💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتوهشت✨
#سراب_م✍🏻
حیدر سلام نمازش را داد و مهرش را توی دست گرفت. چرخید سمت تمنا:
- سریع بریم داخل، زیارت، که بعد بریم.
- چشم!
پنج دقیقه بعد راهی سوئیتی که سید برایشان مهیا کرده بود شدند. محلهاش به حرم نزدیک بود و ده دقیقهای مقابل مجتمع بودند.
حیدر چمدان را محکم توی دست گرفت و وارد لابی مجتمع شدند. میز نگهبانی کنار راهپله های سمت راست بود. فضای رو به رو خالی بود و جز یک گلدان سنسوریا کنار ستون چیزی نبود. جلوتر سهپله کوتاه بود که محیط لابی را با یک در شیشهای بزرگ از حیاط جدا میکرد.
حیدر و تمنا باهم به سمت میز نگهبان رفتند. سمت راست نگهبان راه پله بود و سمت چپ یک راهروی کوتاه با لامپ زرد.
حیدر صدایش را صاف کرد و سلام کرد. مرد نگهبان که داشت جدول حل میکرد، سر بلند کرد و سلامش را پاسخ داد. حیدر معرفی نامه را روی میز نگهبان گذاشت.
مرد پاکت را باز کرد و معرفی نامه را خواند. لبخند روی لبش نشست و از جا بلند شد.
- به به... مشتاق دیدار!
حیدر خندید و سرش را پایین انداخت.
- خسته سفر نباشید!
- سلامت باشید.
مرد کشوی میزش را باز کرد. صدای جرینگ جرینگ بلند شد و مرد دسته کلید با جا سوییچی صورتی روی میز گذاشت. کشو را بست و قفل کرد. دستش را به سمت راه پله گرفت و گفت:
- بفرمایید بالا!
حیدر چمدان را بلند کرد و نرم کمر تمنا را لمس کرد:
- بریم خانم!
تمنا جلوتر بالا رفت. توی پاگرد اول منتظر حیدر ماند. نگهبان این بار جلو افتاد و شش پله باقی مانده را بالا رفتند.
سمت چپ، قفسه های کفش بود و رو به رویش یک سرویس بهداشتی. ابروهای حیدر علامت سوال شدند. کف زمین موکت سبزی پهن بود. پشت دیوار توالت یه سالن بزرگ بود. مرد گفت:
- کفشتونو در بیارید.
خودش صندل هایش را بیرون کشید و راه افتاد. نگاه حیدر و همسرش بین هم جا به جا شد. مرد دست همسرش را گرفت و فشرد. تمنا آهسته گفت:
- چرا اینجا اینطوریه؟
نگاهش قفل شد به تابلوی راهنمای روی دیوار؛ فلش زده بود خوابگاه! نگاهش را چرخاند توی سالن و درهای قهوهایش. هیچ تصوری نداشت.
- حیدر من نمیتونم تو خوابگاه بمونم!
حیدر کمی دستش را عقب کشید و گفت:
- فکر کردی من میتونم؟
مرد نگهبان صدایشان زد:
- چرا نمیاین... بفرمایید!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞