eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
478 ویدیو
51 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مـ جـ ـنـ ــ ـون
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر پاکت اول را برداشت و باز کرد. دو بلیط قطار به مقصد قم. چشمش را نورانی کرد. سر بلند کرد و گفت: - سید... سید خندید و گفت: - فقط بلیط رفته، دیگه برگشتنتون با خدا و کرمش! پاکت دوم را به سمت حیدر هول داد و گفت: - ما تو مشهد و قم یه ساختمون اسکان زائر داریم. من یه عضو کوچیکم، ولی براتون یه سوئیت از اون ساختمون گرفتم. اینم آدرسشه. - ممنون سید! در حق ما پدری کردی. سید خندید و گفت: - پدری که باباهای خودتون می‌کنن، من رفاقت کردم. اخم بانمکی کرد و به ساعت روی دیوار نگاه انداخت: - خب دیگه پاشو برو... منم باید برم کار دارم. حیدر ایستاد و گفت: - خیلی ممنون سید انقدر ذوق کردم که نمی‌تونم بگم نمی‌خوامش. تمنا هم به حرف آمد و گفت: - ان شاءالله هرچی از خدا می‌خواید بهتون عطا کنه. حیدر گفت: - بچه‌هامم میارم اینجا سید عقدشونو بخونند. سید خندید و گفت: - به اونا دیگه کادو نمی‌دم که! حیدر بلندتر خندید و پاکت دوم را هم برداشت. تا لحظه خروج از سید تشکر می‌کرد و لبخند می‌زد. توی ماشین نشستند. حیدر پرسید: - خب کجا بریم؟ - بی‌تعارف بگم؟ حیدر سر تکان داد و تمنا گفت: - یه چیزی‌ بخوریم. من صبحونه درست و حسابی نخوردم. - چشم... چی بخوریم؟ تمنا دستش را به آن سمت خیابان گرفت. یک اغذیه فروشی و آب میوه فروشی کنارهم بودند. - یه خوراک جگر و یه آب انار. - الان می‌رم می‌خرم! حیدر از ماشین پیاده شد. تمنا با رفتنش نفس عمیقی کشید و یک برگ دستمال از روی داشبرد برداشت. خواست به چشمش بکشد و سرمه و رژ لبش را پاک کند که منصرف شد. - یه روز، سختی رو تحمل کن... الان پاکش کنی بده. به صدای خودش گوش کرد و دستمال را توی دستش مچاله کرد. حیدر بعد نیم ساعت برگشت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞