eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
742 عکس
336 ویدیو
38 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر سلام نمازش را داد و مهرش را توی دست گرفت. چرخید سمت تمنا: - سریع بریم داخل، زیارت، که بعد بریم. - چشم! پنج دقیقه بعد راهی سوئیتی که سید برایشان مهیا کرده بود شدند. محله‌اش به حرم نزدیک بود و ده دقیقه‌ای مقابل مجتمع بودند. حیدر چمدان را محکم توی دست گرفت و وارد لابی مجتمع شدند. میز نگهبانی کنار راه‌پله های سمت راست بود. فضای رو به رو خالی بود و جز یک گلدان سنسوریا کنار ستون چیزی نبود. جلوتر سه‌پله کوتاه بود که محیط لابی را با یک در شیشه‌ای بزرگ از حیاط جدا می‌کرد. حیدر و تمنا باهم به سمت میز نگهبان رفتند. سمت راست نگهبان راه پله بود و سمت چپ یک راهروی کوتاه با لامپ زرد. حیدر صدایش را صاف کرد و سلام کرد. مرد نگهبان که داشت جدول حل می‌کرد، سر بلند کرد و سلامش را پاسخ داد. حیدر معرفی نامه را روی میز نگهبان گذاشت. مرد پاکت را باز کرد و معرفی نامه را خواند. لبخند روی لبش نشست و از جا بلند شد. - به به... مشتاق دیدار! حیدر خندید و سرش را پایین انداخت. - خسته سفر نباشید! - سلامت باشید. مرد کشوی میزش را باز کرد. صدای جرینگ جرینگ بلند شد و مرد دسته کلید با جا سوییچی صورتی روی میز گذاشت. کشو را بست و قفل کرد. دستش را به سمت راه پله گرفت و گفت: - بفرمایید بالا! حیدر چمدان را بلند کرد و نرم کمر تمنا را لمس کرد: - بریم خانم! تمنا جلوتر بالا رفت. توی پاگرد اول منتظر حیدر ماند. نگهبان این بار جلو افتاد و شش پله باقی مانده را بالا رفتند. سمت چپ، قفسه های کفش بود و رو به رویش یک سرویس بهداشتی. ابروهای حیدر علامت سوال شدند. کف زمین موکت سبزی پهن بود. پشت دیوار توالت یه سالن بزرگ بود. مرد گفت: - کفشتونو در بیارید. خودش صندل هایش را بیرون کشید و راه افتاد. نگاه حیدر و همسرش بین هم جا به جا شد. مرد دست همسرش را گرفت و فشرد. تمنا آهسته گفت: - چرا اینجا اینطوریه؟ نگاهش قفل شد به تابلوی راهنمای روی دیوار؛ فلش زده بود خوابگاه! نگاهش را چرخاند توی سالن و درهای قهوه‌ایش. هیچ تصوری نداشت. - حیدر من نمی‌تونم تو خوابگاه بمونم! حیدر کمی دستش را عقب کشید و گفت: - فکر کردی من می‌تونم؟ مرد نگهبان صدایشان زد: - چرا نمیاین... بفرمایید! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞