💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوشش✨
#سراب_م✍🏻
دست راستش یک سینی کاغذی بود و دست چپش پلاستیک ساندویچ ها. توی ماشین نشست و پلاستیک را روی پای تمنا گذاشت و لیوان ها را به سمتش گرفت:
- میریم یه جا که راحت باشیم. منم هی نگم روتو بگیر.
جایی که حیدر انتخاب کرده بود، پارک جنگلی بود و پر از درخت. اول هفته پارک خلوت بود و میتوانستند گوشهای راحت بنشینند. زیر یک درخت، روی تخت چوبی نشستند.
تمنا نگران گفت:
- اینجا خیلی سرده، کت رو بدم بهت؟
- نه خانم، تن خودت باشه.
کمی آستین لباسش را بالا کشید و به زیر پیراهنی زخیمش اشاره زد:
- لباس گرم دارم.
تمنا پشت به راه نشسته بود و حیدر رو به رویش. مشغول خوردن شدند و حیدر پیش از اینکه خوراکش را بخورد چشمش به تمنا بود. توی دلش میگفت:
- خدایا، منو تا آخر همینطور عاشق نگهدار... نکنه بشکنمش... کمکم کن!
بعد خوردن ساندویچ، تمنا گفت:
- منو میرسونی خونه؟ فکر کنم شب مهمونی باشه، باید آماده بشم.
- نه خیر، لازم نکرده آماده بشی.
تمنا چشم گرد کرد. بعد آن تنها عکس العملش واژه وا بود که از گلویش بیرون پرید. حیدر اخم کرد و تابی به گردنش داد.
- برای چی و برای کی میخوای آماده بشی؟ من نمیخوام آماده بشی. بشین همینجا ور دل خودم.
دهان تمنا انقدر باز مانده بود که زبانش از باد سرد محیط خشک شد. زبانش را توی دهانش چرخاند:
- بالاخره مهمونها واسه خاطر ما میان، نمیشه که. باید آماده بشم، لباس مناسب بپوشم که راحت باشم.
حیدر سرش را بالا انداخت و نگاهش را سمت دیگری چرخاند.
- آقا حیدر... خب نمیشه که، مهمونی بخاطر ماست. بده نباشیم. الان مشکل چیه؟
حیدر شانه بالا انداخت و دو دستش را کنار تنش گذاشت و خود را به عقب متمایل کرد.
- مشکلی نیست. میخوام از تنهایی دو نفرمون لذت ببرم!
- خب من تو مهمونی هم پیش شمام دیگه. اذیتم نکن!
حیدر شانه بالا انداخت و با نگاه عمیق خیره شد توی صورت تمنا.
- یعنی خونه نمیرسونی منو!
حیدر ابروهایش را چند بار بالا و پایین کرد. تمنا هم سر تکان داد و گفت:
- باشه. میمونم ور دلت!
حیدر لبخند پهنی زد. سکوت، بینشان شکل گرفت. تمنا تاب چشم در چشم شدن با حیدر را نمیآورد و برای همین زیر چشمی نگاهش میکرد؛
اما حیدر مستقیم به صورت تمنا زل زده بود و خیال نداشت صورت تمنا را رها کند. تمنا لیوان و کاغذ و پلاستیک ساندویچ ها را پس زد و خودش را به حیدر نزدیک کرد. چفت حیدر نشست.
حیدر به حرف آمد:
- دوست داری بریم مهمونی؟
تمنا با لحن آهنگین و کمی کودکانه گفت:
- مامانم گفتن اونی رو دوست داشته باش که شووَرت دوست!
حیدر قهقهه بلندی زد. دست راست تمنا را گرفت. تمنا چشم گرد کرد و گفت:
- شووَر جان باز فشار نده جان ما...
حیدر با ته خنده صدایش گفت:
- شووَر؟! زبون بازم هستی!
تمنا لب گزید و چشم و ابرو آمد:
- نگو... نه به اندازه تو! خودت استاد منی!
حیدر طاقت نیاورد و با دو انگشت محکم گونه چپ تمنا را کشید و حرصش را روی گونه او خالی کرد. تمنا به طرز با نمکی چشم چپش را بسته بود و گوشه لبش هم به سمت بالا کشیده شده بود.
چند ضربهی آرامی به گونه تمنا زد و از او فاصله گرفت و ایستاد:
- تو همون بری آماده بشی به نفع منه... شیطون! پاشو، پاشو بریم.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞