. لیوانی آب پر کرد و گرفت رو به روی تمنا. - بخور که خیلی گریه کردی! لیوان را از دست حیدر گرفت و آب را سه نفس خورد. عکس‌هایشان را که گرفتند، اذان گفت و نماز را هم خواندند. تمنا منتظر حیدر، کنار سقاخانه ایستاده بود که موبایلش زنگ خورد. پدرش بود. لبخندی زد و تلفن را جواب داد: - جانم؟ - سلام بابا جان خوبی؟ - سلام. خدا رو شکر بابا... شما‌خوبید؟ پدر بین تمام جمله‌هایش حال تمنا را می‌پرسید. بین هر جمله‌اش از اخلاق حیدر سوال می‌کرد و می‌گفت: - اذیتت نمی‌کنه؟ تمنا خندید و گفت: - نه خدا رو شکر... پدر باز می‌پرسید: - بهت که سخت نمی‌گیره؟ و تمنا باز هم با مهربانی جواب می‌داد، نه. رویش را نداشت مستقیم از حیدر تعریف کند و بگوید چقدر مردانه هوایش را دارد. - بابا جون، نگران من نباش. من خیلی خوشحالم و خیلی راحتم. اصلا و ابدا مشکلی ندارم. خیال شما هم راحت. - خدا رو شکر که خوشحالی بابا. هر مشکلی بود بهم بگو. تماس را که قطع کرد صدای حیدر از پشت سرش آمد: - بابا خوب بود؟ تمنا آهسته چرخید و لبخند زد: - سلام رسوند، گفت بهت زنگ می‌زنه. خیلی وقته اینجایی؟ - نه عزیزم، از دور داشتم نگاهت می‌کردم که راحت حرف بزنی. بریم ناهار؟ - بریم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهفتادوهشت✨ ✍🏻 سفر یک هفته‌ای زوج جوان مثل برق و باد تمام شد. شب ساعت نه بود که به مشهد رسیدند. حرم بیش از تمام شهر مقابل چشمان دلتنگ عاشقان توی قطار، خودنمایی می‌کرد. اصلا بوی مشهد متفاوت بود و تمنا عاشق بوی عطر شهرش بود. توی ماشین حیدر نشسته بودند و سمیر راننده بود. باز از مقابل حرم رد شدند. تمنا لب زد: - تو از همه جای شهر نمایانی... حیدر چشم بست و با دلتنگی لب زد: - السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. تمنا لبخند زد. بوی زمین باران خورده توی ماشین پیچیده بود و زمین کم کم یخ می‌زد. اگر دیوانگی نبود حتما شیشه را پایین می‌کشید و هوای سردِ شهرش را به مشام می‌کشید. حیدر کمی به عقب چرخید و گفت: - خانم بریم خونه بابای من؟ تمنا سرش را چرخاند و لبخندی زد. - نه آقا. می‌رم خونه بابام امشب رو، دیر وقته زشته! ان شاءالله فردا میام، خونه‌تونو ببینم! حیدر آهسته خندید و گفت: - دلت بسوزه، من خونه شما رو دیدم! تمنا تکخندی زد و گفت: - دلم که نمی‌سوزه؛ ولی اگه بابام مهمونی نمی‌گرفت که تو هم ندیده بودی. حالا من فردا میام می‌بینم! حیدر برایش چشم گرد کرد و گفت: - دلت نسوخت؟ من مخ بابا رو زدم که رستوران بگیره که دلت بسوزه! سمیر در سکوت رانندگی می‌کرد. تمنا خودش را کمی جلو کشید و گفت: - دل من که با این چیزا نمی‌سوزه! تیرت به سنگ خورد آقا! نگاهش را به سمیر داد و گفت: - شما خوبید آقا سمیر؟ دانشگاه خوب پیش می‌ره؟ سمیر با لبخند گفت: - خدا رو شکر زن داداش. راضی‌ام! شما خوبید؟ با کم حرفی های داداش ما چه می‌کنید؟ همسفر خوبی بود یا همش خوابید؟ تمنا با کمترین صدا خندید و گفت: - داداشتون کم حرفه؟ وا عجبا! یکی داداشتون کم حرفه یکی شبکه خبر! - واقعا؟ - والا، یه سره حرف می‌زنه، مخ آدم و می‌خوره! سمیر خندید و دنده را جا به جا کرد. زیر چشمی اخم و لب جلو پریده برادرش را نگاه کرد و گفت: - نمی‌دونم والا، شما رو شاید غریب گیر آورده، وگرنه ما با موچین از دهنش حرف می‌کشیم، پیش ما که جرئت نداره حرف بزنه! نگران نباشیدا... امشب درستش می‌کنم براتون. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهفتادونه✨ ✍🏻 حیدر برگشت و چشم غره‌ای به تمنا رفت و به پشت سر سمیر کوبید و گفت: - سرت به کار خودت باشه. باز یه هفته نبودم پررو شدی؟ از آن تشرها و چشم غره‌هایی بود که تمنا را به خنده می‌انداخت. سرش را برد بین صندلی جلو و پنجره. شانه‌اش لرزید. سمیر هم قهقهه زد و ماشین را کنار خیابان کشید. کمربندش را باز کرد و دستش را از هم باز کرد و انداخت دور گردن حیدر: - آخ قربونت برم! گونه حیدر را بوسید و گفت: - داشتم خفه می‌شدما... خوب شد اومدی! گردن حیدر را محکم فشرد؛ حیدر دست هایش را روی سینه سمیر گذاشت و گفت: - خفه‌ام کردی بچه! برو عقب... سمیر با خنده عقب کشید. با دو انگشت گونه حیدر را گرفت و گفت: - با نمک! یه بار دیگه بگو بچه! جون من! حیدر پشت دست سمیر کوبید و گفت: - آره دیگه تو دوست داری سر به سر من بذاری. واسه این دلت تنگ میشه. وگرنه که حیدر کیلو چنده! سمیر ابرو بالا انداخت و گفت: - اوهو، بالاخره فهمیدی؟ زرنگی زن داداش روت تاثیر گذاشته؟ یا تاثیر آب شور قمه؟ شنیده بودم خوبه موها رو با نمک بشوری‌ها، نمی‌دونستم آدم رو زرنگم می‌کنه! - سمیر کاری نکن از ماشین پرتت کنم پایین! سمیر ابرو بالا انداخت و گفت: - عه نه بابا، منو بندازی پایین؟ بابا ماشینتو داده به من! الان این مال منه! ببین! قفل مرکزی را زد و ادامه داد: - الان گیر کردی اینجا! حیدر برایش دندان قروچه‌ای کرد. سمیر بلند خندید و دستش را بالا گرفت: - چشم، چشم! تیکه تیکه بشم برات! هیچی نمی‌گم... آ... آ... و نمایشی به لبش چسب زد و ماشین را به حرکت انداخت. حیدر از بالای شانه به تمنا که با لبخند بود نگاه کرد. دوباره خودش را جلو کشید و گفت: - چه رابطه‌ی قشنگی! تبریک می‌گم بهت! ولی خدایی کجای تو کم حرفه؟ حیدر با تهدید چشم چپش را ریز کرد و از میان دندانش گفت: - می‌گم بهت! تمنا آهسته توی گوشش خندید و گفت: - باشه بگو! سمیر ماشین را مقابل خانه پدرش نگهداشت. تمنا لب گزید و گفت: - عه آقا سمیر، قرار بود بریم خونه ما که! سمیر ترمز دستی را کشید و گفت: - دستور پدر بود، منم که سرپیچی بلد نیستم! بفرمایید! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتاد✨ ✍🏻 تمنا و حیدر هر دو پیاده شدند. سمیر در صندوق عقب را باز کرد و چمدان را بیرون کشید. حیدر پرسید: - ماشینو داخل نمی‌بری؟ سمیر در خانه را با کلید باز کرد و گفت: - نه داداش کار دارم بیرون. تمنا وارد حیاط شد. چشمش با دیدن حیاط با صفای خانه ضعف رفت. وقتی زمستان و زمین باران خورده‌اش این همه جذاب بود، بهار خانه دیدن داشت. صدای حیدر پیچید توی گوشش: - بریم! قدم برداشت سمت ساختمان. پایش را که گذاشت کنار دیواره باغچه، پایش سر خورد. حیدر بازویش را گرفت و نگهش داشت. سمیر گفت: - مواظب باشید، اینجا همیشه یخ زده است. حیدر محکم دستش را گرفت و به طرف ساختمان خانه برد. سمیر با اجازه‌ای گفت و از کنارشان گذشت و دوید سمت خانه. در را باز کرد و بلند گفت: - مامان، بابا جان، اومدیما... به چند ثانیه نکشید که عزیز، آقای موحد و مینو خانم هر سه جلوی در بودند. دست مینو خانم اسپند بود. تمنا و حیدر که وارد شدند، سریع روی ذغال‌ها اسپند ریخت و چرخاند دور سر آن‌ها. تمنا لبخندی زد و عزیز روی سرشان شکلات و نقل پاشید. تمنا لبخندی زد و گفت: - ممنون. غافل گیرم کردید کلی! آقای موحد دست عروسش را گرفت و گفت: - خوش اومدی دخترم! بیا تو! عزیز هم سمت دیگر تمنا قرار گرفت و او را همراهی کرد. حیدر گفت: - ممنون مامان جان، من دستمو بشورم میام! مینو خانم سریع گفت: - الان حوله‌ ات رو میارم. سریع از راهرو بیرون زد و وارد آشپزخانه شد. سینی اسپند را توی سینک گذاشت و حوله حیدر را که توی سینی گرد کوچک روی اپن آشپزخانه بود برداشت. تمنا کنار عزیز توی پذیرایی روی مبل دو نفره سفید سورمه‌ای نشسته بود و با لبخند جواب سوالات عزیز را می‌داد. آقای موحد گفت: - خیلی خوب شد اومدی. مادر و پدرت رو هم گفتیم بیان، ولی عروسی دعوت بودن، گفتن باید برن. - زحمت دادم باباجون. - نه عزیزم. چه زحمتی؟ خیلی هم خوش اومدی. تو دیگه عضو این خانواده‌ای خونه‌تم اینجاست. غریبی نکن! تمنا کوتاه خندید و نگاهی به عزیز انداخت: - انقدر رفتار شما گرم و دوست داشتنیه، اصلا غریبی نمی‌کنم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادویک✨ ✍🏻 - سلام! صدای جاوید بود سرش را به سمت صدا چرخاند و با خوش رویی گفت: - سلام داداش جاوید، خوبی؟ سر تا پایش را نگاه کرد و ادامه داد: - ما شاءالله... یه پا جنتلمنی ها. - فارسی بگید زن داداش. مرد! خوش‌اومدید. - هرچی شما بگید. مرد... خوش باشی داداش جاوید. بیا بشین. جاوید نشست. تمنا به رویش لبخند زد. پذیرایی شد. عزیز نیم خیز شد و در همان حال گفت: - مادر بیا بشین اینجا. آقای موحد با لبخند صورت حیدر را نگاه می‌کرد. شادابی داشت. چشمم برق می‌زد و لبش در عین خط اخم روی پیشانی‌اش می‌خندید. - نه عزیز، راحت باشید! من می‌شینم پیش جاوید. کنار جاوید نشست و سر برادرش را بوسید. جاوید دست انداخت دور حیدر: - دلم کلی تنگ شده بود داداش! حیدر لبخند زد و جاوید را فشرد. - دل منم. آقا مجید پرسید: - خوش گذشت حیدر جان!؟ حیدر جاوید را از خود جدا کرد. نگاهی به تمنا انداخت و تکانی به فکش داد. - خوب بود بابا. عزیز پرسید: - کجاها رفتید؟! - زدیم تو اینترنت. رفتیم همه جا رو، بیشتر حرم بودیم. آقای موحد لبخند زد. اما ابروهای تمنا بالا پریدند. حیدر سر پایین انداخت. سمیر با سینی چای از پله ها بالا آمد و اول به عزیزش تعارف کرد. عزیز دو لیوان، یکی برای تمنا و یکی هم برای خودش برداشت و روی میز گذاشت. نگاه تمنا به حیدر بود. سر پایین افتاده و پیچیده شدن دستش بهم، اخم روی پیشانی‌اش، برای تمنا تازگی داشت و لبخند را روی لب‌های تمنا خشک کرد. عزیز چایش را که خورد نگاهی به جمع انداخت. رو به تمنا لبخند زد و گفت: - من برم به مینو کمک کنم! - شما بشینید من می‌رم مادر جون! عزیز دست گذاشت روی شانه تمنا و با فشار به او ایستاد. - نه، تو بشین خسته‌ای، من راه رفتن برام خوبه. جاوید مادر تو هم بیا. جاوید دست عزیزش را گرفت. تمنا بلند شد و کنار حیدر نشست. لبخندی به او زد. حیدر کوتاه جواب لبخندش را داد. - خیلی خسته‌ای؟ حیدر سر تکان داد و گفت: - نه! ابروهای تمنا بالا پریدند. آقای موحد هم لبخندی به رویشان زد و بلند شد. پذیرایی را ترک کرد. تمنا دست حیدر را گرفت و پرسید: - فکر می‌کنی مامانت برات چی درست کرده؟ حیدر شانه بالا انداخت. تمنا چشم بست. نفس عمیقی کشید. گونه‌اش را از داخل به دندان کشید. حیدر دستش را از دست تمنا بیرون کشید. سیبی از توی جا میوه‌ای برداشت. پوست گرفت و دونیمش کرد. تمنا به حرکات و نفس‌های کوتاهش خیره بود. نیم سیب را توی پیشدستی گذاشت و ظرف را روی زانوی تمنا. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادودو✨ ✍🏻 تمنا نگاهش کرد. نمی‌توانست به این اخم حیدر بخندد. چون اصلا اخمی نبود. فقط یک چشم و نگاه جدی بود. سرد هم نبود. فقط جدی بود. گفت: - ممنون عزیزم. حیدر لبخند محوی زد و گفت: - نوش جونت! تمنا تکه سیب را برداشت و گاز کوچکی به آن زد. حیدر آهسته نفس می‌کشید. گوشی‌اش را بیرون کشید و با آن مشغول شد. تمنا سرش را روی گردن کج کرد و سرش را گذاشت روی شانه حیدر. چشمش را بست. گاز دیگری به سیب زد و آهسته سیب را توی دهانش چرخاند. حیدر پیشدستی را از روی زانوی او برداشت و روی میز گذاشت. دست گذاشت روی بازوی تمنا و گفت: - پاشو بریم بالا! تمنا چشم باز کرد. باقی مانده سیب توی دستش را به سمت دهان حیدر گرفت. حیدر لب ازهم باز کرد و سیب را به دهان گرفت. - خوبه‌ها... قهر نیستی. حیدر سیب را فرو برد و گفت: - قهر؟ قهر چی؟ تمنا شانه بالا انداخت و تکانی به فکش داد. آب دهانش را فرو برد و گفت: - حرف نمی‌زنی آخه، یه طوری هستی. حیدر تک خندی زد. باصدای مینو خانم نگاه از هم گرفتند. مینو خانم لبخند زد و گفت: - طول می‌کشه به پسر من عادت کنی، به اخلاقش... کلا رو سکوته این پسر! واسه ما عادیه، واسه تو هم عادی میشه! تمنا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. حیدر دستش را گرفت. ایستاد و تمنا را با خود کشید: - ما بریم لباس عوض کنیم. مینو خانم گفت: - برید، شامم آماده است، زود بیاین. سمیر چمدون رو برد بالا. حیدر دست تمنا را کشید. از پذیرایی بیرون برد. از کنار آشپزخانه گذشتند و وارد نشیمن شدند. تم یاسی نشین باعث برق چشم تمنا شد. ابروهایش بالا پریدند. حیدر دست تمنا را کشید به طرف پله‌های پیچ در پیچ گوشه پذیرایی. - عه این صندلی چیه؟ حیدر چیزی نگفت. تمنا نفس عمیقی کشید و یک قدم پشت حیدر از پله ها بالا رفت: - واسه عزیزمه، سختشه پله ها رو بالا بره. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوسه✨ ✍🏻 حیدر در اتاق را باز کرد. اول وارد اتاق شد و حیدر چمدان را از پشت در برداشت و پشت سر تمنا رفت و در را بست. نگاه تمنا توی اتاق چرخید. تخت نزدیک پنجره و میز تحریر سمت راست اتاق، ست قشنگ اتاق حیدر و مرتب بودنش، لبخند به لب‌هایش نشاند. حیدر به سمت کمدش رفت و کشو لباس هایش را باز کرد. لباس‌هایش را که زیر و رو می‌کرد، چشمش خورد به پلاستیک سی‌دی و دستمال سفیدش. چشمش برق زد. دست جلو برد؛ اما سریع لباس‌ها را انداخت رویش و اخم کرد. زیر لب غر زد: - که شبکه خبرم... اوکی... دارم برات! تمنا نزدیکش شد و گفت: - چیزی گفتی؟ گردنش را کمی به عقب چرخاند و گفت: - نه! تیشرت و شلوار ورزشی از کشو برداشت. کشو بالایی را کشید و حوله جگری کوچکی از آن بیرون آورد. به طرف در رفت و گفت: - لباس عوض کن من باید سرم رو بشورم! در را بست. تمنا نفسش را با آه بیرون فرستاد و لبش را جوید. - چت شد آخه! چادر مشکی‌اش را از سر برداشت و دکمه‌های مانتو‌اش را باز کرد. از چمدان، پیراهن صورتی‌اش را که از قم خریده بود بیرون کشید و پوشید. شالش را عوض کرد و چادر رنگی دم‌دستی‌اش را روی دستش انداخت و روی تخت نشست. موبایلش را چک کرد. اسم حیدر هنوز صدر اسامی بود. لبخندی زد و شماره پدرش را گرفت. - بله؟ - سلام بابا جان، کجایید؟ پدر کوتاه خندید و گفت: - سلام دخترم، ما نیشابوریم! تمنا ابرو بالا انداخت و فکش را جلو فرستاد. - نیشابور آخه؟ چرا؟ - عروسی دختر عموی مامانت! نمی‌خواستیم بیایم، دیگه بندگان خدا برامون ماشین فرستادن! امشب مجبوریم اینجا بمونیم. تمنا لب گزید و گفت: - خوش بگذره بابا جان. کجایید سر و صدا نمیاد؟ - اومدم تو باغ! داشتم می‌رفتم تو، وقت شامه! تمنا دستی به صورتش کشید و گفت: - نوش جان، به مامان سلام برسونید. - سلامت باشی. فعلا خداحافظ. موبایل را کنارش گذاشت. تقه‌ای به در خورد و در باز شد. حیدر وارد اتاق شد. حوله را روی موهایش می‌کشید. - آماده‌ای؟ تمنا ایستاد و چادرش را روی سرش انداخت. - آره بریم! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوچهار✨ ✍🏻 سر میز شام، حیدر تمام مدت حواسش به تمنا بود که غریبی نکند. از جوجه کباب و قرمه سبزی برایش می‌کشید؛ اما حتی یک کلام به او تعارف نمی‌کرد. عزیز به جایش گفت: - عزیزم، غریبی نکنی یه وقت. هرچی میل داری بگو! تمنا قاشقش را توی بشقاب گذاشت و لب زد: - ممنون عزیز جون! می‌خورم! آخرین قاشق را که به دهان گذاشت؛ کفگیر برنج خالی شد توی بشقابش، بلند گفت: - وای نه! حیدر به رویش لبخندی زد و اشاره زد. صورت تمنا درهم رفت و آهسته گفت: - نمی‌تونم! حیدر شانه بالا انداخت و گفت: - باید بخوری! تمنا ناچار قاشق به دست گرفت. گوشه بشقابش با مخلفات پر شد. چشمش را محکم بهم فشرد و سعی کرد به گرسنگی فکر کند. بشقاب دوم را به سختی خورد. کمی آب نوشید تا بتواند نفس بکشد. دست حیدر رفت برای سومین بار بشقابش را پر کند که مچ دستش را چسبید: - نه آقا حیدر! زور حیدر به او می‌چربید. آقای موحد گفت: - بذار بکشه برات. تمنا با دو دست کفگیر و دست حیدر را چسبید و سرش را بالا گرفت: - جا ندارم دیگه واسه نفس کشیدن. دست حیدر داشت کج می‌شد که برنج ها خالی شود توی بشقاب تمنا. مینو خانم با لبخند گفت: - اذیتش نکن حیدر! حیدر گفت: - من می‌دونم سیر نشده! - سیرم... من سر غذا تعارف ندارم! نمی‌خورم عزیزم. سمیر بشقابش را گرفت مقابل حیدر و گفت: - برای من بکش داداش! جاوید هم حرف سمیر را تکرار کرد. حیدر دستش را عقب کشید و برنج ها را خالی کرد توی بشقاب خودش و کفگیر را گذاشت توی دیس. - خودت بکش! آقای موحد نرم خندید. عزیز که سمت دیگر حیدر نشسته بود ضربه‌ای به کمر او زد و نوازشش کرد. مینو خانم خودش را جلو کشید و مشغول کشیدن برنج برای پسرهایش شد. بعد شام تمنا هرچه اصرار کرد، نگذاشتند کمک کند. این بار توی نشیمن کنار حیدر نشست. جواب های کوتاه و مختصر حیدر هیچ کس را شگفت زده نکرده بود؛ اما تمنا کلافه بود. صفحه چتش با حیدر را باز کرد و نوشت: - چی‌شدی آخه حیدر؟ حیدر موبایلش را چک کرد. گوشه لبش را به دندان گرفت؛ چشمش چین خورد. - چیزیم نیست! خیلی هم خوبم. تمنا با خواندن پیام، پوف کلافه‌ای کشید. مینو خانم گفت: - حیدر چای بیارم؟ مامان و بابای تمنا که امشب نمیان، باید بمونه چند روزی رو اینجا! - نه مامان، من خیلی خسته‌ام! صبح هم باید برم ببینم آصف چیکار کرده. مینو خانم سر تکان داد و گفت: - آره عزیزم. برو بخواب. راه آدمو خسته می‌کنه. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوپنج✨ ✍🏻 رو کرد به آقای موحد که شبکه ها را بالا پایین می‌کرد؛ صدایش را صاف کرد و گفت: - آقا مجید، یه لحظه بیاین کارتون دارم. آقای موحد کنترل را روی مبل رها کرد و بلند شد. چشم چپ حیدر خیره به تلویزیون، کوچک شده بود. تمنا رد نگاهش را گرفت. روی شبکه خبر بود. باز هم یک نفر داشت حرف می‌زد. تمنا لب گزید. نگاه حیدر رویش سنگین شد؛ آهسته چرخید. حیدر با همان نگاه پرتهدیدش آهسته گفت: - که من شبکه خبرم.. هوم؟ صدای پق خنده از گلوی تمنا بیرون جست. حیدر اخمش را درهم برد. آهسته لب زد: - کوفت... بلند شد و راه افتاد سمت راه‌پله. خدا را شکر تنها بودند. تمنا هم بلند شد و دنبالش رفت. دستی به نرده کشید و گفت: - دوست دارم سوار صندلی بشم. - ان شاءالله محتاجش نشی! فردا ولی سوارت می‌کنم. تمنا با ذوق لبخند زد و دو پله‌ای که حیدر بالاتر بود را دوید و بازوی او را گرفت. - حیدرم. حیدر از گوشه چشم نگاهش کرد. بالای پله‌ها دست تمنا را از بازویش جدا کرد و گفت: - اینجا نه! پای کوبان دنبال حیدر راه افتاد. حیدر در را باز کرد و عقب ایستاد. تمنا بغ کرده پا به اتاق گذاشت. حیدر هم خواست وارد شود که مینو خانم صدایش زد: - حیدر مامان! - جان؟ قدمی به سمت مادرش برداشت. مینو خانم دستش را گرفت و گفت: - قربونت برم، مقدمه چینی نمی‌کنم، مامان جان با تمنا حرف بزن. دلش به تو خوشه تو این خونه. ما می‌گیم تو کم حرف و مهربونی... اون ممکنه دلش بگیره و فکری کنه با خودش. حیدر خم شد و سر مادرش را بوسید. - حرف می‌زنم باهاش مامان. دل‌نگران نباش اصلا. حواسم هست. مینو خانم لبخندی زد و گفت: - چیزی لازم نداری؟ - نه مامان جان. وقتی وارد اتاق شد تمنا پرده مخمل آبی اتاقش را کنار زده بود و دست کشیده بود به شیشه‌های بخار گرفته. حیدر روی لب تخت پشت به پنجره نشست. تمنا با صدای در و قژ قژ تخت برگشت. - اینجا چیه حیدر؟ تاریکه دیده نمی‌شه! - حیاط پشتی! تمنا پرده را انداخت و گفت: - از جایی دید نداره؟ - نه! تمنا پشت حیدر روی تخت نشست. حیدر با موبایلش مشغول بود و چیزی را چک می‌کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوشش✨ ✍🏻 کمی او را از پشت برانداز کرد. کمی خمیده نشسته بود. لب به دندان کشید. تمام طول سفر هیچ وقت ندیده بود حیدر غرق موبایلش شود. همیشه موبایلش توی جیبش یا روی میز بود. چشم بست. بعد چند نفس عمیق توی ذهنش جرقه‌ای خورد. چشمش درشت و براق شد. کف دو دستش را بهم مالید و خودش را جلو کشید و ناخنش را روی کمر حیدر گذاشت و نوشت: - دوستت دارم! کمر حیدر صاف شد و صدای خنده‌اش بلند شد. ابروهای تمنا بالا پریدند. قلقلکش آمده بود یا... - من خیلی بیشتر! لبخند تمنا پهن شد روی صورتش، دوباره روی کتف حیدر ناخن کشید: - عاشقتم! حیدر دوباره بلند خندید. موبایلش را گذاشت روی تخت و چشم بست: - اول من عاشقت شدم! بازی جالبی بود و عجیب‌تر اینکه حیدر متوجه حرفش شده بود. انگار حس لامسه‌ی قوی‌ای داشت. با انگشت کوچک روی کتفش نوشت: - حیدر من! و لب‌هایش را نشاند روی همان جایی که ناخن کشیده بود. عطر حیدر را نفس کشید. حیدر با آرامش گفت: - جان؟ سرش را گذاشت روی کتف او و گفت: - نامرد، دلم تنگ شده بود! - گفته بودم دارم برات! این اولیش بود. فکر کردی تهدید تو خالی می‌کنم؟ گونه‌اش را محکم تر به شانه او فشرد و لبش را هم. - قهرم باهات! - قهری؟ دستش را حلقه کرد دور کمر حیدر. گونه اش را به کمر او کشید: - اوهوم... دست تمنا را گرفت و کمی کشید. همزمان خودش هم چرخید. سر تمنا افتاد روی بازویش. موهایش دورش پخش شد. - بار اول که اومدی کارگاه شوکه شدم با دیدنت. آخه یه خانم با اون هیبت، چطوری اومده اونجا؟ موهای تمنا را پشت گوشش زد و گفت: - انقدر نرم اومدی توی دلم که نفهمیدم کی اومدی، فقط اومدی... به خودم اومدم دیدم دارم هر برنجی رو که می‌خورم، می‌بوسم و می‌ذارم تو دهنم. تمنا با چشم بسته لب زد: - من موندم، تو این همه احساسو کجا قایم کرده بودی این همه وقت! حیدر خندید و گفت: - منم موندم تو چرا اینقدر با چادر زشت می‌شی! تمنا خندید و گفت: - حالا خوبه زشت می‌شم ثانیه‌ای ۶۰ بار می‌گی روتو بگیر! حیدر آهسته به گونه او زد و گفت: - خوبه حالا روز عقد فقط بهت گفتما... حالا گیر بده! چشم تمنا باز شد و لبخند زد: - نه عزیزم. من کیف می‌کنم وقتی تو حواست به من هست! من برام مهمه حجابم... پس اگه بهم بگی نقصی توش به وجود اومده خوشحالم می‌شم. اینم هی از سر کیف می‌گم. حیدر لبخندی زد و گفت: - پس دیگه با مردی جز من شوخی نکن! چون چشم براقت حجاب لازم می‌شه! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوهفت✨ ✍🏻 تمنا از حیدر جدا شد و لبش را برگرداند. سرش را کج کرد. - من که با کسی شوخی نکردم. تو ماشینم که منظورم با خودت بود. - می‌دونم عزیزم. از دل پاک تو خبر دارم. ولی... تمنا لبخندی زد و گفت: - منم می‌فهمم منظور تو رو. چشم. حواسم و جمع می‌کنم. دست تمنا را گرفت و شصت دستش را کشید پشت دست او، لبخندی زد و آهسته دستش را فشرد. - سمیر خیلی پسر خوبیه. دلش پاکه... مهربونه، شوخه... به قول بسیجی‌ها سیمش وصله، می‌گم که خیالت راحت، ناراحت نمی‌شم باهاش حرف بزنی. - من تو کارم مجبورم با آقایون... دستش را کمی محکم‌تر فشرد. تمنا حرفش را ادامه نداد. حیدر لبخندی زد. پلک بهم زد و گفت: - نه عزیزم. مشکلی ندارم اصلا... چون می‌دونم تو از پس خودت بر میای. شاید اگه تو محیط کار ندیده بودمت، مشکل داشتم؛ ولی اگه از اون بی‌نزاکت‌ها به پستت خورد، تو حق نداری حتی یک کلمه حرف بزنی. من خودم مثل خودشون جوابشونو می‌دم. تمنا خندید و گفت: - آره... می‌دونم. - بخواب. من برم مسواک بزنم میام. از روی تخت بلند شد. تمنا سر گذاشت روی بالش. حیدر پتو را روی تنش انداخت و از اتاق بیرون رفت. چراغ راهرو خاموش بود. وارد سرویس طبقه بالا شد. کار‌هایش که تمام شد؛ چراغ سرویس را خاموش کرد. صدای گریه مردانه‌ای توی راهرو پیچیده بود. سمیر بود. گریه او را خوب می‌شناخت. آهسته به سمت اتاق او رفت. در نیمه باز را هول داد. سمیر روی سجاده نشسته بود و دست روی صورتش گذاشته بود. - خدایا... خسته‌ام. نگاهم می‌کنی؟ دارم خفه می‌شم! سرش را به چهار چوب تکیه داد. این یکی/ دو ساله، سمیر خیلی تغییر کرده بود. از زمین تا آسمان... - مگه زیاده؟ خدایا... دارم از همسن و سال هام عقب می‌مونم. خدایا می‌ترسم! حیدر تقه‌ای به در زد و گفت: - زن می‌خوای؟ صدای نفس سمیر لرزان شد و هق هقش بند آمد. دست از روی صورتش برداشت و دست کشید به صورتش. خنده‌اش تلخ بود: - اونو که خیلی وقته گفتم می‌خوام! جدی نگرفتی. جلو رفت و کنار سمیر نشست. دست انداخت دور تن او، سرش را به سینه چسباند. سمیر نفس عمیقی کشید و گفت: - دعا کن داداش. تو دعا کن خدا بهم بده. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادوهشت✨ ✍🏻 - باید واسش گریه کنی؟ سمیر اشک چکیده روی صورتش را گرفت و گفت: - آره! جدی دوست داری ازدواج کنی زود؟ - آره، ولی گریم واسه ازدواج نیست. حیدر خندید و گفت: - باشه. چرا به بابا نمی‌گی. سمیر از حیدر فاصله گرفت. تسبیحش را برداشت و لبش را جلو سر داد و گفت: - خجالت می‌کشم. آخه نمی‌گه این چه پرروعه؟ حیدر خندید و گفت: - دِ پررو که هستی! ولی اگه دوست داری، بگو بهش ایرادی نداره که. خیلی هم خوبه. آصف ۱۸ سالگی ازدواج کرده. - باشه توی یه موقعیت مناسب بهش می‌گم! حیدر دست بلند کرد زد پشت گردن سمیر. پسرک دست گذاشت روی گردنش و با خنده توام با اخم گفت: - اِ داداش! جلوی زن داداشم می‌زنیم! نکن دیگه... اِ! - نگاش کن، بچه! چون پررویی. سمیر با اخم و بغ کرده رویش را گرفت. پایش را توی شکمش جمع کرد و دست انداخت دور زانویش. حیدر کمی نگاهش کرد و گفت: - معذرت می‌خوام. سمیر جوابی نداد. آب دهانش را فرو برد. حیدر دست گذاشت روی بازوی او و گفت: - واقعا ناراحت شدی؟ - زن داداشو دعوا کردی بخاطر من؟ حیدر خندید. سمیر سر کج کرد. لبخندی زد و گفت: - کاش زودتر با زن داداش ازدواج کرده بودی. - چطور؟ سمیر شانه بالا انداخت و گفت: - بی‌خیال. راستی... فردا خونه عمو دعوتیم. خانواده خانمت هم هستند. حیدر نیم خیز شد و گفت: - باشه. تو نمی‌خوای بخوابی؟ سمیر مشغول جمع کردن سجاده‌اش شد. لبخند داشت. در همان حال گفت: - ببخش داداش. تو ماشین نمی‌خواستم اذیتت کنم. حیدر کمر او را نوازش کرد و گفت: - اذیت نکردی. باعث شدی یه چیزایی روشن بشه. ماشینو آوردی داخل؟ سمیر نفس عمیقی گرفت و گفت: - نه، می‌خوام برم با بچه‌ها جایی. صبح زود میام. نگرانم نباش. مامان و بابا می‌دونن. - کجا؟ سمیر ذوق زده گفت: - قبرستون! حیدر با خنده چشم گرد کرد. سمیر دست بهم کوبید و گفت: - وای... چقدر دلم می‌خواست تو جواب کجا، بگم قبرستون. - خل شدی رفت! - ان شاءالله توهم دیوونه بشی که عالمی داره برای خودش. حیدر آماده شد و پیش چشم سمیر رفت. وقتی به اتاقش برگشت؛ صدای بد نفس کشیدن تمنا توی اتاق پیچیده بود. جلو رفت و زیر سر او را درست کرد. خودش هم باید می‌خوابید. فردا کار زیاد داشت‌. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادونه✨ ✍🏻 صبح، تمنا را به خانه شان رساند و خودش به سمت کارگاه رفت. یک جعبه شیرینی سر راه خرید. شیرینی تری که می‌دانست همه دوست دارند. ماشینش را سر کوچه بن بست پارک کرد و از ماشین پیاده شد. وسط های کوچه صدای دستگاه صحافی را تشخیص داد. تقه‌ای به در زد و در آلومینیومی را هول داد. محمد پشت دستگاه نشسته بود و با چکش مخصوصش به شیرازه کتابی می‌کوبید. سر بلند کرد و با دیدن حیدر لبخند زد: - به به آقا داماد عزیز! به سلامتی برگشتی؟ حیدر قدم جلو گذاشت و محمد ایستاد و از پشت دستگاه بیرون آمد. حیدر را به آغوش کشید و روبوسی کردند. - خوبی؟ خانمت خوبن؟ کمی از او فاصله گرفت و با لبخند گفت: - شکر خوبن. محمد به بازویش کوبید و اخم کمرنگی کرد و گفت: - آبجیم هستن ها! نکنه اذیتشون کنی. حیدر لبخند زد و در جعبه شیرینی را برداشت. - بفرما... دهنتو شیرین کن. دست برد بزرگ‌ترین شیرینی را برداشت. کمی براندازش کرد و گفت: - عجب چیزی هم گرفتی! خیلی خوشحالی‌ها. حیدر خندید و گفت: - نباشم؟ به مراد دلم رسیدم به قول عزیز. در جعبه را گذاشت و ادامه داد: - خب دیگه برم. از طرف خانمم به خانمت سلام برسون. فکر کنم شما یکی از اون دست اندر کارهای پشت صحنه بودید. لطف کردید به ما! محمد دستی به گوشه لبش کشید و زبانش را توی دهانش چرخاند و گفت: - چقدرم خوشمزه است! سلامت باشن. کاری نکردیم که... فقط با آصف دست به یکی کردیم. خندید. حیدر دستش را بلند کرد و به نشانه خداحافظی تکان داد و از کارگاه بیرون زد. دستی به پالتویش کشید. دانه‌ای برف روی لباسش افتاده بود. در بزرگ کارگاه را هول داد. کسی نبود. ابرو بالا انداخت و جلوتر رفت. معمولا این وقت، آصف و صادق توی کارگاه بودند. نفس عمیقی کشید. بوی شکلات داغ می‌آمد. پس حتما همین دور و بر بودند. صدا بلند کرد و صدا زد. - آصف، صادق! کجایید؟ صادق مقابل در آشپزخانه ظاهر شد. لبخندی زد و جلو آمد. - سلام اوستا! خوبید؟ خوش گذشت؟ حیدر لبخندی زد. جعبه شیرینی را سمت او گرفت و گفت: - خدا رو شکر. آصف کو؟ - رفتن نون بگیرن. بفرمایید. دلمون خیلی تنگ شده بود براتون. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونود✨ ✍🏻 دوباره به سمت آشپزخانه برگشت. حیدر پشت سرش راه افتاد و به میزش تکیه زد. حرکت صادق را از در کوچک آن طرف میز می‌دید. - صبحونه نخورده شکلات داغ می‌خوری؟ معده‌ ات داغون میشه که. صادق خنده‌ای کرد. با سینی چای و شکلات‌های داغی که بخار می‌کرد بیرون آمد‌. - نخورم دیوونه میشم آقا! حیدر صدای قدم هایی را پشت سرش حس کرد. تا به خود بجنبد و برگردد، سنگینی ای روی کمرش حس کرد و تنش به جلو پرت شد. نان ها کنار دستش روی میز افتادند. صدای سلام علیکم غلیظ آصف پیچید توی گوشش. - اشلونک؟ - چی می‌گی؟! آصف خندید و گفت: - می‌گم چطوری؟ - آها... خوبم. آصف از او فاصله گرفت و میز را دور زد. لبش به سمت بالا متمایل شده بود و چپ چپ به حیدر خیره ماند! - انگار نه انگار بعد یه هفته منو می‌بینه! صادق خندید و گفت: - آقا دیگه دلشون واسه کس دیگه است. تنگ بشو برای شما نیست. آصف شانه بالا انداخت و گفت: - دل منم که تنگ نمیشه براش. ولی بازم یه شوقی که باید از خودش نشون بده. حیدر خندید و گفت: - نه واقعا دلم تنگ شده بود. - اونم واسه کارگاه... نه آصف بیچاره! حیدر خندید. نان ها را برداشت و به سمت چپ و تخت گوشه کارگاه قدم برداشت. تخت درست کنار بخاری بود: - شیرینی بیار صادق. برای عباس و میلاد هم نگهدار. آصف پشت سرش آمد. روی تخت رو به روی حیدر نشست و‌گفت: - میلاد دیگه نمیاد! حیدر سر تکان داد. آصف ادامه داد: - داشت برای خودش ماشین می‌ساخت. اول که با اره مویی یکم دستش خراش خورد. بعدم چکش رو کوبید به دستش. فرداش هم مادرش اومد که چرا به بچه این کار رو دادید و... گفت دیگه نمیاد. حیدر خندید. سرش را تکان داد و گفت: - بار اول که اجازه گرفتم که میخ بکوبم، یه میخ بزرگ بود. بند اول انگشت کوچکش را نشان داد: - سرش این قدر بود. انگشت کوچیکم موند زیر سر میخ و چوب! آقا رسول که انگشتمو کشید بیرون، انگشتم سیاه شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودویک✨ ✍🏻 نگاهی به صادق انداخت و گفت: - انگشت بچه سیزده ساله که هنوز زیاد مردونه نشده. گریه نکردم، ولی تا دلت بخواد ناله کردم. وقتی رفتم خونه، نفسم بند اومده بود از درد. بابام گفتن: می‌دونم چقدر درد داری؛ ولی تو باید تحملت زیاد باشه... گفت ممکنه هر روز از این اتفاقات بیفته، اگه نجاری رو دوست داری، خب... دردشم تحمل کن. اگه نه که، بیام بگم دیگه نمی‌ری. چشمش را بست. - یادم اومد مامانم همیشه با خودش می‌گفت: آدم تا نسوزه آشپز نمی‌شه. یادم اومد وقتی سمیر راه افتاد و اولین زمینش رو خورد، عزیزم گفت؛ تا راه بیفته هزار بار زمین می‌خوره. بابام گفتن، هر کاری فقط اولش سخته... سر هر کاری... که بری سخته. اگه دوست داری بری سر کار... اگه این کار رو دوست داری... دردش همینه، بریدن دستت... چکش خوردن رو دستت، هر وقت دیگه هم وارد این کار بشی همینه! صادق با دقت گوش می‌کرد و آصف به رویش لبخند می‌زد و چای می‌خورد. لیوانش را برداشت و ادامه داد: - دیدم راست می‌گه، حتی درس خوندنم سختی خودشو داشت. پشت میز نشستن هم سختی خودشو داره... هیچکاری تو دنیا ساده و راحت نیست. موندم... شانه بالا انداخت و گفت: - هزاران بار دست و پا و چشمم آسیب دیده. اون اوایل هم که خیلی از این بلاها سرم می‌اومد؛ ولی هنوز از کار با چوب و تخته، لذت می‌برم. آصف خندید. کوبید به بازوی حیدر. - نه که الان نمیاد! مخصوصا وقتی خا... حیدر اخم کرد. تکان کوتاه سرش، جلو آمدن دو لبش، آصف را وادار به سکوت و خوردن حرفش کرد؛ اما خندید. بلندتر از قبل: - حالا هی اخم کن؛ ولی یه روز برای خودشون تعریف می‌کنم! - خودشون عیب نداره! آصف دوباره خندید و برای صادق ابرو بالا انداخت: - عاشقی بد دردیه صادق جان! حیدر نفسش را فوت کرد و چیزی نگفت. صادق شیرینی برداشت و گفت: - اولین بار این همه با ما صحبت کردید. خیلی خوش صحبتید و جذاب صحبت می‌کنید. آصف گفت: - اثرات زن گرفتنه. صادق کوتاه خندید و گفت: - فوایدش! حیدر چایش را خورد و ایستاد. - کاری نیست؟ آصف شانه بالا انداخت. - نه دیروز کار رو تحویل دادیم. حیدر دستی به موهایش کشید و دستش را سمت آصف گرفت. - خوب دیگه، من برم. خستگیم در نرفته... آصف دستش را محکم فشرد و گفت: - برو برادر! یه روز منتظرتم بیای با خانمت. - حتما! با صادق هم دست داد و خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودودو✨ ✍🏻 توی ماشین نشست. موبایلش روی داشبرد چشمک می‌زد. دکمه آن را فشرد و قفلش را باز کرد. از تمنا تماس از دست رفته و پیام داشت: - چرا جواب نمی‌دی؟ حیدر کجایی؟ نیستی؟ قهری؟ حیدرم؟ مامانم اینا نیومدن، من می‌رم خونه تینا! روی اسم تمنا زد و تماس برقرار شد. چند بوق خورد. صدای نرم و آهسته تمنا توی گوشش پیچید: - جونم؟ - جونت بی بلا... کجایی؟ تمنا گفت: - زنگ زدم تینا، رفته بود خونه مادرشوهرش. زنگ زدم ترانه، مریض بود رفته بود دکتر... زنگ زدم خدیجه، اونم مریض بود، تو سرما مونده، پاهاش درد می‌کرد. نفسش را فوت کرد و گفت: زنگ زدم مامان، گفت ظهر راه می‌افتن. خونه‌ام. تنهای تنها... حیدر خندید و گفت: - منم تنهام، البته، انّ الله معنا... - اون که بله... منظورم از لحاظ آدم بود. حیدر بیا بریم حرم! - دلت به این زودی تنگ شده؟ - دلم که تنگه... خب، تقصیر خودته... حیدر خندید و گفت: - قطع کن تا بیام. تمنا ذوق کرد: - مواظب خودت باش. تماس را که قطع کرد، سریع بلند شد. حوله را از دور موهایش باز کرد و سشوار کشید که خشک شود. پالتوی خاکستری‌اش را پوشید. کمی مرطوب کننده زد و شال مخمل گرم خاکستری‌_ مشکی‌اش را روی سر گذاشت. وسایل آرایشش روی میز به او چشمک می‌زد. لبش را برگرداند: - نه! تو خیابون درست نیست. چادر عبایی را روی سر انداخت و روی سر تنظیم کرد. کارش که تمام شد، صدای موبایلش بلند شد. تلفن همراه را کنار گوشش گذاشت: - پنج دقیقه دیگه می‌رسم. - آماده‌ام من. موبایل را توی کیفش انداخت و به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و شال گرمش را کمی جلوی بینی‌اش کشید. صدای توقف ماشین، پشت در آمد. لبخندی روی لبش نشست و از خانه بیرون زد. کنار حیدر توی ماشین نشست. نگاهی به او انداخت. به جای سلام گفت: - گل نخریدی برام؟ حیدر خندید و گفت: - علیک سلام خانم! خوبی؟ تمنا رویش را گرفت و کمی اخم کرد: - سلام، یعنی گل نخریدی؟ حیدر باز خندید و دست گذاشت روی صندلی کناری و گفت: - چشماش رو نگاه... داره می‌خنده! من خودم گلم، نیستم؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوسه✨ ✍🏻 تمنا با لبخند چرخید سمت حیدر. - همین که اومدی خودش کلی ارزش داره. ممنون! حیدر چشمکی زد و گفت: - قابل نداره... توی راه سکوت کرده بودند. برف آهسته می‌بارید و روی شیشه ماشین آب می‌شد. نزدیک‌ حرم، تمنا دست روی دنده حیدر را لمس کرد و فشرد: - حیدر، همینجا پیاده بشیم پیاده بریم؟ حیدر نگاهی به آسمان انداخت، توی این فاصله یک ربع که از خانه پدری تمنا راه افتاده بودند برف هم شدت گرفته بود. - سرما نخوری! برف شدید شده. تمنا سر بالا انداخت. دوباره دست حیدر را فشرد. - دوست دارم بقیه راه رو پیاده بریم‌. کنار تو باشم مریض نمیشم. خیالت راحت. حیدر ماشین را کنار خیابان کشید و پارک کرد. تمنا لبخندی زد و کمربندش را باز کرد. هر دو همزمان از ماشین پیاده شدند. تمنا دور زد و دست چپ حیدر را گرفت. کنار هم راه افتادند. پیاده روی رو به روی حرم خلوت بود. برف ها با باد توی هوا می‌چرخیدند. سفیدی دلچسبی همه جا را دربرداشته بود و توی این سفیدی آن رنگ طلایی جذاب با قلب هر بیننده‌ای بازی می‌کرد. مشهد اگر این رنگ طلایی را نداشت که مشهد نبود. حیدر محکم دست تمنا را گرفته بود تا لیز نخورد. بعضی آدم‌ها حرف هم که نزنند، نگاهت هم که نکنند... همین که دستت را بگیرد و بفشارد، حالت را خوب می‌کند. باید از جوی می‌گذشتند‌‌. تمنا دست چپش را هم روی بازوی حیدر گذاشت و از روی جدول پریدند. - حیدر... حیدر نیم نگاهی به او انداخت و گفت: - بله؟ نگاه تمنا به گنبدی بود که با هر قدم بزرگ‌تر و واضح تر می‌شد: - هفته اول، یکم تردید داشتم. به روی خودم نمی‌آوردما... ولی تردید داشتم، از اینکه جواب مثبت دادم؛ از این که شدم خانمت. حیدر ابرو بالا انداخت. دست تمنا را فشرد. تمنا چشم بست و زیر لب گفت: - خدا رو شکر اون انگشتر رو دستم نکردم. حیدر خندید. تمنا ادامه داد: - ولی الان می‌دونی... دلم می‌خواد... لب بهم فشرد. صورتش سرخ شد. نه از سرما... از خونی که با سرعت دوید به صورتش: - خیلی خیلی وقت پیش داشتمت! حیدر آرام خندید. تمنا به پاهایش چشم دوخت. به قدم هایی که با حیدر هماهنگ بود. قدم‌هایی که هر دو را داشت می‌برد به یک مقصد مشترک... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوچهار✨ ✍🏻 مقابل در بزرگ شیشه‌ای مغازه ایستاده بود و به بارش شدید برف نگاه می‌کرد. دست فرو برد توی جیبش و سرش را عقب انداخت. برف‌ها از ناکجای آسمان فرود می‌آمدند روی زمین. زن‌ها و مردهای رهگذر تند تند قدم برمی‌داشتند. سعی داشتند از زیر سایه بان مغازه‌ها قدم بردارند تا از برف در امان باشند. در مغازه باز شد و هوای سرد با مادر و دختری وارد مغازه شد. دیگر بعد از این همه مدت، از چهره مردم می‌توانست متوجه شود برای خرید آمده‌اند یا برای دیدن و... تغییر حالتی به در ایستادنش به وجود نیاورد. مادر و دختر از کنارش گذشتند و رفتند به انتهای مغازه. صدای حرف زدن نیما با آن‌ها آمد. از وقتی نیما برگشته بود، خیالش راحت بود. خیلی راحت. مادر و دختر بعد پنج دقیقه، بدون پرسیدن حتی یک سوال و پرسیدن قیمت از مغازه بیرون زدند. - آقا؟ نفسش را فوت کرد. شیشه از نفسش بخار گرفت: - جان؟ - غذاتونو گرم کنم؟ سبحان دست از جیبش بیرون کشید و چرخید سمت نیما. لبخندی زد و گفت: - غذا نیاوردم. نیما گفت: - ایرادی نداره. خواهرم امروز برام زیاد غذا گذاشته. آخه بهشون گفتم شما مرغ دوست دارید. - دستت درد نکنه. راه افتاد سمت میزش و روی صندلی نشست. سر گذاشت روی میز. نیما وارد پستوی مغازه شد و قابلمه‌اش را روی گاز پیکنیکی‌ گذاشت. خوب به یاد داشت، سبحان همیشه غذا داشت. بعضی روزها می‌شنید تلفنی با همسر سابقش دعوا می‌کند که دوست نداشته غذایی که او درست کرده بیاورد. اصلا نمی‌دانست چه شد که آن سبحانی که تمنا از دهانش نمی‌‌افتاد از این رو به آن رو شده. سوال نپرسیده و اصلا کنجکاوی نکرده و تا امروز هم این اتفاقات را توی ذهنش مرور نکرده بود. صدای جلز و ولز و ترکیدن برنج‌های ته قابلمه او را به خورد آورد. شعله گاز را خاموش کرد و با دستگیره قابلمه را بیرون برد. ظرف را روی میز گذاشت و بشقاب ها را از توی پلاستیک گوشه دیوار در آورد و روی میز گذاشت‌. - آقا شما بفرمایید، من برم نوشابه بگیرم. - دستت درد نکنه. موبایلش را بیرون آورد و شماره مهرانه را گرفت: - سلام. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوپنج✨ ✍🏻 صندلی را کمی عقب کشید و گفت: - سلام عزیز خوبی؟ - مثلا بد باشم، کاری ازت بر میاد؟ لب سبحان بالا پرید و لبش را جوید: - میام پیشت... حرف و لحن مهرانه حرص هر شنونده‌ای را در می‌آورد. اعصاب سبحان خط افتاد: - به چه درد من می‌خوره!؟ سبحان پوفی کشید. میز را ضرب گرفت. دونفس عمیق بلند و بالایی کشید. سعی کرد صدایش را کنترل کند. - چی شده؟ چرا بداخلاقی؟ لحن مهرانه این حس را به سبحان می‌داد که انگار چیزی طلب دارد. سبحان این مدت سعی داشت همه چیز طبق میل او باشد. پس چه طلبی داشت؟ - هیچی، چی بشه؟ هیچی نشده... صدایی همراه مهرانه تو گوشش پیچید. لب به دندان گرفت. نفس عمیقی کشید: - کی اومده؟ واقعا به مهرانه طلب داشت؟ چه می‌خواست که سبحان برآورده نکرده‌بود؟ - اومدم خونه خالم. سبحان به چشمش دست کشید. نگاهی به در مغازه انداخت و باز لبش را جوید: - می‌خوای جایی بری خبر بدی بد نیستا! مهرانه پوزخندی زد و گفت: - واسه چی باید بهت خبر بدم؟ صدایش بالا رفت. گلویش خراش برداشت. چشمش پرید: - مهرانه! مهرانه با حرص گفت: - چیه؟ ادامه بحث و صحبت بی فایده بود. دندانش را بهم سایید و پایش را محکم به زمین کوبید: - خداحافظ! موبایل را پرت کرد روی میز و دندان بهم سایید. کف دستش را به پیشانی فشرد و دستش را مشت کرد و به ران پایش فشرد. چند بار آن را به رانش کوبید. - لعنتی... لعنتی! کمی بعد نیما وارد مغازه شد و با لبخند و پر از انرژی مثبت گفت: - آقا هنوز نوشابه مشکی دوست دارید؟ صندلی را با شدت به دیوار کوبید و پالتویش را از پشتی برداشت و گفت: - حواست به مغازه باشه! با حرص پالتویش را تنش کرد و در مغازه را هول داد و با حرص پا به بیرون گذاشت. اولین قدم را برنداشته بود که پایش لیز خورد و کمرش محکم به زمین اصابت کرد. درد بدی توی تمام تنش پیچید. دست و سرش همزمان باهم تیر کشیدند. دندان بهم سایید و دو فکش از شدت درد در هم قفل شدند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞