eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
762 عکس
342 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا دستش را از دست حیدر بیرون کشید و چادر را کمی از صورتش کنار زد. چشم‌هایش درشت‌تر دیده می‌شدند و مژه های خیسش، معصومیت نگاهش را بیشتر کرده بودند. حیدر محو تماشا شده بود. بعد ماه ها که برایش به اندازه سال‌ گذشته بود، همین نگاه پر بود از قند و شکری که توی دلش آب می‌شد. صدایی باعث شد از آن همه قند دل بکند و اینبار خودش چادر را بکشد توی صورت تمنا. این منظره مخصوص خودش بود. آن همه عسل سهم خودش بود و هیچ شریکی را برایش قائل نمی‌شد. - داداش؟ ایستاد. سمیر بود که خودش را توی آغوش برادر انداخت و گفت: - مبارکت باشه داداشی. ان شاءالله به پای هم پیر بشید. حیدر یادش بود که سمیر گفت دست بکش روی سرم. از ته دل هم برای خواسته‌های قلبی او دعا کرده بود. - ان شاءالله تو رو لباس دومادی ببینم. سمیر خندید. شانه حیدر را بوسید و از او فاصله گرفت؛ لب زد: ان شاءالله، ان شاء الله... لبخندش پهن تر شد و ادامه داد: - اجازه هست به خانمت تبریک بگم؟ نگاه انداخت. تمنا ایستاده بود و آقای موحد به سرش بوسه زد. سر تکان داد. از سمیر فاصله گرفت و به سمت آقای جوادی و خانواده‌اش رفت. آقای جوادی گرم دستش را فشرد. حیدر خم شد و دست او را بوسید. آقای جوادی توی گوشش گفت: - خیلی زیاد باید مراقبش باشی. خیلی شکننده است. - چشم. مادر تمنا کنارشان ایستاده بود. با لبخند گفت: - مبارک باشه پسرم. حیدر با خجالت دست مادر زنش را فشرد. - مواظب دخترم باش. خوش و بشی با ترانه و تینا کرد. با جناق هایش هم به او تبریک گفتند. آقای جوادی تمنا را به حیدر سپرد و آن‌ها را تنها گذاشتند. تمنا هنوز چادر سفید داشت. دست تمنا را فشرد و گفت: - چادرتو عوض کن بریم. هنوز یک کلام هم حرف نزده بود. لبخندی به حیدر زد و سرش را تکان داد. روزه سکوت گرفته بود؟ مگر خبر از دل حیدر نداشت؟ به سمت دیوار رفت. حیدر هم دنبالش رفت. تمنا چادر سیاهش را با چادر عروسش عوض کرد. حیدر چادر سفید تمنا را تا زد و گذاشت توی پلاستیک کنار دیوار. نگاهی به اطراف انداخت. هرکس حواسش پی عقد خودش بود. زیر گوش تمنا که هنوز صورتش سمت دیوار بود گفت: - روت رو محکم بگیر. تمنا شماره کفشش را از کیفش بیرون آورد و به سمت حیدر گرفت. چادرش را تا روی ابرویش پایین کشید و صورتش را پوشاند. حیدر هم از روی چادر دست آزادش را گرفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞