هدایت شده از مـ جـ ـنـ ــ ـون
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوپنج✨
#سراب_م✍🏻
حیدر پاکت اول را برداشت و باز کرد. دو بلیط قطار به مقصد قم. چشمش را نورانی کرد. سر بلند کرد و گفت:
- سید...
سید خندید و گفت:
- فقط بلیط رفته، دیگه برگشتنتون با خدا و کرمش!
پاکت دوم را به سمت حیدر هول داد و گفت:
- ما تو مشهد و قم یه ساختمون اسکان زائر داریم. من یه عضو کوچیکم، ولی براتون یه سوئیت از اون ساختمون گرفتم. اینم آدرسشه.
- ممنون سید! در حق ما پدری کردی.
سید خندید و گفت:
- پدری که باباهای خودتون میکنن، من رفاقت کردم.
اخم بانمکی کرد و به ساعت روی دیوار نگاه انداخت:
- خب دیگه پاشو برو... منم باید برم کار دارم.
حیدر ایستاد و گفت:
- خیلی ممنون سید انقدر ذوق کردم که نمیتونم بگم نمیخوامش.
تمنا هم به حرف آمد و گفت:
- ان شاءالله هرچی از خدا میخواید بهتون عطا کنه.
حیدر گفت:
- بچههامم میارم اینجا سید عقدشونو بخونند.
سید خندید و گفت:
- به اونا دیگه کادو نمیدم که!
حیدر بلندتر خندید و پاکت دوم را هم برداشت. تا لحظه خروج از سید تشکر میکرد و لبخند میزد.
توی ماشین نشستند. حیدر پرسید:
- خب کجا بریم؟
- بیتعارف بگم؟
حیدر سر تکان داد و تمنا گفت:
- یه چیزی بخوریم. من صبحونه درست و حسابی نخوردم.
- چشم... چی بخوریم؟
تمنا دستش را به آن سمت خیابان گرفت. یک اغذیه فروشی و آب میوه فروشی کنارهم بودند.
- یه خوراک جگر و یه آب انار.
- الان میرم میخرم!
حیدر از ماشین پیاده شد. تمنا با رفتنش نفس عمیقی کشید و یک برگ دستمال از روی داشبرد برداشت. خواست به چشمش بکشد و سرمه و رژ لبش را پاک کند که منصرف شد.
- یه روز، سختی رو تحمل کن... الان پاکش کنی بده.
به صدای خودش گوش کرد و دستمال را توی دستش مچاله کرد. حیدر بعد نیم ساعت برگشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞