💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوشش✨
#سراب_م✍🏻
- چشم، حرف نمیزنم؛ ولی دیگه این آخرا صبر داداشم داره لبریز میشه. زودتر تاریخ عقد رو مشخص کنید. هرچی زودتر بهتر.
ترانه خندید و گفت:
- منم موافقم. میگم نظرتون چیه من و شما تاریخ عقد رو مشخص کنیم بقیه برسن به احوالپرسی؟
- اگه جون منو شما ضمانت کنید و آقای جوادی پناه بدن بهم موافقم.
ترانه سر تکان داد و گفت:
- من ضمانت میکنم. شما چه وقتی رو پیشنهاد میدید.
سمیر خواست چیزی بگوید که آقای موحد با تحکم صدایش زد.
- سمیر!
سمیر صدایش را صاف کرد و سر به زیر شد. مرتب نشست و گفت:
- چشم.
ترانه نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- نه بذارید بگن. جوونها معمولا بهتر و سریع تر فکر میکنن، چون درگیر رسوم و نمیدونم چیزهای جانبی نمیشن.
آقای جوادی سر تکان داد و گفت:
- بله، بگو پسرم.
سمیر دیدی به پدرش نداشت. دستش را بهم گره زد. دلش میخواست از پدرش هم اجازه بگیرد. حیدر دستش را لمس کرد و فشرد.
لبخندی روی لبهای سمیر نشست. چشمش دوباره برق زد. سرش را بالا گرفت و گفت:
- همین شنبه، میشه سه روز دیگه. میلاد آقا امام حسن عسکری علیه السلام هست. خوبه دیگه نه؟
آقای جوادی از انرژی سمیر خوشش آمده بود. لبخندی زد و گفت:
- مبارکه، آقا سمیر، چند دختر و پسر، عروس داماد کردی؟
همه خندیدند. سمیر لب گزید و گفت:
- یه ده بیستایی بودن.
دوباره همه خندیدند و این بار مشغول برنامه ریزی شدند. قرار شد فردا برای آزمایش و خرید حلقه بروند و مهمانهایشان را برای عقد دعوت کنند. دل توی دل حیدر نبود. تا شنبه چطور باید روز ها را پشت سر میگذاشت.
مینو خانم جعبهای به دست مادرش داد. عزیز جعبه را باز کرد و رو به آقای جوادی گفت:
- اگه اجازه بدید ما نشون رو دست عروسمون کنیم.
پدر تمنا گفت:
- اجازه ما هم دست شماست.
حلقه زیبا و پرنگین توی دست تمنا لق میزد. عزیز دست تمنا را فشرد و گفت:
- عزیزم چقدر تو ظریفی! ان شاءالله فردا برید اندازهاش کنید.
روز آزمایش ترانه و مینو خانم همراهیشان کردند. هر کدام توی اتاق جدا رفتند تا آزمایش ها را بدهند.
جواب آزمایش همانجا آماده شد و حیدر یک قدم دیگر به داشتن همیشگی تمنا نزدیک شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهفت✨
#سراب_م✍🏻
باد توی ورودی رواق میپیچید. صدای برخورد آویز چهلچراغها بهم، بهترین موزیکی بود که میتوانست امروز بشنود. کفشهای براقش را از زمین برداشت. نگاهی به تمنا انداخت؛ محکم رو گرفته بود.
وارد رواق شیخ حر عاملی شدند. کفشهایشان را تحویل کفش داری دادند. حواسش پی گرفتن شماره جاکفشی بود که تمنا را میان جمعیت فامیل گم کرد. شماره را توی جیبش گذاشت و پشت سر آنها راه افتاد.
هنوز صبح زود بود، با این وجود، رواق تقریبا شلوغ بود. چشم چرخاند. سید روحانی را کنار یکی از ستون ها پیدا کرد. با ذوق به سمتش رفت:
- حاج آقا.
سید سر بلند کرد. با دیدنش خندید. دست دراز کرد و با هم مصافحه کردند. حاج آقا با لبخند گفت:
- بالاخره جواب مثبت گرفتی ها؟
حیدر خندید. دست او را محکم فشرد و گفت
- آره خدا رو شکر، به سختی!
دست روی کمر سید گذاشت، او را به سمت گوشه دنجی که فامیلهایشان جمع شده بودند هدایت کرد.
دو سجاده سفید کنار هم روی زمین پهن شده بودند و قرآن سبز رضوی روی رحل وسط دو جا نماز دلبری میکرد. روی سجاده نشست. از این فاصله متوجه تفاوت رنگ گلهای دو سجاده شد.
گل سجاده او آبی بود و سجاده کناری صورتی. دقیقهای بعد تمنا با چادر سفید کنارش نشست. چادر سفیدش صورتش را پوشانده بود. سید کنارش نشست و توی گوشش از مهریه پرسید.
همانطور آرام جوابش را داد. عاقد از همراهان عروس و داماد خواست صلوات بفرستند و همهمه کمی آرام شد. صدای صلوات های تمنا توی گوشش میپیچید. عاقد حدیث خواند و مشغول اجازه گرفتن شد:
- عروس خانم، تمنا جوادی، آیا وکیلم شما را، با مهریه یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار آزادی، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
قبل تمنا صدایی از پشت سر آمد.
- وا چه خبره؟ ۱۱۴ تا! خوبه شوهر اولش نیست.
تمنا چشم بست. صدایش را صاف کرد و قبل اینکه نه از دهانش بیرون بیاید صدای دیگری شنید.
- یه بار ازدواج کرده؟ مینو یه طور میگفت واسه حیدرم ال میکنم بل میکنم گفتم چه دختری براش بگیره.
تپش قلب تمنا بالا رفت. اخم، روی چهره حیدر نشست. سید گفت:
- خانما یک صلوات بفرستید. در محضر امام رضاییم، غیبت نکنید.
رو به حیدر و تمنا کرد و برای بار دوم وکالت گرفت:
- خانم تمنا جوادی، به بنده وکالت میدهید تا شما را با مهریه و صداق یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
صدای تمنا لرزید؛ اما بلند گفت:
- نه! با این مهریه نه حاج آقا!
این صدایی که طعنه بارانش میکرد را خوب میشناخت:
- چیه بیشتر میخوای؟
- نه من مهریه سنگین نمیخوام. مهریه نه خوشبختی، و نه آینده منو تضمین میکنه! ارزش منم به مهریهام نیست. ۱۴ سکه و دوبار سفر کربلا. بیشتر از این نمیخوام.
حیدر گفت:
- سید من کمتر از این نمیتونم مهریه تعیین کنم! با ۱۱۴ تا سکه و چهار تا سفر کربلا و یک سفر حج! قسمت بود ما یادمون بره تعیین مهریه کنیم.
تمنا لب گزید و گفت:
- ولی من...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهشت✨
#سراب_م✍🏻
پدر حیدر میان حرفش آمد و گفت:
- ولی نداره دخترم. ۱۱۴تا هم برای گلی مثل تو کمه.
مینو خانم هم از پشت سرش گفت:
- آره عزیزم. ما از اول هم همینو مد نظر داشتیم. به پدرت هم گفتیم. آقای جوادی شما رضایت دارید؟
آقای جوادی گفت:
- تمنا خودش عاقل و بالغ، تو این مسئله رضایت خودش شرطه.
سید گفت:
- راضی شدید عروس خانم؟
تمنا نگاهی به دستهایش انداخت. آب دهانش را فرو برد. صدای پچ پچ ها اذیتش میکرد. سید فهمید؛ نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت فامیلهای عروس و داماد چرخاند.
- کسی جز پدر و مادر عروس و داماد اینجا نباشد. برید بیرون رواق تا عروس و داماد بیان.
تمنا هنوز دو دل بود. حیدر که رد اشک را روی گونه او نمیدید؛ زیر گوشش گفت:
- رضایت بدید. من مهریه رو میدم، من راضیام! نه بگید انگار منو قابل نمیدونید.
سید گفت:
- خب، بسم الله الرحمن الرحیم. دخترم خودت رو بابت این حرفها ناراحت نکن. ثابت کردی ارزشت بالاتر از تمام سرمایههای دنیاست.
تمنا رضایت داد و سید، دوباره حدیث خواند و وکالت را با ۱۱۴ سکه، چهار سفر کربلا و یک سفر حج گرفت. عروس نفس عمیقی کشید و گفت:
- با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله.
عاقد با لبخند، مبارک باشدی گفت و این بار وکالت را از حیدر گرفت. حیدر هم بله را گفت. صبرش دیگر داشت لبریز میشد. این لحظات آخر دیگر واقعا سخت میگذشت.
سید آنقدر طولش میداد که کلافهاش کرده بود. دستش را به حالت دعا روی زانویش گذاشته بود. چشمش را بست؛ دلش میخواست بلند بگوید:
- سید تمامش کن دیگر...
اما سید داشت چند بار و با کلمات متفاوت صیغه عقد را میخواند. بالاخره مبارک باشد را گفت و مشغول دعا شد. حیدر تند تند الهی آمین میگفت.
عاقد دوباره مبارک باشد گفت و حیدر چشم باز کرد. حیدر دست برد و سر انگشتان تمنا را که از چادر بیرون زده بود گرفت.
دیگر نفهمید کجاست. قلبش آرام گرفت. انگار دریایی از عسل ریخت توی جانش... از شیرینی آن سر مست شد و جان دیگری گرفت...
مینو خانم جعبه مخمل حلقه را مقابلش آورد. رینگ ساده طلایی را از آن بیرون کشید. به اصرار خود تمنا این حلقه را خریده بودند. توی طلا فروشی با خجالت گفته بود:
- دوست دارم حلقهای که تو حرم دستم میشه رو همیشه تو دستم داشته باشم. از حلقههای شلوغ خوشم نمیاد.
حلقه را انداخت توی دست های ظریف تمنا. دستش را محکم فشرد . هنوز صورتش را ندیده بود. دیگر باید خوب و عمیق نگاهش میکرد.
تمنا هم رینگ ساده نقرهای را انداخت توی دستان بزرگ حیدر. دیگر دستانشان باهم ست بود. شوهرش آهسته گفت:
- میشه ببینمت؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلونه✨
#سراب_م✍🏻
تمنا دستش را از دست حیدر بیرون کشید و چادر را کمی از صورتش کنار زد. چشمهایش درشتتر دیده میشدند و مژه های خیسش، معصومیت نگاهش را بیشتر کرده بودند.
حیدر محو تماشا شده بود. بعد ماه ها که برایش به اندازه سال گذشته بود، همین نگاه پر بود از قند و شکری که توی دلش آب میشد.
صدایی باعث شد از آن همه قند دل بکند و اینبار خودش چادر را بکشد توی صورت تمنا. این منظره مخصوص خودش بود. آن همه عسل سهم خودش بود و هیچ شریکی را برایش قائل نمیشد.
- داداش؟
ایستاد. سمیر بود که خودش را توی آغوش برادر انداخت و گفت:
- مبارکت باشه داداشی. ان شاءالله به پای هم پیر بشید.
حیدر یادش بود که سمیر گفت دست بکش روی سرم. از ته دل هم برای خواستههای قلبی او دعا کرده بود.
- ان شاءالله تو رو لباس دومادی ببینم.
سمیر خندید. شانه حیدر را بوسید و از او فاصله گرفت؛ لب زد:
ان شاءالله، ان شاء الله...
لبخندش پهن تر شد و ادامه داد:
- اجازه هست به خانمت تبریک بگم؟
نگاه انداخت. تمنا ایستاده بود و آقای موحد به سرش بوسه زد. سر تکان داد. از سمیر فاصله گرفت و به سمت آقای جوادی و خانوادهاش رفت.
آقای جوادی گرم دستش را فشرد. حیدر خم شد و دست او را بوسید. آقای جوادی توی گوشش گفت:
- خیلی زیاد باید مراقبش باشی. خیلی شکننده است.
- چشم.
مادر تمنا کنارشان ایستاده بود. با لبخند گفت:
- مبارک باشه پسرم.
حیدر با خجالت دست مادر زنش را فشرد.
- مواظب دخترم باش.
خوش و بشی با ترانه و تینا کرد. با جناق هایش هم به او تبریک گفتند. آقای جوادی تمنا را به حیدر سپرد و آنها را تنها گذاشتند. تمنا هنوز چادر سفید داشت.
دست تمنا را فشرد و گفت:
- چادرتو عوض کن بریم.
هنوز یک کلام هم حرف نزده بود. لبخندی به حیدر زد و سرش را تکان داد. روزه سکوت گرفته بود؟ مگر خبر از دل حیدر نداشت؟
به سمت دیوار رفت. حیدر هم دنبالش رفت. تمنا چادر سیاهش را با چادر عروسش عوض کرد. حیدر چادر سفید تمنا را تا زد و گذاشت توی پلاستیک کنار دیوار.
نگاهی به اطراف انداخت. هرکس حواسش پی عقد خودش بود. زیر گوش تمنا که هنوز صورتش سمت دیوار بود گفت:
- روت رو محکم بگیر.
تمنا شماره کفشش را از کیفش بیرون آورد و به سمت حیدر گرفت. چادرش را تا روی ابرویش پایین کشید و صورتش را پوشاند. حیدر هم از روی چادر دست آزادش را گرفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاه✨
#سراب_م✍🏻
- بریم اول زیارت، بعد بریم بگردیم؟
تمنا جوابش را نداد. انگشتان تمنا را محکم فشرد و دستش را کشید. از رواق مخصوص عقد بیرون آمدند. همهمه توی سالن ورودی بیشتر بود.
دوش به دوش هم رفتند نزدیکترین مکان به حضرت را زیارت کردند. امین الله خواندند و نماز زیارت. دوبار به سمت رواق عقد رفتند تا کفششان را تحویل بگیرند.
حیدر کفش تمنا را جفت روی زمین گذاشت و اعصابش داشت از سکوت و آرام بودن تمنا بهم میریخت. تمام طول زیارت هرچه سعی کرده بود دهان تمنا را باز کند، نتوانست. گفت:
- حرف نمیزنی کلافه میشما... یه چی بگو!
باز هم سکوت و سکوت.
- باشه... هیچی نگو! نوبت منم میرسه تلافی کنم! فقط حواست باشه... بدهیت به من خیلی زیاده.
تمنا ریز ریز به حرف حیدر خندید.
- داری میخندی؟ بخند. نوبت منم میرسه... ولی اون وقت من اخم میکنم.
آهی کشید و نگاهی به سقف انداخت:
- هی خدا خانم ما رو باش. انگار نه انگار من چند ماهه منتظرم!
کنار هم پله برقی ها را بالا رفتند. باد سردی توی بدن تمنا پیچید. یادش آمد لباس گرمش را دست ترانه جا گذاشته است.
وارد صحن عتیق شدند. رو به روی گنبد به امام رضا- علیه السلام- سلام دادند. حیدر لب زد:
- تمنا جان؟
بالاخره قفل دهان تمنا شکست. حیدر فکر کرد اشتباه شنیده. شاید هم توی خیالش بود ولی نه، خیال نبود تمنا واقعا حرف زد و دست حیدر را فشرد:
- جانم؟
حیدر خیره خیره نگاهش کرد و تمنا از خجالت گر گرفت و سرما را فراموش کرد:
- عه زبون داری؟
تمنا خندید. سرش را پایین انداخت. لرز شانههایش کاملا مشخص بود. دست حیدر را رها کرد و کف هر دو دستش را به صورت گذاشت.
- غش نکنی، خوشت میاد من حرص میخورم؟
تمنا دست از صورتش برداشت و به زیر چشمش دست کشید. رو به روی حیدر ایستاد و گفت:
- خواستم سر وقتش، یه کلمه خوب ازم بشنوید، که همیشه یادتون بمونه.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- مبارکتون باشم!
- مبارکم باشی ها؟ باشه... دارم برات. تلافی نکنم، حیدر نیستم.
تمنا چشم گرد کرد:
- یا خدا، از الان تهدید؟
حیدر دو طرف چادر تمنا را بهم نزدیک کرد و گفت:
- تهدید نبود. خبر دادم بهت، روت رو بگیر.
- چشم آقا!
چادرش را درست کرد و کنار حیدر ایستاد. حیدر گفت:
- میخواستم بگم، تو رو از امام رضا علیه السلام گرفتم.
دست روی سینه گذاشت و کمی خم شد.
- مخلصم آقا... ممنون.
باد شدیدی به یک باره وزید و رفت. تمنا لرزید. توی خودش جمع شد. حواس حیدر جمع او شد و گفت:
- سردته؟
- وای آره خیلی!
حیدر پلاستیک چادر سفید تمنا را سمتش گرفت:
- اینو بگیر کتمو در بیارم!
تمنا دست روی سینه حیدر گذاشت. ضربان قلبش زیر دست تمنا بالا رفت. تمنا شوک زده عقب کشید و گفت:
- نه، نمیخوام. خودتون سردتون میشه! بریم سریع تو ماشین...
نظر نمیدید؟
https://eitaa.com/joinchat/2034237491C668003e4fd
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهویک✨
#سراب_م✍🏻
حیدر تکانی به پلاستیک توی دستش داد و ابروهایش را بالا فرستاد.
- بگیر!
تمنا پلاستیک را گرفت. حیدر کتش را بیرون کشید. پلاستیک را دوباره از دست تمنا گرفت و کت را به دستش داد.
به ورودی خواهران اشاره زد و گفت:
- من میشینم اینجا، تو برو اینو بپوش برگرد.
تمنا لبخندی زد و گفت:
- چشم.
تمنا که رفت، روی فرش نشست و چشم بست. صدای باد که بین پرچم پیچیده بود روحش را نوازش کرد. یادش از لحظهای افتاد که تمنا چادر را از صورتش کنار زد.
لحظهی ماندگاری بود و میدانست تا ابد برایش میماند. روسری فیروزهای ساتنش به صورتش میآمد. نفهمید با چشم هایش چکار کرده که آنطور و بیشتر از هر وقت، توی دید بودند.
نگاه فرو افتاده تمنا و لبخندی که زده بود همین حالا ضربان دلش را بالا میبرد. نفس عمیق از هوای سرد حرم گرفت. با قدم به قدمِ رفتار تمنا حظ میکرد. کیف میکرد. لذت میبرد.
وقتی آنطور ماهرانه چادر سفیدش را با چادر مشکی عوض کرد که حتی یک لحظه بدنش بدون چادر نماند، افتخار کرد به انتخابش.
- بریم آقا؟ شما سرما نخورید!
چشم باز کرد. سرش را بالا کشید. تمنا سمت چپش ایستاده بود. حجم کت از زیر چادر کمی مشخص بود؛ لبخندی زد و ایستاد. کفشش را که کنار پای تمنا جفت شده بود، پوشید.
کنار تمنا به سمت پارکینگ قدم برداشت. چه میخواست بهتر از این؟ این همان حسنهی در دنیا نبود که نصیبش شده بود؟ دست تمنا را گرفت و باهم روی پله برقی ایستادند.
- استخاره که گرفتم، سوره مریم اومد. واقعا مریم بودن برازنده تو و وقارته...
تمنا هم آرام گفت:
- حضرت مریم کجا، من کجا... خاک پای ایشونم نیستم!
لحظهای بعد توی ماشین نشستند. حیدر به سمت تمنا متمایل شد و گفت:
- خب، بچرخ ببینمت! نذاشتن که یه دل سیر ببینمت.
تمنا لب گزید. خواست چادر را از صورتش شل کند که مردی را سمت پنجره راننده دید. کمی دورتر با موبایلش حرف میزد.
تعلل کرد. حیدر پرسید:
- چی شد پس؟
تمنا بازی با دل حیدر را خوب بلد بود. ناز کردنش حتی همین اول کاری احساس قدرت به حیدر میداد. تمنا خوب میدانست چطور صحبت کند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهودو✨
#سراب_م✍🏻
- آخه من فهمیدم شما رو خانمتون حساسید. جایی که نامحرم باشه، حتی خانمتون نگاهم نکنه، دوست ندارید خوشگلیهاش رو نمایان کنه. اگه میگید نمایان کنه، میکنه ها...
حیدر برگشت و نگاهی به بیرون ماشین انداخت. متوجه منظور تمنا شد. اتوبوسی هم نزدیک ماشین آنها نگهداشته بود، پر از دانشآموز پسر بود.
پوف کلافهای کشید و گفت:
- نه نمایان نکنه، میریم جای دیگه، وای خدایا...
استارت زد که تمنا هین بلندی کشید. ثانیهای بعد صدای زنگ موبایل حیدر بلند شد. حیدر نگاهی به تمنا انداخت و خندید:
- گوشیمه، بدش ببینم!
تمنا دست توی جیب کت حیدر کرد و موبایل را گذاشت کف دست حیدر. دستش میلرزید. حیدر با یک دست موبایلش را گرفت و با دست دیگر دست یخ زده تمنا را:
- ببخشید. خیلی ترسیدی؟
تمنا لب زد:
- خدا بگم چیکارت نکنه!
حیدر خندید و گفت:
- با منی؟
تمنا هم خندید و سر تکان داد:
- نه، با گوشیتونم.
داماد نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و تماس را وصل کرد:
- سلام، جانم سید؟
- سلام علیکم. جانت بی بلا، شناسنامههاتون آماده است؛ بیا ببرشون.
چشم حیدر برقی زد.
- چشم حاج آقا.
سید بین حرفش پرید.
- زود بیا پسرم، امروز سر من خیلی شلوغه.
- چشم سید...
- تو و همسرت رو همیشه یادم میمونه... با خانمت بیا، میخوام ببینمتون. برات یه چیزی دارم!
حیدر خندید؛ دست تمنا را محکم فشرد. انگشت تمنا از رد انگشتر نشانش، درد گرفت و آخ بلندی کشید.
نگاهی به تمنا انداخت و هول هولی تشکر و خداحافظی کرد. عروس، دستش را از دست حیدر بیرون کشید و کمی خم شد. با دست دیگرش محکم محل درد را فشرد.
اشک توی چشمش جمع شده بود. حیدر دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
- ببینمت!
تمنا سریع اشک چشمش را پاک کرد. لرزان لب زد:
- طوری نیست، انگشتم موند بین انگشترم.
- ببینم!؟
تمنا دست راستش را سمت حیدر گرفت. انگشترش چرخیده بود و رد نگین ها روی انگشت وسط تمنا مانده و سرخ شده بود.
- واسه همینه رینگ ساده گرفتم. هرچند اونم فرق چندانی نداره.
حیدر لب زد:
- ببخش عزیزم. فکر نمیکردم اینطوری بشه. اینو دیگه دستت نکن.
- گفتم شاید مامان ناراحت بشن دستم نکنم، آخه گفتن سلیقه خودشونه!
حیدر رد نگین ها را نوازش کرد و گفت:
- نه، ناراحت نمیشه عزیزم، بریم؟
- بریم. ولی ان شاء الله سرتون بیاد. خیلی درد داره!
حیدر خندید و گفت:
- ان شاءالله. بعدش کجا بریم؟
تمنا نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته گفت:
- فکر کنم باید منو برسونید خونه، آخه... گوشی و کیفم دست خواهرم مونده. نمیتونم خبر بدم که...
حیدر نگاهی به ساعت انداخت. ۸ صبح عقد کرده بودند و حالا نه و نیم بود. یعنی به این زودی باید دل میکند و از او جدا میشد؟ هنوز کلی حرف داشت.
- باشه، میرسونمت خونه. واسه ناهار میام دنبالت خب؟ یا با گوشی من زنگ بزن، خبر بده.
- چشم... حالا بریم محضر. بعد یه کاری میکنیم.
حیدر استارت زد و راه افتاد؛ تا محضر راه زیادی نبود و حیدر نمیخواست از تمنا به این زودی جدا شود. پس با کمترین سرعت حرکت کرد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوسه✨
#سراب_م✍🏻
مقابل محضر ایستاد و هر دو پیاده شدند. محضر طبقه همکف یه ساختمان سه طبقه بود. سر در محضر یک دستهگل مصنوعی زیبا نصب شده بود و قرآن کوچکی توی تور سفید خود نمایی میکرد.
هر عروس و داماد برای ورود و خروج باید از زیر قرآن رد میشدند. وارد محضر شدند. یک سالن کوچک و یک میز رو به روی در. مرد جوانی با یک دفتر بزرگ پشت میز نشسته بود. دور و بر سالن صندلی های سفید و صورتی گذاشته بودند. یک در سفید سمت راست میز منشی بود.
حیدر به سمت تمنا چرخید و به صندلی اشاره زد. تمنا نشست. لب پایینش را از داخل محکم گزید. نگاهی لرزان به حیدر انداخت و دستش زیر چادر مشت شد. با خود گفت:
- خدایا کمکم کن... دارم میترسم ازش.
- خانم بیاین!
حواسش جمع حیدر شد. به سختی ایستاد و آب دهانش را فرو برد. اصلا این حجم از غیرت و تعصب را در حیدر تصور نمیکرد. کنارش ایستاد و هر دو به سمت اتاق رفتند.
حیدر در زد و در را باز کرد. عقب ایستاد تا تمنا وارد شود. نگاه تمنا توی اتاق چرخید. یک تو در تو، از این جا که ایستاده بود می توانست تم نباتی سفره عقد اتاق سمت راست را ببیند.
- سلام سید!
سید با خوش رویی سلام حیدر را پاسخ گفت. چهره با نمک و درخشانش به دل تمنا هم نشست. شبیه پدر بزرگهای مهربان نگاهشان میکرد.
میز و صندلی عاقد سمت چپ بود. با دو صندلی قهوهای کنار هم. سید تعارف زد بنشینند. حیدر دست روی کمرش گذاشت و به طرف صندلی هولش داد. لرزید و صورتش داغ شد.
حیدر روی صندلی نزدیک سید نشست و تمنا کنارش. سید باخنده گفت:
- عروس خانم، آقا حیدر رو برای اولین بار تو حرم دیدم، کلافه بود. گفت براش استخاره بگیرم. مطمئن بود جواب مثبت میگیره ازت. به قول این منشیم، اعتماد به سقف داشت.
تمنا یاد خواستگاری تاریخی حیدر افتاد. دلش میخواست بخندد. اما ترسید. حتی نگاهش را دیگر بالا نیاورد تا به سید نگاه کند. سید ادامه داد:
- حالا میبینم واقعا برازنده هم هستید. از همون لحظه توی حرم آقا حیدر توی ذهنم ثبت شد.
صفحه دوم شناسنامه ها را باز کرد و روی میز گذاشت. اسم تمنا نشسته بود جای اسم همسر. حیدر شناسنامهاش را برداشت.
- چقدر منتظر این اسم بودم!
تمنا باز لبش را بهم فشرد که نخندد. اینبار شناسنامه تمنا را برداشت و نگاهش کرد. اسمش زیر اسم هیچ مردی نبود. او تنها مرد موجود در شناسنامه تمنا بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوچهار✨
#سراب_م✍🏻
سید ایستاد و گفت:
- باشید الان میام.
چشم های حیدر گرد و میخ اسم خودش بود. او تنها مردی بود که جا خوش کرده بود توی جدول نام همسر...
سید که از اتاق بیرون رفت، تمنا با صدای آهسته گفت:
- یه اشتباهی بود که از تمام کاغذهای زندگیم پاکش کردم. یعنی نمیخواستم پاکش کنم، ولی ترانه گفت: لازم نیست باشه، همین که به نفر بعدی بگی قبلا یه شکست داشتی کافیه.
چادرش را رها کرد و با دو دست بازوی حیدر را چسبید. چشم بست و سعی کرد بی پروا حرف بزند. سعی کرد ترس از غیرت حیدر را لحظهای کنار بگذارد:
- تا الان فعل جمع به کار بردم؛ ولی الان میخوام راحت باشم... تو تنها مرد تو زندگی من هستی... حیدر!
حیدر را چنان گفت که انگار آهنگ بهشتی به گوش حیدر رسیده باشد. نرمی و محکمی خاصی داشت. هم قدرت داد و هم دلش را نرم تر از قبل کرد.
نگاه حیدر چشم و لب و بینی و اصلا تمام اجزای صورت تمنا را کاوید. چه معجزهای بود که دلش صد برابر بیشتر برای تمنا به تپش افتاده بود و از قبل هم بیقرار ترش میکرد.
- هیچوقت این همه... این همه زیبا ندیده بودمت!
تمنا خندید. بلند و طولانی.
- قشنگ میخندی، صدات بیرون نره!
حدس تمنا درست بود. حیدر روی این مسئله هم حساس بود. نگاه حیدر پایینتر آمد. تمنا آستینهای کتش را به اندازه چهار انگشت تا زده بود تا اندازهاش شود. خندید.
- کتم بهت میاد.
تمنا سر تکان داد و گفت:
- نه این تویی که به من میای...
حیدر ابرو بالا انداخت و گفت:
- قشنگم که حرف میزنی؟
تمنا کمی لبش را غنچه کرد و گفت:
- فکر کنم گفتی من خیلی کم حرفم! من تنها چیزی که ازت ندیدم کم حرفیه! سرم رو از جلسه خواستگاری تا الان خوردی!
حیدر چشم ریز کرد و کمی خم شد.
- ببین خیلی مورد تلافی دارم برات ها! اینم اضافه کنم؟ من سرت رو خوردم؟ هوم!
تمنا ابرو بالا انداخت و تقهای به در خورد. حیدر با تهدید سر تکان داد و همزمان با ورود سید گفت:
- باشه، دارم برات، درستت میکنم!
سید پشت میزش نشست و دو پاکت مقابلشان گذاشت. با لحن شوخ و با نمکی گفت:
- از اونجا که خیلی ازتون خوشم اومده بهتون کادو میدم! کادوهای من نصیب هرکسی نمیشهآآ... برید کیف کنید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از مـ جـ ـنـ ــ ـون
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوپنج✨
#سراب_م✍🏻
حیدر پاکت اول را برداشت و باز کرد. دو بلیط قطار به مقصد قم. چشمش را نورانی کرد. سر بلند کرد و گفت:
- سید...
سید خندید و گفت:
- فقط بلیط رفته، دیگه برگشتنتون با خدا و کرمش!
پاکت دوم را به سمت حیدر هول داد و گفت:
- ما تو مشهد و قم یه ساختمون اسکان زائر داریم. من یه عضو کوچیکم، ولی براتون یه سوئیت از اون ساختمون گرفتم. اینم آدرسشه.
- ممنون سید! در حق ما پدری کردی.
سید خندید و گفت:
- پدری که باباهای خودتون میکنن، من رفاقت کردم.
اخم بانمکی کرد و به ساعت روی دیوار نگاه انداخت:
- خب دیگه پاشو برو... منم باید برم کار دارم.
حیدر ایستاد و گفت:
- خیلی ممنون سید انقدر ذوق کردم که نمیتونم بگم نمیخوامش.
تمنا هم به حرف آمد و گفت:
- ان شاءالله هرچی از خدا میخواید بهتون عطا کنه.
حیدر گفت:
- بچههامم میارم اینجا سید عقدشونو بخونند.
سید خندید و گفت:
- به اونا دیگه کادو نمیدم که!
حیدر بلندتر خندید و پاکت دوم را هم برداشت. تا لحظه خروج از سید تشکر میکرد و لبخند میزد.
توی ماشین نشستند. حیدر پرسید:
- خب کجا بریم؟
- بیتعارف بگم؟
حیدر سر تکان داد و تمنا گفت:
- یه چیزی بخوریم. من صبحونه درست و حسابی نخوردم.
- چشم... چی بخوریم؟
تمنا دستش را به آن سمت خیابان گرفت. یک اغذیه فروشی و آب میوه فروشی کنارهم بودند.
- یه خوراک جگر و یه آب انار.
- الان میرم میخرم!
حیدر از ماشین پیاده شد. تمنا با رفتنش نفس عمیقی کشید و یک برگ دستمال از روی داشبرد برداشت. خواست به چشمش بکشد و سرمه و رژ لبش را پاک کند که منصرف شد.
- یه روز، سختی رو تحمل کن... الان پاکش کنی بده.
به صدای خودش گوش کرد و دستمال را توی دستش مچاله کرد. حیدر بعد نیم ساعت برگشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوشش✨
#سراب_م✍🏻
دست راستش یک سینی کاغذی بود و دست چپش پلاستیک ساندویچ ها. توی ماشین نشست و پلاستیک را روی پای تمنا گذاشت و لیوان ها را به سمتش گرفت:
- میریم یه جا که راحت باشیم. منم هی نگم روتو بگیر.
جایی که حیدر انتخاب کرده بود، پارک جنگلی بود و پر از درخت. اول هفته پارک خلوت بود و میتوانستند گوشهای راحت بنشینند. زیر یک درخت، روی تخت چوبی نشستند.
تمنا نگران گفت:
- اینجا خیلی سرده، کت رو بدم بهت؟
- نه خانم، تن خودت باشه.
کمی آستین لباسش را بالا کشید و به زیر پیراهنی زخیمش اشاره زد:
- لباس گرم دارم.
تمنا پشت به راه نشسته بود و حیدر رو به رویش. مشغول خوردن شدند و حیدر پیش از اینکه خوراکش را بخورد چشمش به تمنا بود. توی دلش میگفت:
- خدایا، منو تا آخر همینطور عاشق نگهدار... نکنه بشکنمش... کمکم کن!
بعد خوردن ساندویچ، تمنا گفت:
- منو میرسونی خونه؟ فکر کنم شب مهمونی باشه، باید آماده بشم.
- نه خیر، لازم نکرده آماده بشی.
تمنا چشم گرد کرد. بعد آن تنها عکس العملش واژه وا بود که از گلویش بیرون پرید. حیدر اخم کرد و تابی به گردنش داد.
- برای چی و برای کی میخوای آماده بشی؟ من نمیخوام آماده بشی. بشین همینجا ور دل خودم.
دهان تمنا انقدر باز مانده بود که زبانش از باد سرد محیط خشک شد. زبانش را توی دهانش چرخاند:
- بالاخره مهمونها واسه خاطر ما میان، نمیشه که. باید آماده بشم، لباس مناسب بپوشم که راحت باشم.
حیدر سرش را بالا انداخت و نگاهش را سمت دیگری چرخاند.
- آقا حیدر... خب نمیشه که، مهمونی بخاطر ماست. بده نباشیم. الان مشکل چیه؟
حیدر شانه بالا انداخت و دو دستش را کنار تنش گذاشت و خود را به عقب متمایل کرد.
- مشکلی نیست. میخوام از تنهایی دو نفرمون لذت ببرم!
- خب من تو مهمونی هم پیش شمام دیگه. اذیتم نکن!
حیدر شانه بالا انداخت و با نگاه عمیق خیره شد توی صورت تمنا.
- یعنی خونه نمیرسونی منو!
حیدر ابروهایش را چند بار بالا و پایین کرد. تمنا هم سر تکان داد و گفت:
- باشه. میمونم ور دلت!
حیدر لبخند پهنی زد. سکوت، بینشان شکل گرفت. تمنا تاب چشم در چشم شدن با حیدر را نمیآورد و برای همین زیر چشمی نگاهش میکرد؛
اما حیدر مستقیم به صورت تمنا زل زده بود و خیال نداشت صورت تمنا را رها کند. تمنا لیوان و کاغذ و پلاستیک ساندویچ ها را پس زد و خودش را به حیدر نزدیک کرد. چفت حیدر نشست.
حیدر به حرف آمد:
- دوست داری بریم مهمونی؟
تمنا با لحن آهنگین و کمی کودکانه گفت:
- مامانم گفتن اونی رو دوست داشته باش که شووَرت دوست!
حیدر قهقهه بلندی زد. دست راست تمنا را گرفت. تمنا چشم گرد کرد و گفت:
- شووَر جان باز فشار نده جان ما...
حیدر با ته خنده صدایش گفت:
- شووَر؟! زبون بازم هستی!
تمنا لب گزید و چشم و ابرو آمد:
- نگو... نه به اندازه تو! خودت استاد منی!
حیدر طاقت نیاورد و با دو انگشت محکم گونه چپ تمنا را کشید و حرصش را روی گونه او خالی کرد. تمنا به طرز با نمکی چشم چپش را بسته بود و گوشه لبش هم به سمت بالا کشیده شده بود.
چند ضربهی آرامی به گونه تمنا زد و از او فاصله گرفت و ایستاد:
- تو همون بری آماده بشی به نفع منه... شیطون! پاشو، پاشو بریم.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوهفت✨
#سراب_م✍🏻
اولین صندلی سالن نشسته بودند. قطار، سکوت شب را پر سر و صدا میشکست و میزد به دل تاریکی. تمنا سرش را به حیدر تکیه داد و چادرش را توی صورتش کشید.
حرکت قطار حدود ساعت ۳ و نیم صبح بود. حیدر هم سرش را به صندلی فشرده بود و آرام نفس میکشید. یک هفته بعد از عقدشان راهی قم بودند. تمنا باصدای امخیخته با خواب گفت:
- یکی به سید میگفت ساعت ۳ صبح وقت سفره؟
حیدر هم بیحال خندید. دیشب هم از استرس خوب نخوابیده بود. هر چند لحظه میرفت و بلیط را چک میکرد نکند اشتباه کرده باشد و بلیط بسوزد.
- خوبه که... دستش درد نکنه!
تمنا زیر چادر خمیازهای کشید و گفت:
- اون که آره، خدا خیرشون بده... حالا من یکم تنبل شدم.
صدای مهماندار قطار آمد. تمنا تکان نخورد.
- بلیط لطفا.
حیدر دست روی بازوی تمنا گذاشت و گفت:
- خانم اجازه میدین؟
تمنا سرش را از حیدر جدا کرد و به سمت پنجره متمایل شد. حیدر بلیط را سمت مهمان دار گرفت و کمی بعد مرد رفت.
تمنا چادرش را کنار زد و نگاهی به چشم سرخ حیدر انداخت. لبخندی زد و گفت:
- حیدر جان؟
- جانم؟
کمی جا به جا شد و گفت:
- سرم رو بذارم اینجا؟
ضربه آرامی به زانوی حیدر زد و سرش را کج کرد. حیدر ابرو بالا انداخت و گفت:
- نوبت منه، تو که خوب خوابیدی.
به سمت تمنا متمایل شد و سر گذاشت روی زانوی او. تمنا با خنده آهی کشید و دست برد توی موهای حیدر. این مرد خیلی زود جای خودش را توی قلب تمنا پیدا کرده بود.
سرش را چسباند به شیشه سرد قطار. انعکاس خودش در پنجره دیده میشد. صدای حرف زدن مادر و دختر بچه پشت سرش را میشنید. دختر انگار ناراحت بود.
- بیدارم کردی پفک نخریدی! الان اصلا بیرون دیده نمیشه.
- فاطمه جانم، صبح مغازه قطار باز میشه هرچی بخوای برات میخرم. دیر رسیدیم آخه، نشد بخرم برات.
دخترک با بغض گفت:
- من الان خوابم نمیبره. پفک میخوام. الان میخوام.
لبخندی نشست رو لبهای تمنا. خم شد و تو گوش حیدر گفت:
- بیداری آقا؟
- هوم!
سر شوهرش را نوازش کرد و گفت:
- یه دونه پفک بدم به این کوچولوی پشت سرمون؟
حیدر با صدای گرفته گفت:
- نه.
- وا مگه چی میشه؟
حیدر باز گرفته لب زد:
- لوس میشه!
تمنا آهسته خندید. دستی به گونه او کشید و گفت:
- عزیز دلم، بغض کرده، نمیدونم مشهدیه یا قمی، ولی در هر دو صورت سفر معنویه باید خاطره خوب داشته باشه ازش. بدم؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوهشت✨
#سراب_م✍🏻
- بده...چی بگم دیگه؟
تمنا سرش را به شیشه چرخاند و سعی کرد از بین صندلی و شیشه صورت دخترک را ببیند. صدا زد:
- خاله؟! خاله جان؟
دخترک سرش را به شیشه چسباند و گوشه صورت تمنا را دید. تمنا گفت:
- از مامان اجازه بگیر بیا پیش من!
صاف نشست و کمی خم شد. از پلاستیک روی چمدان مقابل پایش، پفکی بیرون کشید. دخترک کنار صندلیشان ایستاد. پالتوی سفید و سیاه خزدار، تنش بود. تمنا به رویش لبخند زد و گفت:
- چند سالته خاله؟!
فاطمه دست توی جیبش فرو کرد و گفت:
- هشت سالمه...
تمنا پفک را سمتش گرفت و چشمکی زد:
- هدیه امام رضا علیه السلام و خواهرشونه!
فاطمه با ذوق پفک را چنگ زد و با چشمهای براق گفت:
- فقط همین؟ کاش چیز دیگه ای هم بود. آخه دونفرن که!
حیدر پوفی کشید و تمنا خندید. دست توی پلاستیک برد، بسته بادام زمینی سرکهای را سمت فاطمه گرفت.
فاطمه با ذوق رفت. مادرش ایستاد و کنار صندلی آنها آمد و گفت:
- وای خانم راضی نبودم اصلا... فاطمه مامان چرا گرفتی؟
صدای باز شدن پاکت پفک آمد. تمنا از ببخیالی فاطمه لبخند زد و گفت:
- گفتم به فاطمه جون هدیه امام رضاعلیه السلام و خواهرشونه!
- دستت درد نکنه... هزینهاش...
تمنا دستش را بالا گرفت و گفت:
- هدیه است عزیزم.
زن تشکر کرد و سرجایش نشست؛ حیدر گفت:
- بیا پایین تمنا!
تمنا خم شد کنار لب حیدر. شوهرش توی گوشش لب زد:
- میدونی اگه این دختر من بود چیکار میکردم؟
- نه، چی؟
حیدر با حرص گفت:
- یکی دوتا میخوابوندم زیر گوشش که لوس بازی درنیاره تو این موقعیت و شرایط! از همه مهم تر پررو بازی نکنه! گنده شده دیگه... با خودم گفتم سه چهار سالشه حتما!
تمنا ابرو بالا انداخت:
- عه... حیدر! چه حرفیه آخه! بچهم...
حیدر از بین دندانهایش گفت:
- تمنا کلاهمون میره تو هم، بخوای بچهمنو لوس بار بیاری! من از جاویدم گاهی عصبی میشم... لوس و پررو بودنم زمان و مکان داره دیگه...
- حیدر!
- میخوام بخوابم! اعصابم ریخت بهم. عه عه...
آهسته تر چیزی گفت که تمنا نفهمید.
زن نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی، چشم بست. هرچند خودش هم فکر نمیکرد فاطمه ۸ ساله باشد؛ اما از این همه حساس بودن حیدر خبر نداشت.
دوساعتی گذشته بود که صدای بلندگو های قطار بلند شد و سرعت قطار کم شد.
- ۲۰ دقیقه توقف برای نماز... ۲۰ دقیقه توقف برای نماز.
حیدر صاف نشست؛ دستی به صورتش کشید.
- زود بریم تا شلوغ نشده سرویسها...
- باشه.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهونه✨
#سراب_م✍🏻
مقابل وضو خانه، حیدر رو به تمنا گفت:
- نمازتو خوندی، بمون تو مسجد صدات میکنم.
تمنا چشمی گفت و وارد وضو خانه شد. وضویش را گرفت و وارد نماز خانه شد. میان هیاهوی مسجد، صدای نماز خواندن حیدر از پشت پرده میآمد. نزدیک پرده ایستاد و مشغول نماز شد.
همزمان با حیدر سلام نمازش را داد. صورتش را چرخاند؛ مسجد خلوت شده بود. فاطمه و مادرش کمی دورتر از او نشسته بودند. فاطمه روی زمین خواب بود و پوسته ی پفک کنارش افتاده بود.
مادر فاطمه ایستاد و چادر سفیدش را تا زد و با سنگ مرمری که رویش نماز میخواند به سمت جا مهری که کنار ستون بود رفت.
ایستاد. مادر فاطمه که برگشت برایش لبخندی زد. حیدر که صدایش نکرده بود. کنار مادر فاطمه رفت و گفت:
- خوابید؟
مادر فاطمه لبخندی زد و گفت:
- آره. خم شد و پوسته پفک را برداشت و توی دستش مچاله کرد. لبش را تر کرد و گفت:
- شوهرتون بدشون اومد که...
تمنا میان حرفش پرید و گفت:
- نه، آقا حیدر اصلا اینطوری نیست. خیلی هم مهربونه.
- فکر کردم عصبی شده ازتون.
صدای حیدر از پشت در آمد.
- خانم... خانم موحد؟
تمنا خندید و گفت:
- اومد دنبالم! شما تنهایید؟ بگم بیاد فاطمه رو بغل کنه؟
مادر فاطمه خم شد و گفت:
- نه عزیزم، بیدارش میکنم.
تمنا جلوتر راه افتاد. حیدر منتظرش بود. لبخندی به رویش زد. صدای مهمان داران قطار بلند شد:
- مشهد قم جا نمونی!
تمنا کفشش را جلوی در انداخت روی سکویی که ایستاده بود، تقریبا با حیدر هم قد شده بود، توی گوشش گفت:
- چطوری آقای موحد؟ سر حال شدی؟
حیدر خندید و گفت:
- بریم مستقر شیم میگم بهت!
تمنا از سکو پایین آمد. مادر فاطمه،فاطمه را به آغوش داشت، به سختی کفشش را روی سکو پرت کرد.
حیدر با اشاره تمنا، دست دراز کرد و گفت:
- بدیدش من خانم، اذیت نشید.
- نه آقا، خودم میارمش، راحتم...
تمنا گفت:
- بدش عزیزم سنگینه کمرت درد میگیره! یه مسیریم دیگه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصت✨
#سراب_م✍🏻
- آخه...
- مشهد قم حرکته ها...
حیدر فاطمه را از مادرش گرفت و گفت:
- بدویید تا نرفته.
خودش با قدمهای بلند راه افتاد سمت قطار. تمنا هم دست مادر را گرفت و گفت:
- بدو عزیزم، اسمت چیه؟
زن نفس عمیقی گرفت و گفت:
- هدیه.
تمنا دستش را فشرد و گفت:
- بدو هدیه جون جا نمونیم. با شتاب به سمت قطار رفتند و سوار شدند. در پشت سرشان بسته شد و قطار سوت کشان شروع به حرکت کرد.
وارد سالن قطار شدند. حیدر، فاطمه را روی صندلی خواباند و رو به تمنا لب زد:
- بشین من برم آب بگیرم. چیزی نمیخوای؟
- نه عزیزم. مواظب خودت باش.
حیدر رفت و هدیه لب گزید؛ کنار صندلی آنها ایستاد و گفت:
- دست فاطمه پفکی بوده، لباسشون رو کثیف کرده. ببخشید تو رو خدا!
تمنا خندید و گفت:
- عیب نداره.
- آخه کت کرمم پوشیدن، خیلی مشخصه.
- اومد میگم بهش! حرص نخور عزیزم. مشهدی هستی یا قمی؟
- قمی، مشهد ازدواج کردم... شما چی؟
تمنا دستی به چشمش کشید و گفت:
- هر دو مشهدی هستیم!
- چند وقته ازدواج کردید؟
دخترک با خجالت خندید و گفت:
- درست یه هفته، ساعت ۸ امروز میشه یه هفته کامل.
هدیه خندید و گفت:
- واقعا؟ اصلا نمیاد بهتون. یه طوری صمیمی هستید انگار حداقل سه چهار ساله ازدواج کردید.
تمنا سرخ شد و لبخندی زد. قبل اینکه چیزی بگوید، تلفن هدیه زنگ خورد. زن ببخشیدی گفت و سر جایش نشست.
تمنا نفس عمیقی گرفت و با تاسف برای خودش سر تکان داد؛ اما خودش هیچ از این صمیمیت ناراضی نبود.
سرش را به شیشه چسباند. چشمش را روی هم گذاشت. لحظهای نگذشته بود که صدایی به گوشش رسید:
- آآآ... پیدا کردم... اینجاییم!
تا چشم باز کرد، مرد جوانی خودش را روی صندلی کنارش انداخت.
جیغ خفهای کشید و از جا پرید و ایستاده پشتش را به شیشه چسباند. مرد به سمتش چرخید؛ اما نگاه تمنا به حیدر قفل شده بود و بطری آبی که توی مشتش فشرده میشد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتویک✨
#سراب_م✍🏻
حیدر قدمی به سمت صندلی برداشت. رگ پشت دستش از بس بطری آب را فشرده بود، بالا زده بود. مرد جوان هنوز متوجه حیدر نبود و به تمنا نگاه میکرد. با خنده گفت:
- آدمم خانم، نترس... بشین.
تمنا چشم بست و سینهاش بالا و پایین شد. صدای کنترل شده حیدر از بین دندان هایش بدن تمنا را لرزاند
و از آن بیشتر، پرت شدن بطری آب روی چمدان مقابل پایش:
- فکر نکنم آدم باشی...
سر مرد به سمت حیدر چرخید. چشم های حیدر ثابت ماند توی چشمهای پسر. چشم چپش ریزتر شده بود و از فشار فکش رگهای پیشانی اش ورم کرده بود.
دست کسی روی شانههای حیدر نشست و او را عقب کشید. مرد جوان بین صندلیهای دو طرف قطار ایستاد. صندلی تک نفرهای سمت راستش بود و دوصندلی تمنا و حیدر سمت چپش.
- اشتباهی پیش اومده!
نگاه حیدر از مرد کنده شد. سن این یکی بیشتر از مرد اولی بود و چهره موجهتری داشت.
چشمش بیشتر ریز شد.
- باشه اشتباه شده... ولی درسته خودشو پرت کنه کنار یه خانم؟ اصلا گیریم که درست گرفته بود، باید اینطوری بشینه؟
صدایش کنترل شده؛ اما فوق العاده مرتعش بود. صدایش لرز انداخته بود به جان سه مردی که همراه هم بودند. مرد دیگری که پشت سر پسر اولی ایستاده بود گفت:
- ببخشید واقعا... نفهمیده! فکر کردیم اون صندلی هم برای ماست. بچهست دیگه!
نگاه حیدر مرد را نشانه رفت. صدای کشیده شدن دندانهایش روی هم توی گوش مردی که نگهش داشته بود پیچید:
- ما هم بچه بودیم، ولی حالیمون بود نباید کنار یه خانم بشینیم، حتی اگه اون صندلی رزرو ما بود، می فهمیدیم که باید طوری بشینیم خانم نترسن! معذب نشن! میدونستیم با یه خانم چطور حرف بزنیم، حرمتشو حفظ کنیم!
کمی سرش را به سمت تمنا چرخاند. نگاهش تیز نبود. خشم هم نداشت. نرم بود و مهربان، چشم زد به صندلی که بنشیند. تمنا نشست و سرش را پایین انداخت.
دست هدیه از میان دو صندلی نشست روی بازوی تمنا. نگاه حیدر هم دوباره برّان نشست میان سه مرد. هیچ کس متوجه این بحث نشده بود.
- شما ببخشید بچهست شوخی کرده! بهشم میگم مواظب رفتارش باشه؛ ولی...
دست مرد که هنوز شانهاش را نگهداشته بود را پس زد و چشم غرهای به او رفت:
- دور و بر ما هم بچه هست، شوخی هم میکنن؛ اما طرز رفتار صحیح رو بلدن! شوخی با یه خانم چه معنی داره؟ شما هم بهتر فقط بهش نگید... وقتی حرف تو گوشش نره طور دیگه باید رفتار کرد!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتودو✨
#سراب_م✍🏻
مرد پشت سرِ پسر به کتفش کوبید، منظورش این بود عذر خواهی کن. پسر صدایش را صاف کرد و آرام گفت:
- ببخشید.
رو کرد سمت تمنا، خانم را گفته نگفته حیدر تشر زد:
- خانم نیازی به معذرت خواهی شما نداره!
مرد سوم پسر را عقب کشید و روی صندلی سمت دیگر قطار نشاند. منظور حیدر را فهمیده بود؛ یعنی خوش ندارم با همسرم همکلام شوی!
همان موقع مهمان دار آمد و مشخص شد صندلی تک نفره کناری و دو صندلی پشت سر برای آنهاست. مهمان دار رفت تا بقیه بلیط ها را چک کند.
پسر جوان خواست روی صندلی تک نفره بنشیند که حیدر با تشر و چشم غره گفت:
- این اینجا نشینهها!
دندان بهم سایید و روی صندلیاش نشست. پسر ها هم بین هم اشارهای زدند.
هدیه که در گوشی با تمنا حرف میزد عقب کشید و تمنا دست برد و بطری آب را باز کرد و سمت حیدر گرفت. حیدر بطری آب را گرفت و یک نفس نصف بیشترش را سر کشید.
تمنا آهسته بطری را گرفت و سرش را بست. دل تمنا لرزید از نبض گردنش که ضربانش با چشم دیده میشد.
اگر در موقعیت مناسب بود حتما لمسش میکرد، ولی مطمئن بود حیدر دستش را پس میزند. حیدر سرش را دوبار به پشتی صندلی کوبید و سرش را به آن فشرد. زیر لب گفت:
- لا اله الا الله...
تمنا دستش را که کنارش افتاده بود گرفت و فشرد. نگاهی به تمنا انداخت. چشم تمنا به دست یخ زده حیدر بود.
حیدر دست تمنا را بین دستش قفل کرد و انگشت شصتش را پشت دست تمنا کشید. لبخند نشست روی لب های تمنا. با خودش گفت:
- این یعنی از تو دلخور نیست.
صدای خشدار حیدر با دلش بازی کرد. مهر کاشت توی قلبش. لبخند روی لبش خشک شد ولی کلی محبت رفت توی قلبش:
- نخند!
لب گزید و گفت:
- حیدر...
از گوشه چشم نگاهش کرد. این اخم کجا و آن اخمی که به آن پسر کرده بود کجا.
- صداتم تا پیاده نشدیم در نیاد!
تمنا سرش را بیشتر بالا آورد. خیلی ناگهانی چشمش خورد به صندلی های سمت دیگر، سریع نگاهش را داد به شوهرش.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتوسه✨
#سراب_م✍🏻
حیدر پای چپش را از کفش بیرون کشید و آن را روی صندلی گذاشت. چرخید سمت تمنا. صدای تشرش تمنا را به خنده میانداخت:
- کجا رو نگاه میکنی.
بی صدا لب بهم زد:
- حیدر رو!
لبخند نشست روی لبهای حیدر و دست تمنا را فشرد. تمنا موبایلش را بیرون کشید و با دست چپ تند تند مشغول تایپ شد.
صدای پیامک گوشی حیدر بلند شد. لب زد:
- اوف، فکر کنم سمیر باز دیوونه بازیش گل کرده.
تمنا ابرو بالا انداخت و اشاره زد به جیب کت حیدر.
- تویی؟ ابرو هم بالا ننداز!
دست برد توی جیب کتش و پیام را چک کرد:
- خیلی دوست دارم.
پیام بعدی تمنا آمد:
- خب خودت گفتی صدام در نیاد.
حیدر خندید و خوشش آمده بود؛ نوشت:
- الان میگم ابرو هم بالا ننداز. خوشگل میشی.
تمنا نوشت:
- چشم. این یعنی دوسم داری؟
حیدر کمی جا به جا شد. کفش دیگرش را هم بیرون کشید و چهارزانو نشست. پشتش را هم کرد به سمت راست قطار. تایپ کرد:
- خیلی... زیاد.
تمنا به حروف کشیده نوشته شده، لبخند زد.
- میگم یه چی بگم گداختههات فوران نمیکنه؟
ابروهای حیدر بالا پریدند. دستش لغزید روی حروف:
- گداخته؟ مگه آتشفشانم؟
نفس عمیقی که تمنا گرفت، خندهاش را خنثی کرد. پیام روی صفحه گوشیاش نشست.
- کم نه...
حیدر هم تند نوشت:
- اگه یه بار کارهاتو تلافی میکردم الان بهم نمیگفتی کوه آتشفشان...
پیام بعدی تمنا طولانیتر شد:
- کوه که هستی عمر من... کوه و تکیهگاه منی، پشت و پناه منی... عزیزمم هستی، قربونتم میرم، عشقمم هستی. تاج سری آقا... خب حالا این وسط یکم مواد مذاب داری که گاهی فوران میکنن...
حیدر بلند خندید. دندانش را بهم فشرد و چشم دوخت به تمنا. دست راست تمنا که هنوز توی دستش بود را محکم فشرد و نوشت:
- حیف نمیشه... الان باید... ولش کن حالا بعد میگم... بگو فعلا غیر فعال آتشفشان، فقط کوهم...
تمنا آب دهانش را فرو برد. نگاهی به چشم منتظر حیدر انداخت. چشمش را برای لحظهای بست و با خودش گفت:
- حتما الان دوباره میگه دوتا میخوابوندم زیر گوشش... بابای بد اخلاق نشه این بشر! گوش همه رو میخواد بکشه.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتوچهار✨
#سراب_م✍🏻
پیام بعدی حیدر او را به خود آورد:
- چی شد؟
نوشت:
- کتت کثیف شده...
حیدر پیام را که خواند، کتش را سریع بیرون کشید. رد دست فاطمه را روی کتش دید؛ چهرهاش در هم رفت و نگاهی به تمنا انداخت:
- چرا زودتر نمیگی آخه؟
تمنا کت را از دست حیدر گرفت. واقعا کثیفیاش بد جوری توی چشم بود. تمنا موبایل را قفل کرد و انداخت توی کیفش که کنار پنجره سر جای مخصوصش آویزان بود.
- منم نفهمیدم... وقتی رفتی، مامان هدیه گفت.
حیدر پایش را روی کفش هایش گذاشت و موبایلش را گذاشت روی پای تمنا.
- برم بشورمش!
تمنا مچ دستش را گرفت و گفت:
- اینجا بدتر کثیف کاری میشه. خودم تا رسیدیم میشورمش برات.
حیدر دوباره چرخید سمت تمنا و روی صندلی چهار زانو زد. تمنا دستش را بهم پیچید و گفت:
- عصبانی نیستی؟
حیدر تک خندی زد و گفت:
- نه... چرا عصبانی؟ البته حرص میخورم؛ با این کت کل قطار رو دور زدم.
تمنا لبخندی زد و همانطور که حیدر را نگاه میکرد سرش را تکیه داد به صندلی و چشمش را بست.
- اون اوایل همهاش با یه لباس دیده بودمت، اصلا فکر نمیکردم تو هم اینطوری خوش لباس باشی و برات مهم باشه!
حیدر خندید و گفت:
- من که اون لباس های ساده رو ترجیح میدم؛ ولی خب، مهم آدم خوش لباس باشه.
تمنا چشم باز کرد و گفت:
- تو اون موقع هم خوش لباس بودی! اصلا لباس به تنت خوب میشینه.
حیدر خندید و گفت:
- پس حواست بهم بود؟
- از دست فریبا مگه میشد حواسم نباشه؟ همین الانم دست بردار نبود که باهاش دعوا کردم. دختر بدی نیست، زیادی راحته.
- آره میشنیدم، هی بهش میگفتی حیدر نه! آقای موحد... آصف نه، آقای فائز! بعدم هی بهت افتخار میکردم:
تمنا لبخندی زد. حیدر موبایلش را از دست تمنا گرفت و گفت:
- یه چیزی میفرستم برات، بخونش!
تمنا دوباره موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پیام حیدر افتاد روی صفحه:
- چیکار کنم اینقدر قشنگ نباشی؟ دلم میخواد لپتو بکشم. آخ تمنا... آخ...
صورت تمنا سرخ شد. سرش را پایین انداخت. حیدر هنوز لکههای تنش را ندیده بود. توی این هفته همهاش، بیرون و مهمانی بودند؛ یعنی وقتی میدید باز هم این حرف ها را میزد؟
نوشت:
- تو بگی نخند نمیخندم!
اعصاب تمنا از هجوم افکارش خسته شد. درمانده ماند. با خودش گفت:
- نکنه نظرش عوض بشه...
دست حیدر مقابل صورتش تکان خورد.
- کجایی؟
نفس عمیقی گرفت:
- پیش حیدر... نگاهی به بطری آب توی دست حیدر انداخت و گفت:
- فکر کنم باید بازم بری بخری. من تشنمه. یه بزرگش رو بگیر.
- به روی چشم! میرم الان.
حیدر که رفت، هدیه آمد و کنارش نشست. لبخندی به تمنا زد و گفت:
- خوش به حالت...
ابروهای تمنا بالا پریدند. کمی جا به جا شد و به روسریاش دست کشید:
- واسه چی؟
هدیه پشت دستش را به دهانش فشرد و گفت:
- چطوری بگم... من همسرم خیلی زیاد آرومه. اصلا هم عصبی و اینا نمیشه. داد که اصلا... بیشتر هم شوخ و خنده رو هست...
تمنا تکانی به فکش داد. هرچه کرد نتوانست جلوی تعجبش را بگیرد.
- خب، خوبه که... هیچی مثل آرامش تو زندگی خوب نیست.
هدیه شانه بالا انداخت و گفت:
- خب فکر کنم بعضی وقتها لازمه داد بزنه یا حداقل اخم کنه... کلی اذیتش میکنم که عصبانی بشه. ولی اصلا... همیشه فقط حرف میزنیم.
تمنا لبخند زد و گفت:
- خب منطقی هستند. مشکلی نداره که. اتفاقا عالی هم هست!
هدیه تکانی به پایش داد و گفت:
- لازمه دیگه گاهی... مثلا حتی گاهی بزنه!
چشم تمنا گرد شد و گفت:
- چی میگی هدیه جون یعنی چی؟ چرا باید لازم باشه عصبی بشه داد و کتک بزنه؟ نگید تو رو خدا!
دست تمنا را گرفت و گفت:
- خوب نیست؟ شوهرم آخه اصلا باهام مخالفت نمیکنه. الانم خودش کار داشت، من گفتم میخوام برم گفت سختته تنها. اصرار کردم، گفت من که میگم نرو، ولی اگه اصرار داری باشه، من با نگرانیم کنار میام.
تمنا لب بهم فشرد و گفت:
- دوستت دارن خب! هدیه جون اینا از خوبی و خوش اخلاقیشونه... شما یه بار سرت داد بزنن، میفهمید که چقدر وحشتناکه.
هدیه خندید و گفت:
- منم دوستش دارم.
- آقا حیدر بدشون میاد. وگرنه یه ماجرایی رو میگفتم که... اصلا خوب نیست. نمیدونم اگه حیدر بخواد برام عصبی بشه چه حالی بشم؛ ولی خب... میدونم اصلا دلم نمیخواد...
هدیه با کنجکاوی پرسید:
- چه ماجرایی بگو.
تمنا با استرس گفت:
- فکر نکنم آقا حیدر خوششون بیاد بگم!
هدیه پافشاری کرد. تمنا لبش را محکم به دندان کشید و گفت:
- من... من قبلا یه بار ازدواج کردم. هم کلی کتک خوردم ازش، هم فریاد شنیدم. هیچی شبیه آرامش تو زندگی مهم و عالی نیست. وقتی میشه با محبت و حرف مشکلات رو حل کرد و حل میشه، چرا باید دست بلند کرد؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتوپنج✨
#سراب_م✍🏻
مکثی کرد و لب زد:
- با یه مشاور صحبت کنید. نباید به این افکار شاخ و برگ بدید. اصلا هم درباره این موضوع با همسرتون حرف نزنید. اصلا یه بار کتک خوردن، انقدر به روان آدم فشار میاره که حد نداره. عصبانیت چیز خوبی نیست. دیدین که آقا حیدرم حتی صداشونو برای اونا بلند نکرد، با من دعوا نکرد. تو زندگی منطق بیشتر جواب میده. تو رو خدا از این فکر ها نکنید.
هدیه دستی به شالش کشید و گفت:
- آخه نمیشه یه آدم همیشه بخنده که. حتی با فاطمه دعوا نمیکنه. خیلی چیزا میدونم طبق میلش نیست. ولی نمیگه انجام نده. لبخند اصلا از لبش کنار نمیره. این همیشه آروم بودنش عصبیم میکنه. طبیعی نیست... مشکلی هست دیگه.
تمنا نفس عمیقی گرفت و گفت:
- اینکه خیلی خوبه! حتما خیلی مذهبی هستند!
زن سر تکان داد و تمنا دستش را فشرد:
- یه استادی میگفت: آدم اگه یاد خدا باشه همیشه آرامش داره. همسرتون آرومه چون به لحظه هم از یاد خدا دور نمیشه. چند سالته؟
- بیست و سه/ بیست و چهار!
ابرو بالا انداخت و گفت:
- ا همسنیم که! چند سالگی مگه ازدواج کردی؟
- ۱۵، بگما، با اصرار خودم بود. پدرم مخالف بودن. خودم خواستم.
- همسرت چند سالهشونه؟
- ۲۶، اومد خواستگاری، منم اصرار کردم که میخوام. خیلی شیطون بودم.
تمنا خندید و گفت:
- عزیزم. ان شاءالله خوشبخت باشی. دیگه از این فکر و خیال ها نکن. شوهرت مطمئنم خیلی دوستت دارن و حتما آقای محترم و خوبی هستند و بسیار با ایمان.
- خوب که خیلی خوبه... خیلی دوست داره من چادر بپوشم. خب اصلا هیچی بهم نمیگه. فقط گاهی میگه چادر خوبه و حضرت زهرا سلام الله علیها خوشحال میشه. هیچ وقت چیزی رو نخواسته بهم تحمیل کنه. خیلی چیزا رو دوست داره و ازش دست میکشه.
- گلم، از پیامبر که بالاتر نداریم! پیامبر هم همیشه مهربون و خنده رو بودن. عزیزم بهشون افتخار کن. تو بهترین نعمت رو داری. فکر نکن بعد دعوا محبت بیشتر میشه، اصلا اصلا... بعد هر دعوا یه حرمتی بین زن و شوهر شکسته میشه.
هدیه شانه بالا انداخت و گفت:
- آخه طبیعی نیست، آدم عصبی نشه.
تمنا کوتاه خندید و گفت:
- اتفاقا طبیعیه! باید به شوهرت افتخار کنی. خیلی عالیه که چنین خصوصیتی دارن. گفتم که این نشونه ایمانه، استادی میگفت: آدمی که همیشه یاد خدا باشه چیزی اذیتش نمیکنه.
- ولی...
تمنا دستش را بالا گرفت و گفت:
- شاید حس میکنی دور از جون دوستت ندارن یا خدای نکرده بیغیرتن هوم؟
هدیه سکوت کرد و تمنا لب زد:
- عزیزم اینطور نیست. خیلی هم دوستت دارن، خیلی هم با غیرتن. مشکل ما اینه معنی غیرتو نمیفهمیم.
- درسته. نمیدونم چرا با اینکه دوسش دارم دوست دارم داد بزنه.
تمنا خندید و گفت:
- رمان زیاد خوندی آخه.
هدیه هم خندید. تمنا نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
- آقا حیدرم نیومد که! ببخش عزیزم من دخالت کردم، ولی اصلا و ابدا دیگه درباره این موضوع باهاشون حرف نزن. دلم بده به دلشون. این طور آقایون یا اگه عصبی بشن همه چیزو بهم میریزن، یا هم میریزن تو خودشون یه بلایی سرشون میاد. آدما کامل نیستن. اگه دوسشون داری بذار پای بدیشون.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتوشش✨
#سراب_م✍🏻
هدیه خندید و کوبید روی زانوی تمنا. سرش را تکان داد و گفت:
- اینو بذارم پای بدیش، آخه خوبی نمیمونه براش. چون به شدت وسواسه، به شدت بد غذاست تا دلت بخواد... ولی میدونی بهش که فکر میکنم، میبینم گاهی که خیلی ناراحت میشه و نمیخنده، دنیا انگار بخواد خفهام کنه... اصلا قابل تحمل نیست.
- خب ببین. تو نخندیدنشو نمیتونی تحمل کنی... هشت ساله باهات خوش رویی کرده و محبت. مطمئن باش با اولین اخمش سکته میکنی.
جملهاش که تمام شد، موبایلش را برداشت و دستش را روی آن کشید. تلفن همراه را کنار گوشش گذاشت.
- شرمنده هدیه جان زنگ بزنم آقا حیدر.
هدیه چیزی نگفت. حیدر با دومین بوق موبایلش را جواب داد.
- بله؟
نگاهی به بیرون انداخت. آفتاب کم کم داشت بالا میآمد.
- نگرانت شدم. کجایی؟
- داشتی حرف میزدی، گفتم مزاحم نشم. دارم از شیشه در بیرون رو نگاه میکنم.
تمنا ایستاد و گفت:
- الان میام پیشت. تماس را قطع کرد و کیفش را برداشت وارد راهروی درها شد. تق تق چرخ های قطار توی محیط بیشتر بود.
حیدر میله بالای پله های قطار را گرفته بود و به دیواره پلاستیکی آن تکیه زده بود. دستش را انداخت دور بازوی حیدر. بطری آب را از دستش گرفت و در همان حال بازش کرد. آسمان کم کم داشت رنگ میگرفت.
- تمنا جان یه وقت یکی میاد. زشته، اون طرف وایستا.
تمنا در بطری را بست و گفت:
- حالا که کسی نیست. اینجا سرده بیا بریم تو سالن.
بطری آب را از تمنا گرفت و گفت:
- میخوام بیرون رو ببینم!
- خب بیا بریم تو، بشین کنار پنجره!
حیدر نگاهش را از منظره گرفت و چپ چپ تمنا را نگاه کرد:
- همین مونده تو بشینی کنار راهرو...
سرش را گذاشت روی بازوی حیدر. از لحن حیدر کمی گوشه لبش آویزان شد. به روی خودش نیاورد. تپش قلبش بالا رفته بود.
- چی شدی؟
- هیچ... تو از من ناراحتی؟
سیبک گلوی حیدر تکان خورد:
- نه!
- ناراحت میشدی حرف نمیزدم باهاش.
حیدر تکخندی زد و گفت:
- مگه من چیزی گفتم؟ ناراحت نیستم. تو فکر برگشت بودم. کوپه بگیرم یا از همینا... کوپه دربست بگیرم خوبه؟ تمنا یه وقت مهمان دارها رد میشن زشته...
تمنا از حیدر جدا شد. قدمی به عقب برداشت و خواست به دیواره رو به روی حیدر تکیه بزند که قطار سر پیچ رسید و تکان شدید خورد. تمنا تعادلش بهم خورد. حیدر بطری آب را رها کرد و کمر تمنا را چسبید.
- تو همینجا باشی بهتره.
- هی... ترکید! بیا صحنه جرمو ترک کنیم.
حیدر نگاهی به پایین پله ها انداخت. بطری آب پاره شده بود.
تمنا را کمی به جلو هول داد و به خنده گفت:
- آره... آره بریم. البته وایستا!
محکم میله را چسبید و یک پایش را پایین گذاشت و بطری که تمام آبش خالی شده بود را برداشت.
- حالا بریم!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتوهفت✨
#سراب_م✍🏻
بعد صبحانه پدر تمنا تماس گرفت و حالش را پرسید. تمنا موقع حرف زدن مرتب خمیازه میکشید و حرفش کشدار میشد. آخر آقای جوادی با خنده گفت:
- دختر، کسلم کردی، چقدر خمیازه کشیدی!
تمنا هم خندید. دستی به زیر چشمش کشید و گفت:
- نخوابیدم. شاید فقط ده دقیقه بیست دقیقه.
آقای جوادی گفت:
- تو که تو قطار همهاش خواب بودی! چیشد که نخوابیدی.
تمنا تکانی به گردنش داد. دوباره خمیازه کشید و لب زد:
- شرایط فرق کرده بابا!
- چه فرقی؟
تمنا موبایل را توی دستش جا به جا کرد و گفت:
- وقتی همسفرت خوشخواب باشه نوبت به خوابت نمیرسه!
حیدر! چپ چپ نگاهش کرد و تمنا برایش دنداننما لبخند زد.
- سخت که نمیگیره بهت؟!
تمنا خندید و گفت:
- نه اصلا...
حیدر دید گونههای تمنا سرخ شد و با صدای لرزان گفت:
- خیلی خوبه.
تمنا تماس را قطع کرده بود که مینو خانم با حیدر تماس گرفت و حیدر نگاهش را از همسرش گرفت. تمنا با مادر حیدر هم حرف زد و وقتی قطع کرد توی یکی از ایستگاه های بین راهی نگهداشته بود.
تمنا خمیازهای کشید و گفت:
- وای کاش اینجا قم بود! نمیشه جای شهر ها جا به جا بشه؟
- حیف نمیتونم، وگرنه دنیا رو برات جا به جا میکردم.
تمنا به زبان نیاورد، ولی توی دلش گفت:
- امیدوارم تا همیشه اینطوری باشی، نه فقط برای یه ماه.
بالاخره با خستگی زیاد به قم رسیدند. از راه آهن هم یک راست راهی حرم شدند. چمدانشان را به امانت داری تحویل داده بودند و خودشان رفته بودند زیارت.
کنار هم رو به روی گنبد ایستادند و حیدر زیارت نامه را خواند. هرچند پایشان گزگز میکرد و چشمشان میسوخت. هر لحظه هم ممکن بود روی زمین ولو شوند؛ اما احساس آرامش داشتند.
نماز زیارت را روی فرش قرمز کنار دیوار، پشت سر هم خواندند. حیدر جلو ایستاده بود و تمنا پشت سرش. اصلا انگار برایشان مهم نبود سردی هوا.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتوهشت✨
#سراب_م✍🏻
حیدر سلام نمازش را داد و مهرش را توی دست گرفت. چرخید سمت تمنا:
- سریع بریم داخل، زیارت، که بعد بریم.
- چشم!
پنج دقیقه بعد راهی سوئیتی که سید برایشان مهیا کرده بود شدند. محلهاش به حرم نزدیک بود و ده دقیقهای مقابل مجتمع بودند.
حیدر چمدان را محکم توی دست گرفت و وارد لابی مجتمع شدند. میز نگهبانی کنار راهپله های سمت راست بود. فضای رو به رو خالی بود و جز یک گلدان سنسوریا کنار ستون چیزی نبود. جلوتر سهپله کوتاه بود که محیط لابی را با یک در شیشهای بزرگ از حیاط جدا میکرد.
حیدر و تمنا باهم به سمت میز نگهبان رفتند. سمت راست نگهبان راه پله بود و سمت چپ یک راهروی کوتاه با لامپ زرد.
حیدر صدایش را صاف کرد و سلام کرد. مرد نگهبان که داشت جدول حل میکرد، سر بلند کرد و سلامش را پاسخ داد. حیدر معرفی نامه را روی میز نگهبان گذاشت.
مرد پاکت را باز کرد و معرفی نامه را خواند. لبخند روی لبش نشست و از جا بلند شد.
- به به... مشتاق دیدار!
حیدر خندید و سرش را پایین انداخت.
- خسته سفر نباشید!
- سلامت باشید.
مرد کشوی میزش را باز کرد. صدای جرینگ جرینگ بلند شد و مرد دسته کلید با جا سوییچی صورتی روی میز گذاشت. کشو را بست و قفل کرد. دستش را به سمت راه پله گرفت و گفت:
- بفرمایید بالا!
حیدر چمدان را بلند کرد و نرم کمر تمنا را لمس کرد:
- بریم خانم!
تمنا جلوتر بالا رفت. توی پاگرد اول منتظر حیدر ماند. نگهبان این بار جلو افتاد و شش پله باقی مانده را بالا رفتند.
سمت چپ، قفسه های کفش بود و رو به رویش یک سرویس بهداشتی. ابروهای حیدر علامت سوال شدند. کف زمین موکت سبزی پهن بود. پشت دیوار توالت یه سالن بزرگ بود. مرد گفت:
- کفشتونو در بیارید.
خودش صندل هایش را بیرون کشید و راه افتاد. نگاه حیدر و همسرش بین هم جا به جا شد. مرد دست همسرش را گرفت و فشرد. تمنا آهسته گفت:
- چرا اینجا اینطوریه؟
نگاهش قفل شد به تابلوی راهنمای روی دیوار؛ فلش زده بود خوابگاه! نگاهش را چرخاند توی سالن و درهای قهوهایش. هیچ تصوری نداشت.
- حیدر من نمیتونم تو خوابگاه بمونم!
حیدر کمی دستش را عقب کشید و گفت:
- فکر کردی من میتونم؟
مرد نگهبان صدایشان زد:
- چرا نمیاین... بفرمایید!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتونه✨
#سراب_م✍🏻
حیدر پوفی کشید و دست برد میان موهایش. رو کرد سمت تمنا و گفت:
- بریم فعلا.
کفشش را درآورد و به سمت نگهبان رفتند. حیدر چشم چرخاند، دستی به چانه اش کشید. پشت سرویس بهداشتی فلش حمام خورده بود.
صدای چرخش کلید او را به خود آورد. سرش را چرخاند. نگاهش را دوباره چرخاند سمت نگهبان که دری را باز کرد و عقب ایستاد. کنار در یک پرده مخمل سبز آویزان بود.
- بفرمایید. توی یخچال همه چی هست، هرچی میل داشتید میتونید استفاده کنید. سوئیت در بست برای شماست.
دستش را گرفت آخر سالن و گفت:
- اون راه پله میره پشت بام برای پهن کردن لباس. حمام و سرویس توی اتاق هست. فقط یه وقتی بیرون کار داشتید، با حجاب اسلامی بیاید بیرون که اینجا دوربین داره.
حیدر لب تر کرد و پرسید:
- اینجا خوابگاه هم هست؟
مرد نگهبان کلید را کف دست حیدر گذاشت و گفت:
- برای کاروان های دانشجویی یا یه وقتی کاروانی که خود موسسه جمع کنه میان اینجا. فعلا که قرار نیست کسی بیاد، پس راحت باشید.
سرش را پایین انداخت و گفت:
- راحت باشید. کفشاتون رو هم میتونید ببرید داخل.
با اجازهای گفت و به سمت راه پله رفت. با رفتنش حیدر نفس راحتی کشید و خندید.
دستش را سمت اتاق گرفت و گفت:
- برو تو عزیز دلم!
تمنا وارد اتاق شد. حیدر پرده را کشید و در را بست. تمنا چادرش را از سر برداشت. راهروی ورودی، یک در سمت چپ داشت و سمت راست یک آینه تمام قد و جالباسی چوبی بود. پشت سر تمنا از راهرو بیرون رفت.
سمت راست، آشپزخانه اپن کوچکی با تم سفید بود و رو به رویش یک تیغه دیوار بود. وسط حال هم یک تلویزیون کوچک و یک مبل دونفره.
تمنا به سمت تیغه دیوار رفت؛ یک اتاق خواب کوچک با یک کمد دیواری و تخت سفید بزرگ بود. تم سفید سوئیت به حال و تازه عروس و داماد بودن حیدر و تمنا میآمد.
تمنا چادرش را برداشت و گیره شالش را برداشت. روی تخت نشست.
- آخ حیدر یه لحظه ترسیدم. من از خوابگاه میترسم.
حیدر خندید و کنار تمنا نشست. با لبخند گفت:
- منم ترسیدم، ولی نه از خوابگاه!
تمنا به سمتش چرخید و گفت:
- پس از چی؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوهفتاد✨
#سراب_م✍🏻
حیدر ابرو بالا انداخت. صدایش را پایین آورد و پچ پچ کرد:
- از اینکه باز قرار باشه با یه برنامه پیچیده ببینمت.
دست گذاشت روی پر شال تمنا و آهسته آن را از روی شانهاش برداشت.
تمنا سرش را پایین انداخت. قلبش داشت خفه میشد. کمی سینهاش تیر میکشید. نگران بود؛ اگر حیدر از او متنفر میشد جانش بیرون میرفت. لبش را گزید. حیدر صدایش زد.
سر که بلند کرد شال حریرش سر خورد و افتاد روی شانهاش. به حیدر نگاه کرد. چشم حیدر بین شقیقه و گردنش در چرخش بود. تن تمنا لرزید. بغض چنگ انداخت به گلویش.
انگار تمام عالم روی دوشش بود و تمام غم های دنیا توی دلش. چشمش دو دو میزد و نگاه حیدر هنوز می چرخید. دست برد و خواست شال روی شانهاش را به سر بکشد.
حیدر دو مچ ظریفش را با دست راست گرفت. چشم تمنا پر اشک شد و قلبش بی قرارتر. صدایش نه، بلکه تمام تنش لرزید.
- تو رو... خدا بذار... بپوشم... به خدا می...
- هیش...
دست چپ حیدر بالا آمد و تمنا محکم پلک بهم فشرد. صورتش جمع شد و بدنش باز لرزید. انگشت اشاره شوهرش از شقیقه تا گردنش را خطی ممتد کشید. شمرده، آهسته و با آهنگ گفت:
- از اینا خجالت میکشی؟ تک تک اینها رو که باید بوسید!
سر پیش برد. تمنا چشمش را محکمتر فشرد. قلبش توی گلویش بود. لب حیدر نشست روی شقیقهاش. تمنا باز لرزید. تنش داغ شد. صورتش شد رنگ گل.
حیدر کنار گوشش را هم بوسید. عقب که کشید یکقطره اشک از چشم بسته تمنا سر خورد. گونه تمنا را روی همان قطره اشک بوسید و با دست چپ نرم اشکش را پاک کرد.
- گریه نکن عزیزم. اذیتت کردم؟
تمنا چشم باز کرد. لب گزید و خشدار گفت:
- نه...
سرش را پایین انداخت. حیدر چانهاش را بالا کشید و تمنا فراری از چشم حیدر ادامه داد:
- راستش... فکر کردم... ازم... بدت اومد!
- منو اینطوری شناختی؟
تمنا سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه... آخه من یه... یه هفتهست شما رو میشناسم. ببخشید.
حیدر خندید و دوباره چانه تمنا را بالا کشید. تمنا چشمش را از او گرفت. حیدر دوباره پیشانیاش را بوسید و گفت:
- پاشو قربونت برم! لباس عوض کن. من برم ببینم رستوران هست شام بگیرم.
تمنا گفت:
- گفتن یخچال پره!
- با این خستگی سرسری شام میپزی، شامت خوشمزه نمیشه!
- عجب!
حیدر خندید و از جا بلند شد و گفت:
- پاشو لباس عوض کن. من زودی بر میگردم.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞